8

605 80 6
                                    

وقتی ماشین توی محوطه‌ی بزرگ اطراف عمارت پارک شد، جونگوک برای پیاده شدن مشتاق نبود. تمام طول راه به همون شکلی که از اون خونه بیرون اومدن مونده بود و در بدنش احساس سستی میکرد. ایان در ماشین رو باز کرد و دستشو به سمتش گرفت تا کمکش کنه اما پسرک سری تکان داد و روی پاهاش ایستاد. چراغ های عمارت همگی روشن بودند و نگهبان ها مثل همیشه همه جا دیده میشدند.



"اگه بخواید بهتون کمک میکنم بریم داخل..." ایان جدی و اخمالو به نظر می رسید.جونگوک برای دومین سر تکان داد و گفت: "خودم میتونم برم ممنون. فقط یکم احساس خستگی میکنم."



ایان صاف ایستاد و گفت: "لطفا مستقیم به اتاق کار رئیس برید. به نظر میاد کار مهمی باهاتون دارن."



جونگوک بدون اینکه جوابی بهش بده به سمت ورودی راه افتاد. وقتی وارد سالن پذیرایی شد، برخلاف اکثر اوقات که چندتا خدمتکار درحال کار بودند، اینبار خودش تنها بود و خوشحال شد که مجبور نبود به محض برگشتن به اون جهنم نگاه های عجیبشون رو ببینه.



پله ها رو به سمت طبقه‌ی بالا طی کرد و جونگوک ناگهان یادش افتاد که تصوری نداشت باید کجا میرفت. اتاق کار اون مرد دقیقا کجا بود و چطور باید بین اون همه اتاق پیداش میکرد در حینی که به حد مرگ خسته و کم توان بود.



خوشبختانه قبل از اینکه مجبور به گشتن بشه، خدمتکاری از اتاق انتهای راهرو بیرون اومد و به محض دیدن پسرک با عجله به سمتش اومد. سینی خالی رو توی دستش می فشرد و چشماشو با ترس از نگاهش می دزدید. "رئیس تو اتاق انتهای راهرو منتظر شماست."



"ممنون." سر تکان داد و خدمتکار بدون گفتن چیزی خواست از کنارش رد بشه. جونگوک ناگهان یاد موضوعی افتاد و گفت: " چند لحظه صبرکن. "



خدمتکار با ناراحتی و اضطراب به سمتش برگشت و به زمین خیره شد. "بله آقا."


هیچ نمیدونست چطور باید به خدمتکارا و نگهبانای اون عمارت می فهموند که با عبارتای "آقا" و "قربان" کنار نمی اومد. اما این مسئله رو گذاشت برای بعد و پرسید"شما ها زیادی عجیب غریب رفتار می کنید. چرا همتون به محض دیدنم رفتارتون عجیب میشه؟ "



خدمتکار تته پته کنان گفت:"قربان... رئیس... خودتون بودید که رئیس دستور دادن با احترام باهاتون برخورد کنیم. "



"قرار نیست به کسی چیزی بگم راستشو بگو. جوری که شما رفتار می کنید احترام گذاشتن نیست رسما منو یه هیولا می بینید."



رنگ از رخ زن جوان پرید و حتی دستاش شروع به لرزش کردند. "لطفا... این حرفا رو پیش رئیس نگید ممکنه فکر کنن از ما اشتباهی سر زده. ولی قسم میخورم همکارای من هیچ منظوری ندارن..."



"منظورم این نبود. متوجه نیستی چی دارم میپرسم؟" جونگوک نمیدونست چطور میتونه ترس و اضطراب خدمتکار رو از بین ببره و مشکل اینجا بود که هیچ حدسی نداشت چرا انقدر ازش می‌ترسیدن.

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now