63

153 18 1
                                    

تصوری از زمان نداشت. هیچ نمیدونست چند دقیقه یا چند ساعت درون تاریکی به سمت مقصدی ناشناخته میرفتن و مطلقا خودش رو در یک برهه‌ی زمانی بی‌انتها می‌دید. با دست‌ها و چشم‌های بسته شده روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده بود و به قدری گریه کرد که چشم بندش خیس و سنگین شد و همچنان اشک‌هاش تمومی نداشتن.
حتی توانی برای سوال پرسیدن، فحش دادن به راننده یا تلاش برای نجات خودش نداشت و فقط تمام مدت در خودش جمع شده بود و همون‌کاری رو انجام میداد که تمام اون‌شب انجام داده بود. گریه کردن و گریه کردن. درحقیقت کار دیگه‌ای از دستش بر نمی‌اومد و به قدری برای باز کردن دستاش تقلا کرده بود که بعد از مدتی احساس سوزش و درد متوقفش کرد و بدون اینکه بتونه ببینه میدونست مچ دستاش زخم شده بودن.

تحملِ زخم‌های روحی و جسمیش هر لحظه براش طاقت‌فرساتر میشد و اگه درهای ماشین قفل نبودن با اطمینان خودش رو به بیرون پرت میکرد و اهمیتی نمیداد چه بلایی سرش می‌اومد. اما در کنار تمام این غم و اندوهی که وجودش رو دربر گرفته بود، ترس و نگرانی از بابت تهیونگ هر لحظه دیوانه‌ترش میکرد. با توجه به اطلاعات کمی که داشت، اگه بهش کمک نمی‌رسید اون شب رو به صبح نمیرسوند و قلبش از این فکر فشرده میشد. در اون موقعیت مثل یک زندانی به سمت مقصدی نامعلوم میرفت و هیچ قدرتی برای نجات تهیونگ در اختیار نداشت و زندگیش در بدترین شرایط خودش قرار گرفته بود.

هرگز تصورش رو نمیکرد بخاطر فرار از تهیونگ به یک مکان دیگه بره و همه‌چیز رو پشت سرش رها کنه اما بعد اوضاع کاملا تغییر کنه و اتفاقی که ازش می‌ترسید سراغش بیاد. خودش رو بخاطر صدمه دیدن تهیونگ مقصر میدونست و احساس گناه، به باقی احساسات دیوانه کننده‌اش اضافه شده بود. در بالای همه‌ی این ترس‌ها و نگرانی‌ها، وحشت عمیقی از مقصدش حس میکرد و احتمالا اگه به زمانی برمیگشت که در آپارتمان بودن، بازهم برای نجات خودش بیشترین تلاشش رو انجام میداد چون همه‌چیز به خودش برمیگشت.
شاید هم در صورتی که تواناییش رو داشت به عقب‌تر می‌رفت و به جای فرار از تهیونگ باهاش حرف میزد و گرچه ازش دلخور میشد و تا روزها باهاش حرف نمیزد ولی درعوض هیچکدوم از این اتفاقات رخ نمیدادن. تهیونگ بخاطرش در یک قدمی مرگ قرار نمیگرفت و خودشم صحیح و سالم در عمارت می‌موند و به زندگی آرومش ادامه میداد.

ولی وقتی دوباره به همه‌چیز فکر میکرد تردید و دودلی سراغش میومد. اگه حقیقت رو از زبون خود تهیونگ میفهمید بازم کنارش میموند؟ مطمئن بود از نصف جریان خبر نداشت و اگه حقیقت اصلی رو در مورد انتخاب شدنش می‌فهمید با عزم بیشتری تهیونگ رو ترک میکرد. جونگکوک اشک‌ریزان و در فضای خفه‌ای که فقط صدای موتور ماشین ازش شنیده میشد به تمام این موضوعات فکر میکرد تا زمانیکه مدت زیادی از حرکت کردنشون گذشت و بعد ماشین متوقف شد. از اونجایی که بحاطر شرایطش تصوری از زمان نداشت، نمیدونست چه مدت تو راه بودن و از خشک شدن بدنش می‌فهمید احتمالا یک یا دو ساعت گذشته بود. ترس مثل خنجر تیزی به قلبش فرو رفت و نفسش حبس شد وقتی راننده پیاده شد و صدای قدم‌هاش رو بیرون از ماشین شنید. بعد از باز شدن در سرما به سمتش هجوم برد و بازوش رو بدون هیچ ملایمتی کشید درحالیکه اهمیتی به آسیب دیدنش نمیداد.

"پیاده شو که قراره اینجا حسابی بهت خوش بگذره."

وقتی سکندری خوران روی پاهاش ایستاد تلاش کرد بازوش رو از دستش بیرون بکشه اما در نتیجه‌ی این تلاش فقط بازوش بیشتر درد گرفت و فشرده شد. قدرت بدنیش در مقابل شخصی که تهیونگ رو از پا در آورده بود هیچ بود ولی این باعث نمیشد دست از تقلا کردن برداره. "چشممو باز کنی خودم میتونم راه برم."

"جدا؟ ولی شاید آماده‌ی روبرو شدن با حقیقت نباشی. باید اول مقابل خودش قرار بگیری و اگه دلش خواست چشم بندتو برمیدارم."

جونگکوک با ترس زمزمه کرد "اون کیه؟ خواهش میکنم اسمشو بهم بگو."

"چند دقیقه‌ی دیگه باهاش ملاقات میکنی عجله نکن. بزودی میشناسیش."

وقتی تلاش کرد سوالای بیشتری بپرسه جوابی دریافت نکرد و فقط بازوش رو دنبال خودش کشید. جونگکوک تمام اون مدت دنبال راهی می‌گشت که از اون مهلکه فرار کنه و اگه فقط یک شانس کوچیک بهش داده میشد بدون استثنا به سمتش فرار میکرد. ولی متاسفانه این شانس گیرش نیومد نه زمانیکه در آپارتمان همه‌ی اون اتفاقا افتادن و نه لحظاتی که از پله‌ها بالا میرفتن و نگهبان فقط کلماتی مثل (جلوتو بپا) (اینجا پله‌ست) (مواظب پله باش) رو تکرار میکرد. هیچ نمیدونست از چند پله و راهرو رد شدن تا به مقصد رسیدن و هنگامیکه بالاخره ایستادن قلبش تند میزد. دهانش خشک شده بود و دستاش می‌لرزید وقتی در باز شد و نگهبان به داخل هولش داد. "برو داخل."

سکندری خورد و بعد از داخل شدن لرزان سرجاش ایستاد. ابتدا فقط بوی سیگار به مشامش رسید تا حدودی که نفسش تنگ شد و احساسِ بدش شدت پیدا کرد. همیشه یاد گرفته بود به غریزه‌اش اعتماد کنه و حالا که اونجا حضور داشت از هر زمانی وحشت‌زده‌تر بود و باید برای هرچیزی آماده میشد حتی مرگ. صدای نگهبان از سمت راستش شنیده شد. "رابرت کشته شد قربان. منم تا پای مرگ رفتم ولی آوردمش"

"مگه تنها نبود؟"

صداش بی‌اندازه برای جونگکوک آشنا بود و تنها چند ثانیه طول کشید تا بدون دیدنش شناساییش کنه و هرگز تا این اندازه از موضوعی نترسیده بود. برای یک لحظه از خدا التماس کرد همونجا غیب میشد، داخل زمین فرو می‌رفت یا نامرئی میشد که مجبور نباشه با چشم‌ها و دستای بسته شده مقابلش قرار بگیره. لب‌های خشکش بی‌اختیار از هم باز شد و پچ‌پچ کرد "هالند"

نگهبان چیزی نشنید و جواب رئیسش رو داد "خیر قربان تنها نبود. کیم تهیونگ قبل از ما اونجا بود و اگه یکم دیرتر می‌رسیدیم امکان نداشت موفق بشیم."

"کیم تهیونگ." صداش انباشته از تمسخر بود و صدایی مثل عقب کشیدن صندلی شنیده شد. وقتی قدم‌زنان راه رفت کفش‌های ورنیش روی پارکت صدا میداد و به سمت پنجره رفت "کی بهش خبر داد؟"

"ایان رابرتز در لحظه‌ی آخر بهمون خیانت کرد و الان از دسترسمون خارج شده."

در اون لحظات افکارش دیوانه‌وار توی ذهنش می‌چرخیدن و اوضاع به قدری از کنترل خارج شده بود که جونگکوک داشت به خودشم شک میکرد. این بی‌اعتمادی درست از همون زمانیکه متوجه شد ایان چطور بهشون خیانت کرد آغاز شده بود و ذره ذره بیشتر درونش رشد میکرد.

"مهم نیست به‌هرحال همه‌چیز اونطور که میخواستم پیش رفت. چشماشو باز کن."

نگهبان پارچه‌ی سیاه رنگ رو از چشم‌هاش باز کرد و پسرک هیچ تمایلی برای سر بلند کردن و دیدنش نداشت اما به نظر می‌اومد اهمیتی نمیداد و صدای فندک به گوش رسید. "بهش صدمه نزدید؟"

"صدمه‌ای ندید و صحیح و سالم آوردمش ولی جناب کیم احتمالا تا چند ساعت دیگه نفسای آخرشو بکشه. به صبح نمیرسه."

ترس و وحشت به طرز وصف‌ناپذیری وجودش رو پر کرد و لبش رو گاز گرفت گریه کردن رو برای هزارمین‌بار شروع نکنه. احساساتش به شدت درهم آمیخته شده بودن اما غم و ناامیدی تا حدود زیادی داشتن به بقیه‌ی احساساتش غلبه میکردن. همه‌چیز رو هم در مورد خودش هم تهیونگ تموم شده میدونست و فکر کردن به مرگش براش غیرممکن بود. شاید اگه نگهبان بازوش رو نگرفته بود روی زانوهاش می‌افتاد و بلند نمیشد ولی نه بخاطر ترس بلکه بخاطر روح و روان خسته‌اش. نمیدونست چرا اونجاست، هالند به چه دلیل می‌خواستش و چرا به نظر می‌رسید علاقه‌ای به نزدیک شدن بهش نداشت. فقط میدونست اتفاقات هراس انگیزی در انتظارش بودن و با پوست و استخوانش حسش میکرد.

"تعریف کن ببینم چی شد. از اول تا آخر."

نگهبان همه‌چیز رو کلمه به کلمه براش توضیح داد و زمانیکه به آخر و تلاش جونگکوک برای فرار کردن رسید هالند پوزخند زد و جونگکوک احساسی مثل حقارت رو ازش دریافت کرد. شنیدن ماجرایی که براشون اتفاق افتاد باعث شد بغض کنه و با وجود تلاشش نتونست خودش رو کنترل کنه و در سکوت شروع به اشک ریختن کرد. حتی نمیدونست باید برای کدومش گریه میکرد گیر افتادن خودش یا صدمه دیدن تهیونگ.

"یه نفر اینجا زیادی عاشق شده. برادر زاده‌ی بیچاره و بدبختم." تاسفش کاملا مصنوعی بود و ادامه داد "نمیتونم باور کنم بخاطر کسی که یه زمانی میخواست به من واگذارش کنه تا پای مرگ رفته و قراره نفسای آخرشو بکشه. البته نمیتونم سرزنشش کنم."

"چرا منو آوردی اینجا؟" جونگکوک بالاخره بزرگ‌ترین سوالش رو پرسید و صدای خودش رو به زحمت شناخت.

سکوت کوتاهی حکم فرما شد و هالند پرسید "اول تو بهم جواب بده. دوست دارم بدونم اونطور که تهیونگ بخاطرت خودشو قربانی کرد توهم حاضری اینکارو بکنی؟"

جونگکوک جوابی بهش نداد و در عوض اشک ریختن رو ادامه داد درحالیکه صدایی ازش شنیده نمیشد. اضطرابش هرلحظه بیشتر میشد و باید توی جواب‌هایی که میداد دقت زیادی میکرد مبادا حرف اشتباهی می‌گفت و بدتر به دردسر می‌افتاد. هالند دوباره پرسید "من برای وقت تلف کردن اینجا نیستم جونگکوک. بلد نیستم مثل تهیونگ باهات ملایم باشم و یهو دیدی انگشتای یکی از دستاتو کامل از دست دادی. پس هروقت سوال پرسیدم مثل یک پسر خوب جوابم رو میدی."

"نه."

"نه؟" صداش با غافلگیری همراه بود.

جونگکوک نفس لرزانی کشید تا بغضش رو قورت بده و با لحن پایینی جواب داد "خودمو قربانی نمیکنم."

"خدای من. اینجا رو ببین." هالند خوشحال به نظر می‌رسید و گفت "حدس میزنم وقتی تهیونگ اینو بشنوه اصلا خوشحال نمیشه. البته اگه زنده بمونه."

دوباره سکوت بر اتاق حکم فرما شد و پرسید "بهم بگو چرا؟ شما با هم وارد یه رابطه‌ی عاشقانه شدید ازش خبر دارم. یه بچه‌ی 20 ساله مثل تو باید خیلی خام باشه و سریعا از همه‌چیزش بگذره بدون اینکه به آینده‌ی تصمیماتش فکر کنه"

"دلیلی نمی‌بینم جواب بدم."

هنوز چند ثانیه از حرفش نگذشته بود که نگهبان بازوش رو فشرد، مچش رو گرفت و در یک حرکت تا حدی پیچوندش که جونگکوک دردش رو تا مغز استخوانش حس کرد و نفسش حبس شد. اگه فقط یک سانتی متر بیشتر از اون می‌چرخوندش شکستنش حتمی بود و به زحمت جلوی خودش رو گرفت از شدت درد گریه نکنه و فریاد نزنه. نگهبان با لحن خشمگینی کنار گوشش دستور داد "هرچی رئیس میپرسه جواب بده وگرنه دستاتو خورد میکنم."

"برو به جهنم." جونگکوک درد می‌کشید و تقریبا اشکش در اومد وقتی نگهبان دستش رو بیشتر چرخوند و مجبور شد با صدای بلندی ازش درخواست کنه "دستمو ول کن عوضی من هیچی نمیگم."

انتظار داشت لحظاتی بعد دستش از سمت کتف و آرنج بشکنه و حتی خودش رو براش آماده کرد ولی این اتفاق رخ نداد و هالند دستور داد "ولش کن. تا وقتی نگفتم کاری باهاش نداشته باش."

نگهبان دستش رو آزاد کرد، ازش فاصله گرفت و گفت "بله قربان."

"سرتو بلند کن."

تلاش کرد ترسش از صورتش مشخص نباشه و به جایی نگاه کرد که هالند ایستاده بود. کنار پنجره سیگار به دست بهش نگاه میکرد و به محض اینکه نگاهشون همدیگه رو ملاقات کرد، اعتماد به‌ نفسش تقریبا یکباره از وجودش پر کشید. احساسی مثل نفرت، تمسخر، تسلط و غرور از چشم‌های قهوه‌ای رنگش دیده میشد و همون چشم‌ها مطلقا کنترلگر بودن. "تو عاشقش نیستی. زیادی خودخواهی."

هنگام صحبت کردن صدای جونگکوک می‌لرزید و احساس خلأ کرد. "هفت ماه پیش سعی کردم خودمو قربانی کنم و یکی از دوستانو نجات بدم. داشتن می‌دزدیدنش. بخاطر حماقتم الان اینجام. مقابل یه عوضی که به برادر زاده‌ی خودشم رحم نمیکنه."

"چه جسارتی" هالند زیرلب حرف زد ولی صداش به وضوح شنیده میشد. "اما به‌هرحال منم بودم خودمو برای کسی که منو فروخته قربانی نمیکردم."

"هدفت از دزدیدن من چی بود؟" جونگکوک دوباره پرسید

"قرار نیست بهت بگم. قبلش باید یکم مذاکره کنیم و به توافق برسیم." پک محکمی به سیگارش زد و از قبل جدی‌تر به نظر می‌رسید. "باید فهمیده‌ باشی بی‌دلیل نیاوردمت پیش خودم مشخصا دنبال یه سری منافعم و تو هم قراره همراهیم کنی"

"این اتفاق نمی‌افته." جونکو کاملا قاطع بود.

"زیادی بچه‌ای" هالند از پنجره فاصله گرفت و قدم‌ زنان بهش نزدیک شد. "اتفاقای خوبی نمی‌افته اگه جفتک بندازی و دردسر درست کنی. فکر کردی همینجوری از روی هوا تو این جایگاه قرار گرفتم؟ اگه قرار بود با بقیه کنار بیام الان حومه‌ی شهر زندگی میکردم و احتمالا یه کارمند رده پایین بودم."

"من هیچکاری نمیکنم. حرفم عوض نمیشه."

"روشای زیادی بلدم که مطیعت کنم منو دست کم گرفتی. نمیخوای بشنوی قراره برام چیکار کنی؟"

جونگکوک بهش زل زد و تکرار کرد "ترجیح میدم بمیرم."

هالند پوزخندی زد و مقابلش ایستاد. سیگارش رو پرت کرد روی زمین و دستاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد. "من همه‌چیز رو در موردت میدونم و از تک تک جزئیات زندگیت خبر دارم. اگه به احمق بودن ادامه بدی مجبور میشم از ورقای دیگه‌ام استفاده کنم." مکث کوتاهی کرد و با لحن پایینی ادامه داد "مثلا خانواده‌ات. پدر و مادر عزیزت. برادر کوچولوی بامزه‌ات تمین. مطمئنم خیلی دوستشون داری درسته؟"

"از هرکس دیگه‌ای بیشتر" جونگکوک احساس ناامیدی میکرد و در شرف گریه کردن بود. از چند ساعت پیش آستانه‌ی تحملش بی‌اندازه کم شده بود و حتی نمیتونست گریه‌هاش رو کنترل کنه.

"پس حل شد. میتونیم به توافق برسیم درسته؟"

"من قبلا تو این شرایط قرار گرفتم." یاد تهیونگ افتاد که اوایل دقیقا با همین روش رامش کرد و قرار نبود بازهم کوتاه بیاد. شاید حق با هالند بود و زیادی خودخواه شده بود ولی امکان نداشت دوباره به ذلت بی‌افته و بدبختی‌های جدیدی رو تجربه کنه. بنابراین دوباره زمزمه کرد "ترجیح میدم بمیرم."

"اجازه نداری بمیری. حتی نفس کشیدنتم تو کنترل منه بچه جون."

"خودمو میکشم." به چهره‌ی هالند خیره شد، تردیدی توی کلماتش وجود نداشت و پوزخندی که روی لب‌هاش وجود داشت محو شد. جوری که جونگکوک بدون مکث حرف میزد جدیتش رو نشون میداد و این برای هالند ناخوشایند بود.

جونگکوک ادامه داد"مطمئن باش در اولین فرصتی که گیرم بیاد با هر شیوه‌ی ممکن خودمو میکشم. قسم میخورم اینکارو میکنم فقط کافیه مجبورم کنی کاری که نمیخوام رو انجام بدم یا به خانواده‌ام آسیب بزنی."

"زیادی احمقی." هالند به چهره‌ی مصمم و بی‌روحش نگاه کرد و با دقت چشم‌های جونگکوک رو گشت. دنبال نشونه‌ی کوچکی از تردید می‌گشت و زمانیکه پیداش نکرد اصلا خوشحال به نظر نمی‌رسید. "تو حتی نمیدونی واسه چی می‌خوامت."

"فرقی نمیکنه. هرچی باشه."

با آرامش اطرافش قدم زد و گفت "تو معشوقه‌ی برادر زاده‌می. ازت استفاده کرده و دیگه باکره نیستی. خواه ناخواه بدنت معلق به اون بود و دست خورده‌ای." هالند بعد از مکث کوتاهی اضافه کرد "این باعث میشه برام جالب نباشی و خوابیدن باهات رو در شأن خودم نمیدونم ولی دلیل نمیشه بخاطر زهر چشم گرفتن اینکارو نکنم."

جونگکوک مضطرب بهش گوش سپرد و آرامشی که با جملات اولش گرفته بود با جمله‌ی آخرش از بین رفت. سعی کرد این احساس از چهره‌اش مشخص نباشه و فقط در سکوت منتظر موند تا بقیه‌ی حرفاش رو بشنوه.

"زیباییت باعث میشه بقیه بخوان بخاطرت میلیون‌ها دلار پول بدن. تو قبلا قرار بود مال من باشی تهیونگ باهام قرارداد بست."

جونگکوک به تندی گفت "لغوش کرد نمیتونی حرفشو پیش بکشی."

"اهمیتی نمیدم. غرامت رو پرداخت کرد انکار نمیکنم ولی این چیزی رو برای من عوض نمیکنه. نمیتونم منفعت و جایگاهی که به دست میارم رو نادیده بگیرم."

"تو میتونی هزاران دختر یا پسر بهتر از من پیدا کنی نمیفهمم چرا بخاطر همچین موضوعی روی من کلید کردی؟"

"اگه بخوام زیباتر از تو یا کسی که حتی در سطح تو باشه رو پیدا کنم باید ماه‌ها وقت بذارم یا شایدم سال‌ها. چرا باید بگردم وقتی مقابلم ایستاده؟ " هالند دوباره مقابلش ایستاد و گفت "سعی نمیکنم قانعت کنم ولی نیاز دارم مطلقا ازم فرمان برداری کنی و تمام دستوراتم رو مو به مو اجرا کنی بدون اینکه بخوام باهات سر و کله بزنم."

"ازم چی میخوای؟" جونگکوک امید کمی رو در قلبش احساس کرد و اوضاع گرچه همچنان وحشتناک به نظر می‌رسید ولی مردی که مقابلش ایستاده بود بخاطر داشتنش هرکاری میکرد. بنابراین باید از این موضوع استفاده میکرد و با دقت شرایطش رو از نظر می‌گذروند.

"بهم وفادار می‌مونی و تبدیل به یکی از مهره‌های اصلیم میشی. اهدافی که برات در نظر گرفتم بلند مدتن یعنی همه‌چیز به چند روز یا چند ماه آینده ختم نمیشه." هالند برگشت که دوباره روی مبل بشینه و صحبتش رو ادامه داد "تو سنت کمه و میتونی در کمترین مدت زمان به یکی از مهم‌ترین افرادم تبدیل بشی. لیلیا شخصی بود که قبلا برای این هدف ازش استفاده میکردم ولی اون به اندازه‌ی تو کاریزماتیک نیست. گرچه تونست به قلب تهیونگ نفوذ کنه ولی در آخر به همه‌چیز گند زد."

جونگکوک بهش خیره شد و گفت "این همه‌ی درخواستت نیست میتونم حسش کنم. رک و پوست کنده بگو ازم چی میخوای."

روی مبل نشست و پوزخند زد "پسر باهوشی هستی. با اینکه قبلا فقط چندبار با همدیگه هم صحبت شدیم ولی خوب منو میشناسی." به نگهبان اشاره کرد بیرون بره و دستور داد "برو بیرون تنهامون بذار."

نگهبان بدون گفتن هیچ حرفی بیرون رفت و اتاق برای مدت کوتاهی ساکت شد. هالند سیگار دیگه‌ای روشن کرده بود و به نظر میرسید در فکر فرو رفته بود وقتی به جونگکوک نگاه میکرد و صورتش رو می‌کاوید. "زیادی جسوری ازش خوشم میاد ولی این جسارت رو نباید مقابل من داشته باشی."

"تا وقتی نفهمم منو برای چی میخوای نمیتونم هیچ قولی بدم."

"مشخصا برای خاله‌بازی اینجا نیستی و قرار نیست معشوقه‌ام باشی. ولی آدمای بیرون از این موضوع خبر ندارن درسته؟ هیچکدوم از اونا خبر ندارن تو معشوقه‌ی کیم تهیونگی بخاطر همین کارمون راحت‌تر میشه و میتونی حفظ ظاهر کنی."

جونگکوک با نفرت زمزمه کرد "باید نقش معشوقه‌ات رو بازی کنم؟"

"معشوقه نه. تو تبدیل به عروسکی میشی که همه برای به دست آوردنش از همه‌چیزشون می‌گذرن و نباید مقابل این موضوع مقاومت کنی. در حقیقت قبل از اینکه آماده بشی تبدیلت میکنم به کسی که بتونی مثل آب خوردن آدم میکشه و اون رئسای به درد نخور و احمق رو از سر راهم کنار میزنه."

"منطقی نیست. میتونی به جای من آدمای بهتری رو برای اینکار استخدام کنی..."

هالند با جدیت بهش هشدار داد "تصمیماتم رو زیر سوال نبر و فقط گوش بده. اونطور که فکر میکنی ساده نیست بچه‌جون. با وجود ظاهرت میتونی به راحتی بهشون نزدیک بشی و از تک تکشون اطلاعات بگیری. اینکه از همشون جایگاه بالاتری دارم دلیل نمیشه رقیبامو دست کم بگیرم و به حال خودشون رهاشون کنم. تا الان انجامش دادم، اشخاص زیادی مثل تو آموزش دیدن و برام کار کردن ولی تو ماموریت سخت‌تری داری."

"متوجه نمیشم چرا من؟" جونگکوک حقیقتا احساس عجز و ناتوانی میکرد و از آینده بیشتر از هر زمانی می‌ترسید.

"دلایل زیادی داره یکیش اینکه عادت ندارم چیزایی که مال من هستن رو از دست بدم. تهیونگ تو رو به من واگذار کرد و بعد قرارداد رو نادیده گرفت. اما این فقط باعث شد مثل یه احمق به نظر بیام که نمیتونم از حقم دفاع کنم. دلیل اصلیش تهیونگ." اتاق پر از دود سیگار بود و همچنان سیگار می‌کشید " به‌هرحال باید می‌فهمید نمیتونه با شخصی مثل من چنین قراردادی ببنده و بعد از ماه‌ها انتظار لغوش کنه. برنامه‌های زیادی برات ترتیب داده بودم و الان میتونم همشونو اجرا کنم."

"میخوای... برات آدم بکشم؟ من تا الان حتی یه مورچه هم نکشتم . آدم کشا بی‌رحم و خونسردن."

"خیلی خوب میدونم چطور از یک پسر عادی و معصوم تبدیلت کنم به یک قاتل." لحن صحبتش به قدری پر از اطمینان بود که لرزه یه بدن جونگکوک انداخت "از قابلیت‌های خودت خبر نداری. اگه خودت رو از نگاه من می‌دیدی می‌فهمیدی چه گنج ارزشمندی هستی. حتی لیلیا هم کاریزما و جذابیت تو رو نداره."

جونگکوک با تردید گفت "ولی لیلیا معشوقه‌ی تهیونگ بود..."

"تو هم قراره معشوقه‌ی خیلیا بشی جئون جونگکوک." به چشم‌های پسرک خیره شد و ادامه داد "ممکنه مجبور بشی به عنوان یه هرزه بهشون نزدیک بشی و بری تو اتاق خوابشون. اونا رو بکشی، سرشون رو برام بیاری و بعد دوباره مثل پسر خوب برای ماموریت بعدیت آماده میشی"

"قرار نیست این اتفاق بی‌افته. هیچوقت. هرگز." وحشت زده جوابش رو داد و نفس کشیدن رو فراموش کرد. "من نمیتونم حتی بهش فکر کنم."

"پس باید قبل از اینکه دستشون بهت بخوره کارتو تموم کنی. این به خودت بستگی داره چطور و چه زمانی. ولی یادت باشه قراره قاتل باشی نه هرزه. زمانیکه تواناییت بالا بره رئسای رده بالا و حتی سیاستمدارایی که روابط بین کشوری رو در دست دارن برای آدم کشتن استخدامت میکنن و این هدف نهایی منه."

جونگکوک در اوج وحشت بهش گوش می‌سپرد و فقط تونست به زحمت بپرسه"اگه انجامش ندم چی؟"

"این همه‌ی چیزی بود که ازت میخواستم و بخاطرش هرکاری میکنم. اصلا منو دست کم نگیر." انگشتش رو به سمتش گرفت و تهدیدش کرد "هیچ نمیدونی چه روشایی بلدم تا کاری کنم جهنم رو جلوی چشمات ببینی و مردن رو به شکنجه‌هام ترجیح بدی."

"این غیر ممکنه..." خودش رو به زحمت کنترل میکرد اشک‌هاش سرازیر نشن و بیشتر از اون ضعیف نباشه چون در چنین موقعیتی اگه رقت‌انگیز به نظر می‌رسید فقط به ضرر خودش بود. هالند از تک تک جزئیات زندگیش خبر داشت به جز افکاری که توی ذهنش می‌چرخیدن بنابراین باید هوشمندانه جلو می‌رفت و حرف میزد. در اون موقعیت، هیچکس به جز خودش نمیتونست بهش کمک کنه و اگه به احمق بودن ادامه میداد به تباهی کشیده میشد. دروغ گفتن رو همون لحظه آغاز کرد و گرچه امکان نداشت هرگز درخواستش رو قبول کنه ولی موقتا باید با اون مرد راه می‌اومد.

هالند به سردی گفت "ممکنش میکنم. فقط کافیه به مخالفت کردن ادامه بدی و مثل یک احمق رفتار کنی."

جونگکوک دستاش رو مشت کرد و گفت "به یک شرط."

"برام شرط میذاری؟" نگاه و لحنش تمسخر آمیز به نظر می‌رسید و پا روی پا انداخت. "هیچ شرطی درکار نیست. انجامش میدی."

"نمیتونی مجبورم کنی. من چیزی رو برای از دست دادن ندادم میتونم خیلی راحت خودمو خلاص کنم و اصلا از بابتش نمیترسم چون به اندازه‌ی کافی بدبختی کشیدم." جونگکوک تلاش کرد صداش پر از اعتماد به نفس باشه. "ولی تو بهم نیاز داری. اگه بمیرم یا صدمه ببینم ضرر میکنی و به اون چیزی که میخوای نمیرسی."

لحن صحبتش بی‌احساس بود "میتونم بخاطر همین طرز حرف زدنت به آرزوت برسونمت و بعد از صدها شکنجه با حقارت بکشمت."

"هیچ نمیدونی چقد میتونم خلاق باشم و حتی قبل از اینکه دستت بهم بخوره کار خودمو تموم کنم."

سکوت کوتاهی در اتاق حکم فرما شد و هالند به پسرک خیره شد. از چشم‌هاش کنجکاوی و عصبانیت به صورت همزمان دیده میشد و پرسید "چی میخوای؟ اگه زیاده خواه باشی راهی به جز کشتنت ندارم."

جونگکوک به سرعت گفت "تهیونگ رو نجات بده. نذار بمیره. بعدش همونکاری که ازم خواستی رو انجام میدم"

"چی گفتی؟" غافلگیر و متعجب ازش پرسید. "تا اونجایی که فهمیدم گفتی خودتو بخاطرش قربانی نمیکنی."

"به دو دلیل." جونگکوک کاملا مواظب بود چطور جوابش رو بده که حرفاش تبدیل به اهرم فشار نشن و هالند بعدا از خواسته‌اش سؤ استفاده نکنه. بنابراین کلماتش رو با دقت انتخاب کرد و گفت"بهش مدیونم. امشب بخاطر من خودشو به خطر انداخت و خودمو برای این موضوع مقصر میدونم. اینکه یه آدم در جهتِ محافظت از من بمیره برام وحشتناکه خصوصا کسی مثل تهیونگ که قبلا باهاش رابطه داشتم. صرف نظر از بلاهایی که سرم آورد میخوام برای آخرین‌بار لطفشو جبران کنم. نمیخوای بفهمه چطور منو مال خودت کردی؟ "

"و دلیل دوم؟"

"از اونجایی که درخواستت مربوط به استفاده از بدنم نیست پس قربانی کردنِ خودم محسوب نمیشه."

هالند سرگرم شده بود و به چالش کشیدش"صبرکن ببینم. منظورت اینه که اگه یه درخواست دیگه ازت داشتم چنین شرطی نمیذاشتی؟ برای نجات تهیونگ؟"

"هرگز. اگه درخواست بدتری ازم میکردی قبول نمیکردم و در صورتی که به اجبار ازم استفاده میکردی بدون یک لحظه تردید خودمو می‌کشتم." جونگکوک سعی کرد لحنش قانع کننده باشه و با خونسردی گفت " درضمن این معامله دوسر برده اگه زنده بمونه بهش نشون میدی که بالاخره به هدفت رسیدی و منو به دست آوردی. اینطور فکر نمیکنی؟"

"تو یه روباه حیله‌گری جئون جونگکوک. حالا میفهمم چطور تهیونگ رو عاشق خودت کردی." هالند از جیب کتش سیگاری در آورد، روشنش کرد و ادامه داد "من نیازی نمی‌بینم تهیونگ رو وارد این ماجرا کنم و مثل بچه کوچولوها موفقیتم رو بخاطر به دست آوردنت بزنم تو سرش. ترجیح میدم بمیره و از سر راهم کنار بره بالاخره اونم یکی از رقیبامه." به سیگارش پک زد و چهره‌ی رنگ پریده‌ی جونگکوک رو از نظر گذروند."ولی یکم تفریح بد نیست. اینکه درحال حاضر مرگ و زندگیش دست منه کاملا برام سرگرم کنندست. "

"نجاتش میدی یا نه؟"

"نجاتش میدم." هالند از هر زمانی جدی‌تر به نظر می‌رسید. "ولی فقط یک کلمه سرپیچی کافیه که خانواده‌ی کوچیکت رو جلوی چشمات بکشم و بعدش خودتو کنارشون خاک کنم. اگه ازم سرپیچی کنی، دیگه هیچ ارزشی برام نداری و مرده و زنده‌ات اهمیتی برام نداره."

"قبوله." جونگکوک سر تکون داد و نمیدونست چرا از اینکه تهیونگ قرار بود زنده بمونه به حد مرگ خوشحال بود درحالیکه بدبختی‌های جدیدی براش رقم زده شده بودن. اما انجامش میداد. تا وقتی مجبور نمیشد بدنش رو بفروشه و خودش رو قربانی کنه بخاطر زنده موندنش انجامش میداد.

"برات یه اتاق آماده کردن. یه مدت کاری باهات ندارم تا وقتی زمان مناسبش برسه ولی باید خیلی زود براش آماده بشی. هرکاری که زیردستام ازت میخوان رو انجام میدی. اگه هرکدوم از درخواست‌هاشون رو نادرست دیدی مستقیم میای پیش خودم و در موردش صحبت میکنی و فقط در صورتی که حق با تو باشه با انجام ندادنش موافقت میکنم. متوجه شدی؟"

"متوجه شدم" جونگکوک همون لحظه تصمیم گرفت به هیچ عنوان مقابل هیچکدومشون کم نیاره و خودش رو به سرعت با شرایطش وفق بده. زمانی برای ضعیف بودن و ترسیدن وجود نداشت و منفعت خودش رو در اولویت قرار میداد.


تهیونگ قبل از باز کردن چشم‌هاش میتونست بوی الکل و مواد ضد عفونی کننده رو استشمام کنه. اما حتی توانی برای حرکت کردن نداشت چه برسه به اینکه بخواد دلیل اونجا بودنش رو در ذهنش بررسی کنه. احساس سنگینی، کرختی، درد و سوزش در پهلو و سرش تمرکزش رو به راحتی مختل میکرد و مشکل اینجا بود که از شدت سنگینی نمیتونست حرکت کنه.
این احساس سنگینی در حقیقت بخاطر ضعف بدنیش بود و دوست داشت به وضعیتش فحش بده ولی لب‌های خشکش تکون نمی‌خوردن. به سختی پلک زد و نوری که از پنجره می‌تابید اتاق سفید رنگ رو به شدت روشن کرده بود.

از روی درد میخواست به زمین و زمان فحش بده و جدا از درد و احساس سنگینیش، تشنگی فشار زیادی بهش آورده بود. سرش رو برای پیدا کردن آب چرخوند و درد تیزی که کنار گوشش حس کرد باعث شد صورتش درهم بشه و بعد بدون اینکه تلاشی براش بکنه تقریبا همه‌چیز در خاطرش نقش بست. دردی که در سرش پیچید و غمی که یکباره وجودش رو در بر گرفت از توانش خارج بود و برای مدتی فقط به سقف اتاق خیره شد درحینی که نمیدونست باید به کدوم یک از افکارش اجازه‌ی پیش‌روی میداد. بخاطر بیهوش بودنش، ذهنش هنوز کند عمل میکرد و باید برای درک و فهم اوضاع زحمت زیادی می‌کشید. نفسش در سینه حبس شده بود، وحشت و ناباوری به بقیه‌ی احساساتش اضافه شدن و مجبور شد تا دقایقی طولانی صبرکنه تا وضعیتش براش عادی بشه و بتونه همه‌چیز رو هضم کنه.

در حقیقت امکان نداشت هیچکدوم از اتفاقای اون شب براش عادی بشن فرقی نمیکرد چقدر براش زمان می‌گذاشت یا برای هضم کردنش تلاش میکرد. عادی شدنش غیرممکن بود و به‌جاش، ترس و نگرانیش هر لحظه بیشتر و جدی‌تر میشد. تا جایی که دردهای خودش رو فراموش کرد و امیدوار بود کسی وارد اتاق بشه تا بتونه در مورد اتفاقات پیش اومده باهاش صحبت کنه. آخرین چیزی که یادش می‌اومد چاقو خوردنش بود و بعد مطلقا هیچی به ذهنش نمی‌رسید حتی جونگکوک. فقط میدونست اونجا و اون شب تا لحظه‌ی آخر کنارش حضور داشت و بعد از چاقو خوردنش مشخصا اتفاقی که نباید رخ داده بود. تهیونگ نیاز داشت این فرضیه‌ی وحشتناکش حقیقت نداشته باشه و گرچه درد امانش رو بریده بود اما به زحمت روی تخت نشست و سعی کرد از پارچی که روی میز بود برای خودش آب بریزه.

ابتدا حرکت کردن و تکون خوردن بیش‌ از اندازه براش مشکل بود و درد تیزی که از زخم‌هاش حس میکرد دیوانه کننده بود. همه‌جای بدنش می‌سوخت انگار از درون آتش می‌گرفت و تمرکز کردن رو غیرممکن می‌دونست. تهیونگ مایل بود بی‌حرکت روی تخت دراز بکشه تا مجبور نباشه چنین درد کشنده‌ای رو تحمل کنه ولی اوضاع به هیچ عنوان جوری نبود که بتونه وقت تلف کنه.
با وجود تشنه بودنش تصمیم دیگه‌ای گرفت و بدون اینکه تردید کنه پارچ آب رو از روی میز هول داد تا سقوط کنه. لحظاتی بعد صدای شکستن شیشه در اتاق پیچید و اعصابش بخاطر صدای بلندش بیشتر از قبل خورد شد اما به نتیجه‌اش می‌ارزید چون در اتاق بلافاصله باز شد. شخصی که توی درگاه ایستاد و با نگرانی بهش نگاه کرد از انتظارش فاصله‌ی زیادی داشت و تصور کرد ممکنه توهم زده باشه. یونگی به سمت تخت اومد، به شیشه‌های شکسته نگاه کرد و پرسید "حالتون خوبه؟ چیزی میخواید براتون بیارم؟"

تهیونگ به سختی پرسید "جونگکوک اینجاست؟"

"فقط من اینجام و در ضمن..."

"تو عمارته؟ یا بیرون از اتاقه؟ "

"اون نیست. غیب شده." یونگی به چشم‌های رئیسش زل زد و ادامه داد "من و جیمین همین چند روز پیش برگشتیم ولی واقعا از چیزی خبر نداریم."

"نباید حقیقت داشته باشه." اگه همون لحظه دوباره به زخمش چاقو میخورد کمتر از احساسی که با شنیدن اون خبر بهش وارد شد درد می‌گرفت. حتی تصور گم شدن جونگکوک باعث میشد سر درد بگیره و نفسش از شدت ترس بند بیاد درحالیکه مطلقا کاری از دستش بر نمی‌اومد.

"تا وقتی جریان رو ندونم نمیدونم باید چه توضیحی بدم." یونگی کنارش نشست و گفت "چه اتفاقی افتاده؟ وقتی یکی از خدمتکارا به جیمین زنگ زد و گفت بیمارستان بستری شدید سریعا برگشتیم."

"میخوام برم بیرون. همین الان." صدای خشدارش غمگین به گوش می‌رسید.

یونگی روی صندلی جا به جا شد که بهش نزدیک بشه "این امکان نداره حداقل باید یک هفته‌ی دیگه بمونید."

"کی گفته باید بمونم؟ الان به هوش اومدم و میتونم گورمو گم کنم."

"میشه توضیح بدید چه اتفاقی افتاده؟ وقتی پیداتون کردن هیچ فرقی با مرده‌ها نداشتید."

با جدیت ازش پرسید "چند روزه اینجام؟"

"سه روز. الان صبحه و میشه چهار روز ولی خوشبختانه به نظر میاد روند بهبودی زخماتون سریعه."

"سه روزه که غیب شده. بردنش." تهیونگ تلاش کرد به اتفاقات وحشتناکی که ممکن بود تا اون لحظه سر جونگکوک اومده باشه فکر نکنه وگرنه دیوانه‌تر میشد. تنها شخصی که در اون موقعیت میتونست بهش سرنخ بده در عمارت بود و به سرعت پرسید "ایان کجاست؟"

"وقتی با جیمین برگشتیم و سراغش رو گرفتیم بهمون گفتن تو سیاه‌چاله. بهشون گفتم درش بیارن اما نگهبانا حرفمو گوش ندادن."

"باهاش صحبت کردی؟"

"راستش رفتم دیدنش ولی هیچ حرفی نزد و منم ترجیح دادم تا به هوش اومدن شما صبر کنم. همه‌چیز خیلی عجیب به نظر میاد."

تهیونگ برای برگشتن به عمارت نمیتونست بیشتر از اون صبر کنه و صحبت کردن با ایان رو از هر موضوع دیگه‌ای ضروری‌تر میدونست. "اتفاقای زیادی افتاده ولی باید هرچه زودتر برگردم. جونگکوک تو خطره و...." ناگهان موضوعی رو به خاطر آورد که تا اون لحظه کاملا فراموش کرده بود و از یونگی پرسید "کی منو آورد بیمارستان؟"

یونگی شونه بالا انداخت و سر تکون داد "هیچ اطلاعی ندارم. من واقعا سعی کردم شخصی که شما رو به بیمارستان انتقال داد رو پیدا کنم و حتی شماره‌اش رو از قسمت موقعیت‌های اورژانسی گرفتم ولی به بن‌بست رسیدم. قبل از اینکه بتونم ردگیریش کنم شماره رو از دسترس خارج کردن."

"این فقط یه معنی داره." تهیونگ زیرلب گفت و لبش رو جوید. "هیچکس از صدمه دیدنم خبر نداشت به جز همونایی که بهمون حمله کردن. اون شب وقتی از عمارت زدم بیرون کسی مقصدم رو نمیدونست و تنها بودم."

"یعنی خودشون شما رو تا یک قدمی مرگ بردن و بعد نجاتتون دادن؟"

سر تکون داد "همینطوره. دلیلش میتونه هرچیزی باشه."

"اگه میدونستم چه اتفاقی براتون افتاد همه‌چیز برام راحت‌تر میشد و میتونستم راهنماییتون کنم."

با بدبخلقی پرسید"جیمین کجاست چرا نیومده اینجا؟"

"تا همین یک ساعت پیش بیمارستان بود. دکتر بهمون گفت شب به هوش میاید و اونم رفت که شب برگرده ولی زودتر به هوش اومدید."

تهیونگ پیوسته به فکر فرو می‌رفت و نگرانی مثل خوره از درون روحش رو نابود میکرد. "اوضاع از همیشه افتضاح‌تره." هرزمان اتفاقاتی که افتادن رو یادش می‌اومد ترس و عصبانیت همزمان به سراغش می‌اومد. ترسش بخاطر جونگکوک بود و عصبانیتش به بقیه‌ی مسائل مربوط میشد. " ایان... اون عوضی یه خیانتکارِ حروم زادست. همین الانشم تو ذهنم بارها و بارها کشتمش "

یونگی کاملا جدی بود و پرسید "ایان این بلا رو سرتون آورد؟"

به سمتش برگشت و اخم کرد "درباره‌‌ام چطور فکر کردی؟انقد ضعیف به نظر میام که زیردستای رده‌ پایینم منو به این روز بندازن؟ "

"متاسفم ولی فقط یه حدس بود. البته که نمیتونه." به فکر فرو رفت و با صدای آرومی گفت "هیچوقت ندیدم همه‌چیز انقد فاجعه باشه من فقط یک ماه از این شهر دور بودم. از اینکه تنهاتون گذاشتم واقعا پشیمونم."

"برای پشیمونی وقت نداریم." تهیونگ ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و دستور داد "کمکم کن بیام پایین. باید برگردیم عمارت."

"اینجوری نمیشه باید قبلش پزشک وضعیت رو بررسی کنه" یونگی با عجله بلند شد بهش کمک کنه چون رئیسش درهرصورت کار خودش رو میکرد. "میتونید سرپا وایسید؟ همین چند روز پیش زخماتون رو بخیه زدن."

"میتونم. باید بتونم." روی پاهاش ایستاد و لنگ لنگان به سمت دری رفت که گوشه‌ی اتاق بود. لباس‌های آبی رنگ بیمارستان باعث میشد پشتش از قسمت کتف تا پاشنه‌ی پاش دیده بشه و یونگی از دیدن باسن رئیسش شگفت زده شد. این اتفاق کمی ناگهانی رخ داد و انتظارش رو نداشت چنین صحنه‌ای رو برای اولین‌بار ببینه به همین خاطر دستپاچه شد و نگاهش رو گرفت "من میرم با دکتر صحبت کنم و لباس‌هاتون رو بیارم."

"زمان کمه تا الانشم خیلی دیر شده." برای راه رفتن باید زحمت زیادی میکشید هرچند از قسمت پاهاش صدمه‌ای ندیده بود ولی زخم پهلوش این اجازه رو بهش نمیداد به راحتی حرکت کنه. نگرانی‌هاش از بابت وضعیت پیش اومده به قدری زیاد بود که دردش اهمیتی براش نداشت و اگه همون لحظه بازهم چاقو میخورد از حرکت کردن متوقف نمیشد.
وارد سرویس بهداشتی شد و مستقیم به سمت آینه رفت تا نگاهی به خودش بندازه. به نظر می‌رسید در یک اتاق اختصاصی بستری شده بود چون مشخصا اتاق‌های بیمارستان معمولا سرویس بهداشتی نداشتن. همه‌چیز تکمیل به نظر می‌رسید از مسواک و خمیر دندان گرفته تا ماشین ریش تراش، افترشیو، مایع خوشبو کننده و خیلی از وسایل دیگه‌ای که ضروری بودن.

احتمالا اتاق و وسایلش رو به این خاطر براش آماده کرده بودن که تا روزها بدون مشکل خاصی بتونه اونجا بستری بشه و دوره‌ی نقاهتش رو بگذرونه. تهیونگ بی‌دلیل از دست خودش عصبی بود چون سه‌روز تمام بیهوش بود و این با توجه با حساسیت قضیه زمان زیادی محسوب میشد. زمانیکه مقابل آینه ایستاد و نگاهش به خودش افتاد مدتی به خودش خیره شد و برای لحظه‌ای خودش رو نشناخت. خطوط صورتش از همیشه عمیق‌تر به چشم می‌اومد و رنگ به چهره نداشت. چشم‌هاش مثل دوتا گوی سیاه و توخالی به تصویر خودش در آینه زل زده بودن انگار هیچ موضوعی در دنیا قابلیت این رو نداشت که اون چشم‌ها رو خوشحال یا غمگین کنه.

سرش رو کج کرد تا به زخمی که پشت گوشش ایجاد شده بود نگاه کنه ولی بخاطر پانسمان چیزی ازش دیده نمیشد و زمانیکه متوجه شد قسمتی از موهاش رو بخاطر بخیه زدن از ته تراشیده بودن اخماش درهم رفت. درست مثل یک احمق به نظر می‌رسید که از جنگ برگشته بود و میتونست بفهمه زخم پهلوش از همه‌ی زخم‌هاش عمق بیشتری داشت حتی از زخم بازوش. چسپ رو از روی بازوش برداشت و طبق حدسیاتش بخیه‌ی کمتری برداشته بود ولی همچنان زیاد جالب به نظر نمی‌رسید. از وضعیتش خوشش نمی‌اومد به همین دلیل نمیخواست چنین زخم‌هایی باعث بشن زمان بیشتری رو از دست بده چون هر دقیقه که می‌گذشت جونگکوک بیشتر و بیشتر در خطر قرار می‌گرفت.

به شدت در افکارش غرق بود وقتی کارش رو انجام میداد و اخم غلیظی بین ابروهاش نشسته بود. از ابتدای همون شبی که دسته‌گل و هدیه خرید و به اتاق جونگکوک رفت، تا همون موقعی که چاقو خورد رو بارها در ذهنش مرور کرد، تک تک لحظاتی که پشت سر گذاشت مهم بودن و باید قبل از صحبت کردن با ایان حداقل میتونست حدسیاتش رو بررسی کنه.
صادقانه هیچکس به جز عموش به ذهنش نمی‌رسید و همین موضوع عصبانیتش رو بیشتر میکرد تا جایی که دستاش شروع به لرزیدن کرده بودن. اگه عموش مقصر تمام اون اتفاقات محسوب میشد دلایل زیادی براش وجود داشت و همشون یکی از یکی فاجعه‌تر بودن. حتی یک درصد تصورش رو نمیکرد دشمن درجه یکش، کسی که 20 سال برای انتقام گرفتن ازش نقشه ریخت برای دومین‌بار عزیزترین شخص زندگیش رو ازش گرفته باشه اونم با چنین شیوه‌ی حقارت آمیزی. در نظر گرفتنِ منافعش باعث شده بودن تا اون موقع برای ضربه زدن بهش محتاطانه عمل کنه اما دیگه جایی برای صبر و احتیاط باقی نمونده بود.

تهیونگ به هیچ عنوان دوست نداشت به بلایی که ممکن بود تا اون لحظه سر جونگکوک اومده باشه حتی فکر کنه. فکر کردن بهش به سرعت عصبیش میکرد طوری که به سختی جلوی خودش رو می‌گرفت همون موقع اون لباس‌های مسخره رو در نیاره و از بیمارستان بیرون نره. باید برای لباس‌هاش صبر میکرد و هرگز یک دقیقه‌ی دیگه رو هدر نمیداد فرقی نمیکرد زخم‌هاش تا چه اندازه تازه بودن و نیاز به مراقبت داشتن. قبل از اینکه یونگی با لباس‌هاش برگرده مجبور بود برای برگشتن آماده بشه و به حمام کردن نیاز داشت. اما دلش میخواست در عمارت خودش دوش بگیره بنابراین ریش تراش رو از روی سینک برداشت و روشنش کرد.

وقتی یونگی در اتاق رو باز کرد و برگشت، تهیونگ تقریبا همزمان از سرویس بهداشتی خارج شد و هردوشون به همدیگه زل زدن. سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و نزدیک بود کیف لباس‌ها از دست یونگی رها بشه و روی زمین بی‌افته. "خیلی... متفاوت به نظر میاید."

"باید انجامش میدادم. پشت سرم هیچ مویی نداشت شبیه احمقا شده بودم." تهیونگ دستی به کله‌ی کچلش کشید و پرسید "چطور انقد زود آوردیش؟"

"تو ماشین بودن. لازم نبود برگردم عمارت." یونگی کیف لباس‌ها رو گذاشت روی تخت و ادامه داد "دکتر گفت هنوز برای رفتن خیلی زوده و نباید حتی از جاتون بلند می‌شدید."

"دکترا همیشه زیاد حرف میزنن اهمیت نده." به سمت تخت رفت و زیپ کیف رو باز کرد تا نگاهی به لباس‌ها بندازه. "پس لباسای خودم کو؟"

"لباسای خودتون؟"

"همونایی که همیشه می‌پوشم." اخمی بین ابروهاش نشست و با نارضایتی لباس‌ها رو در آورد. هودی و شلوار گرمکن؟ در تمام طول عمرش حتی موقع خواب هم چنین شلواری نپوشیده بود و از همون زمانیکه سنش کمتر بود از لباس‌های گشاد نفرت داشت. "امکان نداره اینا رو تنم کنم."

"منظورتون از لباس‌های خودتون کت و شلواره؟ متاسفم ولی با وجود زخماتون امکان نداره بتونید اون لباس‌ها رو تا مدت‌ها بپوشید."

پرتشون کرد روی تخت "برام مهم نیست. برگرد و لباسای خودمو بیار"

"قربان واقعا امکانش نیست. فکر نمی‌کنید رفتن و برگشتنم طول می‌کشه و همه‌چیز به تاخیر می‌افته؟ به نظرم بهتره همینا رو بپوشید."

تهیونگ به حرفش فکر کرد و متوجه شد حق با یونگی بود. گرچه از پوشیدن چنین لباسای سبک‌سرانه و مسخره‌ای نفرت داشت ولی در اون موقعیت مجبور بود برای اولین‌بار و آخرین‌بار ازشون استفاده کنه. مارکی که هنوز بهشون آویزان بود نشون میداد کاملا جدید بودن چون به هرحال خودش حتی شبیه به این لباس‌ها رو در کمدش نداشت. بنابراین در سکوت و ناراحتی شروع به پوشیدن لباس‌ها کرد و خوشبختانه نیازی به کمک یونگی نبود. با اینحال وقتی لباس بیمارستان رو در آورد بخاطر زخم پهلوش نمیتونست خم بشه و یونگی روی زمین نشست تا در شلوار پوشیدن کمکش کنه و متوجه نشد زیر دستش تمام مدت تلاش میکرد نگاهش به قسمت خصوصیش نیفته.

دقایقی بعد وقتی برای رفتن آماده شد، حدس میزد درست مثل یک روانی به نظر می‌رسید که تازه از زندان آزاد شده بود. عادت به کچل بودن نداشت و گرچه موهاشو از ته زد ولی هنوز کف سرش سیاه بود و پوست سرش دیده نمیشد. نمیتونست نظرش رو بخاطر لباساش تغییر بده به دو دلیل. یکیش اینکه زمانی برای تلف کردن نمونده بود و دوم اینکه وقتی خودشم بیشتر به عمقش فکر میکرد می‌فهمید احتمالا پوشیدن کت و شلوار روی اون زخمای تازه بخیه شده کار عاقلانه‌ای نبود. دلش نمیخواست حتی یک لحظه زمانش رو برای صحبت کردن با دکتر هدر بده و بی‌اهمیت به تذکرهای پرستار از بیمارستان بیرون رفت ولی یونگی مدتی بعد برگشت.

وقتی داخل ماشین منتظرش موند، هرلحظه کلافه‌تر میشد و نگاهش رو از خروجی برنمیداشت. اگه فقط چند دقیقه‌ی دیگه دیر میکرد بدون یونگی از اونجا می‌رفت و خودش پشت فرمان می‌نشست. ولی همون موقعی که برای پیاده شدن و نشستن پشت فرمان آماده میشد، زیردستش برگشت و داخل ماشین نشست. "ببخشید دیر کردم داشتم با دکتر صحبت میکردم. بهم گفت باید تو خونه استراحت کنید و..."

"باید ایانو شکنجه کنم. تا جهنم می‌برمش و برش می‌گردونم بخاطر همین برای برگشتن عجله دارم." دست به سینه اخم کرده بود و به بیرون نگاه میکرد.

یونگی برای چند لحظه ساکت شد، ماشین رو روشن کرد و گفت "نظرتون چیه بسپاریدش به من؟"

"تا با دستای خودم پوستشو نکنم خیالم راحت نمیشه."

"ولی شما اصلا تو شرایط خوبی نیستید باید یکم رعایت کنید."

تهیونگ به سردی جواب داد "سلامتیم درحال حاضر اهمیتی نداره. نه تا وقتی که مشخص نیست جونگکوک کجاست و چه بلایی داره سرش میاد."

"شاید... خودش رفته؟" یونگی مردد بود.

"تو از هیچی خبر نداری." تهیونگ از پنجره به بیرون خیره شد و غم جاش رو به عصبانیت داد "دلش نمیخواست بره. انقد احمق بودم که برای کشتن اون حروم‌زاده وقت تلف کردم و همه‌چیز تبدیل به فاجعه شد. حتما الان ازم ناامید شده. حتی معلوم نیست کجاست." صدای در آخر به زمزمه‌ی لرزانی تبدیل شد و در فکر فرو رفت.

یونگی نمیتونست با نگاه کردن به نیم‌رخش احساساتش رو واضح بفهمه ولی مطمئن بود در شرایط روحی خوبی به سر نمیبرد. "حرف کشیدن از ایان رو به من بسپارید فقط کافیه جریان رو برام تعریف کنید تا بفهمم در مورد چی باهاش صحبت کنم. من و جیمین اوضاع رو به قبل بر می‌گردونیم بهمون اعتماد کنید."

تهیونگ بعد از مکث کوتاهی به سمتش برگشت و بهش خیره شد. نگاهش غیرقابل فهم به نظر می‌رسید و لحنش بی‌احساس بود. "الان دیگه حتی به خودمم اعتماد ندارم. ازم انتظار نداشته باش بعد از خیانت ایان بتونم دوباره به راحتی بهتون اعتماد کنم. هیچی مثل قبل نمیشه."

یونگی به سمت جاده برگشت و تصمیم گرفت حرفی برای قانع کردنش نزنه. رئیسش مشخصا در شرایط خوبی نبود چه از لحاظ جسمی چه روحی و بحث کردن باهاش کار عاقلانه‌ای محسوب نمیشد. اما تک‌تک کلماتش رو درک میکرد و گرچه از ماجرا خبر نداشت بازهم از این بی‌اعتمادیش حس بدی نمی‌گرفت و فقط درکش میکرد.



OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now