صبح روز بعد همهچیز بسیار عادیتر از چیزی به نظر میرسید که باید میبود. خدمتکارا مثل همیشه درحال تمیز کردن عمارت و آشپزی بودن و تهیونگ توی اتاقکارش آماده میشد. اون روز برای رسیدگی به کارهاش باید بیرون میرفت اما حس میکرد کمر دردش داشت از حد عادی فراتر میرفت و نمیتونست حتی به درستی روی صندلی بشینه.
تهیونگ فکرشو نمیکرد پروسهی پیر شدن انقدر سریع براش رخ بده ولی حدس میزد بخاطر خوابیدنش روی کاناپهی اتاقش باشه.
شب قبل ساعتها تلاش کرده بود روی تختش بخوابه درحالیکه جونگوک کنارش خواب هفت پادشاه رو میدید. نتونسته بود بخوابه وقتی از قبل میدونست فردا صبح باید کنار پسر از خواب بیدار میشد. به چهرهی زیبا و پر از آرامش جونگوک نگاه کرده بود و به این فکر میکرد که نگرانیهای جونگوک فقط به اونجا بودن و دلتنگی برای خانوادهاش خلاصه میشد؟
این موضوع باعث شد بالاخره تسلیم بشه و از داخل کمدش ملافهای بیرون بیاره و روی کاناپه بخوابه. صبح وقتی چشماشو باز کرد از شدت سر درد داشت دیوانه میشد و کمر درد هم بهش اضافه شده بود. بعد از بیدار شدن، ساکت و بیصدا دوش گرفته بود، لباساشو پوشید و هنگام بیرون رفتن از اتاق متوجه شد جونگوک از شدت سرما توی خودش جمع شده. اما کاملا آروم به نظر میرسید بنابراین توجهی نشان نداد و بدون اینکه ملافه رو روی بدنش بکشه بیرون رفت.
اینکه نمیتونست کنار کسی از خواب بیدار بشه یک مسئلهی کاملا قدیمی بود. مربوط میشد به بیست سال پیش زمانیکه وقتی در سن ده سالگی از خواب بیدار شد، مادرش رو مرده و تهی از حیات کنار خودش دید درحالیکه بدنش کاملا سرد شده بود. فراموش نمیکرد اون شب چه ترس و وحشتی رو با تک تک سلولهای بدنش تجربه کرد و با سپری شدن این همه سال هنوزم با فکر کردن بهش تودهی سنگینی توی سینهاش شکل میگرفت.
چندین ساعت از مرگش میگذشت و توی همون سن نفرتش از خودش شروع شد. شب قبل بدون اینکه متوجه مردنش بشه وارد اتاقش شده بود و برای فرار از کابوسی که دیده بود، جسد مادرش رو بغل کرد بدون اینکه متوجه بشه دیگه نفس نمیکشید.
با گذشت بیست سال وقتی به اون روز فکر میکرد دلش به حال خودش میسوخت که چطور از شدت شوک زدگی تا ماهها نمیتونست حرف بزنه. کابوساش شروع شدن و دیگه امکان نداشت به تنها زنی که عاشقش بود پناه ببره.
سالها بعد وقتی به بلوغ ذهنی رسید، با بررسی های خودش فهمید مادرش تمام اون شب به وسیلهی دو نفر شکنجهی جنسی و جسمی شده بود. با اینحال زیاد براش زمان نبرد که پدرِ دائمالخمرش رو توی خونهی خودش بکشه و به یک آرامش نسبی برسه. اما هنوز یک نفر دیگه باقی مونده بود که سراغش بره و انتقام مادرش، تمام شببیداریها و بیماریهای روحی خودش رو ازش بگیره.
اون روز هوا از همیشه سردتر به نظر میرسید اما از آسمان هیچ برفی نمیبارید. بخاطر بارشهای چند روز گذشته، همهجا سفیدپوش شده بود و روی تک تک شاخههای درختان برف دیده میشد. صبح زود، پرندهها با بیدقتی روی شاخهها مینشستن و مقدار بیشتری برف روی زمین مینشست و درختان زندهتر میشدن. با اینحال وقتی تلفن همراهش زنگ خورد، از دیدن شمارهی نگهبانش متعجب نشد.
"چیشده؟"
"قربان... جناب آلن مجددا اینجا اومدن و میخوان داخل بشن."
تهیونگ چشماشو چرخوند. "جلوی دره؟"
نگهبان با عجله گفت: "بله قربان ایشون منتظره دروازه رو براش باز کنم."
پسر نگاهی به ساعتش انداخت و میدونست جونگوک به اون زودیا بیدار نمیشد. "اجازه بده بیاد داخل."
"چشم. روزتون بخیر."
تلفن رو قطع کرد و فحش رکیکی به زبان آورد. نمیدونست به کی فحش میداد. به خودش که اجازه داده بود اون مرد تا اینحد با اشخاص این عمارت احساس نزدیکی بکنه یا خودِ شخصِ رایان آلن؟ فقط میدونست به هیچ عنوان چشم دیدنشو نداشت و باید هرچه زودتر کاری میکرد اون اطراف پیداش نشه.
دو شب قبل درست یک ساعت بعد از ماجرایی که با ژانت داشت اون مرد به عمارت اومده بود تا با جونگوک ملاقات کنه اما تهیونگ اجازه نداد حتی وارد محوطه بشه. از کارش چندان پشیمون نبود و اگه به گذشته برمیگشت احتمالا هیچ قراردادی باهاش نمیبست. حتی اگه منافع زیادی از این قرارداد عایدش میشد بازهم ازش سرباز میزد و ترجیح میداد برای سودی که دست میاورد به تنهایی تلاش کنه.
دقایقی بعد در اتاق روی لولا چرخید و به جای رایان، نگهبانش ایان وارد شد. جدی به نظر میرسید و گفت:"روز بخیر قربان. جناب آلن برای دیدنتون تشریف آوردن."
"بیارش داخل."
تهیونگ دستور داد و لحظاتی بعد رایان پشت سر نگهبان وارد شد و طبق انتظار کاملا عصبی و ناراضی به نظر میرسید. کنار ایان ایستاد و با لحن محترمانهای گفت: "روزتون بخیر. امیدوارم مزاحم نشده باشم."
تهیونگ سر تکان داد: "مزاحم نیستی. به هرحال داشتم آماده میشدم و چند دقیقهی دیگه میتونم بمونم."
رایان در اتاق رو بست و چند قدم جلوتر اومد. " فکر میکنم خبر داشته باشید که من چند روزه همش دارم سعی میکنم شما رو ببینم ولی به نظر میاومد کسی اینجا حضور نداشت. "
"چطور مگه؟" تهیونگ دکمهی آستینش رو بست. "کی اینو بهت گفت؟"
"چون... من با جونگوک یه قرار ملاقات داشتم و مطمئنم از اینکه میاومدم دنبالش خبر داشت. نگهبان اجازه نداد وارد عمارت بشم و کمی نگران شدم."
پسر بزرگتر به سمتش برگشت. "نگران شدی؟ از چه بابت؟"
رایان مردد بود. "راستشو بخواید نگران جونگوک بودم. من دو روزه هیچ خبری ازش ندارم درحالیکه اکثر اوقات تلفنی صحبت میکنیم ولی اصلا نمیتونم باهاش تماس بگیرم. "
"تنها دلیلت برای اومدن این بود؟ که از جونگوک شکایت کنی چون جوابتو نمیده؟"
"اینطور نیست به هرحال باید مطمئن میشدم مشکلی پیش نیومده." رایان مکثی کرد و گفت: "میتونم ببینمش؟ چون خدمتکارا جواب درستی بهم ندادن."
تهیونگ با خونسردی دروغ گفت: "اون خونه نیست. رفته برای مسابقهای که درپیش داره تمرین کنه و تا شب بر نمیگرده."
رایان به وضوح ناامید شد و با تردید گفت: "برام عجیبه که نمیتونم باهاش تماس برقرار کنم. کاش حداقل بهم خبر میداد از نگرانی در میومدم."
تهیونگ نگاه دقیقی بهش انداخت: "تو و جونگوک ارتباط خاصی با هم دارید؟ اون به این راحتیا با بقیه ارتباط نمیگیره."
رایان مبهوت پرسید: "چطور انقدر خوب ازش شناخت دارید؟ "
تهیونگ مکث بلندی کرد و مرتب کردن لباساش رو به پایان رسوند. "مشکلی وجود داره؟ حتی اگه بخوای برای شام دعوتش کنی ابتدا باید اجازهی من رو داشته باشه که باهات بیاد. پس زیاد تعجب نکن اگه گاهی اوقات جوابی بهت نمیده یا به همهچیز بی اعتنایی میکنه."
رایان هیچ جوابی برای گفتن نداشت و از شدت بهت قادر به صحبت کردن نبود. چندبار لبهاشو باز و بسته کرد و در نهایت گفت: "من... متاسفم نمیدونستم رابطهاتون انقدر نزدیکه و همهچیز رو شما کنترل میکنید. "
"فکر میکنم الان متوجه شده باشی که باید رفتار عاقلانهتری باهاش درپیش بگیری و سرخود چیزی رو بهش تحمیل نکنی. اگه بخواد باهات ارتباط بگیره مطمئن باش هرطور شده اینکارو میکنه."
رایان با کنجکاوی پرسید. "میتونم بپرسم چه نسبتی باهاتون داره؟ باهاش نسبت خونی دارید یا از دوستای قدیمی شماست؟ "
تهیونگ پوزخند زد: "جوری وانمود نکن که انگار منو نمیشناسی من هیچ برادر یا خواهری ندارم. مطمئنم مثل همهی آدمای اون بیرون از زیر و بم زندگیم خبر داری."
"اینطور نیست فقط..." رایان در تلاش بود سوالش رو بهتر بیان کنه. "یکم برام غیرقابل درکه ولی مطمئنم توضیح قانع کنندهای براش وجود داره."
تهیونگ سر تکان داد. "بله وجود داره. اما لازم نمیبینم این توضیح رو برای همه بیان کنم."
رایان حس میکرد نباید بیشتر از اون خودش رو معطل کنه و گفت: "متوجه شدم. من فقط یکم نگرانش بودم ولی بهتره منتظر بمونم خودش یه خبری بهم بده."
"این همون کاری که باید بکنی." تهیونگ به سمت آینهی قدی برگشت و خودش رو برانداز کرد. در حقیقت منتظر بود رایان نکتهای که غیرمستقیم بهش گفته بود رو بگیره و این اتفاق هم افتاد.
پسر سر تکان داد و گفت: "ببخشید وقت شما رو گرفتم. امیدوارم مزاحمتی ایجاد نکرده باشم."
"اینطور نیست. خوشحالم که تونستم تردیدهاتو در مورد جونگوک برطرف کنم."
رایان لبخند مصنوعی و کوچکی بهش زد: "همینطوره منم از این بابت خوشحال شدم. روز خوبی داشته باشید."
پسر از اتاق خارج شد و صدای قدمهاش که درحال دور شدن بود از داخل راهرو به گوش میرسید. قدمهای تند و محکمش نشان میداد تا چهحد بهم ریخته بود و احتمالا این آخرین باری محسوب میشد که برای دیدن جونگوک به اونجا میاومد. تهیونگ از صحبتهایی که باهاش رد و بدل کرد راضی بود و حس بهتری نسبت به قبل از اومدنش داشت.
ایان منتظر به نظر میرسید و با تردید گفت: "ببخشید قربان... میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟"
"میشنوم." تهیونگ ساعتش رو به مچ دستش بست و نمیدونست چرا زمان انقدر کند پیش میرفت؟ تا قرار کاریش یک ساعت دیگه مونده بود و باید وقتش رو به بطالت میگذروند؟
"دربارهی جونگوک... مطمئنم میدونید چقدر اخیرا بهم ریخته."
"خب؟"
ایان پاهاشو جا به جا کرد. "من چند روز پیش باهاش صحبت کردم. همون روزی که رفتیم برای تمرین رانندگی. خیلی زود برگشتیم و بعدش اون اتفاق افتاد."
تهیونگ نگاه سردی بهش انداخت: "قراره همینجوری طولش بدی؟ حرفتو بزن."
"جونگوک اصلا حالش خوب نیست شما هم میدونید درسته؟ اون... دربارهی خودکشی حرف میزد و گفت اگه خانوادهای نداشت خیلی وقت پیش خودکشی میکرد."
تهیونگ اینبار توجهش جلب شد و به سمتش برگشت. "خودکشی؟ دقیقا به چه دلیل میخواد خودکشی کنه؟ قرار نیست هر روز مسموم بشه. "
ایان سر تکان داد: "بله حق با شماست ولی باید یکم درکش کنید. من متوجه شدم شما یکم بیشتر از قبل باهاش مدارا میکنید و این باعث دلگرمیه."
پسر بزرگتر پوزخند زد. "مدارا؟ شاید حق با توعه. اون پسر واقعا داغون شده و هیچ نمیدونم دلیلش چیه. "
اخم کمرنگی بین ابروهای ایان نشست. "جونگوک یه پسر کاملا عادی بود با یه زندگی عادیتر. خیلی بیشتر از اونی که فکرشو بکنید معصوم و بیگناهه پس دور از انتظار نبود که با بحران روحی مواجه بشه."
تهیونگ تلاش کرد از روی میزش کاغذای مربوط به جلسه رو پیدا کنه. "زیادی بزرگش میکنی. جوری حرف نزن که انگار همهچیز تقصیر منه." نیم نگاهی بهش انداخت: "گرچه زیادی داغون شده و باید یکم به خودش بیاد."
ایان با تردید پرسید: "من مطمئنم شما همینجوری به حال خودش رهاش نمیکنید درسته؟ هیچکدوم از کارای شما بیدلیل نیست."
"خوب منو شناختی." با لحن پایینی ادامه داد: "نیاز دارم دوباره به همون پسر سالم و سرحال قبل تبدیل بشه. ازش دور میمونم و اجازه میدم برای یک مدت هرطور که میخواد خوش بگذرونه."
نگهبان بسیار ناراحت و وحشت زده به نظر میرسید. "امیدوارم اهدافی که براش در نظر گرفتید خطرناک نباشه چون بعدا راه برگشتی برای سلامت روح و روانش نمیمونه."
تهیونگ به سمتش برگشت و به سردی پرسید: "فکر کردی اهمیت میدم؟ چرا بیخود ابراز نگرانی میکنی و منو مقصر میدونی؟ تو متوجهی داری با کی حرف میزنی؟"
ایان بلافاصله سرش رو پایین انداخت: "متاسفم قربان منظوری نداشتم. فقط میخواستم شرایط جونگوک رو براتون توضیح بدم."
"لازم به توضیح نیست. خیلی بهتر از تو میدونم جریان از چه قراره و میدونم چیکار دارم میکنم." تهیونگ کاغذهاشو به دست گرفت و دست آزادشو توی جیبش فرو برد. "از امروز به بعد اجازه میدی هرجا که میخواد بره و هر غلطی که دلش میخواد بکنه."
"بله قربان."
"ولی اجازه نمیدی هیچکس رو ببینه و به آدمای اون بیرون نزدیک بشه. فرقی نمیکنه کی باشه ما هنوز نمیدونیم چه کسایی باهاش دشمنی دارن. متوجه شدی؟"
ایان با جدیت سر تکان داد: "بله قربان کاملا مفهومه."
قصد داشت بیرون بره تا به کاراش برسه که ناگهان یاد شخصی افتاد که همون موقع توی سیاه چال به سر میبرد. دو شب پیش به محض اومدن به اونجا، مستقیم به سیاهچال منتقل شده بود و تهیونگ هرگز تلاشی نکرد باهاش ملاقات کنه اما باید ازش خبر میگرفت. بنابراین تلفنش رو برداشت و درحالیکه انعکاس خودش رو از آینه میدید با نگهبانش تماس برقرار شد.
"بله قربان؟"
"اون احمق هنوز چیزی نگفته؟"
صداش اکو میشد. "خیر قربان چیزی نگفته. تا الان بیوقفه داشتم روش کار میکردم ولی چیزی که میخواستید رو به زبون نیاورد."
تهیونگ حدسش رو میزد. "خیلی خب. الان درچه حاله؟"
"بیهوش شده." صدای قدمهاش شنیده شد و به نظر میاومد داشت بررسیش میکرد. "تحملش چندان بالا نبود و بعد از چند ساعت بیهوش شد."
تهیونگ دستور داد: "اجازه نده بیهوش بشه. تا وقتی اطلاعاتی که میخوام رو ازش نگرفتی متوقف نشو مطمئنم چیزای زیادی برای گفتن داره. "
"بله قربان هرطور شما دستور بدید."
تماس رو قطع کرد و به نظر میاومد حالا دیگه برای بیرون رفتن و رسیدگی به کاراش آمادگی داشت. شاید بهتر بود یک ملاقات کوتاه توی سیاهچال با شخصی که جونگوک رو مسموم کرده بود داشته باشه و بفهمه با چجور آدمی سر وکار داشت ولی هنوز زمانش نرسیده بود. وقتی از تمام ماجرا اطمینان پیدا میکرد و به حقیقت میرسید، شخصا به دیدنش میرفت و کارش رو به اتمام میرسوند.
"وضعیت خیلی احمقانه شده." با خودش زمزمه کرد وقتی قدم زنان از اتاقش بیرون میرفت. تهیونگ به این فکر کرد که دستش باید برای هزارمین بار آلودهی خون میشد و از این بابت تاسف میخورد. نه برای خودش بلکه برای کسانی که به قصد دشمنی بهش نزدیک میشدن و میدونستن در آخر کارشون به مرگ کشیده میشد.
درهرحال خوشحال میشد که یکی دیگه از اون موجودات رقتانگیز رو به درک واصل میکرد و زمین از وجودشون پاک میشد.
از عمارت بیرون رفت و ایان قبل از خودش درو براش باز کرد. وقتی توی ماشین نشست یادش اومد که جلسهی اون روزش ربطی به مبادلات اخیرش نداشت و باید شخصا به کارای شرکتش رسیدگی میکرد. آخرینباری که برای مذاکره و قرارداد به لسآنجلس اومده بود مربوط به تابستان میشد.
ایان ماشین رو از محوطه خارج کرد و از آینه با تردید نگاهی بهش انداخت."قربان همهچیز مرتبه؟ "
"چطور مگه؟"
"منظورم جریان اخیره. خانم دلون رو از طبقهی دوم پرت کردید پایین و ایشون دیگه زنده نیستن. آقای پارکینسون ممکنه بهم بریزه."
تهیونگ نگاهی به ساعتش انداخت و متوجه شد هنوزم زمان کافی در اختیار داشت. "همینطوره. پارکینسون قراره بهم بریزه ولی برام اهمیتی نداره."
"احتمالا چند روز دیگه پیداش بشه و بیاد لسآنجلس تا براتون دردسر درست کنه."
"بعید میدونم اینکارو بکنه. ژانت فقط زنی بود که براش کار میکرد و نسبتی با هم نداشتن. با اینحال اگه جلوی راهم سبز بشه میدونم چیکارش کنم."
ایان سر تکان داد و دیگه چیزی نگفت. بعد از مکالمهی کوتاهی که در مورد جونگوک انجام داده بودن، دیگه جرات نداشت دوباره به اون شکل باهاش بحث کنه و ترجیح میداد ساکت بمونه.
دقایقی بعد وارد خیابانهای لسآنجلس شدن و همهجا کمی خلوتتر از حالت معمول به نظر میرسید. اول هفته بود و از اونجایی صبح زود از خونه خارج شده بودن زیاد معطل نمیشدن.
***
شرکتی که مقصدشون محسوب میشد مسیری طولانی داشت و رسیدن به اونجا کمی طول میکشید. در طول مسیر توی ذهنش هر فکری میچرخید به جز نگرانیهایی که سالها باهاشون دست و پنجه نرم میکرد. جریاناتی که اخیرا پیش اومده بودن، باعث شدن موقتا از همهچیز فاصله بگیره و حس میکرد بیاختیار تمام فکر و ذکرش به اون پسر ختم میشد.
نه اینکه بهش اهمیت بده یا حتی نگران وضعیت روح و روانش باشه. بلکه به اینخاطر که وقتی چند ماه پیش جونگوک رو پیش خودش آورده بود، با این پسر ضعیف و درمانده تفاوت زیادی داشت.
این باعث میشد به بلاهایی که سرش اومده بود فکر کنه و تا حدودی بهش حق بده که کم بیاره. تهیونگ مردی نبود که به اطرافیانش اهمیت بده یا دلش براشون بسوزه و بخواد کمکشون کنه. اما از همون روز اولی که جونگوک رو دید میدونست بالاخره بهش نیاز پیدا میکنه و باید مثل گلی در شیشه ازش نگهداری میکرد و توی اسارت نگهش میداشت.
مدتی بعد ایان ماشین رو جلوی شرکت پارک کرد و هردوشون پیاده شدن. نگهبانی که اونجا میپلکید سویچ رو از ایان گرفت تا جای مناسبتری ماشین رو پارک کنه و به این ترتیب ایان همراه تهیونگ وارد ساختمان شد.
وقتی وارد آسانسور شدن تهیونگ دوباره به نگهبانش یادآوری کرد: "وقتی از جلسه برگشتیم تو برگرد پیش جونگوک و مواظبش باش. ممکنه بخواد بره بیرون یه هوایی بخوره."
"چشم قربان. برنامهی امروزتون طولانیه؟"
تهیونگ سر تکان داد: "تا حدودی. باید بفهمم کسایی که تو مسابقه شرکت میکنن کیا هستن و میزان تواناییشون چقدره. مطمئنم هالند بهترینا رو انتخاب کرده."
"همینطوره." ایان نمیخواست در مورد اون مرد هیچ نظری بده چون تا اون موقع باهاش دیداری انجام نداده بود. با اینحال تصور مبهمی از قدرت و اختیاراتش توی ذهنش وجود داشت و در حقیقت زیاد دلش نمیخواست باهاش روبرو بشه.
رسیدنشون به اتاق تشکیل جلسه چندان طول نکشید و زمانیکه تهیونگ وارد شد، نگهبانش پشت در منتظر موند. طبق انتظار، رئسای کمی اونجا دیده میشدن و اکثرشون سالخورده به نظر میاومدن درست برعکس چند نفری که جوانتر بودن و تهیونگ بلافاصله دلیل اونجا بودنشون رو فهمید.
"روزتون بخیر جناب کیم." مردی که لاغرتر از همه به نظر میرسید از پشت میز بلند شد و به سمتش اومد.
"روز شما هم بخیر. امیدوارم دیر نکرده باشم." صدای آرومش توی اتاق پیچید، از اونجایی که همه سکوت کرده بودن و با دقت و کنجکاوی بهش نگاه میکردن.
"اینطور نیست اتفاقا سر موقع بود. بفرمایید بشینید."
نیکولاس هانس، مردی که رابطهی نزدیکی با هالند داشت اول از همه بهش خوشآمدگویی کرده بود و چهرهی رنگ پریدهاش فرقی با گذشته نداشت.
صندلیهای زیادی برای نشستن وجود داشت و تهیونگ راس میز، بالای رئسای سالخورده و جوان روی صندلی نشست. نیکولاس درست کنارش جای گرفت و با لبخندی مصنوعی گفت: "خواهش میکنم خودتون رو برای بقیه معرفی کنید. خیلی از اشخاصی که اینجا حضور دارن شما رو به درستی نمیشناسن."
تهیونگ فقط با نگاه کرد به چشماشون میدونست کاملا از قبل میشناختنش و فقط برای دیدن و شنیدن اونجا حضور داشتن. با اینحال درخواست نیکولاس رو قبول کرد و کاغذهای نه چندان زیادش رو مقابلش گذاشت: " امیدوارم این جلسه امروز به خوبی به پایان برسه و هممون ازش رضایت کامل داشته باشیم. من کیم تهیونگم برادر زادهی هالند فاستر. فکر میکنم اکثر کسانی که اینجا حضور دارن من رو بشناسن. "
نیکولاس سر تکان داد: "همینطوره کاملا درسته خیلی از ما شما رو میشناسیم مگه میشه برادرزادهی جناب هالند رو نشناسیم؟ این یه خطای نابخشودنیه."
سکوت کوتاه و سنگینی بینشون برقرار شد و تهیونگ توجه چندانی به کنایهی هانس نشان نداد. "از اونجایی که هممون میدونیم چرا اینجا جمع شدیم پس بهتره جلسه رو خودم شروع کنم."
شخصی که کنار هانس نشسته بود کمی پیر به نظر میاومد اما صداش کاملا رسا بود."اگه ممکنه ابتدا از نحوهی پیشبرد راهکارهای خودتون توضیح بدید. همچنین، مشخصا توضیحات کارآمدی در جهت مذاکراتی که برای معاملات پر سودتون انجام میدید در اختیار دارید "
“در حقیقت ابتدا باید نحوهی راهکارهای پیشبردی شما برای من آشکار بشه تا بتونم براساس این موضوع بهتون راهکارهای پیشنهادی خودم رو ارائه بدم. بعد از همهی این توضیحات ممکنه در آخر بتونیم به یک نتیجهی مشترک برسیم. "
به نظر میرسید یکی از شرکای نسبتا جدید هانس بود که با کمی رشوه تونسته بود اونجا حضور پیدا کنه. سر تکون داد ودر جواب گفت "از کجا میتونیم شروع کنیم؟ فکر میکنم هممون خوشحال بشیم اگه وضعیت و پیشرفت فعالیتهای شما رو ببینیم. "
تهیونگ در ادامه جواب داد"دلم میخواد اول از همه شاخصِ صعودی بورسِ شرکتهایی که در اختیار دارم رو براتون توصیف کنم."
همهمهی کوتاهی برپا شد و به نظر میاومد هرکدوم قصد داشتن حرفی بزنن ولی جرات نداشتن صداشون رو بلند کنن. تهیونگ بهشون نگاه کرد و پرسید: "اگه مشکلی وجود داره همین الان برطرفش کنیم."
یکی از اشخاص سالخوردهای که ته میز نشسته بود و به زحمت دیده میشد گفت: "از اینکه اینجا تشریف آوردید کاملا سپاسگزارم جناب کیم. اما باید جایگاه خودتون رو اول از همه توضیح بدید. برای شراکت حضور دارید یا بستن قراردادی که بیشترین سود رو مال خودتون کنه؟"
تهیونگ بدون اینکه تردید کنه گفت: "مگه همهی ما بخاطر همین اینجا جمع نشدیم؟ شما دلتون نمیخواد از همه بیشتر سود کنید و خوشحالترین آدمی باشید که از این اتاق خارج میشه؟"
پیرمرد اخم کرد و حالا دیگه مطمئن به نظر نمیرسید: "هیچکدوم از ما اختیارات شما رو نداریم و نمیتونیم اونطور که مایل هستیم دنبال سود و منفعت باشیم. ما نحوهی کار شما رو میدونیم و مالیاتی که پرداخت میکنید مثل برداشتن قطره از دریاست."
تهیونگ لبخند محوی زد: "من باید قدرتی که در اختیار دارم رو پایین بکشم؟ هیچکدوم از شما دلتون نمیخواد با من قرارداد ببندید چون از قدرت و توانایی خودتون مطمئن نیستید. اینطور نیست؟"
همهمهها دوباره بالا گرفت و تهیونگ ترجیح داد از روی صندلیش بلند بشه. با بلند شدنش صداها خوابید و تهیونگ یکی از کاغذهاشو برداشت. " یکی از بیشمار موفقیتهایی که کسب کردم مربوط به معافیت مالیاتی میشه. اما حدس میزنم خیلی از شما میدونید که فقط در چند مورد امکان داره هیچ مالیاتی به دولت پرداخت نشه. "
نیکولاس پرسید: "تا اونجایی که اطلاع داشته باشم پدرتون همیشه قسمت عمدهای از درآمد شرکتش رو صرف پرداخت مالیات میکرد و از این بابت هیچ شکایتی نداشت. همهی ما موظف به اینکار هستیم درسته؟"
کسانی که اونجا حضور داشتن سریعا حرفش رو تایید کردن و با هیجان از این موضوع حرف زدن. تهیونگ فقط با نگاه کردن به چهرههای رقتانگیزشون فهمید شخصی که بخواد باهاش قرارداد ببنده اونجا حضور نداشت.
"آقایون. من برای توضیح نحوهی کارم اینجا نیومدم." ساکتشون کرد و زمانیکه سکوت برقرار شد کاغذش رو بالا گرفت و نوشتههاشو نشون داد. "تمام شرایطی که میتونه باعث بشه در این جلسه یک قرارداد پر منفعت شکل بگیره اینجا نوشته شده." کاغذ رو با بیدقتی گذاشت روی میز و ادامه داد: "اگه مایل باشید میتونید بررسیش کنید اما در این بین میخوام یکی از راههای معافیت از پرداخت مالیات رو توضیح بدم."
نیکولاس کاغذ رو برداشت و با دقت شروع به خوندنش کرد. شخصی که کنارش حضور داشت، برای خوندنش سرک کشید و تهیونگ ادامه داد: "مردمی که توی مناطق محروم زندگی میکنن برای کار پیدا کردن لهله میزنن. میتونید یه تشکیلات نسبتا بزرگ کنار هم قرار بدید تا این افراد هم بتونن تو کارخونه یا شرکت شما کار کنن. کاری که بهشون واگذار میشه باید جوری باشه که همشون بتونن از پسش بر بیان و این موضوع علاوه براینکه شما رو از پرداخت مالیات معاف میکنه براتون خبرساز هم میشه."
"همهی ما خوشحال میشیم شیوهی مخصوص خودتون رو برامون توضیح بدید جناب کیم." نیکولاس کاغذ رو به بغل دستیش داد و از تهیونگ درخواست کرد.
"شما نمیتونید از من چنین درخواستی بکنید جناب هانس." تهیونگ پوزخندی به چهرهی خشک شدهاش زد. "من تنها راهی که برای شما مناسب هست رو توضیح دادم و بعد از این به شما بستگی داره چطور از پسش بر بیاید."
“موضوع اینه که همهی ما تقریبا به همینخاطر اینجا جمع شدیم. درسته تجربیات شغلی ما ممکنه از شخص شما بیشتر باشه ولی شیوههای شما به سبب پدرتون ممکنه کارآمدتر باشن. "
تهیونگ به سادگی جواب داد"بله البته که همینطوره. پدرم قبل از مرگش هیچکدوم از شیوههای خودش رو با من در میون نذاشت اما نیازی به این نداشتم که چیزی رو از زبون خودش بشنوم. من کنارش بزرگ شدم و تبدیل شغل خانوادگیمون به یک سبک زندگی کار راحتی نبود. "
رئسایی که پشت میز نشسته بودن کاغذ رو یکی بررسی میکردن و همهمه برای سومین بار داشت بالا میگرفت. تهیونگ برای اونجا بودن تمایل زیادی نداشت و میدونست نمیتونه شخصی که باهاش قرارداد ببنده رو اونجا پیدا کنه. با اینحال ترجیح میداد صحبتهاشو به اتمام برسونه تا نحوهی بینقص کاراش رو به رخ بکشه چون تا اون لحظه انگار همه داشتن ازش نت برداری میکردن.
با اینحال وقتی صدای زنگ تلفنش بلند شد سکوت عمیقی اتاق رو در بر گرفت. برای چند لحظه حواس همه پرت شد و داشتن جیبهاشون رو چک میکردن و این بین فقط تهیونگ لرزشش رو از داخل جیبش حس میکرد. هیچ باورش نمیشد که درست وسط چنین جلسهی مضحکی بهش زنگ زده بودن و نمیدونست عصبانی باشه یا خوشحال. تلفنش رو از جیبش خارج کرد و با دیدن اسم جونگوک حس کرد چشماش داشتن اشتباه میدیدن.
اون پسر باهاش تماس تصویری برقرار کرده بود و زنگ تلفن هر لحظه داشت آزاردهندهتر میشد چون به هیچ عنوان قطع نمیشد. رو به بقیه گفت: "عذر میخوام. شما به بررسی ادامه بدید من برمیگردم."
قدم زنان از اتاق خارج شد و به محض اینکه بیرون رفت، دکمهی سبز رو فشار داد. نمیدونست باید انتظار چی رو داشته باشه و با دیدن چشمای دلخور و عصبی جونگوک ابروهاش بالا رفت."چیشده؟ "
"چرا انقد طول کشید جوابمو بدی؟"
فقط چشمها و موهای پرکلاغیش از داخل کادر گوشی دیده میشد و به طرز عجیبی به دوربین نزدیک بود. تهیونگ با تعجب پرسید: "به چه دلیل باید باهام تماس برقرار کنی؟ نمیتونستی صبر کنی بیام خونه؟"
جونگوک اخمی کرد و به دوربین نزدیکتر شد: "آخه معلوم نبود کی میای خونه. همینکه از خواب بیدار شدم بهت زنگ زدم چون موضوع خیلی مهمه."
تهیونگ نگاهی به اطرافش انداخت تا مطمئن بشه کسی اون اطراف دیده نمیشد و پرسید: "حرفتو بزن باید برم."
جونگوک صدایی از سر نارضایتی در آورد و دوربین رو تنظیم کرد تا تمام صورتش توی کادر قرار بگیره. "چرا شب کنار من نخوابیدی؟ مگه زورت کرده بودم منو بیاری تو اتاقت؟"
تهیونگ نمیتونست چیزی که شنیده بود رو باور کنه. "برای این بهم زنگ زدی؟ چرا شب کنارت نخوابیدم؟"
هالهی صورتی رنگی سریعا روی گونههاش نشست و با دلخوری گفت: "من مجبورت نکرده بودم تو یک تخت باشیم تو منو به زور آوردی تو اتاقت و بعدشم جوری که انگار مریضم رفتی یه جای دیگه خوابیدی"
تهیونگ دستی به موهاش کشید و فکر کرد چی باید به این پسر خل و چل میگفت تا دست از سرش برداره چون حق با اون بود. "از کجا فهمیدی؟"
"کور نیستم ملافه رو دیدم روی کاناپه. من دیگه قرار نیست تو اتاقت بخوابم اینو گفته باشم."
پسر بزرگتر با جدیت پرسید: "تا الان موفق شدی برخلاف دستور من کاری بکنی؟"
جونگوک با تردید گفت و اخم کرد: "آره. یبار با مایکل قرار گذاشتم با اینکه گفته بودی کسی رو نبینم."
"و بعد تاوانشو دادی. اینبارم همونجوری میشه اگه به حرفم گوش ندی و لجبازی کنی متوجه شدی؟"
دیگه مثل قبل عصبی به نظر نمیرسید و فقط دلخور بود. موهاشو بیشتر از قبل نا مرتب کرد و با خونسردی روی شکم دراز کشید درحالیکه پاهاش توی هوا تکان میخوردن و تهیونگ دید واضحی از همهچیز داشت. "کی برمیگردی؟ میخوام مامان بابامو ببینم."
گربهای رو توی ذهنش تصور کرد که با نارضایتی خرخر میکرد و جونگوک شباهت بسیار زیادی با این تصویر داشت. "امروز نمیریم باید صبرکنی حالت بهتر بشه بعد. تو حتی نمیتونی از تخت بیرون بیای."
"کاملا میتونم راه برم و خودتم دیشب دیدی که حالم خوب بود."
"غذا خوردی؟ اگه چیزی نخوری سلامتیت رو به دست نمیاری."
جونگوک سکوت کرد و با تردید به تصویر تهیونگ خیره شد. توی نگاه طلایی رنگ و معصومش سردرگمی دیده میشد و زمزمه کرد: "چرا برات مهمه سلامتیمو به دست بیارم؟ مگه ازم متنفر نیستی؟"
تهیونگ با شنیدن این حرف تلاش کرد شبی که چنین کلماتی رو به شیوهی دیگهای ازش شنیده بود فراموش کنه. "اگه ازت متنفر بودم الان زنده نبودی که اینجوری مزاحمم بشی. الانم برو غذاتو بخور شب وقتی برگردم با هم وقت میگذرونیم."
جونگوک اخم کرد و دوباره گوشی رو به خودش نزدیک کرد: "من با تو وقت نمیگذرونم ترجیح میدم تنها باشم. تا وقتی منو پیش مامان بابام نبری باهات حرف نمیزنم و نمیتونی مجبورم کنی بیام تو اتاقت."
بدون هشدار قبلی تماس رو قطع کرد و صفحه گوشی به حالت معمول برگشت. تهیونگ برای چند لحظه به تلفنش خیره شد و به مکالمهی کوتاهشون فکر کرد. میدونست چطور باید اون پسر لجباز رو رام میکرد و تنها راهش فقط و فقط اجبار بود. براش اهمیتی نداشت جونگوک چقدر بین دستاش تقلا میکرد تا خودش رو آزاد کنه. درهرصورت به راحتی میتونست کنترلش کنه و راهش رو بلد بود. "خواهیم دید. خواهیم دید میتونم یا نه. "
![](https://img.wattpad.com/cover/363170571-288-k167458.jpg)
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee