50

899 63 16
                                    

روزهای بعد اوضاع چندان برای تهیونگ رضایت‌بخش نبودن. با وجود اینکه تمام تلاششو میکرد اوقات خالی بیشتری برای خودش دست و پا کنه اما همه‌چیز ناگهان کمی بهم ریخته بود. همیشه تلاش میکرد کارشو همونجا توی شرکت رها کنه و به خونه برگرده اما از اونجایی که اوضاع تا ابد به یک شکل باقی نمی‌موند، این پروسه کمی تغییر کرد و شب‌ها تا دیر وقت روی پرونده‌های قدیمیش کار میکرد.

دلیل این به بهم خوردگی قراردادی بود که باید با یکی از شرکای قدیمی پدرش می‌بست اما هیچ حس خوبی نسبت به این شراکت نداشت. با توجه به تجربه‌ی طولانی مدتش توی شناخت آدما خصوصا شرکای پدرش، میلی برای بستن قرارداد باهاشون نداشت و همیشه از نزدیک شدن به گذشته و همکارهای پدرش سر باز میزد.
قضیه‌ی مهم‌تر این بود که تهیونگ باید تمام تلاششو میکرد سابقه‌ی کاریشو پیدا کنه. گرچه کار سختی نبود ولی خودشم میدونست همکارهای خودش یا هرکسی که اطرافش به عنوان رئیس یک باند مافیایی کار میکردن، فقط فعالیت‌های قانونی خودشون رو در معرض دید قرار میدادن از جمله خودش.

فعالیت‌هایی مثل قمار، پولشویی، خرید و فروش مواد مخدر و اسلحه از کارهایی بودن که مشخصا در خفا انجام میشدن و تهیونگ تا اون لحظه از زندگیش با خیلی از شرکاری قدیمی پدرش همکاری کرده بود. این نوع همکاری‌ها، باعث میشدن در گذشته جایگاهش تنزل پیدا کنه اما در موقعیتی که الان داشت فرقی به حالش نمیکرد چون از خیلیاشون مراتب بالاتری کسب کرده بود.
اما قردادی که "توماس گاردن" تلاش میکرد باهاش ببنده، منفعت زیادی براش به همراه داشت. علاوه بر اون، با توجه به اینکه هالند طی چند روز آینده به نیویورک می‌اومد باید این پیشرفت رو ازش می‌دید و بدش نمی‌اومد کمی بهش فخر بفروشه. خصوصا اینکه گاردن قبلا معاملات زیادی با هالند انجام میداد و بخاطر رقابتی که روز به روز بینشون عمیق‌تر شده بود، ذره ذره از هم دور شدن تا جایی که کاملا از همدیگه فاصله گرفتن.

تهیونگ خودش رو درموقعیت حساسی میدید. نه دلش میخواست این قرارداد رو از دست بده و نه دلش میخواست خودشو به دردسر بندازه. قرارداد بستن با گاردن دردسر خاصی براش نداشت ولی اون مرد به قدری روباه صفت بود که احتمالا در اولین فرصت ممکن برای آسیب زدن بهش تلاش میکرد. تهیونگ از اینکه موقع بالا رفتن از پله‌های موفقیت چاقو بخوره خوشش نمی‌اومد و دقیقا همین دلیل بود که باعث شده بود فکرش به هم بریزه و برای پیدا کردن یک اشکال کوچیک از سمت اون مرد به زحمت بی‌افته.

دلش نمیخواست این موضوع بیش از حد کش پیدا کنه ولی نمیتونست ریسک کنه. از آخرین باری که همدیگه رو دیده بودن زمان زیادی می‌گذشت و بعد از اینکه گاردن رابطه‌اشو با هالند قطع کرد، هیچکدومشون همدیگه رو ندیده بودن. تهیونگ اون مرد رو به فراموشی سپرده بود و زمانیکه بهش درخواست همکاری داد تصور میکرد جاشو به پسرش داده باشه و امکان نداشت با جانشینش قرارداد ببنده. اما بعد از یک جستجوی ناچیز فهمید سرسختانه روی صندلی پادشاهیش باقی مونده بود و خیال بازنشستگی نداشت. به نظر می‌اومد درست مثل باقی رئسا، تا زمانیکه زیر خاک نمی‌خوابید اجازه نمیداد کسی جانشینش بشه.

"از این قضیه اصلا خوشم نمیاد. همه‌چیز جوری شده که نمیتونم روی هیچ موضوع دیگه‌ای تمرکز کنم." با فکری نا آروم و مغشوش توی اتاق قدم میزد و سیگار می‌کشید درحالیکه زیردستش با نگرانی بهش نگاه میکرد.

"تصمیم گرفتن راجع بهش راحته. اگه فکر میکنید ارزش ریسک کردن رو نداره بیخیالش بشید."

"ارزش ریسک کردنو داره ایان. به‌هرحال موقعیتش تقریبا با هالند برابری میکنه اما آدمی نیست که قدرت نمایی کنه."

"من هیچوقت این شخص رو زیاد نشناختم. در گذشته به پدرتون نزدیک بود؟"

"هر سه تاشون به همدیگه نزدیک بودن." تهیونگ کنار میزش ایستاد و بهش تکیه کرد. "پدرم، هالند و گاردن. سه‌تا دوست قدیمی که کنار هم رشد کردن. با مردن پدرم فقط هردوشون موندن و بعد کم کم بخاطر رقابتی که بینشون بود از هم فاصله گرفتن."

ایان بدبینانه پرسید "چرا تا الان هیچ خبری ازش نبود؟"

"همونطور که گفتم همیشه خودشو تو حاشیه نگه میداره. نمیخوام اجازه بدم بهم نزدیک بشه. حتما تصور میکنه میتونه رابطه‌های قدیمی رو درست کنه."

"منم اینطور فکر میکنم. "

پوزخندی زد و به سر دردش بی اعتنایی کرد. "اما از طرفی نمیخوام این معامله رو از دست بدم. دلم میخواد همه‌چیز به نفع من بچرخه و آخر سر به ریشش بخندم."

"ولی ایشون سال‌هاست تو این صنعت فعالیت میکنه. بیگدار به آب نمیزنه."

"دقیقا همینطوره. دلیلی که میخوام بهش نزدیک بشم همینه میخوام بفهمه با اون پسربچه‌ی 10 سال پیش فرق دارم."

ایان سر تکون داد و تحسینش کرد "باید حدسش رو میزدم. البته که باید پیشرفت شما رو ببینه."

"درحال حاضر همه‌چیز یه مقدار به هم ریخته." دست روی پیشانیش گذاشت و ادامه داد "این سر دردای لعنتی نمیخوان دست از سرم بردارن. دارم به این نتیجه میرسم که تومور دارم و ممکنه پنج سال دیگه بمیرم."

"امیدوارم بدونید این قضیه شوخی بردار نیست و خیلی بهتر میشد اگه به دکتر مراجعه می‌کردید."

"حرفای جونگکوک رو برام تکرار نکن. مطمئنم یه میگرن ساده‌ست" تهیونگ بی‌حوصله گفت.

"ولی شما واقعا نباید انقد با اطمینان در مورد چنین سردردایی نظر بدید. چکاپ ماهانه انجام می‌دید؟"

"الان نه. وقتی به 60 سالگی رسیدم برای چنین لوس بازیایی اقدام میکنم."

ایان لبخندی مصنوعی زد. "سلامتی شما خیلی مهمه خودتونم میدونید درسته؟ هرچقدر بیشتر مراقب خودتون باشید طول عمر بیشتری خواهید داشت."

تهیونگ با خونسردی پاسخ داد "من قرار نیست قبل از دشمنام بمیرم نگران نباش. چیشد یهویی انقد نگرانم شدی؟"

"ولی این اولین باری نیست که در مورد این سر دردا بهتون هشدار میدم بایدم نگرانتون بشم."

تهیونگ توجهی بهش نکرد "من هفت‌تا جون دارم و تا الان یکیشم به خطر نیفتاده. برو بیرون و به جونگکوک بگو بیاد اینجا."

ایان برای بیرون رفتن کمی تردید داشت و این پا و اون پا کرد. "قربان. میتونم یه سوال بپرسم؟"

پک محکمی به سیگارش زد و به زیردستش زل زد "میشنوم."

"با توجه به اینکه... رابطه‌اتون با جونگکوک شکل گرفته.. من یه مقدار در موردش نگرانم. فکر میکنم قبلا در موردش صحبت کردیم و به نتیجه‌ی خاصی نرسیدیم."

تهیونگ انتظار چنین حرفی رو نداشت و برای مدتی طولانی به ایان خیره شد. هیچ نمیدونست اون پسر چنین جراتی رو از کجا به دست آورده بود و چطور به خودش اجازه میداد بعد از آخرین‌باری که در موردش حرف زدن، دوباره همون بحث رو شروع کنه. خصوصا اینکه مستقیما بهش گفته بود اجازه نداره دخالت کنه و حرفی بزنه.

"جونگکوک در موردش حرف زد؟"

ایان سریعا جواب منفی داد "البته که نه. من از خدمتکار شنیدم شما براش میز شام آماده کردید و برام قابل حدس بود که رابطه‌ی بینتون شروع شده باشه."

"همونطور که خودت گفتی ما قبلا در موردش حرف زدیم ایان. درسته؟"

"بله قربان."

"هنوز یادته چیا بهت گفتم؟ مدت زمان زیادی نگذشته و مطمئنم یادت نرفته" لحنش کاملا تهدید آمیز بود و یادش اومد عصر، اسلحه‌ای که توی سالن تیراندازی باهاش تمرین کرد رو زیر کتش گذاشت.

"بله من کاملا یادمه بهم چی گفتید. هیچ قصد ندارم فضولی کنم و باعث بشم در موردم اشتباه فکر کنید ولی جونگکوک پسر حساسیه."

"ولی داری فضولی میکنی. باعث میشی در موردت اشتباه فکر کنم و بخوام بی‌توجه به اینکه سال‌هاست برای این خانواده کار میکنی یه گلوله‌ی لعنتی توی مغزت خالی کنم."

ایان کمی رنگش پرید و اخمی  بین ابروهاش نشست "متاسفم اگه دوباره زیاده‌روی کردم حرفامو پس می‌گیرم."

تهیونگ با جدیت تکرار کرد "من همیشه همراهم اسلحه دارم. خودتم میدونی برای شلیک کردن تردید نمیکنم و عذاب وجدانی برای کشتن آدما ندارم. حتی اگه اون آدم، زیردست مورد اعتماد خودم باشه و فقط با حرفای مزخرفش اعصابمو به هم بریزه. اینو میدونی مگه نه؟"

"من فقط از بابت جونگکوک نگرانم..."

حرفش نیمه کاره موند وقتی تهیونگ به چشماش زل زد و به آهستگی، از زیر کتش اسلحه‌اشو خارج کرد. هیچ تردیدی از حرکاتش دیده نمیشد و چشمای بی‌حالتش، بی‌رحمی رو فریاد میزدن. بعد از اینکه خشاپ رو جا انداخت و لوله اسلحه رو مستقیم به سمت سرش نشونه رفت، با لحن پایینی زمزمه کرد "یه کلمه‌ی دیگه در مورد جونگکوک و رابطه‌ی لعنتیمون حرف بزن تا بفرستمت جهنم."

سکوت سنگینی توی اتاق حکم فرما شد و تنها ترس و وحشت از چشمای ایان خونده میشد. اصلا انتظار چنین واکنشی رو از سمت تهیونگ نداشت و خیلی خوب میدونست اون مرد بلوف نمیزد. لب‌های لرزانش رو با زحمت تکون داد و گفت "متاسفم قربان. دیگه تکرار نمیشه."

"دیگه تکرار نمیشه؟ احمقی اگه فکر میکنی به راحتی چشم‌ پوشی میکنم."

"قسم میخورم قصد نداشتم اعصابتون به هم بریزه خودتون میدونید من هیچوقت چنین قصدی ندارم."

"قصد نداشتی ولی این اتفاق افتاد. میدونستی اگه همین الان یه گلوله تو مغزت خالی کنم خودکشی محسوب میشه؟ مطمئن باش با حرفای احمقانه‌ات خودتو به کشتن میدی."

ایان دستاشو محکم بهم فشرد و ازش خواهش کرد "لطفا منو ببخشید قربان همونطور که گفتم این قضیه فقط مربوط میشه به نگرانیم. قول میدم دیگه هیچوقت تو این قضیه دخالتی نکنم..."

تهیونگ با اسلحه به زمین اشاره کرد "زانو بزن."

ایان مبهوت بهش خیره شد و شروع به صحبت کرد "ولی من ازتون عذرخواهی کردم گفتم که قصد بدی نداشتم..."

پسر بزرگ‌تر صداشو کمی بالا برد "زانو بزن و قبل از اینکه شلیک کنم معذرت‌خواهی کن. همین الان."

توی نگاه تاریکش حتی یک ذره تردید از بابت حرفاش دیده نمیشد و همین موضوع بود که باعث شد ایان برای بخشیده شدن باز هم تلاش کنه. لب‌هاشو به‌هم فشرد و درحالیکه پاهاش می‌لرزید زانوهاشو روی پارکت اتاق گذاشت. به‌هرحال تهیونگ شخصی بود که میتونست همون لحظه بهش شلیک کنه و احتمالا هیچکس بخاطر کشته شدنش متاسف نمیشد. دستاشو روی پاش مشت کرد و با لحن پایینی معذرت خواهی کرد "معذرت میخوام اگه جسارت کردم و از حد خودم گذشتم."

با تحکم دستور داد "نشنیدم. بلندتر بگو بشنوم."

وقتی صداشو بالا برد کمی می‌لرزید "معذرت میخوام اگه از حد خودم گذشتم و ناراحتتون کردم. دیگه هیچوقت مقابلتون تو هیچ موضوعی که مربوط به شما و جونگکوک میشه دخالت نمیکنم. لطفا منو ببخشید و اجازه بدید مثل قبل بهتون خدمت کنم."

"این همون چیزی بود که میخواستم بشنوم." لوله اسلحه رو پایین برد و با لحن تحقیرآمیزی گفت "حتی ارزش اینو نداری بخاطرت اعصابمو به هم بریزم. اگه یه یبار دیگه حرف اضافه بزنی، بدون هشدار قبلی همه‌ی تیرای این اسلحه رو روی بدنت خالی میکنم و اهمیت نمیدم رو زمین بخزی و ازم معذرت خواهی کنی."

"دیگه هیچوقت تکرار نمیشه. قسم میخورم."

" نمیخوام چیزی بشنوم. برو گمشو بیرون تا وقتی نگفتم نیا اینجا."

ایان با تردید از جاش بلند شد و زانوهای لرزانش توانی برای تحمل وزنش نداشتن. در تمام طول عمرش چنین حقارتی بهش تحمیل نشده بود اما فقط و فقط از دست خودش عصبانی بود. نباید مقابل اون مرد هرگز بچگانه رفتار میکرد و بیگدار به آب میزد چون در آخر همه‌چیز به ضرر خودش تموم میشد. بدون اینکه حرفی بزنه یا مثل قبل جمله‌ی "شبتون بخیر"  رو بگه از اتاق بیرون رفت و همه‌جا در سکوت فرو رفت.

اسلحه‌ای که توی دستش بود رو پرت کرد روی میز و سیگار نیم سوخته‌اشو به میز فشار داد تا خاموش بشه. گیج و سردرگم دستی به پیشانیش کشید و افکار به هم ریخته‌اش حتی از قبل هم آشفته‌تر شدن. هر زمان سر دردای شدیدش سراغش می‌اومد دقیقا به همین حالت دچار میشد و حتی توانایی این رو نداشت تمرکز کافی برای حرف زدن داشته باشه. سر درداش اکثر اوقات به یک شکل بودن. از پشت سر شروع میشد و تا پیشانیش و سپس چشماش می‌رسید جوری که مطلقا نمیتونست روی هیچ موضوعی تمرکز کنه.

تصمیم گرفت قرصایی که همیشه برای این دردا مصرف میکرد رو پیدا کنه اما این موضوع کمی وقت میبرد. از آخرین‌باری که دچار سر درد شده بود زمان زیادی می‌گذشت و حتی نمیدونست کجا رو باید جستجو میکرد. باید اول کشوهای میز کارشو برای پیدا کردنشون می‌گشت گرچه امیدی برای به دست آوردنشون نداشت. از اینکه باید هربار قرص مصرف میکرد و به امید اثر کردنش چشماشو می‌بست متنفر بود و میدونست این قضیه احتمالا تا آخر عمرش همراهش می‌موند. مشخصا اگه از دکتر کمک می‌خواست باز هم یک مشت قرص دیگه بهش میداد که مصرف کنه و تهیونگ از بیشتر شدن قرصای سر دردش هراس داشت.

با اخمای درهم پشت میزش نشست و متوجه شد روشنایی اتاق هر لحظه براش آزار دهنده‌تر میشد. آرنج دستاشو روی میز گذاشت و سرشو به دستای مشت شده‌اش تکیه داد تا کمی چشماشو ببنده و راه چاره‌ای برای این بدبختی قدیمی پیدا کنه. امکان نداشت مثل بچه‌های 10 ساله بخاطر سر درد به دکتر مراجعه کنه درحالیکه از همین الان میدونست چه نتیجه‌ای می‌گیره. خیلی خوب از دلیل این دردا خبر داشت و فقط زمانی سراغش می‌اومدن که از لحاظ روانی تحت فشار قرار می‌گرفت.

قبل از اینکه توی افکار سرد و تاریکش غرق بشه، در اتاقش به صدا در اومد و امیدوار بود خدمتکار براش قهوه آورده باشه. "بیا داخل."

در اتاق روی لولا چرخید و باز شد اما تهیونگ سرشو بلند نکرد. "بذارش روی میز."

"منتظر کسی هستی؟"

با شنیدن صداش سرشو بلند کرد و چشماش بی‌اختیار بخاطر روشنایی اتاق تنگ شد.  جونگکوک در اتاق رو بست و با تردید گفت"سلام. امیدوارم مزاحم نشده باشم. "

تهیونگ بهش اشاره کرد " میتونی برام قهوه بیاری؟ " 

پسر کوچک‌تر لباسای همیشگی رو به تن داشت از اونجایی که هنوز سر شب بود. شلوارکش تا پایین زانوش می‌رسید و پیراهن دکمه‌دار سفیدش کمی گشاد به نظر می‌اومد. نگرانی از نگاهش مشخص بود وقتی به سمتش اومد " به خدمتکار گفتم برای هردومون بیاره. احساس میکنم یکم خسته‌ای."

"خسته نیستم امروز شرکت نرفتم. "

جونگکوک برای چند لحظه با سردرگمی بهش خیره شد و پرسید "ولی چشمات قرمزه نمیتونی سرتو بالا بگیری."

"فکر نمیکنی دلیل دیگه‌ای داشته باشه؟"

"سرت درد میکنه." قدم‌هاشو به سمتش برداشت و میز رو دور زد تا مقابلش قرار بگیره. پشت دستشو روی پیشانیش گذاشت و موهای بهم ریخته‌اشو مرتب کرد "تب نداری پس مریض نیستی. همون سر درد همیشگی؟"

"اتفاقی نیفتاده. " مچ دستشو گرفت و به سمت خودش کشیدش تا بهش نزدیک‌تر بشه و پسر کوچک‌تر بین پاهاش ایستاد. بوی تنش بهش آرامش میداد و بی‌اختیار نفس عمیقی کشید.
نگرانی از صداش شنیده میشد و گفت "اگه خیلی درد داری بریم بیمارستان. قرص خوردی؟"

"سرم درد میکنه ولی نه قرص میخوام نه ماساژ." دستاشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد تا بدنشو به خودش بچسپوشه و ادامه داد "مطمئنم میدونی چی حالمو خوب میکنه."

جونگکوک موهاشو نوازش کرد لبخندش مصنوعی بود " بله میدونم قراره چه اتفاقی بی‌افته. میری میخوابی و تا فردا صبر میکنی تا بریم دکتر. "

"اشتباه بود." تهیونگ برخلافش لبخند نمیزد و سرشو کمی بلند کرد تا به چشماش نگاه کنه.  نگاهش هیچ ملایمتی نداشت و گفت "حتی اگه خودتو بزنی به اون راه نمیتونی ازش فرار کنی قبلا بهت گفته بودم مگه نه؟"

"ولی تو سرت درد میکنه الان موقعیت مناسبی برای وقت گذروندن نیست..."

تهیونگ دستشو کشید تا جونگکوک روی زانوش بشینه و همینکه روی پاش نشست کمرشو گرفت "قرار نیست وقت بگذرونیم. کارایی که میخوام باهات بکنم خیلی بیشتر از وقت گذروندنه."

پسر کوچک‌تر دستشو روی دستی گذاشت که کمرشو چسپیده بود و با تردید پاسخ داد "ولی... الان ممکنه خدمتکار بیاد داخل یا ایان... در اتاق قفل نیست هرکسی میتونه بیاد داخل..."

"چرا فکر میکنی به این موضوع اهمیت میدم؟" درحالیکه بدنشو به خودش نزدیک‌تر میکرد ادامه داد "آخرین موضوعی که الان بهش اهمیت میدم اینه که یکی بیاد داخل" کمرشو محکم گرفته بود و توجهی نمیکرد فشاری که به پهلوش می‌آورد چقدر شدید بود. حتی وقتی جونگکوک دستشو فشرد تا از خودش جداش کنه بی‌توجه بهش دوباره گفت "خودت قبول کردی به همدیگه نزدیک‌تر بشیم. مطمئنم فقط این شکلی سر دردم برطرف میشه." نمیدونست این شیوه بهش کمک میکرد یا نه با توجه اینکه سر دردش تقریبا از هر زمانی بدتر بود. ولی مشخصا عاشق نفس کشیدن روی پوست بدنش بود و اهمیتی نمیداد اون شب تا کجا پیش میرفت.

"اگه یکی بیاد تو اتاق برای تو بد میشه نه من. بهتر نیست بذاریمش برای یه وقت دیگه که همچین استرسی وجود نداشته باشه؟"

همه‌چیز در همون لحظه‌ای براش خلاصه میشد که بعد از یک روز طاقت‌فرسا و خسته کننده، شخصی که دوستش داشت رو به آغوش می‌کشید و در کنارش آرامش می‌گرفت. تهیونگ بعد از 30 سال کسی رو پیدا کرده بود که برای اولین‌بار کنارش آرامش داشت و دلش نمیخواست حتی یک لحظه ازش دور بشه. زمانی تصور میکرد بعد از مرگ مادرش هرگز این احساس رو دوباره پیدا نکنه اما پسری که روی پاش نشسته بود، بی‌رحمانه تصوارتشو به هم ریخته بود و از طرفی اهمیت نمیداد تهیونگ چقدر بهش نیاز داشت. نمیخواست خشونت زیادی توی حرکاتش به خرج بده ولی احتمالا اگه جونگکوک همون لحظه مثل ایان روی زمین زانو میزد و ازش میخواست کاری نکنه همچنان ذره‌ای براش اهمیت نداشت.
وقتی جونگکوک روی پاش شروع به وول خوردن کرد تا ازش فاصله بگیره متوجه شد روی اون صندلی هیچکار خاصی از دستش بر نمی‌اومد. بنابراین مچ دستشو رها کرد و گفت " دلم میخواد تلاشتو برای فرار کردن ببینم چون میدونم قرار نیست نتیجه بگیری. "

هاله‌ی صورتی رنگی مثل همیشه روی گونه‌هاش شکل گرفت و تلاش کرد کمرشو از دستش رها کنه. "من دارم جدی میگم الان اصلا وقت مناسبی برای این نیست که تا این حد پیش بری و توجهی به آدمای بیرون نکنی."

"خب پس بهتره بریم روی تخت و منم در اتاقو قفل می‌کنم. اینجوری بهتر نیست؟" درحالیکه حرف میزد از جاش بلند شد و بدن جونگکوک رو به راحتی روی دستاش بلند کرد.
با وجود اینکه دلش میخواست بی‌توجه به در اتاق مستقیم وارد کار بشه ولی شاید واقعا کسی می‌اومد و همه‌چیز ممکن بود به هم بریزه. تهیونگ دوست نداشت وقتی لذت‌بخش‌ترین کار عمرشو با آدم مورد علاقه‌اش انجام میداد کسی مزاحمش بشه.

اما جونگکوک اصلا هیجان زده نبود و اخمی بین ابروهاش نشست "اگه نورا بیدار بشه چی؟ اگه شروع کنه به گریه کردن و کسی نباشه که بهش کمک کنه چی؟"

"تو هیچوقت اون بچه رو بدون پرستار تنها نمیذاری. من احمق نیستم." بدنشو بدون ملایمت روی تخت انداخت و با قدم‌های آرومش به سمت در اتاق رفت. وقتی کلید رو توی قفل می‌چرخوند پوزخندی روی لب‌هاش شکل گرفت و میدونست اون شب قرار بود برای هردوشون به یاد موندنی باشه.

"پرستار پیششه ولی ممکنه جوری گریه کنه که اونم نتونه از پسش بر بیاد. جدیدا خیلی به خودم عادت کرده همش باید ..."

"میتونی شلوارتو در بیاری؟ همین الان." تهیونگ حرفشو قطع کرد و تخت رو دور زد تا به سمت میز کنار تخت بره. تمام وسایلی که چند وقت پیش خریده بود توی کشو قرار داشت و میدونست ابتدا باید یه سری کارا به عنوان مقدمه انجام میداد.

اما جونگکوک در مقابل کاملا مضطرب به نظر می‌اومد. از طرفی نمیتونست بیشتر از اون مخالفت کنه و با نگاه کردن به چهره‌ی تهیونگ می‌دید که اون مرد از قبل تصمیمش رو گرفته بود. به همین خاطر در سکوت و با دستای یخ زده شروع به پایین کشیدن شلوارکش کرد و تپش قلبش از روی استرس بود. چهره‌ی رنگ پریده‌اش این موضوع رو به خوبی نشون میداد و در آوردن شلوارش تقریبا یک قرن طول کشید.
وقتی پاهاشو توی شکمش جمع کرد، تهیونگ هنوز کنار میز ایستاده بود و نگاه بی‌حالتی بهش انداخت. "باکسر و لباستم همینطور. چیزی تنت نباشه."

جونگکوک از شدت ترس میخواست به التماس کردن بی‌افته اما بعد فقط تته پته کنان گفت "میشه لباسم تنم بمونه؟ الان یکم سردمه ممکنه سرما بخورم."

"به‌هرحال باید درش بیاری خودتم میدونی." تهیونگ مشغول باز کردن در تیوپ شد و ادامه داد "یکم دیگه بدنت خود به خود گرم میشه طوری که عرق کنی."
نگاهشو به پسر کوچک‌تر دوخت که باکسرشو با تردید در میاورد و از اینکه برای اولین‌بار داشت قسمتای خصوصی بدنشو می‌دید هیجان زده بود. گرچه تلاششو میکرد این هیجان از صورتش مشخص نباشه و فقط از دیدن استرسش لذت میبرد.
اما جونگکوک درست بعد از در آوردن باکسرش کاملا مواظب بود قسمت خصوصیش مشخص نباشه و درحالیکه دستشو روش گذاشته بود شروع به در آوردن جورابای سفیدش کرد. تهیونگ با دیدنش سریعا متوقفش کرد و دستور داد "جورابا نه. بذار اونا بمونن."

سردرگمی به استرسش اضافه شد و دستشو از روی جورابش برداشت. تا جای ممکن عقب رفت و به تاج تخت تکیه داد درحالیکه به پسر بزرگ‌تر خیره شده بود. "یه چیزی بگم مسخره‌ام نمیکنی؟"

تهیونگ هنوز مشغول بود و پرسید "اول بگو شاید نتونستم جلوی خودمو بگیرم."

جونگکوک اخمی کرد و با تردید و گفت "من تا الان با کسی نبودم. یعنی... هرگز هیچ رابطه‌ای نداشتم و حتی باهاش آشنایی ندارم. بخاطر همین خیلی استرس دارم و ممکنه گند بزنم... "

پسر بزرگ‌تر ابتدا سکوت کرد تا جواب مناسب رو براش پیدا کنه ولی از طرفی نمیخواست دلداریش بده و مطمئنش کنه که درد نمی‌کشید. بسته‌ی کاندوم رو باز کرد و گذاشتش روی میز تا بعدا معطل نشه و جواب داد "میدونم قبلا بهم گفتی ولی باید بهم اعتماد کنی. اینو فراموش نکن که بالاخره باید از یه جایی شروعش کنی درسته؟ پس بهتره فقط استرس رو کنار بذاری."
وقتی وسایل رو حاضر و آماده روی میز گذاشت، روی تخت نشست و بهش خیره شد. "ولی مشخصا باید بهم اعتماد کنی و بدونی که هرگز بهت آسیب نمیزنم."

"اگه دردش زیاد باشه انجامش نمیدم."

" هیچ اتفاقی برخلاف میلت نمی‌افته اما میخوام بهت بگم باید یکم تحملتو بالا ببری. متوجهی منظورم چیه؟"

جونگکوک هنوزم مردد بود اما تلاش کرد ترسشو پنهان کنه "میدونم منظورت چیه. واقعا به حرفایی که میزنی پایبندی؟"

"البته که هستم." کف دستشو روی تخت گذاشت و دستور داد "یکم بیا نزدیک‌تر قرار نیست بخورمت." توی ذهنش حرف خودشو کاملا نقض کرد اما جونگکوک مشخصا قرار نبود ذهن‌خوانی کنه.

پسر کوچک‌تر هنوز دستش روی قسمت خصوصیش بود وقتی با چهره‌ی سرخ شده خودشو جلو کشید و تلاش کرد پیراهنشو پایین بکشه. طرز نشستنش جوری بود که مطلقا ذره‌ای از بدنش دیده نمیشد و تهیونگ متوجه شد کارشون کمی بیش از حد طول می‌کشید. دستشو روی پای لختش گذاشت و موقتا خشونت رو از حرکاتش دور کرد درحالیکه سعی میکرد لحنش بی‌تفاوت باشه. "همه‌چیزو بسپار به من. اگه بهم اعتماد کنی ازش لذت میبری."

"میدونم." با اینکه خجالت زده بود ولی نگاهش روی لب‌های پسر بزرگ‌تر می‌چرخید و به نظر می‌اومد حرفایی که می‌شنید کمی تاثیر گذار بودن. وقتی تهیونگ بهش نزدیک شد، چندان براش استرس آورد نبود از اونجایی که قبلا تا حد زیادی پیش رفته بودن. اما همچنان مضطرب به نظر می‌اومد وقتی پسر بزرگ‌تر شروع به بوسیدنش کرد و درست مثل دفعات قبل با ملایمت می‌بوسیدش. تهیونگ عجله‌ای در این زمینه نداشت و مشخصا دلش میخواست به میل خودش پیش بره و جونگکوک برخلاف خودش تا اون لحظه با کسی نخوابیده بود.

پاشو نوازش کرد درحالیکه می‌بوسیدش و متوجه شد سر دردش تقریبا کمرنگ شده بود. در اون لحظه آخرین موضوعی که براش اهمیت داشت سر دردش بود و نمیدونست تا چند ساعت دیگه کاملا بر طرف میشد یا نه. آخرین باری که با کسی خوابیده بود رو یادش نمی‌اومد و احتمالا اگه جونگکوک میدونست قرار بود چه بلایی سرش بیاد همون لحظه بدون مکث از اتاق بیرون میرفت.
پوزخندی روی لب‌هاش شکل گرفت وقتی می‌بوسیدش و جونگکوک سردرگم شد. "من هنوز یاد نگرفتم درست انجامش بدم لازم نیست مسخره‌ام کنی."

"فکرم یه جای دیگه بود هیچ ربطی به تو نداشت." اجازه نداد به بحث ادامه بده و نزدیک‌تر شد تا بازم شروع به بوسیدنش کنه. در تمام طول زندگیش هیچوقت در این حد از بوسیدن کسی خوشش نیومده بود و رضایت خاصی توی سینه‌اش حس کرد وقتی متوجه شد هر زمان و هرجایی که دلش میخواست میتونست اینکارو بکنه. به‌هرحال رابطه‌اشون یک هفته پیش به صورت رسمی شکل گرفت و اگه امشب همه‌چیز درست پیش میرفت، احتمالا از این به بعد زمانی برای خوابیدن پیدا نمیکردن.

نوازش کردنش رو دوست داشت وقتی جونگکوک مطلقا به همه‌ی حرکاتش واکنش نشون میداد و امیدوار بود استرسش کمتر شده باشه. وقتی دستشو روی پاش بالاتر برد نتونست زیاد پیش بره چون دست سرد جونگکوک روی دستش نشست و کنترلش کرد. تهیونگ میدونست اون شب به درازا می‌کشید و هرچقدر بیشتر می‌گشت مطمئن‌تر میشد. گرمای بدنش همراه با اشتیاقش بالا میرفت و درحالیکه پشت گردنش رو گرفته بود سرشو کج کرد تا بوسه رو عمیق‌تر کنه. خوشبختانه قبلا تا مراحل بیشتری رو طی کرده بودن به خاطر همین جونگکوک به راحتی باهاش همراهی کرد و حتی در تلاش بود هرطور که میتونست متقابلا جواب بوسه‌هاشو بده.
گرچه حواسش پرت شد وقتی تهیونگ بوسه رو کاملا عمیق‌تر کرد در نتیجه همه‌ی حرکاتش جوری بود که انگار قبلا هرگز انجامش نداده بودن.

به نظر می‌اومد این بوسه‌ها برای هیچکدومشون عادی نمیشد و سریعا دمای بدنشون بالا رفت. اشتیاق بیشتری پیدا میکردن و تهیونگ این اشتیاق رو در وجود خودش بیشتر می‌دید. حس میکرد قبل از اینکه در اون موقعیت قرار بگیره چندین بطری الکل نوشیده بود ولی در حقیقت آخرین باری که شراب نوشید شب گذشته بود.
دلش میخواست به قدری بهش نزدیک بشه که بدن‌هاشون درهم ادغام میشد و به این صورت مجبور نمیشد سر جونگکوک رو به سمت خودش نزدیک و نزدیک‌تر کنه.
قصد داشت با همین بوسه بدنشو برای اتفاقات بعد آماده کنه و تقریبا داشت درست عمل میکرد وقتی جونگکوک مقاومتش در برابر لمس‌هاش لحظه لحظه کمتر میشد.

با وجود اینکه هردوشون پسر بودن و همه‌ی قسمتای بدنشون به یک شکل بود اما رفتارها و واکنش‌هاشون تفاوت زیادی داشت. گذشته‌ها، تجربیات و حتی سنشون با هم فرق میکرد و برابر نبود به همین دلیل تقریبا در دو قطب مقابل همدیگه قرار داشتن.
تهیونگ از اینکه کنترل رابطه رو به دست بگیره کاملا لذت میبرد و حتی در اون لحظه‌، بوسه‌ای که بینشون رخ میداد در کنترل خودش بود. دست آزادشو روی ران پاش کشید و بالاتر برد تا جایی که به لگنش رسید و باسنش رو توی دستش فشرد درحالیکه موهای پشت سرشو توی مشتش چنگ زد. با وجود اینکه هیچ فاصله‌ای بینشون وجود نداشت اما مشخصا براش کافی نبود و دلش نمیخواست حرکاتش خشونت آمیز باشه.

نوازش کردنش بین بوسه‌ی عمیقشون روی بدن جونگکوک کاملا تاثیر گذار بود گرچه هنوزم دستش می‌لرزید وقتی تهیونگ بی‌مهابا به همه‌جای بدنش دست میزد. جاهایی که هیچکس به جز خودش بهشون دست نزده بود و در موقعیتی قرار داشت که اولین‌هاشو تجربه میکرد.
نفس‌هاشون کاملا درهم ادغام میشد و این جونگکوک بود که به سرعت واکنش نشون میداد زمانیکه پسر بزرگ‌تر می‌بوسیدش و بدون اینکه ذره‌ای شرم براش معنا شده باشه داخل دهانشو می‌لیسید و دستش جاهای بیشتری رو لمس میکرد. بدن‌هاشون به سرعت درحال داغ شدن بود و صدای بوسه‌های خیسشون اصلا معصومانه به گوش نمی‌رسید. وقتی مشتش دور موهای جونگکوک محکم‌تر شد و لب‌هاشو چند لحظه از لب‌هاش جدا کرد فقط قصد داشت به صورت ملتهبش نگاه کنه. این میزان از خشونت درحالیکه هنوز اول راه بودن اصلا نشانه‌ی خوبی نبود ولی هیچکدومشون اعتراضی نداشتن.
پسر کوچک‌تر نفس‌هاش تند بود وقتی برای چند لحظه به چشمای همدیگه خیره شدن و چشماش درخشش زیبایی داشت.  "چطور قراره ادامه بدیم؟ قبلا گفته بودم هیچی سرم نمیشه و کاملا بی‌اطلاعم..."

تهیونگ روی لب‌های متورمش زمزمه کرد و پرسید "تا اینجا بد نبود مگه نه؟ قراره خیلی بیشتر خوش بگذره."

جونگکوک در مقابل به جای جواب دادن بوسیدش و دلش میخواست کمی بیشتر ادامه بدن از اونجایی که براش کافی به نظر می‌اومد. فاصله‌ای بینشون وجود نداشت و لب‌هاشو بوسید تا ادامه بدن اما موهاش همچنان توی دستای تهیونگ بود و نتونست زیاد پیش بره. وقتی پسر بزرگ‌تر سرشو عقب کشید و از خودش دورش کرد نگاهش پر از سردرگمی شد و پرسید " دیگه نمیخوای منو ببوسی؟ "

"تا اینجا کافیه باید کارای بیشتری انجام بدیم درسته؟ گفته بودم فقط بهم اعتماد کن."

جونگکوک همچنان توی لحظاتی پیش و بوسه‌ی گرمشون گیر کرده بود. سر تکون داد و دوباره کمی مضطرب شد. "خیلی خب. بهم بگو چیکار کنم!؟"

"لازم نیست کار خاصی بکنی." خم شد، بوسه‌ی کوتاهی روی لب‌هاش گذاشت و ادامه داد "فقط همه‌چیزو بسپار به من قرار نیست بد باشه"

"تا الانم همینکارو کردم."

"بلبل زبونی نکن. هنوز نمیدونی چی در انتظارته." تیوپی که روی میز گذاشته بود رو برداشت و بعد از باز کردن درش مقداری از مایع بی‌رنگ داخلشو کف دستش ریخت. در این مدت سکوت توی اتاق حکم‌فرما بود و فقط صدای نفس‌های جونگکوک شنیده میشد که هنوز تند به گوش می‌رسید.

"باید سر قولت بمونی. اگه نتونم تحمل کنم باید بیخیالش بشی زوری که نیست."

لب‌هاشو به هم فشرد تا خنده‌ای که تقریبا شکل گرفت رو پنهان کنه و سر تکون داد "میدونم و هنوز سر قولم هستم نگران نباش. اما نباید از همین الان به خودت استرس وارد کنی مطمئنم ازش بدت نمیاد."

"من تا حالا انجامش ندادم و مثل تو نمیتونم اینو بگم."

"حرفای احمقانه رو بذار کنار قرار نیست حواسم پرت بشه."  به سمتش برگشت و دستور داد "دستاتو بذار پشت سرت رو تخت. بدنتو بهش تکیه بده."

جونگکوک کمی به پوزیشنی که تهیونگ بهش گفته بود فکر کرد و بعد نگاهی به پایینه تنه‌اش انداخت. متوجه شد که احتمالا وارد مراحل اصلی میشدن و نمیتونست مثل قبل قسمتای خصوصیشو پنهان کنه. "اگه بخوام تکون بخورم چی؟"

"میتونستم دستاتو ببندم ولی چون اولین‌بارته اینکارو نمیکنم. اینبار بهت آسون می‌گیرم به شرطی که سوال و جواب نکنی."

"هیچوقت اجازه نمیدم دستامو ببندی مگه زندانی‌ام؟"  با بدخلقی پرسید و کاری که تهیونگ ازش خواسته بود رو انجام داد. دستاشو پشت سرش به عنوان تکیه‌گاهی برای بدنش گذاشت و حالا پاهای لختش کاملا پدیدار شده بودن. وقتی عضو نیمه‌سختش از زیر پیراهن خودنمایی کرد با دیدنش چشماش گرد شد و خواست دستشو روش بذاره اما تهیونگ سریعا متوقفش کرد "دستاتو بذار جای قبلی و تکون نخور. این آخرین باریه که دارم تکرارش میکنم."

لحن جدی تهیونگ باعث شد حرفشو گوش بده و درحالیکه صورتش از هر زمانی قرمزتر شده بود دستشو دوباره تکیه‌گاه بدنش قرار داد. کاملا برای حرکات بعدی اضطراب داشت و تلاش نمیکرد پنهانش کنه چون اخم کمرنگی بین ابروهاش دیده میشد و به تهیونگ خیره شده بود تا ازش فرمان برداری کنه.  "نمیتونی اینجوری بهم دستور بدی."

تیوپ رو بست و بعد از اینکه دوباره گذاشتش روی میز دستور داد "البته که میتونم. حالا زانوهاتو از هم فاصله بده و پاهاتو برام باز کن."

پسر کوچک‌تر قرمز شد "میشه فقط یکم آسون بگیری و آروم‌تر پیش بریم؟ من احساس میکنم هنوز براش آماده نیستم."

"جونگکوک."  یکی از دستاشو روی پاش گذاشت و با لحن یکنواختی تکرار کرد "کاری که گفتمو انجام بده."

پسر کوچک‌تر برای چند لحظه به چهره‌ی جدی تهیونگ نگاه کرد و متوجه شد تحت هر شرایطی باید خجالت رو کنار میذاشت. گرچه بی‌اندازه براش سخت بود که قسمتای خصوصی بدنشو به شخصی مثل تهیونگ نشون بده اما به‌هرحال باید انجامش میداد. این خجالت کاملا از حالت صورتش مشخص بود و نگاهشو از تهیونگ گرفت وقتی زانوهاشو بالا برد و از هم بازشون کرد
"قرار نیست برای همیشه ازم خجالت بکشی امشب همه‌چیز عادی میشه." تهیونگ کمی خودشو جلوتر کشید و با دست آزادش شروع به باز کردن دکمه‌های پیراهنش کرد درحالیکه خودش هنوز همه‌ی لباساش تنش بود. وقتی به صورتش نگاه کرد متوجه شد تمام صورت و گردنش از شدت خجالت قرمز شده بود و نتونست لبخندشو کنترل کنه.
حس میکرد این معصومیتش هرگز براش عادی نمیشد و از اینکه خودش اولین‌هاشو براش رقم میزد رضایت کامل داشت. دلش نمیخواست تفاوت تجربه‌هاشون در این حد زیاد باشه اما به‌هرحال کاری از دستش بر نمی‌اومد. از اونجایی که در گذشته با هیچ پسری نخوابیده بود، تجربه‌ی خودشم در این زمینه صفر بود بنابراین مجبور شد برای بالا بردن اطلاعاتش جستجوهای زیادی توی اینترنت انجام بده. دیدن و انجام دادنش تفاوت بسیاری با هم داشتن و بدبختانه خودشم کمی مضطرب بود. اگه نمیتونست به خوبی انجامش بده همون شب یه گلوله تو مغز خودش شلیک میکرد.

وقتی باز کردن دکمه‌های پیراهنش به اتمام رسید لبه‌هاشو کنار زد تا همه‌چیز رو ببینه گرچه اولین‌باری نبود که بالاتنه‌اشو می‌دید. برخورد هوای سرد به بدنش باعث شد نفسشو توی سینه حبس کنه و اینبار عضو نیمه‌سختش کاملا توی دید قرار گرفت. در حقیقت این موضوع فقط برای جونگکوک سخت بود و حتی جرات نداشت سرشو بالا بگیره و به چهره‌ی تهیونگ نگاه کنه. اما وقتی پسر بزرگ‌تر به سمتش خم شد تا صورتشو ببوسه از جاش تکون نخورد و فقط دستاش روی تخت مشت شدن.

تهیونگ قصد نداشت به سرعت پیش بره و میتونست خجالتشو ببینه. به همین خاطر از بوسیدن صورتش شروع کرد و بوسه‌های گرمشو روی گونه و شقیقه‌اش گذاشت. هدفش این بود از اضطراب و خجالت دورش کنه گرچه کار سختی بود ولی کاملا به خودش اعتماد داشت.
دست آزادشو به عنوان تکیه‌گاه روی تخت گذاشت و سرشو بیشتر توی گردنش فرو برد تا بوسه‌های بیشتری روی پوست حساس بدنش بذاره. درحالیکه کنار گوششو می‌بوسید با لحن پایینی زمزمه کرد "امشب قراره خیلی کارا باهات بکنم. بهت قول میدم تا آخر عمرت فراموشش نمیکنی."

با تردید و لحن لرزانی جواب داد "امیدوارم همونجوری باشه که ازش حرف میزنی. مجبورم میکنی چشم بسته بهت اعتماد کنم."

"این تنها کاریه که از دستت بر میاد. مگه نه؟ یا شایدم واقعا میخوای همه‌چیزو بسپاری به من." صداش عمیق‌تر از همیشه به گوش می‌رسید بدون اینکه این موضوع در کنترل خودش باشه. بوسه‌هاشو در نقاطی از صورت و گردنش می‌گذاشت و دست آزادشو روی عضو نیمه‌سختش گذاشت درحینی که کاملا روی حرکاتش کنترل داشت.
برای اولین‌بار بدن یک پسر دیگه رو لمس میکرد و نه تنها براش ناراحت کننده نبود بلکه هر لحظه بیشتر و بیشتر هیجان‌زده میشد. مشخصا هرگز این احساس رو با فرد دیگه‌ای به دست نمیاورد و تهیونگ اطمینان داشت اگه جونگکوک وارد زندگیش نمیشد هیچوقت چنین احساسی رو با آدم دیگه‌ای تجربه نمیکرد.
در مقابل جونگکوک کاملا از خودش حساس‌تر بود و به محض اینکه دست تهیونگ دور عضوش حلقه شد لرزش واضح و محسوسی روی بدنش نشست. تهیونگ میتونست ببینه دستاش روی تخت مشت شده بودن و تپش قلبش رو بدون اینکه بشنوه حس کرد بنابراین بوسه‌هاشو روی بدنش ادامه داد و مشتشو دور عضوش تنگ کرد تا لذت بیشتری بهش ببخشه.
واکنش‌هاشو دوست داشت خصوصا تند شدن نفس‌هاش و گرم شدن بدنش که متقابلا برای خودش هم رخ میداد. برای اولین‌بار داشت به یک پسر دیگه هندجاب میداد و اون پسر کسی بود که روزهای زیادی رو برای رسیدن بهش صبر کرد.

لباسای تنگش اذیتش میکردن خصوصا باکسر و شلوار رسمیش که هنوز تنش بود و میدونست لحظه لحظه اوضاع برای خودش سخت‌تر میشد. با اینحال تحمل چنین شرایطی چندان براش سخت نبود و به راحتی باهاش کنار می‌اومد وقتی می‌دید نتیجه‌ای که میخواست، داشت شکل می‌گرفت.

جونگکوک بیش از حد نرمال آب دهانشو پایین می‌فرستاد و این نشونه‌ی واضحی برای هیجانش بود که بیشتر میشد. با اینحال بدون اینکه تهیونگ ازش درخواست کنه سرشو به سمت مخالف چرخوند تا بوسه‌هاشو بهتر احساس کنه و بدنش از حالت انقباض کمی خارج شده بود. کنترلی روی واکنش‌هاش نداشت و تلاشش برای این قضیه ستودنی بود چون اصلا موفق عمل نمیکرد و زمانیکه تهیونگ عضوشو با حرکات یکنواختی پمپ میکرد، بدنش کم کم از حالت شق و رق بودن خارج شد. در حقیقت واکنش‌های بدنش به هیچ عنوان دست خودش نبود و حتی اگه میخواست هم نمیتونست احساساتش رو در اون لحظات کنترل کنه. خصوصا تا وقتی که تهیونگ سخاوتمندانه گردن، گوش و صورتشو می‌بوسید و تلاش میکرد گرمای بینشون رو بیشتر و بیشتر کنه.

"نمیخوای هیچ جوابی بهم بدی؟" کنار گوشش برای چندمین‌بار بینابین بوسه‌هاش زمزمه کرد.

"قرار نیست معما حل کنیم... " صداش به زحمت شنیده میشد و تقریبا در پاسخش پچ پچ کرد.
پسر بزرگ‌تر از اینکه جونگکوک به راحتی تحت تاثیر همون لمس‌های ساده قرار گرفته بود رضایت داشت و پوزخندی به جوابش زد. "قراره از معما حل کردن خیلی سخت‌تر باشه. هنوز چیزی نمیدونی پس زود قضاوت نکن."

" متوجه منظورت از حرفات نمیشم... "جونگکوک قبل از حرف تهیونگ چشماشو بسته بود و بازش کرد با اینکه نمیتونست چشماشو ببینه. حرکت دست تهیونگ روی عضوش باعث میشد لرز گرمی زیر شکمش بپیچه و گلوش داشت خشک میشد " قول دادی بهم سخت نمیگیری... "

"الان دارم همین کارو میکنم. بهت سخت نمیگیرم ولی کاری که میخوامو انجام میدم." مکث کوتاهی کرد و به صدای لزجی که از پایین شنیده میشد گوش سپرد. دستش کاملا به ماده‌ی بی‌رنگ لوبریکانت و پریکامی که از عضو جونگکوک خارج میشد آغشته شده بود و بدنش برای کاری که میخواست انجام بده آماده به نظر می‌رسید. "ما حرفای زیادی با هم زدیم و قول ندادم سفت و سخت انجامش ندم."  سرشو بلند کرد تا نگاهی به چهره‌ی سرخ شده‌اش بندازه و همزمان دستشو از دور عضوش برداشت تا کمی پایین‌تر بره. جونگکوک به هیچ عنوان تمایلی به نگاه کردن به صورتش نداشت و صورتش از هر زمانی قرمز‌تر به نظر می‌اومد. با اینحال سرسختانه میخواست جوابشو بده و گفت "نمیتونی از همچین حرفای رکیکی استفاده کنی. هیچوقت نمیخوای این عادتتو بذاری کنار؟"

"ولی تو از این حرفای رکیک خوشت میاد." با لحنی خبری بهش گفت و تلاش کرد به چشماش نگاه کنه و جونگکوک بالاخره نگاهی بهش انداخت. چشماش انباشته از خجالتی بود که تمام تلاششو میکرد پنهانش کنه. "کی گفته خوشم میاد؟ الکی حرف تو دهن من نذار."

"به جز حرفای الکی میتونم چیزای بهتری تو دهنت بذارم." نگاهشو از چشماش گرفت و به لب‌هاش دوخت که از هر زمانی بوسیدنی‌تر به نظر می‌رسیدن. حرکت گلوش نشون میداد برای هزارمین‌بار در اون چند دقیقه آب دهانشو پایین فرستاد و حدسیاتش در مورد حرفاش کاملا به یقین تبدیل شدن. پوزخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست و دستش رو نوازش‌گونه پایین‌تر برد تا بتونه سوراخش رو لمس کنه اما این لمس تنها برای جونگکوک غافلگیر کننده بود. زمانیکه حسش کرد بی‌اختیار پاهاشو به همدیگه نزدیک‌تر کرد و صورتش از التهاب می‌سوخت. "ولی باید قولتو نگه داری... نمیتونی زیرش بزنی."

"کدوم قول؟ دوباره برام تکرارش کن."

مشخص نبود التهاب صورتش بخاطر گرمای بدنش بود یا حرفای بی‌شرمانه‌ای که از سمت تهیونگ می‌شنید. "اینکه... هروقت بخوام باید دست نگه داری... مطمئنم به این زودی فراموشش نکردی..."

"البته که فراموشش نکردم پرنسس." انگشت وسطشو به سوراخش فشار داد تا واردش کنه و زمانیکه مردمک چشمای جونگکوک لرزید ازش پرسید " دردت گرفت؟ "

جونگکوک سر تکون داد "نه...هنوز..."

فشار کمی کفایت کرد تا انگشتش به سختی وارد بشه و از اونجایی که درد خاصی از صورت قرمزش دیده نمیشد تا انتها فرو بردش. نمیتونست تصورشو بکنه عضو خودش چطور قرار بود ورادش بشه. "چرا هیچوقت سعی نکردی خودتو لمس کنی؟"

"فقط از اون قسمت باکره‌ام... میدونم چطور برای خودم انجامش بدم..."

پسر بزرگ‌تر انگشتشو بیرون کشید و دوباره فرو برد درحالیکه به چهره‌ی ملتهبش نگاه میکرد چطور با هر لمسش واکنش نشون میداد. دیواره‌های سوراخش کاملا دور انگشتش فشرده میشد و به‌هرحال باید ریتمشو کمی سرعت می‌بخشید اما قبلش میخواست انگشتای بیشتری اضافه کنه. نگاه کردن به صورتش باعث میشد بخواد شروع به بوسیدنش کنه و تنها موضوعی که جلوشو می‌گرفت این بود که باید در اون لحظات باهاش صحبت میکرد. "همینجوری که من دارم برات انجامش میدم؟ پس باید یبار مقابل خودم انجامش بدی."

سرشو پایین انداخت و تکونش داد "نه... من...هرگز از اون قسمت انجامش ندادم... بهت که گفتم..."

"ولی من میخوام برام انجامش بدی." خم شد تا دوباره شروع به بوسیدن صورتش کنه و ادامه داد "میخوام یه انگشت دیگه وارد کنم اگه دردت گرفت باید تحمل کنی."

پسر کوچک‌تر پاهاشو کمی بیشتر به همدیگه نزدیک کرد و چندان براش آماده نبود. دلش میخواست حرف بزنه اما احساساتش اجازه نمیدادن به سرعت واکنش نشون بده و شاید اگه قبلا این تجربیات رو کسب میکرد در اون لحظه نه از لحاظ روحی براش سخت میشد نه جسمی. قبل از اینکه بتونه چیزی بگه تهیونگ انگشت حلقه‌اشو به انگشت قبلیش اضافه کرد و کمی سخت‌تر از قبل تونست انجامش بده. لرز کوتاهی روی بدنش نشست و دردی که مستقیم از همون قسمت حس کرد باعث شد انگشتای پاش جمع بشه. "فقط... اگه ممکنه یکم آروم‌تر چون ممکنه دردم بگیره همین الانشم..."

حرفش قطع شد وقتی تهیونگ حرکات دستشو کمی سرعت بخشید و اهمیتی به واکنشش نداد درحالیکه بوسه‌هاشو روی گردنش شروع کرده بود. تنها کاری که میتونست انجام بده زل زدن به ریتم تند انگشتای پسر بزرگ‌تر داخل سوراخ خودش بود و لذت رو در اون لحظه فقط از سمت بوسه‌های تهیونگ حس میکرد. نفس‌های تندش از بین‌ لب‌هاش خارج میشد و لرزان التماس کرد  "لطفا... یکم آروم‌تر انجامش بده درد داره..."

"شاید بهتره یکم تحملتو ببری بالاتر. قرار نیست از این آروم‌تر پیش برم." تهیونگ حرکات دستشو کمی تغییر داد و بعد از اینکه مچشو کمی پایین‌تر گرفت، انگشتاشو از داخل روی هم گذاشت تا به دیواره‌ی سوراخش فشار بیشتری وارد کنه. انگشتای لغزنده‌اش حالا کمی راحت‌تر درونش حرکت میکردن و سرشو بالا تر برد تا لب‌هاشو ببوسه. "سرتو بیار بالا. بهم نگاه کن."

جونگکوک سریعا از دستورش پیروی نکرد اما لحن تحکم آمیزش باعث شد زیاد معطل نکنه و سرشو بالا برد تا به چهره‌ی بی‌حالتش نگاه کنه. درخششی که از چشماش دیده میشد برای تهیونگ لذت‌بخش بود و پوست صورتش کاملا به قرمزی میزد. "میخوام هر احساسی که داری رو مستقیما بهم بگی. جلوی خودتو نگیر و خجالت لعنتیتو بذار کنار."

"سعی میکنم ولی نمیتونی... لطفا یکم آروم‌تر انجامش بده خیلی میسوزه..."

ضرباتش رو آروم نکرد حتی وقتی درد رو از چشمای جونگکوک می‌دید چون واقعا راهی به عقب وجود نداشت. هرچقدر ملایمت کمتری به خرج میداد زودتر به نتیجه می‌رسیدن و بدنش برای پذیرفتن مراحل اصلی آماده میشد. "نباید ازم بخوای آروم پیش برم. بهت گفتم یکم تحملتو ببری بالا درسته؟"

"میدونم یادمه ولی...گفتی اگه نتونم ادامه نمیدی..." دست لرزانشو روی همون دستی گذاشت که داخلش ضربه میزد و دلش میخواست کمی حرکاتشو کند کنه اما کاملا غیرممکن به نظر می‌اومد. یقین پیدا کرد راه برگشتی نبود و باید تحمل میکرد ولی همین فکر باعث شد تیره‌ی پشتش به لرزه بی‌افته چون تهیونگ به هیچ عنوان با ملایمت پیش نمی‌رفت.
وقتی بوسه‌های پسر بزرگ‌تر روی صورت و درست کنار لبش نشست حواسش تا حدودی پرت شد و تقریبا براش مشتاق بود. این اشتیاق از حرکاتش مشخص بود و تهیونگ به خوبی به همه‌ی احساساتش دسترسی داشت طوری که لبخندی روی لب‌هاش نشست وقتی با ملایمت همدیگه رو می‌بوسیدن. جونگکوک برای همراهی کردن کمی زیادی شلخته عمل میکرد به همین‌خاطر کمی زود ناامید شد و اجازه داد تهیونگ بازهم کنترل همه‌چیز رو به دست بگیره.

دستش همچنان روی دست تهیونگ قرار داشت و بدنش خشک شده بود از اونجایی که ریتم دستش کاملا بدون آرامش داخلش ضربه میزد. نفس‌های تندش رو فقط میتونست از راه بینیش بیرون بفرسته و تهیونگ برای لحظه‌ای بی‌توجه به همه‌چیز لب‌هاشو رها نکرد. موقعیتش جوری بود که آرزو میکرد بوسه‌اشون عمیق‌تر بشه و تهیونگ این خواسته رو براش برآورده نمیکرد و صبرکردن براش معنایی نداشت. به همین خاطر وقتی تهیونگ سرشو کج کرد تا لب‌هاشو بین لب‌های خودش بکشه بی‌مهابا این اجازه رو بهش داد و مشخصا این بوسه‌های گرم از کارای مورد علاقه‌اش بود.

جونگکوک هیچ تصورشو نمیکرد لذت خاصی رو به جز بوسه‌ی عمیق و خیسشون کسب کنه اما زیاد طول نکشید که خلافش ثابت شد و صدای رضایت آمیزی از گلوی پسر بزرگ‌تر خارج شد. ریتم ضربات دستشو درون سوراخش تند‌تر کرد و همزمان با اینکه انگشت سوم رو وارد کرد توجهی به واکنش تند جونگکوک نشون نداد. جونگکوک کاملا طبق انتظار واکنش نشون داد و محکم به دستش چنگ زد طوری که ناخنش توی پوست دست تهیونگ فرو رفت و نفسش توی سینه حبس شد. حتی فرصتی برای حرف زدن و شکایت کردن نداشت وقتی همدیگه رو می‌بوسیدن و عجیب اینکه نمیخواست یک لحظه عقب بکشه تا دردش رو با کلمات بیان کنه.
هربار که انگشتاش وارد سوراخش میشد محکم‌تر دستشو فشار میداد با اینحال نمیتونست ریتمشو کند کنه و درد کمتری بهش تحمیل بشه. تنها زمانی برای حرف زدن فرصت پیدا کرد که تهیونگ برای مدت کوتاهی لب‌هاشو رها کرد تا هردوشون بتونن کمی نفس بکشن و نفس‌های تندشون با هم ادغام میشد. "تهیونگ... لطفا... خواهش میکنم... چند لحظه دست نگه دار..."

تهیونگ به چهره‌ی پر از دردش خیره شد و اخم کمرنگی بین ابروهاش دیده میشد. "تا اینجا پیش اومدیم و قرار نیست عقب بکشم پس فقط تحملش کن."

"چطور میتونی انقد...دروغگو باشی...ما با هم حرف زده بودیم خودت گفتی..." صداش لرزانش در آخر به ناله‌ی ضعیفی ختم شد وقتی ناگهان لذت کورکننده‌ای به دردش اضافه شد و گرمای جدیدی زیر شکمش پیچید. نفسش بلافاصله توی سینه‌اش حبس شد همزمان با اینکه دست سردش هنگام گرفتن دست تهیونگ لرزش کمی پیدا کرده بود و سردرگمی از چهره‌اش دیده میشد. به نظر می‌اومد حتی نفس کشیدن براش دشوار بود حتی وقتی تهیونگ شروع به بوسیدن گردنش کرد و ضربات دستشو روی همون قسمت ادامه داد تا لذتی که بهش میداد بیشتر و بیشتر بشه.
تهیونگ حاضر بود تا فردا صبح توی همون موقعیت بمونن و بتونه فقط با انگشتاش تا مرز دیوانگی ببردش اما مشخصا این اتفاق رخ نمیداد. صدای لزجی که با ضربات دستش توی سوراخش شنیده میشد مثل نوای گناه آلودی بود که هردوشون به یک اندازه ازش لذت میبردن و جونگکوک چندان هوش و حواس درستی نداشت.

با اینحال سکوتش چندان طولانی نشد و زمانیکه برای یکبار دیگه لذت رو حس کرد لرزش خفیفی بهش دست داد. نتونست چندان بی‌تفاوت باشه و دستش برای تحمل وزن بدنش هیچ تاب و توانی نداشت. لذتی که درون بدنش هر لحظه بیشتر میشد از توانش خارج بود و کاملا براش تازگی داشت. این احساسات جدید با ضربات سختی که پسر بزرگ‌تر درونش میزد شدت گرفت و مثل شخصی که برای اولین‌بار پا به بهشت می‌گذاشت همه‌چیز مقابل چشماش رویایی به نظر می‌اومد. همزمان با اینکه کنترلی روی حرکاتش نداشت با پشت روی تخت افتاد درحینی که پاهاش کاملا باز شدن و نفس‌هاش سریعا به شماره افتادن. به سختی نفس می‌کشید و قفسه‌ی سینه‌ای بالا و پایین می‌رفت وقتی بدنش فقط در اثر ضربات دست تهیونگ درون سوراخش می‌لرزید. "تهیونگ... لطفا..."

بیشتر از همه، تمام این صحنه‌ها برای تهیونگ زجر آور بود و اگه همون لحظه توی شلوارش به ارگاسم می‌رسید تا آخر عمر خودشو نمی‌بخشید. تحملش چندان قوی نبود خصوصا وقتی با یک ریتم منظم به قسمت مورد نظر ضربه زد و جونگکوک بینابین نفس‌های لرزانش ناله‌ی ضعیفی کرد و بریده بریده گفت "همونجا... ادامه بده... خیلی احساس خوبی داره.. دست نگه ندار..."

"البته. هرچی تو بخوای همون میشه فقط کافیه ازم بخوای." احتمالا پسر کوچک‌تر کمی زود به ارگاسم می‌رسید و دلش میخواست بهترین لذتی که چشیده بود رو بهش تقدیم کنه. بنابراین روش خم شد و صورتشو بالای صورتش گرفت تا حالات صورتش رو واضح ببینه و با فشاری که به عضو نیمه‌سختش اومد اخمی بین ابروهاش نشست.در سخت‌ترین موقعیت تمام عمرش قرار داشت و باکسرش تا مرز پاره شدن براش تنگ شده بود. با اینحال تلاش کرد توجهی نکنه و خط فکشو بوسید درحینی که میدونست ضربات انگشتاشو روی قسمت شیرینش وارد میکرد.
"ازش خوشت میاد؟ گفته بودم باهام حرف بزن."

از بین نفس‌های تندش به سختی پاسخ داد" واقعا ازش خوشم میاد..."

"نمیخوای دست نگه دارم؟ همونطور که بهت قول داده بودم؟"

". لطفا... دقیقا همین شکلی ادامه بده خیلی دوستش دارم..." دستاشو دور گردن پسر بزرگ‌تر حلقه کرد و تنها احساسی که از نگاهش ترواش میکرد لذت و شهوتی کورکننده بود. سر تهیونگ رو به سمت پایین کشید تا لب‌هاشو ببوسه و به نظر می‌اومد خجالت شدیدش سریعا از بین رفته بود و برای اولین‌بار چنین احساساتی رو واضحا به دست میاورد. در برابر این تجربیات مقاومت کمی داشت و لذتی که براش قابل لمس بود از بوسه‌هاش حس میشد طوری که اشتیاق زیادی با خجالتش جایگجونگکوک شده بود.

تهیونگ برای لحظه‌ای سرشو بالا گرفت تا به صورتش نگاه کنه و زمزمه کرد "وقتی نزدیک شدی بهم خبر بده میخوام قبلش بدونم."

جونگکوک به سختی میتونست صحبت کنه و بینابین لذتی که حس میکرد کمی مضطرب شد. آب دهانشو به زحمت پایین فرستاد و بریده بریده گفت"... چطور میتونم... بهت خبر بدم؟"

"انقد زود؟ باید یکم بیشتر صبر کنی تا بدنت برای من آماده بشه." ریتم ضرباتشو تا حدودی تغییر داد و امیدوار بود با شدت بیشتری به نقطه‌ی درست ضربه بزنه.
متوجه‌ شد نگرانی‌هاش بی‌مورد بودن چون به راحتی داشت انجامش میداد و واکنش‌های جونگکوک نشون میداد به درستی پیش می‌رفت.

"ازم انتظار نداشته باش... کنترلش کنم... "  حتی حرفش به اتمام نرسید چون اوضاع کمی بیشتر از قبل براش تغییر کرد. انتظار اینو نداشت تهیونگ ماهرانه ریتم ضرباتشو تغییر بده و لذت متفاوتی با چند لحظه پیش به دست بیاره و نفسش تقریبا در سینه حبس شد.
در نتیجه وقتی تهیونگ برای بوسیدنش دوباره خم شد تمرکزی برای همراهی نداشت به این صورت که وقتی انگشتاش با ریتم تندتری درون سوراخش ضربه میزد پایین تنه‌اش از هجوم احساسات خوبی که دریافت کرد منقبض شد و ناله‌ی ضعیفش بین بوسه‌هاشون ادغام شد. تنها صدایی که در اون لحظات گرم به گوش می‌رسید سر و صدای پسر کوچک‌تر و صدای لزج به فاک رفتن سوراخش بود.

فقط تهیونگ بود که فشار روانی و جسمی سختی رو تحمل میکرد و برای در آوردن لباسای خودش بی‌تاب بود اما هنوز زمانش نرسیده بود. نه تا وقتی که جونگکوک هرلحظه امکان داشت به ارگاسم برسه و سر و صداش بیشتر و بیشتر میشد. اینبار هیچ خجالتی توی نگاه و حرکاتش دیده نمیشد و دستشو بین موهای پسر بزرگ‌تر فرو برد تا بهتر حضورشو حس کنه. هیچکدومشون انتظار اینو نداشتن اتفاقی بی‌افته که لحظات بینشون خدشه‌دار بشه اما وقتی بینابین اون لحظات پر از تنش در اتاق به صدا در اومد برای هردوشون کمی غافلگیر کننده بود. ابتدا چند تقه به در اتاق خورد و تصور کردن اشتباه شنیدن و توجهی نکردن اما بعد دوباره در اتاق به صدا در اومد و خدمتکار با تردید پرسید"شبتون بخیر قربان. فکر میکنم در اتاق قفله نمیتونم بیام داخل. گفته بودید براتون قهوه بیارم. "

جونگکوک گم گشته‌تر از این اونی بود که جا بخوره و مضطرب بشه و به تندی نفس می‌کشید. تهیونگ برای چند لحظه از لب‌هاش جدا شد تا زمزمه کنه. "ساکت شو نمیخوام بفهمه تو اتاقیم."

پسرک چشماشو بست تا بتونه کنترل بیشتری روی واکنش‌های بدنش داشته باشه اما تهیونگ همچنان بی رحمانه توی سوراخش ضربه میزد. لذتی که داشت زیر شکمش می‌پیچید براش غیرقابل باور بود و نفس نفس زنان پچ پچ کرد "نمیتونم... ساکت بمونم... چند لحظه دست نگه دار..." کلماتش منقطع بود از اونجایی که با هر ضربه تمرکزشو بیشتر از دست میداد.

  "نمیتونم ساکتت کنم تو که نمیخوای خدمتکار بفهمه اینجا چه خبره؟ پسر خوبی باش و هیچ صدایی ازت در نیاد."

در اتاق به صدا در اومد و خدمتکار دوباره گفت "قربان؟ میتونم بیام داخل؟"

به جای جواب دادن به خدمتکار نگاهی به پایین انداخت تا وضعیت رو بررسی کنه و آرزو کرد اینکارو نمیکرد. باورش نمیشد نگاه کردن به بدن پسری که در اوج لذت جنسی بود انقدر براش تحریک کننده باشه و اینکه خودش اون لذت رو بهش میداد مزید بر علت بود. آلت سختش تقریبا روی شکمش قرار داشت و درحال مبارزه با خودش بود تا بیش از حد به مایعی که از سر عضوش آویزان بود خیره نشه.

اما وقتی دوباره به سمتش برگشت، میخواست این زیبایی رو با خودش هم در میون بذاره بنابراین برای رسیدنش به ارگاسم ریتم ضربات دستشو بدون ملایمت سرعت بخشید و زمزمه کرد "وقتی نزدیک شدی بهم بگو شاید بتونم ساکتت کنم. متوجه شدی؟"

"فقط... چند لحظه... دست نگه دار... من دارم...  واقعا نزدیکم تهیونگ..." التماسی که توی نگاهش دیده میشد با شهوتش قابل قیاس نبود و مشخصا امکان نداشت بتونه جلوی صداشو بگیره. حتی با اینکه لب‌هاشو محکم گاز می‌گرفت و کنترل خوبی روی این قضیه داشت بازهم تهیونگ امیدی به زمان ارگاسمش حس نمیکرد.
خدمتکار برای سومین‌بار در اتاق رو زد و به نظر می‌اومد قصد نداشت به اون زودیا ترکشون کنه. احتمالا فکر میکرد تهیونگ برای باز کردن قفل نیاز به زمان داشت و تصمیم گرفته بود صبر کنه درحالیکه این قضیه به هیچ عنوان به نفعشون نبود.

تهیونگ اهمیتی نمیداد اگه صدای جونگکوک به بیرون درز پیدا میکرد ولی جونگکوک احتمالا بعدا احساس بدی بهش دست میداد. با همه‌ی این اوصاف کاری از دستشون ساخته نبود و تهیونگ فقط میتونست برای ساکت نگه داشتنش لب‌هاشو ببوسه و این تنها راه چاره به نظر می‌اومد. گرچه احتمالا با وجود فعالیت سختشون نفس کشیدن براش مشکل میشد و تصمیم گرفت بازهم اهمیت نده بنابراین فاصله‌ی کمی که بین لب‌هاشون بود رو از بین برد و به حرکات دستش ادامه داد.
هرم نفس‌های گرم جونگکوک رو به وضوح توی دهانش حس میکرد و پسر کوچک‌تر سراسیمه شروع به مشت زدن به دستش کرد تا متوقفش کنه و ارگاسمش به تاخیر بی‌افته اما کاملا غیرممکن بود. تهیونگ ضربات انگشتاشو سخت‌تر و محکم‌تر توی سوراخش فرو برد و عمدا درست به قسمتی ضربه میزد که مستقیما منجر به ارگاسمش میشد.
با وجود تلاشش برای عقب زدنش دیر شد و نتونست کنترلی روش داشته باشه از اونجایی که پسر بزرگ‌تر بی‌رحمانه بهش لذتی خالص اهدا میکرد. بدنش لرزه‌ی محسوسی گرفت و فقط تونست ناخن‌هاشو توی دستش فرو کنه و پایین تنه‌اش تا حدود زیادی از انقباض در اومد چون لرزش‌هاش تماما از روی رسیدنش به ارگاسمی شدید و طولانی بود.

تهیونگ به همه‌چیز کنترل داشت و درست لحظه‌ای که رخ داد متوجهش شد با اینحال حرکات دستشو ذره‌ای کند نکرد و بوسیدنش رو ادامه داد به این امید که ساکت نگهش داره.
تصور میکرد جونگکوک تمرکزش رو تا جایی از دست نداده باشه که به این موضوع اهمیت نده ولی کاملا در اشتباه بود و بوسه‌هاشو بی‌جواب گذاشت.
دستش محکم‌تر از قبل دور موهای پسر بزرگ‌تر مشت شد طوری که نفس کشیدن اینبار برای هردوشون سخت شد و تنش بینشون در اوج خودش قرار داشت. فقط باسنش رو بی‌اختیار با ضرباتش همراه کرد تا لذت مست کننده‌اش رو بهتر احساس کنه و درحینی که تهیونگ دهانش رو می‌لیسید ناله‌هاش همراه با نفس‌های بلندش کاملا برای هردوشون قابل شنیدن بود.
عشق بازیشون در پر سر و صداترین حالت ممکنش قرار داشت و نتونست جلوی پوزخندش رو بگیره وقتی متوجه این قضیه شد.
به همین خاطر دست از تلاش برای ساکت نگه داشتنش کشید و اجازه داد شهوت رو با پوست و استخوانش کنه. دلش میخواست نگاهی به پایین بندازه تا بدنش رو هنگام ارگاسمش ببینه اما بوسیدنش رو رها نکرد با این فکر که تا صبح برای نگاه کردن به بدنش وقت داشت.

به نظر می‌اومد خدمتکار پشت در حضور نداشت چون در اتاق دیگه به صدا در نیومد و همچنان فقط صدای اتفاقاتی که روی تخت رخ میداد شنیده میشد. در حینی که جونگکوک ارگاسم شدیدش رو تجربه میکرد هیچ نمیدونست اوضاع چطور پیش میرفت و باسنش رو زمانی به تخت فشار داد که شکمش از کام خودش خیس شد و فقط تونست کف پاشو به تخت فشار بده درحالیکه بدنش رعشه‌ی خفیفی پیدا کرده بود. نفس‌های تندش نشون میداد گرمای زیادی وجودش رو دربر گرفته بود و پوست بدنش از لایه‌ی عرق می‌درخشید جوری که انگار سخت‌ترین فعالیت تمام عمرشو انجام داده بود.

فقط تهیونگ میتونست تمام این اتفاقات رو ببینه اونم بعد از اینکه لب‌هاشو به سختی از لب‌هاش فاصله داد و شروع به گذاشتن بوسه‌های کوچکی روی صورتش کرد. نمیدونست بدن خودشم مثل جونگکوک داغ و تبدار بود یا نه. گردن عرق کرده‌اشو با بوسه‌هاش پر کرد و کنار گوشش پرسید "ازش خوشت اومد؟ مطمئنم دوستش داشتی درسته؟"

به سختی نفس می‌کشید و تمرکزشو به صورت کامل به دست نیاورده بود. فقط زمانی دست تهیونگ رو رها کرد که داشت به لحظات آخر ارگاسمش می‌رسید و چشماش روی هم افتاد تا زمزمه‌ها و بوسه‌هاشو بهتر حس کنه. با اینکه تا لحظاتی پیش داشتن همدیگه رو می‌بوسیدن لب‌هاش خشک به نظر می‌اومد و صورتش احساسات درونشو نشان میداد. به جای اینکه جوابشو بده دستشو پشت گردن تهیونگ گذاشت و اشتیاقش رو برای بوسه‌هایی که روی گردن و بدنش قرار میداد نشون داد. بعد از لحظاتی که از ارگاسمش گذشته بود همچنان دلش نمیخواست حرف بزنه و تهیونگ سرشو کمی بلند کرد تا به صورتش نگاه کنه"میدونستی هنوز باکرگیتو از دست ندادی؟"

جونگکوک مجبور شد کمی مکث کنه تا حرفشو درک کنه. ذهنش هنوز در خلسه عمیقی به سر میبرد و با زحمت زمزمه کرد "منظورت چیه؟"

"منظورم اینه که هنوز کارای زیادی مونده با هم انجام بدیم." انگشتاشو به آهستگی از سوراخش بیرون کشید و نیم نگاه کوتاهی به پایین انداخت. انگشتاش از مایع لوبریکانت همچنان کاملا لزج بودن و لرزش واضحی که روی بدن جونگکوک نشست رو حس کرد. "میخوام از خودت بشنوم که دوستش داشتی."

پسر کوچک‌تر به سقف اتاق خیره شد و نایی برای حرف زدن نداشت. نفس‌های تندش از بین لب‌هاش خارج میشد و حالت بدنش نشون میداد دیگه هیچ خجالتی براش باقی نمونده بود. " دوستش داشتم. "چشماشو به پسر بزرگ‌تر دوخت و صادقانه گفت" بهترین حسی بود که تا الان تجربه کردم. تصورشو نمیکردم این شکلی باشه. "

"خب پس ماموریت با موفقیت انجام شد." روی تخت نشست و درحالیکه دکمه‌های لباسشو باز میکرد ادامه داد "قراره یکم بیشتر خوش بگذرونیم."

"من واقعا... حتی نمیتونم تکون بخورم..." در حقیقت از چهره‌اش صداقت کلامش مشخص بود.

"ولی باید یکم بیشتر خسته بشی. مثلا جوری که نتونی راه بری."

رنگ پریده جواب داد "فردا دانشگاه دارم تهیونگ نباید زیاد خسته بشم."

"دانشگاه کنسله احتمالا تمام روز مجبور بشی بخوابی." بعد از باز کردن دکمه‌هاش، پیراهنشو در آورد و پرتش کرد به گوشه‌ای از اتاق جوری که از نظر ناپدید شد.

عضلات قفسه‌ی سینه و بازوهاش واضحا به چشم می‌اومدن و پسر کوچکتر نگاهش روی سیکس پکاش قفل شد. به سختی آرنج دستاشو روی تخت گذاشت و کمی بلند شد تا بتونه باهاش حرف بزنه" بقیه میفهمن رابطمون چیه. میخوای بهشون چی بگی؟ "

"منظورت از بقیه خدمتکاراست؟"

"خدمتکارا، نگهبانا و هرکسی که تو این عمارت کار میکنه. اونا احمق نیستن."

"البته که نیستن." نیشخندی روی لب‌هاش نشست وقتی خم شد و دستاشو دو طرف بدنش گذاشت. بدون اینکه به سمت تخت فشارش بده لب‌هاشو بوسید و پسر کوچک‌تر باهاش همراهی کرد بعد از اینکه دوباره با کمال میل روی تخت دراز کشید و دستشو دور گردنش حلقه کرد. مشخصا از تحت کنترل بودن لذت میبرد و نفسی که از روی راحتی کشید برای تهیونگ لذت‌بخش بود. حس میکرد از اون شب به بعد، هر ثانیه و دقیقه برای معاشقه با اون پسر لحظه‌شماری میکرد و افکارش فقط به این قضیه ختم میشد.
نمیخواست توی بوسه‌هاشون گم بشه و مدت بیشتری توی لباساش بمونه چون حقیقتا از باکسر و شلوار تنگش نفرت پیدا کرده بود. اما جونگکوک برخلاف خودش قصد نداشت لحظات گرم و ملایم بینشون تموم بشه هنگامیکه چشماشو بسته بود و ازش لذت میبرد. وقتی سرشو بلند کرد و بوسه رو به اتمام رسوند، از دیدن شهوتی که دوباره توی نگاهش پدیدار شده بود به طرز احمقانه‌ای هیجان زده شد. "برام مهم نیست کی قراره بفهمه. درهرصورت چیزی بینمون تغییر نمیکنه اینو فراموش نکن."

"ممکنه بقیه در موردت قضاوت کنن. نباید بی اهمیت باشی"

"بی‌اهمیتم و تو هم اهمیتی نده. نگران من نباش و اجازه نمیدم به تو هم صدمه‌ای برسه." بلند شد و دستشو به سمت کمربندش برد تا بازش کنه و ادامه داد "اکه فکرت مشغول این موضوعات باشه از همچین لحظاتی لذت نمیبری."

جونگکوک نمیتونست نگاهشو از برآمدگی بزرگ زیر شلوارش برداره و هیچ حرفی در جواب نگفت. منتظر موند تا تهیونگ شلوارشو در بیاره و تمام این مدت کمی مضطرب به نظر می‌اومد گرچه در تلاش بود پنهانش کنه.
با در آوردن شلوارش باکسرش نمایان شد و هرلحظه که می‌گذشت نگاهش از دیدن حجم عضوش گردتر میشد و حتی نمیتونست حرف خاصی در موردش بزنه. متوجه نبود تهیونگ چطور از دیدن حالاتش خوشش می‌اومد و پوزخندش از روی نشاط و رضایت بود. "مورد پسندتون واقع شد؟"

چندبار پلک زد و به نظر می‌اومد حواسش با زحمت کمی سرجاش اومد. هاله‌ی قرمز رنگی روی صورتش نشست و با تردید گفت "خیلی منحرفی.... "

"یعنی داری میگی قبل از اینکه ببینیش تو ذهنت تصورش نکردی؟" لحن پایین و زمزمه مانند مستقیم روی پسر کوچک‌تر تاثیر می‌گذاشت و بهش زل زد همزمان با اینکه باکسرشو از پاش در می‌آورد و پرتش کرد به گوشه‌ای از اتاق. روح و جسمش به محض در آوردن لباساش به راحتی رسیده بودن و اصلا دلش نمیخواست به چند دقیقه قبل برگرده وقتی لباساش هنوز تنش بودن. نگاهشو به جونگکوک دوخته بود و در مقابل جونگکوک نمیتونست نگاه مسخ شده‌اشو از عضو سخت و بزرگش بگیره.
سرشو تکون داد و با قاطعیت گفت " این توی من جا نمیشه. پاره میشم ممکنه صدمه ببینم. "

"صدمه نمی‌بینی. بهم اعتماد نداری؟" پاهاشو از هم فاصله داد تا بینشون قرار بگیره گرچه مجبور شد کمی از زور استفاده کنه. " سه تا از انگشتام به راحتی عقب و جلو میرفت و ازش لذت میبردی. "

قبل از اینکه حرف بزنه صورتش قرمزتر شد و گفت  "کاش... انقد از این کلماتی استفاده نمیکردی تو واقعا بی‌شرمی."

"خیلی دلم میخواد تو هم بی‌شرم باشی." زیر زانوهاشو گرفت و در یک حرکت به‌ راحتی بدنشو به سمت خودش کشید طوری که جونگکوک تعادلشو از دست داد و روی تخت افتاد. زمانیکه بدن‌هاشون به هم چسپید، تهیونگ یکی از پاهاشو رها کرد تا روی تخت بی‌افته و برای اولین‌بار توجهش به جوراب‌های سفیدش جلب شد.

افکارش رو در مورد اون جوراب‌ها نمیتونست به درستی توصیف کنه وقتی بدنش رو در آغوش می‌گرفت و به تصرف خودش در میاورد. روح و جسمشو لمس میکرد و دگرگونی بزرگی از احساسات بینشون شکل می‌گرفت زمانیکه جوراب‌های سفید و ساده‌اش رو به پا داشت. هرگز تا اونشب تصورشو نمیکرد جوراب سفید درحین سکس تا این حد براش تحریک کننده باشه و از دیدنش لذت ببره. بوسه‌های کوچکی روی ساق پاش گذاشت و زمزمه کرد "میخوام درست اونطور که باید بی‌شرم باشی و ازم بخوای برات انجامش بدم. گمونم هنوز به اون مرحله نرسیدیم درسته؟"

"فکر نمیکنم هیچوقت به اون مرحله برسیم." جونگکوک هنوز نمیتونست نگاه نگرانشو از عضو پسر بزرگ‌تر برداره و از جا به جا شدن بدنش شوکه بود. با اینحال به راحتی تمرکزشو بخاطر بوسه‌هایی که روی پاش می‌نشست از دست داد و با تردید پرسید "میشه لطفا... یکم آروم انجامش بدی؟ مطمئنم قراره دردم بگیره"

"نمیتونی تصورشو بکنی چقد ازش خوشت میاد." پسر بزرگ‌تر مکثی کرد و ادامه داد"ولی میدونی چیه؟ برای رسیدن به لذت باید یکم درد بکشی. درست مثل چند دقیقه پیش."

"ولی انگشتات با اونجات قابل مقایسه نیست نمیتونی هردو رو یک اندازه بدونی."

"میدونم. منظورم کلی بود پرنسس"

اخم کمرنگی بین ابروهاش نشست و دوباره روی آرنج دستاش بلند شد. "طوری حرف نزن که انگار نمیفهمم چی در انتظارمه. نمیتونی با این حرفای دلگرم گننده استرسمو از بین ببری."

تهیونگ درحینی که پاشو نوازش میکرد با لحن بی‌تفاوتی جواب داد  "من تلاشی برای از بین بردن استرست نمیکنم دارم حقیقتو میگم. خودت بالاخره میفهمی حق با من بود."

جونگکوک خجالت‌زده گفت"فقط دارم میگم آروم انجامش بده. میدونی من چقد... سر و صدای زیادی دارم. پس به نفعته آروم انجامش بدی."

"از یادآوریت خیلی ممنونم. گرچه لازم به گفتنش نبود به‌هرحال همه‌ی اون صداها توی دهن خودم خفه میشد"

نگاه پسر کوچک‌تر از شنیدن حرفش گرد شد و لب‌هاشو باز کرد که حرف بزنه اما موفق به اینکار نشد وقتی ناگهان بدنش چرخید و با شکم روی تخت افتاد. از شدت غافلگیری نفسش در نیومد و قبل از اینکه بتونه حرکت کنه، تهیونگ باسنش رو گرفت و به سمت بالا کشید تا فقط پایین تنه‌اش روی تخت بمونه. بازیگوشانه پرسید " نظرت چیه به ادامه‌ی تفریحمون برسیم؟ "

جونگکوک تلاش کرد بهش نگاه کنه و مبهوت پرسید "میشه بگی چیکار داری میکنی؟ بهم نگو میخوای تو این پوزیشن..."

"بله دقیقا قراره همینجوری به فاک بری." برای دومین‌بار لوبریکانت رو از روی میز برداشت و بعد از اینکه درشو باز کرد مقداریش رو مستقیم روی سوراخش ریخت. "تجربه‌اش نکردم ولی این شکلی حس بهتری بهت میده."

"به من یا به خودت؟" لرزشی که بخاطر سرمای لوبریکانت روی بدنش نشست محسوس بود و با لحن مضطربی ادامه داد "اگه ممکنه لطفا بذار مثل قبل دراز بکشم اینجوری هیچ دیدی روی موقعیت ندارم."

"عوضش من روی همه‌چیز دید دارم." مایع بی رنگی که روی بدنش ریخته بود رو کمی پخش کرد و انگشت وسط و حلقه‌اشو بدون ملایمت خاصی درونش فرو برد تا بیشتر روی بدنش کار کنه. از اونجایی که کمرشو گرفته بود اجازه نمیداد پسر کوچک‌تر هیچ‌جوره تکون بخوره و دیدن واکنشای تندش براش لذت بخش بود.  با خونسردی پرسید. "بهت قول میدم امشب رو هیچوقت فراموش نمیکنی. البته به لطف من. "

جونگکوک به سختی نفس می‌کشید "تهیونگ... اینجوری واقعا خجالت‌زده‌ام میکنی... از اینکه اذیت بشم لذت میبری؟"

"هردومون ازش لذت می‌بریم." با لحن پایینی جواب داد و کف دستشو به سمت پایین گرفت تا سوراخش کمی بیشتر از قبل گشاد بشه. خیلی خوب میدونست عضوش به این راحتیا واردش نمیشد و باید بیهتر آماده‌اش میکرد.
انگشتاشو با ریتم تندی بدون ملایمت توی سوراخش فرو می‌برد و اینکار رو برای دقایقی طولانی انجام داد درحینی که پسر کوچک‌تر لحظه لحظه در مقابلش ضعیف‌تر میشد.
سرشو برگردوند تا چیزی از صورتش مشخص نباشه و هربار که پسر بزرگ‌تر لمسش میکرد نفس‌هاش به همراهش سنگین‌تر میشدن. برای لذتی که چند دقیقه پیش احساس کرده بود انتظار می‌کشید اما به سراغش نیومد و نمیدونست تهیونگ تنها هدفش آماده کردن بدنش برای خودش بود.

پسر بزرگ‌تر از منظره‌ی زیبایی که مقابلش بود خوشش می‌اومد و نوازش‌هاش روی کمر جونگکوک، تضاد زیادی با ضربات دست دیگه‌اش داشت. "نفستو حبس نکن حتی اگه دردت غیرقابل تحمل بود اینجوری فقط بدترش میکنی."

انتظار داشت جونگکوک جوابش رو حداقل با تکون دادن سرش بده ولی جوابی نشنید. پس بدون هشدار قبلی با کف دست ضربه‌ی محکمی به باسنش وارد کرد تا چیزی که میخواست رو بشنوه و پرسید. "شنیدی چی گفتم یا نه؟"

جونگکوک اصلا انتظار اسپنک سختی که خورد رو نداشت و نفسش توی سینه حبس شد. سرش رو سریعا برگردوند تا جوابش رو بده و به تندی گفت"لازم نبود بزنی شنیدم چی گفتی..."

"وقتی باهات حرف میزنم جوابمو بده تا مطمئن بشم منظورمو فهمیدی." انگشتاشو از سوراخ ملتهبش بیرون کشید و متوجه شد نیازی نبود بازهم از لوبریکانت بیشتری استفاده کنه به همین خاطر باسنش رو کمی بالاتر برد و خودش رو بهش نزدیک‌تر کرد.
مشخصا به راحتی نمیتونست واردش بشه ولی بازی کردن باهاش باعث شده بود این موضوع با سختی کمتری همراه باشه. کمرش رو از دو طرف گرفت تا از تکون خوردنش جلوگیری کنه و عضو خودش به قدری سفت بود که نیازی نداشت حتی بهش دست بزنه. "میخوام جوری به فاکت بدم که هیچوقت اولین بارتو فراموش نکنی. تلاش نکن صداتو پایین نگه داری."

"چند لحظه‌ صبرکن..." جونگکوک تلاش کرد به سمتش برگرده ولی تهیونگ محکم کمرشو گرفته بود. "خواهش میکنم آروم انجامش بده من اولین بارمه نمیتونی نسبت به این موضوع بی‌اهمیت باشی."

یقه‌ی پیراهن جونگکوک رو گرفت که از تنش درش بیاره و فقط چند ثانیه طول کشید تا با کشیدنش در بیاد و پرتش کرد به گوشه‌ای از اتاق. میدونست جونگکوک در مقابلش قدرتی نداشت و اگه به حرفاش اهمیت میداد احتمالا تا صبح باید در همون موقعیت می‌موندن. به همین خاطر بدون اینکه حرفی در موردش بزنه، کمرشو گرفت و قبل از اینکه سر آلتشو وارد سوراخش کنه تلاش کرد متمرکز باشه. حتی حدسشم نمیزد تا این حد تنگ باشه و هرگز در تمام طول عمرش هیچکدوم از دخترایی که باهاشون خوابیده بود در این اندازه تنگ نبودن. پیش رفتن برای خودش چندان مشکل نبود ولی زمانیکه مقداریش رو فرو برد جونگکوک به دست و پا زدن افتاد و صداش بلند شد "تهیونگ... لعنتی... خیلی درد داره... بیارش بیرون... لطفا..."

"نگران نباش و یکم دیگه تحمل کن." خودش هم به سختی میتونست صحبت کنه و فشاری که حلقه‌ی سوراخش به عضوش وارد میکرد باعث میشد فکر کنه ممکن بود هر آن نصف بشه. حتی با اینکه مقدار زیادی لوبریکانت روی بدن‌هاشون وجود داشت بازهم به سختی قادر به حرکت کردن بود و لپ‌های باسنشو بیشتر از قبل باز کرد. "چطور میتونی انقد تنگ باشی؟ حتی نمیتونم حرکت کنم."

لرزشی که روی بدنش نشست به خوبی دیده میشد و این لرزش فقط و فقط از روی درد بود. بریده بریده ازش التماس کرد دست نگه داره و دستشو عقب برد تا دست تهیونگ رو بگیره "فقط... چند لحظه بیارش بیرون واقعا دارم میمیرم... نمیتونم تحمل کنم... "

تهیونگ قصد نداشت جوابی بهش بده چون به‌هرحال میخواست کمی بیشتر پیش بره. با فشار دادن عضوش به داخل، همچنان برای پیش رفتن جا داشت درحینی که توجهی نداشت چطور دستاش محکم به بدن جونگکوک چنگ زده بودن و پسر کوچک‌تر از هر زمانی بیشتر برای فریاد نزدن تلاش میکرد. محکم به ملافه‌ی روی تخت چنگ زد و بدنش بخاطر درد و سوزشی که تحمل میکرد منقبض شده بود. "حداقل یکم صبرکن... لطفا ادامه نده واقعا دیگه نمیتونم تحمل کنم دردش غیرقابل تحمله..."

پسر بزرگ‌تر اینبار کمی مکث کرد تا به سایزش عادت کنه و همچنان فقط تا نصف پیش رفته بود. نوازش ملایمی روی پشت و کمرش کشید گرچه دلش میخواست تا جای ممکن بدنشو ببوسه و زمانیکه شروع به صحبت کرد لحنش کمی خشدار بود "قراره بهش عادت کنی. فقط داد نزن نمیخوام فکر کنن اینجا شکنجه‌ات میکنم."

جونگکوک با زحمت و صدای پایینی جواب داد "مطمئن باش چیزی از شکنجه کم نداره..."

با شنیدن جوابش پوزخندی روی لب‌هاش نشست و یادآوری کرد"این نمیتونه شکنجه باشه. نکنه یادت رفته حتی نتونستی دو دقیقه ساکت بمونی؟ "

"دست از چرت و پرت گفتن بردار... حتی نمیتونم درست فکر کنم..."

اینبار با خونسردی جواب داد "هنوز مونده تمرکزتو از دست بدی. کاری میکنم هیچ منطقی برات نمونه. این باعث میشه دردتو فراموش کنی؟"

"لطفا..." جونگکوک نفس عمیقی کشید و زمزمه کرد "فقط آروم انجامش بده... آستانه‌ی تحملم خیلی اومده پایین ممکنه همه صدامو بشنون."

تهیونگ برای نخندیدن تلاش کرد چون احتمالا اگه می‌خندید جونگکوک با لگد از خودش دورش میکرد و در نتیجه عقیم میشد. با اینحال لبخند محوی روی لب‌هاش نشست و خم شد تا کمرشو ببوسه تا انقباض بدنش کمتر بشه. "آروم باش و تحملش کن. اون موقع میتونم کاملا بهت افتخار کنم."

سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و فقط صدای نفس‌های جونگکوک شنیده میشد. سرشو برگردوند تا صورتش مشخص نباشه و به آهستگی بلند شد و بالا تنه‌اشو به دستاش تکیه بده. انگار به این شکل میتونست دردشو راحت‌تر تحمل کنه و با لحن آروم‌تری نسبت به قبل گفت "ادامه بده. فکر کنم بتونم بگیرمش."

"البته که میتونی." دوباره کمرشو گرفت و از اونجایی که بدنش کمی به سایزش عادت کرده بود راحت‌تر براش پیش می‌رفت. هیچ نمیخواست به درد کشیدنش توجه کنه چون در حقیقت ذهنش روی بدنی که مقابلش وجود داشت قفل بود. کمی طول کشید تا عضوش رو کامل به داخل بفرسته و صدایی از روی ناتوانی از سمت جونگکوک شنیده شد طوری که حتی نتونست مدت زیادی روی دستاش بمونه. با درد دوباره روی تخت افتاد درحالیکه تهیونگ کمرشو روی هوا گرفته بود و زمزمه کرد " فکر نکنم دیگه هیچوقت بیارمش بیرون. این لعنتی خیلی تنگه. "

"چطور میتونی... انقد بزرگ باشی؟" جونگکوک نفس نفس زنان پرسید و عملا درحال درد کشیدن بود ولی دیگه نمیخواست مثل قبل ازش شکایت کنه و برای در آوردنش از تهیونگ التماس کنه.  راه زیادی رو رفته بودن و برای پسر بزرگ‌تر هنوز اول راه بود.

برای مدتی به همون شکل باقی موند تا جایی که نفس‌های جونگکوک کمی آروم‌تر شد و بعد به آهستگی عقب کشید تا بتونه حرکت کنه. از درون پیوسته ستایشش میکرد و زبونش قادر به بیان تفکراتی که توی ذهنش می‌چرخید نبود. تنها کاری که هنگام حرکت کردن انجام داد باز کردن بیشتر پاهای جونگکوک بود و محکم گرفتن کمرش تا بتونه بدنشو کنترل کنه.

دلش نمیخواست رفتارش احمقانه باشه ولی احتمالا از یه جایی به بعد حتی اگه جونگکوک با جیغ و داد ازش میخواست دست نگه داره بهش توجهی نمیکرد. باید افکارشو برای خودش نگه میداشت و فقط پوزخندی روی لب‌هاش نشست.
توی پوزیشنی که داخلش قرار داشتن، جونگکوک بعد از مدتی عقلشو از دست میداد و تهیونگ برای اون لحظه برنامه‌های زیادی داشت. البته فقط زمانی به اون مرحله می‌رسیدن که جونگکوک کنار دردی که متحمل میشد لذت رو هم احساس میکرد.
بعد از عقب کشیدنش وقتی تلاش کرد عضوش رو دوباره داخل بفرسته از قبل راحت‌تر انجامش داد اما پسر کوچک‌تر صداش در اومد و صداش زد "خدای من درد داره... فقط یکم آروم انجامش بده... ممکنه همینجا غش کنم اصلا شوخی نمیکنم..."

عقب کشید تا بتونه با ریتم تندتری توی سوراخش ضربه بزنه  به‌هرحال کاملا جا باز کرده بود گرچه همچنان از شدت تنگیش گه گاهی نفسش بند می‌اومد. وقتی ابتدا با ملایمت شروع کرده بود میدونست اگه با خشونت و هرطور که دلش میخواست انجامش میداد، ممکن بود از شدت درد همه‌جا رو روی سرش بذاره ولی حالا تا حدودی داشت بهش عادت میکرد. بنابراین وقتی عقب کشید با ملایمت کمتری توی سوراخش ضربه زد و انتظار واکنش جونگکوک رو داشت.
به نظر می‌اومد مثل قبل براش دردناک نبود ولی به شدت خودش رو برای سر و صدا نکردن کنترل میکرد.  درحالیکه یک طرف صورتِ درهمش روی تخت قرار گرفت، دستاش محکم به ملافه‌ چنگ زده بودن و بدنش هنوز منقبض بود. "دیگه هیچوقت نمیذارم بهم نزدیک بشی... اگه میدونستم تا این حد قراره..."

حرفش نیمه تموم باقی موند وقتی پسر بزرگ‌تر عقب کشید و عضوش رو داخلش کوبید بدون اینکه اهمیتی بهش بده. وقتی جونگکوک نفسشو با صدای بلندی حبس کرد و ناله‌ای از روی درد سرد داد بهش یادآوری کرد "نفستو حبس نکن. تو که نمیخوای یه سیلی دیگه بهت بزنم؟"
قبل از اینکه حتی بهش اجازه بده واکنشی نشون بده بازهم عقب کشید و توی سوراخش ضربه زد اما با گرفتن کمرش بدنشو بیشتر از قبل به خودش نزدیک نگه داشت. دمای اتاق بالا رفته بود یا خودش احساس گرما میکرد؟ از شدت گرما بدنش درست مثل بدن جونگکوک لحظه لحظه مرطوب‌تر میشد و ضرباتشو با ریتم خاصی وارد کرد تا جایی که صدای ضرباتش به صدای ناله‌های درد آلود جونگکوک اضافه شده بود.

با رها کردن کمرش روی تخت هولش داد و دستاشو به عنوان تکیه‌گاه دو طرف بدنش گذاشت تا بتونه ضرباتشو عمیق‌تر و سنگین‌تر وارد کنه. به محض اینکه روی بدنش خیمه زد، پسرکوچک‌تر هق زد و صورتشو ازش مخفی کرد که احساساتش مشخص نباشه. "خیلی عمیقه... خیلی عمیقه تهیونگ... لطفا... یکم آروم‌تر انجامش بده.... نمیتونم تحمل کنم..."

"خیلی خوب تونستی تحمل کنی."متوقف شد و لب‌هاشو به شونه‌اش چسپوند تا گرمایی که توی بدن خودش شعله‌ور بود رو بهش منتقل کنه. بوسه‌هایی که روی پوستش گذاشت طولانی، گرم و صمیمانه بودن طوری که احساساتش رو بیشتر از هر زمانی نشون میداد. "بهت افتخار میکنم. قراره ازش خوشت بیاد."

پسر کوچک‌تر جوابی بهش نداد اما به نظر می‌اومد به طرز عجیبی کمی آروم‌تر شد. به سمتش برگشت تا صورت تهیونگ رو ببینه و چشمای اشک آلودش پر از خستگی بود گرچه مدت زمان زیادی از شروع فعالیتشون نمی‌گذشت. وقتی تهیونگ شقیقه‌اش رو بوسید با لحن پایینی زمزمه کرد " هیچوقت در تمام عمرم... انقد درد نکشیده بودم."

"فکر میکنم دردت کمتر شده درسته؟" کمی از روی بدنش بلند شد تا ضرباتشو دوباره شروع کنه و همچنان دستاش روی تخت بودن. انتظاری برای جواب گرفتن نداشت ولی جونگکوک با اینکه میخواست جوابشو بده بازهم موفق به اینکار نشد. ضرباتی که پسر بزرگ‌تر درون سوراخش میزد از قبل عمیق‌تر و سنگین‌تر بودن تا جایی که وقتی بدنش پر میشد بی‌اختیار نفس کشیدن رو فراموش میکرد.
درست مثل مدتی قبل، انتظاری برای لذت بردن نداشت و تصورش فقط به درد کشیدن خلاصه میشد.

با اینحال وقتی تهیونگ کمی جا به جا شد تا بدنش در موقعیت بهتری باشه، ریتم تندی که از ضرباتش ساخته شد باعث میشد عضوش تا انتها فرو بره و بهتر از هر زمانی میتونست بهشت رو ببینه و حس کنه. دلش میخواست این حس رو چندین برابر برای پسری که روی تخت خوابیده بود بسازه و نگاهش رو به بدن‌هاشون دوخت و ضرباتش رو کمی تغییر داد. با همون شدت و ریتم تندی که نفس جونگکوک رو بند می‌آورد اما دردش به طرز قابل توجهی کم شده بود. به این صورت که دیگه از شدت درد نمی‌نالید و فقط چهره‌ی درهمش از احساساتش خبر میداد. درحینی که جونگکوک تصورشو نمیکرد هیچ اتفاقی بی‌افته، پسر بزرگ‌تر مچ دستاشو گرفت و همراه با خودش که بلند شد، دستاشو به عقب برد و بدون ملایمت بالا کشیدش. "اینجوری قراره بیشتر خوش بگذره."

از این تغییر ناگهانی حتی قادر به حرف زدن نبود و فقط کلمه‌ی "تهیونگ"  از بین لب‌هاش خارج شد. تهیونگ دستاشو روی پشتش به هم قفل کرد و بعد از اینکه محکم هردو دستشو گرفت، با دست دیگه‌اش کمرشو به بدن خودش چسپوند. بالا تنه‌ای جونگکوک همچنان تا حدودی روی تخت قرار داشت با این تفاوت که مطلقا نمیتونست حرکت کنه و تمام بدنش در اختیار تهیونگ بود حتی شدت ضرباتی که بهش وارد میشد.
با پوزیشن جدیدی که پیدا کردن، تهیونگ رضایت بیشتری داشت و درحینی که لب پایینش رو بین دندوناش گرفته بود حرکاتشو از نو شروع کرد و مطلقا هیچ ملایمتی به خرج نمیداد. جونگکوک نفس‌هاشو به زحمت بیرون می‌فرستاد و بدنش با هر ضربه‌ای که واردش میشد تکون میخورد در نتیجه جملات درد آلودش منقطع بودن" تهیونگ... خدای من... حتی نمیتونم نفس بکشم... "

خیلی راحت می‌تونست تمام شب رو توی همون موقعیت بمونه و تمام پوزیشن‌هایی که بلد بود رو پیاده کنه و احتمالا همین اتفاق هم می افتاد. البته اگه جونگکوک وسط کار غش نمیکرد یا لگد زنان بهش فحش نمیداد. شاید حتی اگه این رفتارها ازش سر میزد بازهم به کارش ادامه میداد و سخت‌تر از قبل، درست مثل همون لحظات درونش ضربه میزد و بدون خستگی انجامش میداد. روی پوست بدنش میتونست قطرات عرق رو ببینه و این منظره‌ی زیبا فقط بیشتر از قبل تحریکش میکرد به همین خاطر کف دستشو روی پشتش گذاشت و بینابین ضرباتش صحبت کرد " گفته بودم کاری میکنم هیچوقت امشبو فراموش نکنی؟ "

پسر کوچک‌تر حتی نمیتونست حرف بزنه و به سختی گفت "چرا دستمو ول نمیکنی... لطفا.. "

"ولی اونجوری زیاد خوش نمی‌گذره" خشونتی که توی صداش نشست در اختیار خودش نبود و ضرباتش رو به قسمتی وارد کرد که دقایقی پیش باعث شده بود پسرک عقلشو از دست بده. میدونست زیاد سخت نبود تا پیداش کنه و دقیقا به همون شکلی پیش رفت که انتظارشو داشت. پسر کوچک‌تر تا اون لحظه فقط در تلاش بود دستاشو رها کنه و پذیرای ضربات تند تهیونگ بود اما بعد، دستاش که روی کمرش به هم قفل بودن مشت شدن و کمرش به سمت پایین قوس برداشت. نفس نفس زنان صداش زد و لرزان گفت "تهیونگ... خدای من...یکم بهم فرصت بده واقعا...نمیتونم نفس بکشم.. "

"منم قصدم اینه نفس کشیدنو فراموش کنی. نمیخوام صداتو پایین نگه داری متوجه شدی؟"

"بخوامم نمیتونم..." زمانیکه پسر بزرگ‌تر ضربات سریعشو روی همون قسمت وارد کرد و عضوش رو به دیواره‌های روده‌اش می‌کشید، نتونست صداشو پایین نگه داره و ناله‌ی کشداری که بینابین ضرباتش از بین لب‌هاش خارج شد از روی لذتی خالص بود.
بدون اینکه اختیاری روی حرکاتش داشته باشه انقباض بدنش تقریبا از بین رفت و باسنشو بالاتر گرفت تا حرکات تهیونگ رو داخل خودش بهتر احساس کنه. پسر بزرگ‌تر میتونست همه‌چیز رو ببینه حتی شهوتی که روی صورتش سایه انداخته بود. تنها یک طرف صورتش روی تخت قرار داشت و شنیدن کلمه‌ی "تهیونگ"  با لحن پر از التماسش باعث شد عضوش درون سوراخی که بهش ضربه میزد حجیم‌تر بشه. کف دستشو روی باسنش کوبید و بهش هشدار داد "لعنت بهت... اگه خفه نشی ممکنه بهت صدمه بزنم..."

این اتفاق حتی برای جونگکوک هم قابل لمس بود و صورتشو ازش مخفی کرد قبل از اینکه برای احساس خوبش بی‌صدا درخواست کنه. به نظر می‌اومد از خشونت و لذتی که همزمان دریافت میکرد تا حد زیادی خوشش می‌اومد چون دیگه لازم نبود تهیونگ کمرشو بگیره و باسنشو بالا نگه داره. با گرفتن مچ دستاش و کشیدنش به سمت خودش، حرکاتش حتی تند‌تر و محکم‌تر شدن تا جایی که صدای ضرباتش هم نمیتونست ناله‌های جونگکوک رو پوشش بده. تخت زیر فعالیت سختشون به صدا در اومده بود اما هیچکدومشون به این موضوع توجهی نداشتن نه وقتی که گرمای بدن‌هاشون به یک میزان بالا رفته بود و شهوتی که داخل رگ‌هاشون جریان داشت تمام نشدنی به نظر می‌اومد.

گرفتن دستاش باعث شده بود بالا تنه‌اش کاملا از تخت فاصله بگیره و اصلا نسبت به این موضوع شکایتی نداشت. جوری که سفت و سخت به فاک میرفت و تهیونگ با گرفتن دستاش ضرباتشو در شدیدترین حالت ممکن بهش وارد میکرد رو دوست داشت و این موضوع رو به هیچ عنوان پنهان نمیکرد. حس خوبی که بدنش رو فرا گرفته بود از چهره‌ی ملتهب و عرق آلودش واضحا دیده میشد تا جایی که از حجم این لذت سرش به عقب خم شد و موهاش همراه با ضرباتی که به سوراخش وارد میشد تکون میخورد. " چطور میتونی انقد... خودخواه باشی... "

"ولی من بهت گفته بودم. خودت باورش نکردی اینطور نیست؟ " لحنش با لحن جونگکوک تفاوت زیادی داشت درحالیکه هردوشون به یک اندازه از لحظاتشون لذت می‌بردن. نفس‌نفس میزدن و بدن‌های عرق کرده‌اشون کاملا به هم شباهت داشت هنگامیکه توجه نداشتن سر و صدای زیادشون تمام فضای اتاق رو در بر گرفته بود.
با وجود اینکه پوزیشنش رو تغییر نداده بود بازهم جونگکوک نسبت بهش شکایتی نداشت و صدایی که از روی رضایت و بی‌تابی پیوسته ازش خارج میشد، همراه شد با خم شدنش به سمت تخت تا ضرباتش رو حتی عمیق‌تر به درونش دریافت کنه. هیچ نمیدونست در همون مدت کوتاه به ارگاسم رسیده بود یا نه چون درست طبق گفته‌ی تهیونگ عقل و منطقی براش باقی نمونده بود.

به قدری توی لحظات گرمش شناور بود که وقتی تهیونگ با رها کردن دستاش اجازه داد روی تخت بی‌افته، اهمیتی به این موضوع نداد و فقط در کمال رضایت باسنشو درحد امکان برای پسر بزرگ‌تر بالا گرفت. وقتی یک طرف صورتشو روی تخت قرار گرفت صورت مرطوبش برای تهیونگ نمایان شد و مشخص نبود این رطوبت از اشکاش سرچشمه می‌گرفت یا بدنش به اون حجم از فعالیت واکنش نشون میداد؟ در این حین، تهیونگ بدون اطلاع قبلی با گرفتن یکی از پاهاش بدنشو به سمتی خم کرد تا به پهلو روی تخت قرار بگیره و جونگکوک در گم‌گشته‌ترین حالتش بود طوری که اجازه داد به راحتی یک طرفه روی تخت سقوط کنه.

افتادنش روی تخت جوری نبود که از هم جدا بشن و تهیونگ لحظه‌ای از حرکت کردن متوقف نشد در حالیکه پوزخند رضایت آمیزی روی لب‌هاش دیده میشد. "اینجوری ازش خوشت میاد؟ دارم می‌بینم حسابی قاطی کردی کوچولو."

"چطور میتونی انقد.. عوضی باشی... حتی تو این موقعیت..." جونگکوک به زحمت میتونست ناله کنان حرف بزنه وقتی با هر ضربه‌ای که درونش فرو میرفت تمام بدنش تکون میخوره و مجبور شد به ملافه چنگ بزنه. با اینحال حتی چنگ زدنش به ملافه هم کارساز نبود و دست لرزانشو به تاج تخت رسوند تا فشاری که به بدنش وارد میشد بیشتر از اون هولش نده و باعث نشه از تخت سقوط کنه.

سرشو کمی بلند کرد تا به محل اتصال بدن‌هاشون نگاه کنه و شهوتی که نگاه خمارش رو پر کرده بود کاملا دیده میشد. احساس خوبی که تجربه میکرد از تهیونگ پنهان نبود و بعد از اینکه پاشو بالا نگه داشت، دست آزادشو به سمت عضو رها شده‌ی جونگکوک برد و توی مشت گرفتش تا بهش هندجاب بده. گرچه توی ذهنش یادداشت کرد اجازه نده به ارگاسم برسه و احتمالا پسر کوچک‌تر دوباره به غر زدن می‌افتاد.

اما این تصورش چندان به واقعیت نزدیک نبود وقتی عضو سفت و خیسشو توی دستش پمپ کرد و جونگکوک کنترلی روی انقباض بدنش نداشت. احساس خوبی که به لذت شدیدش اضافه شد از تصوراتش فراتر بود و صدای ناله‌هاش نمیتونست از اون عمیق‌تر باشه وقتی بینابین حرفای نامفهومش کلماتی مثل "خدای من"  "لطفا"  به وفور شنیده میشد و صداهای زیباتری که پیوسته با هر ضربه‌ همراه بود. این صداها بیشتر از هرچیزی برای تهیونگ خوشنوا به گوش می‌رسید و باعث میشد برخلاف خواسته‌اش به ارگاسم نزدیک بشه.

تلاش کرد حواسشو از خودش پرت کرد و عضو سفتش رو کمی آزاردهنده‌تر بالا و پایین‌ کرد تا لذت بیشتری بهش ببخشه و مواظب بود همه‌چیز در کنترل خودش باشه حتی به کام رسیدن جونگکوک.  وقتی دستشو با ریتم خاصی روی عضوش بالا و پایین برد و با شصتش به سر آلتش فشار خفیفی کرد، از کاری که انجام میداد اطمینان داشت. پسر کوچک‌تر دستشو از تخت فاصله داد و سریعا دست تهیونگ رو گرفت تا از هندجاب ماهرانه‌ای که بهش میداد جلوگیری کنه چون کاملا به ارگاسم دومش یا شایدم سومش نزدیک بود. عاجزانه و به تندی ازش التماس کرد "تهیونگ... من دارم میام... لطفا... خواهش میکنم چند لحظه بهم فرصت بده..."

تهیونگ جوابی بهش نداد و فشار سختی که با انگشت به نوک آلتش وارد کرد باعث شد ناله‌ی هق هق‌آلود جونگکوک به صداهای دیگه‌اش اضافه بشه. دستش که به دست تهیونگ رسید بهش چنگ زد تا از عضوش دورش کنه گرچه زورش نمی‌رسید و فقط خودش رو بیشتر از اونی که بود خسته میکرد."چیکار داری... میکنی... دست لعنتیتو بردار...."

"قرار نیست فعلا بهش برسی. هنوز مونده کارمون تموم بشه نمیدونستی؟" درحالیکه یک لحظه از سرعت ضرباتش کم نمیشد پاشو رها کرد تا بدنش به پشت روی تخت بی‌افته و جونگکوک هیچ فرصتی نداشت به تمام این تغییرات واکنش نشون بده. تنها کاری که از دستش بر می‌اومد تلاش برای ثابت نگه داشتن بدنش در اثر ضربات سختی  بود درون سوراخ خیسش فرو می‌رفت تا جایی که در آخر مجبور شد درهرحال یکی از دستاشو به تاج تخت برسونه. درست بعد از اینکه تهیونگ پاشو رها کرد، تصور میکرد همه‌چیز به اتمام رسیده و میتونه روی پشتش دراز بکشه ولی کاملا در اشتباه بود.

وقتی به پشت روی تخت افتاد، نیشخندی روی لب‌های تهیونگ نشست و اینبار هردو پاشو بلند کرد و پایین تنه‌اشو بالا برد جوری که باسنش از تخت فاصله گرفت. زمانیکه پاهاشو روی شونه‌های خودش انداخت، با گرفتن ران‌هاش بدنشو مطلقا ثابت نگه داشت تا ضربات عمیقشو داخلش بفرسته و در پوزیشن دیگه‌ای جسمشو نابود کنه.
نابودی کلمه‌ی مناسبی برای توصیف جسم و روح جونگکوک بود چون صداهایی که از بین لب‌هاش شنیده میشد باعث شده بود گلوش از کار بی‌افته و لب‌هاش به خشکی میزد. اما لذتی که حس میکرد از نگاه و صورتش دیده میشد طوری که مثل سمبلی از خدای شهوت به پسر بزرگ‌تر خیره شده بود. احساسی که از چشمای نیمه‌باز و خمارش دیده میشد، به هیچ عنوان معصومانه به نظر نمی‌رسید و موهای سیاهش خیس از عرق به پیشانیش چسپیده بودن. حتی با اینکه بدنش به شدت همراه با ضربات تهیونگ تکون میخورد ولی نگاهش خالی از غرور بود و ازش خواهش کرد"میشه منو ببوسی؟!...اجازه بده بهت نزدیک بشم..."

سریعا به درخواستش جواب نداد و در عوض میزان خشونتش رو بالا برد درحالیکه حرکاتش تا اون لحظه به هیچ عنوان آروم نبودن. "این همون چیزیه که میخوای؟ پس باید یکم بیشتر براش صبرکنی"

جونگکوک بدون مکث جواب داد "من همین الانشم... نمیتونم تکون بخورم... نمیتونی منو ببینی؟... "

"البته. البته که می‌بینم سان شاین." حرفای ملایمش با حرکاتش همخونی نداشت و مطمئن بود جونگکوک نمیدونست چه اتفاقی در انتظارشه. بی‌خبریش از چهره‌ی عرق کرده و ملتهبش کاملا دیده میشد و همچنان برای بوسیدنش انتظار می‌کشید.
  پاهاشو از روی شونه‌هاش برداشت و روی بازوهاش گذاشت و هدفش این بود پاهاشو بیشتر از هم باز کنه تا جایی که فقط پایین تنه‌اش بالا بمونه. جونگکوک قبل از اینکه دوباره روی تخت بی‌افته برای هزارمین‌بار نفسش توی سینه حبس شد.

وقتی به پشت روی تخت افتاد، پسر بزرگ‌تر لب‌هاشو به هم فشرد و ضرباتش رو به قدری سخت درونش میزد که جونگکوک برای ثابت نگه داشتن بدن ضعیف و بیچاره‌اش دستشو به تاج تخت رسوند. متوجه نبودن سر و صدای زیادشون انواع مختلفی داشت و صدای ضربات تهیونگ نمیتونست صداهایی که از جونگکوک شنیده میشد رو پوشش بده. هیچ کنترلی روی صداش نداشت وقتی خشونت تهیونگ ناگهان دوبرابر شد و اشکاش از نو روی صورتش جاری شدن.
اما این اشک‌ها نه از روی درد بلکه از روی لذت بی‌انتهایی بود که مثل شعله‌های آتش در تمام بدنش پخش شده بود و ذهنش از عقلانیت خالی شد. این موضوع رو به زبون نمی‌آورد اما نگاهش تمرکزی نداشت وقتی گه گاهی سرشو بالا میاورد تا به بدن‌هاشون نگاه کنه و ببینه که تهیونگ چطور با بی‌رحمی جسمش رو به تصاحب خودش در میاورد و به تمام التماس‌هاش بی‌توجه بود.

"تهیونگ... خواهش میکنم... من واقعا نزدیکم..."

"هنوز مونده به آخرش برسیم زیاد خوشبین نباش." توی کنترل ارگاسم خودش تبهر خاصی داشت و زیاد به خاطرش به زحمت نمی‌افتاد. طی سال‌هایی که با زن‌های اطرافش خوابیده بود هرگز تا این اندازه سخت به نظر نمی‌اومد و قبلا به راحتی میتونست نگهش داره. کنترل کردن شهوتش بسیار سخت‌تر میشد وقتی به عضو پسر کوچک‌تر نگاه میکرد که چطور با هر ضربه روی شکمش تکون می‌خورد و مایع لزجی که ازش آویزان بود داشت همه‌جا رو کثیف میکرد. حس میکرد باید هرطور شده جلوی میلش رو برای لیس زدنش می‌گرفت و در نهایت مجبور میشد تمرکزشو ازش جدا کنه.

نفس‌های تند و سریعشون به هم شباهت داشت زمانیکه در نزدیک‌ترین حالت ممکن برای اولین‌بار معاشقه میکردن. وقتی جونگکوک ازش خواست ببسودش درخواستشو رد کرد و نمیدونست چرا ناگهان برای بوسیدنش از قبل هم مشتاق‌تر شد. شاید چون گرمای بینشون در بالاترین و غلیظ‌ترین حالت خودش قرار داشت و تمام فاصله‌هایی که بینشون وجود داشت نابود شده بود.
در همون حین، یکی از پاهاشو رها کرد تا بهش هندجاب بده و بیشتر اذیتش کنه اما فقط با نگاه کردن به صورت اشک‌آلودش پشیمون شد و هردو پاشو روی تخت انداخت تا اینبار بدنش کاملا روی تخت قرار بگیره. جونگکوک از این موقعیت جدید بلافاصله رضایتشو نشون داد و ناله‌ای از روی راحتی سر داد. با اینحال نتونست چندان توی پوزیشن راحت و ساده‌اش بمونه چون تهیونگ روی بدنش خیمه زد وقتی همچنان به تندی عضوشو توی سوراخش حرکت میداد.

انتظار نداشت جونگکوک ازش استقبال کنه از اونجایی که نگاهش نامتمرکز به نظر می‌رسید ولی درست بعد از اینکه تهیونگ دستاشو دور طرف بدنش گذاشت، سرشو از تخت فاصله داد که لب‌هاشو ببوسه و پسر بزرگ‌تر عقب کشید تا این اجازه رو بهش نده. نگاه کردن به چهره‌ی عصبی و ملتهبش که سرشار از لذت بود براش خوشایند بود و با خونسردی پرسید"دلت میخواد ببوسمت پرنسس؟"

"میشه اینکارو نکنی؟... تهیونگ..." التماس و خواهشی که از لحنش شنیده میشد واقعی بود و دستاشو محکم دور گردنش حلقه کرد. " فقط منو ببوس... قول میدم دیگه هیچی ازت نخوام... "

نفس‌های داغشو با هر کلمه‌ای که می‌گفت روی صورتش حس میکرد و با شنیدن کلماتش یاد گذشته افتاد. وقتی یادش اومد پسری که زیرش خوابیده بود چطور این راه طولانی رو همراهش اومد گرمای دلپذیری توی سینه‌اش پخش شد و یکی از دستاشو به بدنش رسوند تا نوازششش کنه. "هرچی تو بخوای همون میشه. معلومه که می‌بوسمت احمق."

ولی  فرصت نکرد سرشو پایین ببره چون جونگکوک با فشار دستاش سرشو پایین برد و لب‌هاشو به لب‌های پسر بزرگ‌تر چسپوند. شهوت غلیظی که بدنش رو فرا گرفته بود کنترلشو به دست داشت و حتی فرصت نداد لب‌هاشون روی هم بلغزه. بعد از اینکه دهانشو باز کرد تا زبون تهیونگ وارد حفره‌ی گرم دهانش بشه ناله‌ای از روی رضایت سر داد و تلاش کرد باسنش رو با ریتم حرکات تهیونگ هماهنگ کنه. گرچه تلاشش نا موفق بود چون ضربات تهیونگ کاملا تند و محکم به سوراخش وارد میشدن و صدایی که از به هم خوردن بدن‌هاشون برمیخواست بیشتر از قبل منطق رو ازش سلب میکرد.

تهیونگ سرشو کج کرد تا جای جای دهانش رو با زبونش لمس کنه و دستشو از پهلوش بالاتر برد تا جایی که به نوک سینه‌های حساسش رسید. تصورشو نمیکرد چندان نسبت به سینه‌هاش حساس باشه ولی زمانیکه بین انگشتاش فشارش داد و کشیدش، صدایی از گلوی جونگکوک خارج شد که باعث شد مغزش کاملا ارور بده. چشماشو که در اثر بوسه‌ی خیسشون بسته بود باز کرد و به صورتش نگاهی انداخت اما پسر کوچک‌تر مطلقا حواسش به وضعیت تهیونگ نبود. نمیدونست با صدایی که از خودش خارج کرده بود چطور شرایط رو صد برابر براش سخت کرد و فقط وقتی به خودش اومد که تهیونگ لب‌هاشو از لب‌هاش فاصله داد. صداش از خشونت و سردرگمی پر بود وقتی ازش پرسید"تو واقعا قصد داری دیوونم کنی؟ میخوای جوری تا صبح به فاکت بدم که هیچ ذره‌ای از بدنت سالم نمونه؟"

جونگکوک نفس بریده گفت " ازش خوشم میاد... چرا ازم فاصله میگیری؟"

"چون میخوام صداتو بیشتر بشنوم. تا وقتی هیچ صدایی برات نمونه."

جونگکوک با شدت بیشتری اصرار کرد "ولی من میخوام بازم منو ببوسی...دلم میخواد بیشتر ببوسمت..."

وقتی جونگکوک دستاشو تنگ‌تر دور گردنش حلقه کرد، پایین‌تر رفت تا سرشو توی گردنش فرو کنه و بوسه‌هاشو روی پوست بدنش قرار بده. برای بوییدن و بوسیدن بدنش درست به اندازه‌ی بوسیدن لب‌هاش اشتیاق داشت و همچنان بدنش رو نوازش میکرد وقتی شروع به لمس گردنش با لب‌هاش کرد. قصد داشت پایین و پایین‌تر بره تا جایی که به قسمت مورد نظرش برسه هرچند اگه به دلخواه خودش پیش می‌رفت باید ذره‌ذره‌ی بدنش رو نشونه گذاری میکرد.
پوست بدنش رو بین لب‌هاش می‌کشید و هرچقدر پایین‌تر میرفت به نظر می‌اومد جونگکوک هم درست مثل خودش مشتاق‌تر میشد. بدن‌هاشون از شدت فعالیتی که داشتن خیس از عرق و کام بود و هیچکدومشون اهمیت خاصی به این قضیه نمیدادن. خصوصا تهیونگ که بوسه‌های مشتاقش رو هرجا که می‌تونست می‌گذاشت و تشنگیش فقط به این شکل برطرف میشد. روی قفسه‌ی سینه‌اش بوسه‌های سبکی گذاشت و همزمان با اینکه لب‌هاشو دور نوک سینه‌اش حلقه کرد، با دستش نوک دیگه‌ی سینه‌اشو بین انگشتاش فشار داد و در حقیقت انتظار یک واکنش سریع رو از سمت جونگکوک نداشت.

زمان زیادی طول نکشید که اوضاع کمی تغییر کرد وقتی نوک سینه‌اشـو بدون هیچ ملایمتی بین لب هاش می‌کشید و اینکار رو پیوسته و بی‌وقفه انجام داد. با این وجود ضرباتی که درونش میزد کند نمیشد و این موقعیت تقریبا تغییر ناپذیر به نظر می‌اومد. البته تا زمانیکه جونگکوک موهاشو چنگ زد و ناله‌کنان اسمشو صدا زد درحینی که بدنش با مکیده شدن سینه‌هاش لرزش خفیفی پیدا کرده بود.

هرگز حدسشو نمیزد فقط با شنیدن صدای شخصی که در اوج لذت جنیسش بود تا این حد تحریک بشه و متوجه شد امکان نداشت بیشتر از اون ارگاسم خودشو کنترل کنه.
زبونش رو به سینه‌اش فشار داد همزمان با اینکه مثل مایع حیات بین‌ لب‌هاش می‌مکیدش و جونگکوک تقریبا بلافاصله در جواب به ارگاسم رسید. پروسه‌ی ساک زدن سینه‌اش به هیچ عنوان طولانی نبود و فکرشو نمیکرد پسر کوچک‌تر در این حد بخاطرش ضعیف باشه طوری که در عرض مدت کوتاهی به اوج رسید. با تمام وجود دلش میخواست صورتشو در اون لحظه ببینه ولی خودخواهی محض بود اگه بخاطر دیدنش سرشو بالا می‌برد و سینه هاشو رها میکرد.

بدنش با ارگاسمش می‌لرزید وقتی موهای پسر بزرگ‌تر رو بی‌رحمانه می‌کشید و ناله‌های نیازمندش از حسی مثل خوشی لبریز بود. اسم تهیونگ از بین حرفای نامفهومش کاملا قابل شنیدن بود و این موضوع در کنار صداش برای تهیونگ حکم باختن رو داشت و مجبور شد یکی از دستاشو روی تخت بذاره تا هنگام ارگاسم روی بدنش سقوط نکنه.
وقتی عضوشو درونش حرکت میداد، گرمایی که با غلظت و شدت زیادی درحال شکل گرفتن بود رو به وضوح میتونست حس کنه.
ولی برخلاف انتظارش درست زمانی به ارگاسم رسید که مایع سفید رنگ جونگکوک روی چونه‌اش پاشیده شد از اونجایی که صورتش فاصله‌ی نزدیکی به شکمش داشت. پاهای پسر کوچک‌تر دور کمرش حلقه شده بود تا ضرباتشو عمیق‌تر دریافت کنه و درون ذهنش هرج و مرج بزرگی رخ داد چون مشخصا هردوشون شدیدترین ارگاسم زندگیشون رو تجربه میکردن.

هردو دستاشو روی تخت گذاشت تا کنترل بهتری روی بدنش داشته باشه و این درحالی بود که جونگکوک همچنان به پایان نزدیک‌ میشد اما قصد نداشت دستاشو از موهاش جدا کنه. درحقیقت تهیونگ کنترلی روی کاراش درحین ارگاسم نداشت و هنگامیکه مایع گرمش به بیرون راه پیدا کرد، از شدت لذت هومی کشید و نوک سینه‌ی جونگکوک رو رها نکرده بود.
گازی که ازش گرفت باعث شد جونگکوک از جا بپره و صدای ناله‌اش کاملا به گریه کردن شباهت داشت. شاید اگه در موقعیت دیگه‌ای بودن بخاطر اینکار ازش معذرت‌خواهی میکرد ولی حتی وقتی به ارگاسم رسید، عضوش رو درونش نگه داشت و فقط به حرکت کردن ادامه داد.

به اوج رسیدنشون تقریبا زمان زیادی طول کشید و برای مدتی طولانی از دنیای اطرافشون جدا شدن. در اون لحظات نه تنها جسمشون بلکه روحشون هم به یک اتصال نامرئی پیوند خورد و حتی خودشون هم ازش باخبر شدن. حسش کردن، درست همراه با احساس بی‌نظیری که از بدن‌های همدیگه‌ می‌گرفتن و به نظر می‌اومد انگار قرار بود تا ابد براشون ادامه داشته باشه.
در کنار این دقایق طولانی و پر از تنش، لحظه لحظه بیشتر به آرامش رسیدن و جونگکوک کسی بود که زودتر از تهیونگ بدنش شل شد و مشتش دور موهای پسر بزرگ‌تر شل شد. البته طوری نبود که بیخیال باشه ولی بدنش در ضعیف‌ترین حالت ممکنش قرار داشت درحالیکه به تندی نفس نفس میزد. با اینکه ارگاسمش تقریبا به پایان رسیده بود ولی لرزش‌های کوتاهی گه گاهی روی سرتاسر بدنش می‌نشست.
تهیونگ بوسه‌های سبکشو روی قفسه‌ی سینه‌ و بدنش گذاشت و بالاتر رفت تا بتونه صورتشو ببینه. لب‌هاشو به گونه‌اش چسپوند و بوسیدنش هرچند جونگکوک تقریبا از کار افتاده بود.

هیچ واکنش خاصی به ابراز محبت‌های تهیونگ نشون نداد و پسر بزرگ‌تر صورتشو بالای صورتش گرفت که باهاش حرف بزنه و به لب‌های متورمش بوسه‌ی کوچکی زد. "حالت خوبه؟"

فقط "هوم" ناچیزی ازش شنیده شد و چشمای نیمه‌بازش داشتن روی هم می‌افتادن. از شدت خستگی قادر به حرف زدن نبود و تهیونگ می‌تونست ببینه حال کسی رو داشت که انگار کامیون بارها از روی بدنش رد شده بود. دوباره لب‌هاشو بوسید تا بیدار نگهش داره و گفت "قرار نیست بخوابی باید بریم حموم. بدنتو تمیز بشوری و بعد بخوابی." دستشو روی شکم تختش گذاشت که با کام خودش کثیف شده بود و علاوه بر اون بدنش سراسر پوشیده از عرق بود. بدنش رو نوازش کرد و دوباره گفت "میخوای خودم ببرمت؟ بخاطر همین تنبلی میکنی؟"

"نمیتونم... تکون بخورم." زمزمه‌ی کوتاهش به زحمت شنیده و صداش خشدار به گوش میرسید. پسرک نایی برای حرف زدن نداشت چه برسه به اینکه بلند بشه و بره دوش بگیره.

تهیونگ نگاهی به بدن‌هاشون انداخت و یادش اومد هنوز ازش بیرون نکشیده بود. احتمالا اگه اینکارو میکرد از جا می‌پرید و این همون چیزی بود که میخواست  پس دستاشو روی تخت گذاشت و به آهستگی عضوش رو از بدنش خارج کرد . درست طبق حدسی که زده بود به محض بیرون آوردنش لرزش سختی پایین تنه‌اشو در بر گرفت و باسنشو به تخت فشار داد قبل از اینکه ناله‌ی کوتاهی از سر ناراحتی بکنه. هنوز چند دقیقه از ارگاسمش نگذشته بود و تهیونگ حس میکرد فقط با نگاه کردن به بدنش دوباره به راحتی سفت میشد. طوری که بدنش خسته و از کار افتاده به نظر می‌رسید رو دوست داشت و کفس دستشو روی پاهاش کشید. "بلند شو که باید بریم حموم. میخوام اونجا یه دور دیگه انجامش بدیم پس برای خوابیدن زوده."

"هرگز این اتفاق نمی‌افته." دستاشو بالا برد و گفت "بیا بلندم کن نمیتونم تکون بخورم."

پسر بزرگ‌تر از تخت پایین رفت و بدون اینکه توجهی به لباسای روی زمین بکنه خم شد تا بدنشو از روی تخت بلند کنه. یکی از دستاشو زیر زانوهاش گذاشت، دست دیگه‌اشو دور کمرش حلقه کرد و به راحتی روی بازوهاش بالا بردش. جونگکوک چندان بی‌حرکت و خواب آلود نبود ولی دستاشو که دور گردن تهیونگ گذاشت، سرش روی سینه‌ی پهنش افتاد و زمزمه کرد "خیلی خسته‌ام. میشه بدنمو بشوری؟"

تهیونگ بازیگوشانه پاسخ داد "باید یه جور دیگه ازم خواهش کنی برات انجامش بدم. مثلا به شرطی که سه راند دیگه داشته باشیم و بعد از حموم روی میز همین اتاق..."

"واقعا نمیتونم. باید بذاری یکم استراحت کنم." خستگیش کاملا از صورتش پیدا بود، صدای تحلیل رفته‌اش در آخر به خاموشی رفت و صداقت کلامش از چهره‌اش دیده میشد.

تهیونگ در جوابش چیزی نگفت و با پا در نیمه‌باز حمام رو هول داد که کامل بازش کنه. به سمت وان رفت، بدنشو داخلش گذاشت و برخوردش  با وان سرد باعث شد به خودش بیاد جوری که وقتی تهیونگ رهاش کرد توی خودش جمع شد. "دیگه هرگز نمیذارم بهم نزدیک بشی. خیلی بی‌رحمی."

تهیونگ با شنیدن صدای گرفته‌اش پوزخند کمرنگی روی لب‌هاش نشست. قبل از اینکه جوابشو بده شیر آب رو باز کرد، خودشم درون وان نشست و دستشو روی پاش گذاشت. "بیا اینجا بشین میدونم خسته‌ای اجازه میدم بخوابی."

جونگکوک بدبینانه بهش نگاه کرد و چشماش پر از تردید بود. به نظر می‌اومد حرفشو باور نکرده بود و تهیونگ دوباره دستور داد "اگه بخوام به فاکت بدم اینجوری انجامش نمیدم فقط بلند میشم و خمت میکنم. پس خیالت راحت."

در نهایت، حرفش رو تا حدودی باور کرد و به سمتش رفت تا بدن خسته‌اشو بهش تکیه بده و بهش هشدار داد "اگه حرکت اضافه بکنی من میدونم و تو."

وقتی جونگکوک بهش نزدیک شد، بازوهاشو محکم دور بدنش حلقه کرد و توی بغلش کشیدش تا گرمای بیشتری بهش ببخشه و نفس عمیقی که کشید بی‌اختیار بود. مثل باارزش‌ترین شخص زندگیش بغلش کرد و با لحنی جدی گفت "امشب بهترین شب زندگیم بود. میخوام اینو بدونی."

لبخندی که با شنیدن این جملات روی لب‌های پسر کوچک‌تر نشست از دید تهیونگ پنهان بود و برای مدتی طولانی در سکوت به صدای آب گوش دادن. احساس امنیت و آرامشی که از حضور همدیگه می‌گرفتن واضح بود و لزومی نداشت این موضوع رو حتی به زبون بیارن. اما جونگکوک میخواست حرفایی که از قلبش سرچشمه می‌گرفتن رو بیان کنه و سرشو توی گردنش مخفی کرد تا چشماشو کمی ببنده. " درسته امشب بدنمو آش و لاش کردی ولی بازم خوشحالم که وارد زندگیم شدی. "

دست پسر بزرگ‌تر درحال نوازش بدنش بود قبل از اینکه این حرف رو به زبون بیاره و این نوازش‌ها با شنیدن حرفش متوقف شدن. جونگکوک برای لحظاتی تصور کرد ممکنه تهیونگ منظورش رو اشتباه متوجه شده باشه و برای برطرف کردن این سؤ تفاهم شروع به فکر کردن کرد. این افکار زمان زیادی توی ذهنش باقی نموندن و سرشو بلند کرد تا به چهره‌ی تهیونگ نگاه کنه. احساس عجیبی توی چشماش دیده میشد و اطمینان عمیقی کنار این احساس قابل لمس بود. "نمیتونم قول بدم دوباره بدنتو آش و لاش نکنم ولی کاری میکنم هیچوقت حرفتو پس نگیری."

"میدونم. بهت اعتماد دارم." طوری که تهیونگ بدنشو به خودش می‌فشرد براش امنیت و اعتماد به همراه می‌آورد تا جایی که توی افکار رنگارنگش غرق شد و به تمام لحظات زیبایی که ساخته بودن فکر کرد. اون شب اتفاقات زیادی بینشون رخ داد و اولین‌هاشو با کسی رقم زد که اتصالی قوی از احساس بینشون جریان داشت. پسرک همون شب اطمینان پیدا کرد که این اتصال قرار نبود قطع بشه حتی اگه کیلومترها از همدیگه دور میشدن.





OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now