شب طولانی بود و ماه در پهنهی آسمان میدرخشید. هوای بیرون رو به سرمایی میرفت که به یخبندان نزدیک و نزدیکتر میشد و بزودی برف شروع به باریدن میکرد. لس آنجلس شهری بود که ماشینهای بیشماری حتی در ساعت 3 و نیم بعد از نیمه شب هم در خیابانها میپلکیدن و چراغ بعضی از مغازه ها همچنان روشن بودن. مشروب فروشیها، کلابها و بارها و حتی فروشگاههای بزرگ زنجیرهای تا پاسی از شب درهاشون رو باز میذاشتن و ماشین با سرعت زیادی از کنارشون رد میشد.
مهمانی نیم ساعت پیش به پایان رسیده بود و با اینکه خود هالند ازش درخواست کرد اون شب رو اونجا بمونه اما تهیونگ درخواستش رو قبول نکرد. هیچکدوم از برنامهریزی هاش اونطور که دلش میخواست پیش نرفته بودن و این باعث نشد بهم بریزه یا در افکارش اغتشاش و بی نظمی به وجود بیاد. در حقیقت همه چیز به نحوی پیش رفته بود که خودش رو در موضع بهتری پیدا کرد و دورادور به جریاناتی که اتفاق می افتادن نگاه میکرد.
نگاهش رو از پنجره گرفت و به پسری انداخت که گوشهی صندلی خوابش برده و توی خودش جمع شده بود. پسرک، کتش رو زیر سرش جمع کرده بود تا به عنوان بالش ازش استفاده کنه و حتی تکانهای خفیف ماشین هم باعث نمیشد از خواب بیدار بشه. تهیونگ خیلی وقت پیش متوجه این قضیه شده بود که هرچقدر بیشتر با اون پسر وقت میگذروند، غیرقابل درکتر و مرموزتر به نظر میرسید.
تهیونگ مردی نبود که تلاش کنه به بقیه نزدیک بشه مگر اینکه منافع خودش در میان باشه. از همون شبی که با جونگوک روبرو شد میدونست چقدر میتونه به دردش بخوره و چه استفادههایی ازش بکنه اما با گذر زمان بهتر میفهمید که چه شخصیت سرسخت و خاصی داشت.
با وجود تمام تهدیدها، ناراحتیها، دل شکستگیها و ترسهاش، همچنان سرپا باقی مونده بود و درست مثل روز اول در مقابل اطاعت کردن مقاومت میکرد. فرقی نمیکرد چقدر تحت فشار قرارش میداد یا به مرگ و شکنجه تهدیدش میکرد و چه محدودیتهایی بهش تحمیل میشد. اون پسر قویترین ارادهای که تهیونگ تا اون موقع دیده بود رو در اختیار داشت و در عین حال رازهای بزرگش رو سرسختانه پیش خودش حفظ میکرد.
"عزیزم اگه خوابت میاد سرتو بذار رو شونهی من." ژانت ازش درخواست کرد و تهیونگ سر تکان داد. "خوابم نمیاد."
سکوت کوتاهی برقرار شد و تهیونگ از راننده پرسید: "زیاد مونده برسیم؟"
راننده با لحن یکنواختی پاسخ داد: "یه ربع دیگه قربان."
نمیتونستن همون شب به نیویورک برگردن و نیاز داشت بعد از مهمانی خسته کنندهی اون شب به آرامش برسه. از اونجایی که چندین پنت هاوس مجزا در لس آنجلس داشت، تصمیم گرفته بود چند روز همونجا بمونن و بعد از اینکه کارهاشو انجام داد به نیویورک برگردن. برای برگشتن مشتاق بود و قراردادهای زیادی برای تنظیم شدن منتظرش بودن. با اینحال مایل بود تعطیلات کریسمس رو در همون شهر بگذرونه و بعد از مدتها به کمی آرامش خیال میرسید.
ژانت دوباره به حرف اومد. "داریم کجا میریم؟ میخوام اینو یه سورپرایز در نظر بگیرم."
تهیونگ نگاهش رو از منظرهی بیرون نگرفت. "چند روز اینجا میمونیم و بعدش برمیگردیم نیویورک."
ژانت دستاشو دور بازوی پسر حلقه کرد و با خوشحالی گفت: "باورم نمیشه که بالاخره میتونم چند روز اینجا کنار تو بمونم. لس آنجلس شهر قشنگیه همیشه آرزو داشتم توی خیابوناش قدم بزنم."
تهیونگ پاسخی بهش نداد و ژانت گفت: "میتونم یه سوال بپرسم؟"
"بگو."
"این پسره." ژانت به جونگوک اشاره کرد و ناراضی به نظر میرسید. "قراره این مدت کنار خودمون بمونه؟"
تهیونگ توجهش به پسرک جلب شد که همچنان خوابیده بود و سایهی مژههای بلندش روی گونههاش افتاده بود. تصور اینکه در اون مدت جیمین یا یونگی برای کنترل رفتارهاش کنارش نبودن اعصابش رو بهم ریخت و سر تکان داد: "اونم میمونه."
"ولی میتونه برگرده نیویورک. اون خودش تنهایی تا اینجا اومده و میتونه برگرده. اصلا معنی نداره که تعطیلات دو نفرهی خودمونو خراب کنه."
لحن صدای تهیونگ سرما زده بود. "اون کاری به کار خودمون نداره. در حقیقت اگه بیخیالش بشیم فکر نمیکنم اصلا علاقهای به نزدیک شدن بهمون داشته باشه."
"ولی اگه خودمون تنها بودیم..."
"دیگه نمیخوام در موردش چیزی بشنوم." تهیونگ به بحث خاتمه داد و سکوت سنگینی بینشون حاکم شد. در این حین جونگوک بیشتر توی خودش جمع شد و اخمی بین ابروهاش نشست. دستاش مشت شده بودن و نوم دماغش به قرمزی میزد و این نشان میداد تا چه حد سردش شده بود. ژانت نفس تندی کشید و موهاشو از روی صورتش کنار زد. "وجودش توی مهمونی ضروری بود؟ میدیدم چطور بهش زل زده بودی و اونم فقط این طرف و اون طرف میرفت بدون اینکه کار خاصی بکنه."
"اگه ضروری نبود نمیاوردمش. همونطور که وجود تو به دلایلی که فقط خودم میدونم ضروری بود."
ژانت اخمی از روی نارضایتی کرد: "تو منو با این آدم یکی میدونی؟ من معشوقهی توام نه کسی که برات کار میکنه ."
"فرقی نمیکنه. تو روی تخت برام کار میکنی اونم بیرون از تخت." تهیونگ با بی تفاوتی پاسخ داد. ژانت از جوابش کفری شد اما چیزی نگفت و به حالت قهر به سمت پنجره برگشت. انتظار داشت تهیونگ جوابی بهش بده که عصبانیتش رو کمتر کنه ولی در ادامه سکوت پابرجا موند و هیچکدوم حرف دیگهای نگفتن.
همونطور که راننده اطلاع داده بود، درست یک ربع بعد به مقصد رسیدن و نگهبان دروازههای ورودی رو براشون باز کرد. همه جا در تاریکی فرو رفته بود و تهیونگ از اینکه پنت هاوسش در جایی وجود داشت که تقریبا هیچ رفت و آمدی به سمتش نمیشد راضی بود. شاید فقط سالی یکبار به لس آنجلس می اومد و هربار که می اومد فقط یک یا دو روز میموند.
ماشین داخل محوطه ایستاد و راننده با سرعت پیاده شد تا درو براشون باز کنه. این تهیونگ بود که اولین نفر از ماشین پیاده شد و به دلایلی، برخلاف عادتش همونجا ایستاد و منتظر موند تا ژانت پیاده بشه. با این تصور که دلیل این انتظار خودش بود، لبخندی روی لبهای دختر شکل گرفت و از ماشین پیاده شد. "مطمئنم خیلی خسته شدی ولی تا طلوع خورشید زمان زیادی مونده."
تهیونگ کتش رو پوشید و دستور داد: "برو بالا بخواب منم میام."
"تو نمیخوای با من بیای؟"
پسر بدون اینکه جوابش رو بده خم شد و بدن جونگوک رو مثل پر کاه از روی صندلی بلند کرد. برای لحظاتی همونجا ایستاد و فکر کرد این اولین باری بود که به این شکل بهش اهمیت میداد. وزنش برخلاف چیزی که به نظر میرسید سبک بود و سرش روی سینهی پهن پسر بزرگتر قرار گرفت.
"اینجا چند نفر دیگه هم هستن که میتونستن ببرنش داخل. لازم نبود خودتو به زحمت بندازی." ژانت دوباره عصبی به نظر میرسید و بعد اتمام حرفش قدمهای تندشو به سمت ورودی برداشت. تهیونگ در اون لحظه زیاد به حرفای تند دختر توجه نکرد و به راننده دستور داد: "دنبالم بیا کتشو بیار تو اتاقش."
راننده اطاعت کرد: "چشم قربان."
در حینی که وارد شدن و پلههای منتهی به طبقات بالا رو طی میکردن، جونگوک فقط چندباری خوابش سبک شده بود و هربار تا مرز بیدار شدن پیش میرفت. خوابش به قدری عمیق بود که در میانهی راه وقتی روی پلهها بودن، خودش رو بالاتر کشید و دستاشو دور گردن پسر بزرگتر حلقه کرد. توی خواب زمزمه میکرد و نفسهاش نزدیکتر از قبل روی گردن تهیونگ پخش میشد.
نمیدونست دقیقا به چه دلیل چنین کاری ازش سرش زده بود و بلند کردن جونگوک رو به عهدهی نگهبان نگذاشت. یا حتی میتونست بیدارش کنه تا با پای خودش از ماشین پیاده بشه و به اتاقش بره.
اما به جای تمام این گزینهها تصمیم گرفته بود محالترین حرکت تمام عمرشو بزنه و شخصی رو بغل کنه که به عنوان اسباب بازی بهش نگاه میکرد. این اسمش اهمیت دادن نبود و حتی اگه همون موقع بیدار میشد باز هم کارش رو انجام میداد فقط به این دلیل که بهش نشان بده هرطور مایل باشه میتونه کنترلش کنه.
راهروهای متعددی رو تا رسیدن به اتاقش طی کردن و جلوی در اتاق که ایستادم، نگهبان درو براش باز کرد و تهیونگ منتظر موند.
وسط اتاق تاریک ایستادن و منتظر موند که نگهبان از اتاق خارج بشه. وقتی کتشو گذاشت روی صندلی، با عجله بیرون رفت و پسر بزرگتر به سمت تخت رفت تا بدن خوابیدهاشو روی تخت قرار بده.
نور ماه از پنجره به داخل میتابید و زمانیکه به آهستگی بدنشو روی تخت گذاشت، سرش روی بالش افتاد و تهیونگ خطی رو کنار لبش دید که عجیب به نظر میرسید. چانهاش رو گرفت و با دقت بیشتری به لکه نگاه کرد و بعد متوجه شد که احتمالا توی ماشین، هنگام خواب رژ لبش به اطراف دهانش مالیده شده بود. پوزخندی زد و چانهاش رو رها کرد تا از کنارش بلند بشه اما اخمی که بین ابروهای جونگوک شکل گرفت باعث شد مکث کنه.
"اینکارو نکن... خواهش میکنم..." پسر توی خواب زمزمه کرد: "لطفا... نمیخوام... نمیخوام بکشیش..." به تندی نفس میکشید و در وحشتی غیرقابل توصیف توی خواب صحبت میکرد.
حتی صداش با بغض سنگینی موقع حرف زدن میلرزید و دستاش کنار بدنش میلرزیدن.
تهیونگ با دیدن این صحنه روی تخت نشست و با دقت به چهرهی غمزده و ترسیدهی جونگوک خیره شد. حرفایی که توی خواب میزد به هیج عنوان عادی نبودن و از طرفی نمیدونست باید چه حدسی در موردشون میزد.
فقط یک کابوس معمولی بود و باید از خواب بیدارش میکرد؟ یا اجازه میداد صبرکنه کابوسش به اتمام برسه و در این بین به حرفاش توجه نشان میداد؟ قبل از اینکه در این مورد تصمیم بگیره، جونگوک هق هق کرد و حرفای مبهمش رو با عجز بیشتری گفت: " نمیخوام بکشیش... دست از سرش بردار... اینکارو نکن... "نفسهای تندش از بین لبهاش خارج میشد و بدنش بیشتر از قبل توی خودش جمع شد.
صورتش از شدت اندوه و ناراحتی درهم فرو رفته بود و قطره اشکی از گوشهی چشمش روی بالش سرازیر شد. با این وجود همچنان توی خواب به سر میبرد و به نظر می اومد هرچقدر بیشتر پیش میرفت، کابوسش عمیقتر میشد و این موضوع از واکنشهای بدنش کاملا پیدا بود.
اخمی از روی سردرگمی بین ابروهای تهیونگ نشست و بی اختیار دستشو به سمت موهای بهم ریختهاش برد. پوست سرش خیس و مرطوب شده بود و تار موهاش به پیشانیش چسپیده بودن. با وجود تمام اتفاقات تلخی که تجربه کرده بود، برای اولینبار نشانهای از ضعف و ناراحتی ازش میدید و هرگز چنین وحشت خالصی رو از چهرهاش ندیده بود. موهای آشفته و خیسشو از روی پیشانیش کنار زد، بیشتر نوازشش کرد و امیدوار بود حرفای بیشتری ازش بشنوه.
اما جونگوک به محض احساس نوازشهایی که روی موهاش کشیده میشد کم کم به آرامش رسید و اخم بین ابروهاش از بین رفت. دستهاش داشتن از لرزش میافتادن دقایقی بعد وقتی پسر بزرگتر همچنان درحال دست کشیدن به موهاش بود نفسهاش منظم شدن. تهیونگ دلش نمیخواست از روی تخت بلند بشه و یجورایی امیدوار بود جونگوک حرفای بیشتری بزنه. با اینحال پسرک کاملا ساکت و آروم به نظر میرسید و در خواب سنگینی به سر میبرد.
مدت کوتاهی به چهرهی آرومش خیره شد و بعد تلفنش رو از جیبش خارج کرد تا به تنها کسی که بهش اعتماد کامل داشت زنگ بزنه. از روی تخت بلند شد و به سمت پنجره رفت تا نگاهی به محوطهی بیرون بندازه درحالیکه منتظر بود جیمین تماسش رو جواب بده. لحظاتی بعد صدای خشدار جیمین از پشت تلفن شنیده شد و نشان میداد از خواب بیدار شده و پرسید: "کدوم پدرسگی این وقت شب به بقیه زنگ میزنه؟"
"شاید بهتر باشه قبل از جواب دادن یه نگاه به گوشیت بندازی جیمین."
سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و از خش خش های دیوانهواری که شنیده میشد، به نظر میرسید ناگهان خواب از سرش پریده بود. صداش همچنان خشدار بود وقتی با عجله شروع به صحبت کرد: "ببخشید نمیدونستم تویی. مشکلی پیش اومده؟"
تهیونگ نگاه کوتاهی به جونگوک انداخت و دوباره به سمت پنجره برگشت: "همین الان برگشتیم و جونگوک هر لحظه داره عجیبتر رفتار میکنه. نمیخوام اهمیت بدم ولی اینجور مواقع اتفاق خوبی نمیتونه در انتظارش باشه."
جیمین کمی فکر کرد و با تردید گفت: "اتفاقی براش افتاده؟ من از چیزی خبر ندارم نمیدونم در مورد چی صحبت میکنی."
"انتظار نداشتم بعد از گندی که زد اینجوری خودشو به مهمونی برسونه. مطمئنم تو میدونی اون چرا به پرواز نرسید و فکر میکنم از قبل برنامه ریزی شده بود این موضوع."
"منظورت اتفاقای دیروزه؟ فقط بهم بگو چیشده نمیدونم بعد از رفتنش چه اتفاقایی افتاده و باید همه چیزو بهم بگی."
تهیونگ براش توضیح داد: "نمیتونی تصورشو بکنی چقد عصبی بودم و اصلا به ذهنم خطور نمیکرد که ممکنه چنین کاری ازش سر بزنه. با یه ماشین لعنتی وارد محوطهی هالند شد و زد یه ماشین دیگه رو داغون کرد." تهیونگ با یادآوری اتفاقات اون شب پوزخند زد. "بعدشم مثل یه جاسوس این طرف و اون طرف میرفت و حتی به منم جواب درستی نداد."
جیمین خندهی بیصدایی کرد و پاسخ داد: "فکر میکردم تا الان جونگوک رو شناخته باشی اون خیلی سر سخت و لجبازه. از اتفاقایی که افتاده خبر نداشتم ولی قبل از اینکه بیاد اونجا یه کوچولو تو دردسر افتاد."
" باید همه چیزو بی کم و کاست برام توضیح بدی چون همین چند دقیقه پیش داشت تو خواب از یکی التماس میکرد که کسی رو نکشن. این پسر داره یه غلطایی میکنه و الان از تو جواب میخوام. "
جیمین با دلخوری گفت: "فکر نکن منم از همه چیز خبر دارم. تنها چیزی که میدونم زندانی شدنش تو یکی از ماشینای محوطه بود. از قضیهی کابوس و این صحبتا نمیتونم هیچ حدسی بزنم و خودش باید بهت بگه."
تهیونگ با سردرگمی اخم کرد: "زندانی شدنش توی ماشین؟ از چه کوفتی داری حرف میزنی؟"
"دلیل نرسیدنش به پرواز همین بود. من و یونگی مثل تو فکر میکردیم از عمارت فرار کرده ولی درست بعد از اینکه شما رفتید با بدبختی متوجه شدم یکی تو ماشین زندانیش کرده بود تا به پرواز نرسه."
تمام افکاری که تا اون لحظه توی ذهنش میچرخیدن ناگهان متوقف شدن و لحظهای رو تصور کرد که پسرک با بی رحمی توی یکی از ماشینای خودش زندانی شده بود. موضوعی که بیشتر از قضیهی اصلی گیجش کرد، مسبب این اتفاق بود و در حقیقت حدسیاتش به سمت و سوی خاصی نمیرفت تا کسی رو مقصر بدونه. از جیمین پرسید: "مطمئنی زندانی شده بود؟"
جیمین آه کشید و جواب داد: "بله. کاملا مطمئم زندانی شده بود چون وقتی درش آوردم تقریبا داشت از شدت ترس خفه میشد و مجبور شدیم همهی لباساشو عوض کنیم. من فکر میکنم این وظیفهی توعه که بفهمی کار چه کسی بوده و احتمالا کابوسش بخاطر همین اتفاق باشه."
تهیونگ با بدخلقی مخالفت کرد: "کسی که وظیفه داره در مورد این اتفاق تحقیق کنه تویی، پارک جیمین. تمام این مدت من جونگوک رو به شخص خودت سپرده بودم و الان اشتباه خودتو گردن رئیست میندازی؟"
"میدونم منم بی تقصیر نبودم و باورکن فکرم خیلی جاها رفت و به خیلیا مشکوک شدم. ولی شک کردن کافی نیست و باید با مدرک برم جلوی آدمات و بگم تو همون آشغالی هستی که اینکارو با جونگوک کرده. ولی نه مدرک دارم و نه اجازهی بازجویی از آدمای اطرافت. من به همه شک دارم به هیچکس اعتماد ندارم حتی دخترایی که هر روز تو این عمارتن و هربار یکیشونو به فاک میدی."
جیمین بی وقفه صحبت کرد بدون اینکه در کلماتش تزلزلی ایجاد بشه هرچیزی که به فکرش میرسید رو به زبان آورد. وقتی سکوت بینشون طولانی شد دوباره ادامه داد: "متاسفم که اینا رو میگم ولی تو به جونگوک اهمیت میدی یا نه؟"
تهیونگ از همیشه خشمگینتر گوشی رو تا مرز شکستن توی دستش فشار داد و زمزمه کرد: "نمیدونم با خودت چه فکری کردی که به خودت اجازه میدی وفاداری آدمای منو زیر سوال ببری. تو از همه چیز خبر داری و
میدونی جونگوک از همون روز اول فقط و فقط بخاطر منافع شخصی خودم بود که اومد تو اون عمارت لعنتی. الان داری ازم میپرسی بهش اهمیت میدم یا نه؟"
جیمین کمی گاردش رو پایین آورد و جواب داد: "اگه الان جلوم بودی امکان نداشت جرعت کنم و این حرفا رو بزنم. ولی من از چیزایی که گفتم پشیمون نیستم باید موضع خودتو مقابل جونگوک مشخص کنی. اگه بهش اهمیت میدی و نمیخوای آسیب ببینه باید دست منو برای پیدا کردن اون عوضیا باز بذاری. و اگه به آسیب دیدنش اهمیت نمیدی و فقط منافع خودت برات مهمن باید یه طور دیگه پیش بریم و بهتر آموزشش بدم تا دیگه توی دردسر نیفته و بهم بگی میخوای باهاش چیکار کنی."
تهیونگ همچنان عصبی بود و پاسخ داد: "جونگوک داره یه غلطایی میکنه و این تنها چیزیه که درحال حاضر برام اهمیت داره. اتفاقی که قبل از پرواز براش افتاد کوتاهی از سمت تو بود و باید بیشتر حواستو جمع میکردی که همه چیز به درستی پیش بره." پسر بزرگتر به سمت تخت برگشت و به درگاه پنجره تکیه زد. "وقتی برگشتیم میخوام بیست و چهار ساعته زیر نظرش بگیری و از ریز و درشت کاراش سر در بیاری برام مهم نیست چطور میخوای اینکارو بکنی. امکان نداره اجازه بدم این موضوع از کنترلم خارج بشه ودردسرای جدید درست کنه."
جیمین نا امید به نظر میرسید و قبول کرد: "خیلی خب. درهرحال کاری که تا الان انجام میدادم همین بود فقط یکم کارام فشردهتر میشن. فقط یه خواستهی کوچیک ازت دارم."
"بگو."
"جونگوک به من اعتماد کامل داره و منو دوست خودش میدونه. من دلم نمیخواد توی دردسر بی افته و اگه این اتفاق بی افته باید بهم اجازه بدی با روش خودم پیش برم تا همه چیزو درست کنم. اینجوری به نفع تو هم میشه و ضرر نمیکنی."
"مشکلی نیست." تهیونگ به معنای موافقت سر تکان داد. "هرکاری که دلت میخواد انجام بده ولی دلم نمیخواد اتفاقایی که بین خودمون می افته به بیرون درز پیدا کنه."
"نگران این موضوع نباش. بذارش به عهدهی خودم."
تهیونگ بدون اینکه چیزی بگه، نگاهش رو به پسر خوابیده دوخت و تماس رو قطع کرد. بعد از اتفاقاتی که اون شب افتاد ناگهان متوجه شده بود که باید قفسش رو تنگتر میکرد و محدودیت های بیشتری براش میگذاشت. باید توجه بیشتری به تصمیمات و اهداف احتمالی جونگوک نشان میداد و بعد از آشنا شدنش با هالند، امکان داشت قضایا جور دیگهای پیش برن و تهیونگ به هیچ عنوان نمیخواست یک قدم از دشمنای خودش عقبتر باشه.
نور خیره کننده و سفیدی که پشت پلکش میتابید باعث شد اخم کنه و زیر لب غرغر کرد. با اینحال چشماش به قدری سنگین بودن که دوست داشت بازم بخوابه و به پهلو دراز کشید. ذهنش از هر هیاهویی خالی بود و احتمالا اگه چشماشو بسته نگه میداشت،در عرض ده ثانیه دوباره خوابش میبرد. اما وقتی نور مثل قبل به صورتش نتابید با زحمت لای پلکهاشو از هم فاصله داد و به مکان نا آشنایی که داخلش قرار داشت نگاهی انداخت.
"باز تو کدوم جهنمیام؟" غرغرکنان از خودش پرسید و دستی به چشمای پف کردهاش کشید. ساعت کوچکی روی میز قرار داشت و عقربهی کوچکتر روی عدد 10 ایستاده بود. هیچوقت پیش نمی اومد انقدر دیر بیدار بشه از اونجایی که تقریبا هر روز، جیمین ساعت 8 صبح برای بیدار کردنش سراغش می اومد. فرقی نمیکرد در طول روز چه کارایی انجام بدن و حتی روزای تعطیلی که دانشکده نمیرفت، باید سر ساعت مشخصی بیدار میشد.
تصور میکرد به این روند عادت کرده و هیچوقت نمیتونست دیرتر بیدار بشه و به نظر می اومد خلافش ثابت شده بود. روی تخت نشست، نگاهی به لباسای چروک شدهاش انداخت و اتفاقات شب قبل رو بخاطر آورد. رفتنش به مهمانی، آشنا شدنش با هالند و همکاراش، هنری، سوزان... تهیونگ. خودش رو به خاطر آورد که از راهروی طولانی و تاریکی عبور کرد تا به مقصد برسه و تمام نقشههایی که برای قتلش کشیده بودن رو شنید.
همین یادآوری کوتاه باعث شد قلبش تپشی رو جا بندازه و نفسش توی سینه حبس شد. درست بعد از شنیدن حرفای هنری و سوزان، به سالن برگشته بود و به قدری الکل نوشید که از برگشتنش به اونجا هیچی بخاطر نداشت. تلو تلوخوران از تخت پایین رفت و متوجه شد سر درد شدیدی گریبان گیرش شده بود و اگه مسکن نمیخورد باید تمام روز باهاش کنار می اومد.
از حمومی که داخل اتاق بود استفاده کرد و مسواک زد. مایل بود دوش بگیره اما بیشتر دلش میخواست بیرون بره تا بفهمه دقیقا کجا بود و بقیه چیکار میکردن. بنابراین بعد از مرتب کردن موهاش بیرون رفت و اتاقش رو ترک کرد. وارد راهروی بزرگ و دلبازی شد که از همون قسمت میتونست به راحتی راه پله رو ببینه و با عجله از پله ها پایین رفت.
توی سالن پذیرایی هیچکس دیده نمیشد و با دقت اطرافش رو نگاه کرد. در خروجی به محوطه راه داشت و راهروی باریکی به جز راه پله دیده میشد که احتمالا مقصدش محسوب میشد. به سمتش حرکت کرد و با دیدن دری که باز بود قدم هاشو تندتر کرد و بوی خوش پنکیک به مشامش رسید.
در اون لحظه، هیچ حدسی نداشت کجا بود و اصلا چطور اونجا اومده بود و فقط تنها موضوعی که براش اهمیت داشت رفع گرسنگی خودش بود. با توجه به بوی خوشی که از مسیرش به مشمام میرسید میدونست داشت به سمت آشپزخانه میرفت و میخواست مستقیم واردش بشه. اما صدایی که از داخل شنیده شد متوقفش کرد. دلیلی برای فال گوش ایستادن نداشت و با شنیدن اسم تهیونگ نتونست وارد بشه.
"من اصلا نمیدونم کی برگشتن. فقط متوجه شدم یه خانم قبل از جناب کیم وارد شدن و مطمئنم دیدی چه اتفاقی افتاد." لحن صدای زن هیجان زده بود و همکارش پرسید: "از صبح که بیدار شدی صدبار برام تعریف کردی. من چیزی ندیدم ولی الان قشنگ میتونم تصورش کنم انگار مثل فیلم جلوی چشمامه."
زنی که به نظر خدمتکار میرسید دوباره گفت: "من فقط از داخل راهرو تونستم سرک بکشم تا ببینمشون. کسی که بغل گرفته بود رو ندیدم ولی مطمئنم یه دختر نبود. انگار داشت بچشو حمل میکرد. یا حتی معشوقهاش."
"احمق نباش معشوقهاش قبل از خودش اومد داخل خودت برام تعریف کردی. هنوز برای صبحانه نیومده پایین؟"
خدمتکار با نارضایتی گفت: "چرا اتفاقا صبح زود بیدار شد رفت بیرون. دستور داد صبحانهاشو ببرم تو اتاقش و بعد از خوردن غیبش زد. هیچ نمیدونم الان کجاست و چرا صبر نکرد رئیس بیدار بشه."
جونگوک همونجا مات و مبهوت ایستاد و دژاووی ناخوشایندی براش تکرار شد. دوباره فالگوش ایستاده بود و داشت صحبتهایی رو میشنید که به خودش مربوط نبود حس بدی از شنیدنشون پیدا میکرد.
"احتمالا رفته خرید. مطمئنم ظهر با کلی کیسهی خرید برمیگرده و بازم به ما دستور میده نهارشو ببریم تو اتاقش. من شخصا دلم میخواد فقط از جناب تهیونگ دستور بگیرم و نه حتی اون پسری که دیشب بغلش کرد. مطمئنم رابطهی نزدیکی با هم دارن."
"مطمئنی پسر بود؟ شاید برادر زادهای، خواهرزادهای چیزی باشه."
"یه پسر بود ولی سنش کم به نظر نمی اومد. مثل خود رئیس گنده و قد بلند نبود و به راحتی حملش میکرد"
"الان یادم اومد ایشون اصلا خواهر یا برادر نداره که بچه داشته باشن. این موضوع زیادی برام عجیبه."
خدمتکار دوباره هیجان زده گفت: "خیلی دلم میخواد خودم شخصا کارای رئیس رو انجام بدم. دلم میخواد الان برم بیدارش کنم و ازش بپرسم دلش میخواد برای صبحانه چی بخوره. بعدشم لباساشو برای دوش گرفتن آماده کنم و اگه خوش شانس باشم کراواتشو ببندم."
جونگوک هنوزم روی جملاتی که دربارهی بغل و پسر شنیده بود گیج و سردرگم سرجاش ایستاده بود و نمیدونست باید به چی فکر میکرد. دیشب به جز خودشون شخص دیگهای باهاشون برگشته و تهیونگ مثل یه بچه در آغوش گرفته بودش؟ سوزش ناراحت کننده و عمیقی توی سینهاش پیچید باعث شد اخم کنه و صدای خدمتکار رو دوباره شنید. "شاید بهتره از بیدار کردنش منصرف بشی چون مطمئنم خبر داری نگهبان چی گفت. فقط کافیه موقع خواب بریم تو اتاقش تا همونجا یه تیر تو سرت خالی کنه."
"کشته شدن به وسیلهی اون دستا کمتر از نعمت نیست."
"تو دیوونهای."
بیشتر از اون وقتش رو هدر نداد و قدم هاشو برداشت تا وارد آشپزخونه بشه. دو زن نسبتا جوان پشت میز ایستاده بودن و داشتن وسایل نهار رو اماده میکردن و لبخند میزدن. به محض دیدنش لبخند از صورتهاشون پاک شد و با ترس بهش خیره شدن.
جونگوک لبخند پر حرصی زد: "به نظر میاد سرتون حسابی شلوغه."
"شما... خیلی وقته اینجایید؟"
"بله خیلی وقته اینجام. برای خوردن صبحانه اومده بودم."
رنگ از رخشون پرید و به نظر میرسید در مورد جایگاه جونگوک تردید داشتن. نمیدونستن باید چطور بهش جواب بدن که نه بی ادبانه باشه و نه زیادی مودبانه. یکیشون اخمی از روی سردرگمی کرد و نگاه دقیقی به سرتاپای پسرک انداخت. جرقههایی از روی یادآوری توی چشماش درخشید و با دقت به چهرهی زیبا و ناراضیش نگاه کرد. "شما... باید نسبت نزدیکی با جناب کیم داشته باشید درسته؟"
"چرا باید در این مورد کنجکاو باشید؟ نمیتونید سرجاتون بشینید، کارتونو انجام بدید و در مورد دیگران غیبت نکنید؟" خشمی که توی وجودش شعله کشیده بود برای خودشم عجیب به نظر می اومد و در اون لحظه هیچ توضیح دقیقی براش پیدا نمیکرد.
خدمتکار تته پته کنان گفت: "متاسفم که باعث شدیم دلخوری پیش بیاد ولی ما حرف بدی نمیزدیم. مگه نه؟"
همکارش سریعا تایید کرد: "بله فقط داشتیم اتفاقات دیشبو مرور میکردیم. در مورد جناب کیم و بغل کردن شما بحث می کردیم و فکر نمیکنم توهینی به خانم کرده باشیم."
جونگوک مات و مبهوت به صورت خدمتکار خیره شد و جملهی "جناب کیم و بغل کردن شما" توی ذهنش با خطوط قرمز و بزرگی میدرخشید. تمام اون مدت داشتن در مورد خودش حرف میزدن؟ تهیونگ دیشب بغلش کرده و تا اتاقش برده بودش؟ پس چرا اصلا متوجه نشده بود و حتی یکبارم از خواب نپرید تا به صورتش مشت بکوبه؟ میتونست به راحتی خودشو تصور کنه که هنگام خواب با دهان باز خر و پف میکرد و تهیونگ با چهرهی سرد و بیحسش حملش میکرد.
صورتش از تصور این صحنه قرمز شد و خشمش اوج گرفت. مکث کوتاهی کرد و سر تکان داد: "خیلی خب. اینبار کاری میکنم که آخرین بارتون باشه پشت سر بقیه مخصوصا رئیستون صحبت میکنید."
رنگشون به قدری سفید شد که اگه جونگوک بیشتر اونجا می ایستاد احتمالا خم میشدن و برای التماس به دست و پاش می افتادن. اما پسرک بعد از تهدیدش سریعا حرکت کرد و به سمت قابلمههایی رفت که روی اجاق گاز بودن. در قابلمه ها رو برداشت و با اینکه داغ بودن اما توجهی نشان نداد و با عجله از آشپزخونه خارج شد.
توی راهرو قدم برداشت و خشم و غضب به قدری نگاهش رو کور کرده بود که حتی اگه پدر و مادرش هم مقابلش ظاهر میشدن از حرکت متوقف نمیشد. نمیتونست اتفاقی که دیشب افتاده بود رو فراموش کنه و میخواست کاری بکنه که درس عبرت بزرگی به اون مرد بده تا دیگه هرگز جرعت نکنه هرکاری دلش میخواست انجام بده.
بغلش کرده بود؟ بعد از تمام بلاهایی که سرش آورد، اون همه شکنجه، تحقیر و محدودیت و مجبور کردنش به کارایی که جونگوک هیچ تصوری نداشت چه دلیلی پشتشون وجود داشت. دلش به حالش سوخته بود و هنگام خواب با دیدن چهرهی احمقانه و رقت انگیزش تصمیم گرفته بود تا اتاقش حملش کنه؟ با اینکارش قصد داشت عذاب وجدان خودشو کمتر کنه یا فقط هرکاری که دلش اون لحظه میخواست انجام بده رو انجام میداد؟
تنها چیزی که در اون لحظه باعث میشد با عجله قدم برداره و دنبال اتاق خواب تهیونگ بگرده، خشم کور کنندهاش بود. راه پله ها رو طی کرد و به راهرویی رسید که اتاق خودش داخلش قرار داد و زمانیکه به انتهای راهرو رسید متوجه شد دو اتاق روبروی هم قرار داشتن. در اون طبقه سه اتاق وجود داشت و جونگوک به قدری برای صبحانه مشتاق بود که تصوری در مورد همون طبقه یا طبقات بالا نداشت.
دومین اتاق رو باز کرد و کسی رو داخلش ندید. تخت مرتب بود و بوی ادکلن زنانهای که توی اتاق پیچیده بود باعث شد بفهمه اون اتاق نمیتونست مقصدش باشه. سریعا از اتاق خارج شد، در بعدی رو باز کرد و به محض دیدن جسم خوابیدهای که روی تخت دراز کشیده بود نفسش توی سینه حبس شد. "پس اینجایی."
در اتاق رو با آروم ترین شکل ممکن بست، پاورچین پاورچین به سمت تخت رفت و نگاهی بهش انداخت که ساعدشو روی پیشانیش قرار داده بود. پیراهن سفید و دکمه داری به تن داشت و حتی شلوار اتو کشیدهی دیشبشو عوض نکرده بود. "الان بهت نشون میدم."
پوزخندی زد، به آهستگی خودشو روی تخت بالا کشید و پاهاشو دو طرف بدن تهیونگ گذاشت. مواظب بود بهش نخوره تا بیدارش نکنه چون میدونست اگه قبل از انجام نقشهاش بیدار میشد اصلا به نفعش نبود. پسر بزرگتر به آرومی نفس میکشید و در خواب عمیقی به سر میبرد.
"منو بغل میکنی عوضی!؟" جونگوک لبهاشو بهم فشرد تا صدای خندهاش بلند نشه و درحالیکه بالای سرش روی تخت ایستاد بود، ناگهان شروع به کوبیدن در قابلمه ها به همدیگه کرد.
صداش به قدری بلند بود که حتی خودشم وحشت زده شد اما به کارش ادامه داد و محکمتر از قبل طوری در قابلمه ها رو بهم کوبید که احتمالا صداش حتی به طبقات پایین هم رسیده بود. پنج بار پشت سر هم اینکارو انجام داد و زمانیکه متوقف شد گوشاش داشتن زنگ میزدن.
آب دهانش رو پایین فرستاد، با احتیاط نگاهی به پایین انداخت و از دیدن چشمهای قرمزی که در اوج عصبانیت بهش خیره شده بودن همونجا میخکوب شد. برای مدت کوتاهی همونجا ایستاد و حالا که به چشمای پر از خشمش نگاه میکرد تازه متوجه اشتباهش شده بود و مرگ رو در یک قدمی خودش میدید.
"ببخشید." زمزمه کرد و همینکه دستای تهیونگ برای گرفتنش به سمت پاهاش رفتن، با یک جهش از تخت پایین پرید و دوان دوان از اتاق خارج شد.
صدای پریدنش روی زمین بلند بود اما نه به بلندی قدمهای سنگین تهیونگ که پشت سرش راه افتاد.
جونگوک هیچ نمیدونست چطور از اتاق خارج شد و به راهرو رسید چون قلبش از شدت ترس و هیجان داشت قفسهی سینهاش رو میشکافت و تقریبا داشت جلوی جیغ زدنش رو میگرفت.
"تقصیر خودته." فریاد زد و نگاهی به پشت سرش انداخت و با دیدن تهیونگ که پشت سرش دوان دوان به سمتش می اومد روح از تنش خارج شد. "خواهش میکنم... وایسا تقصیر خودت بود.."
"دعا کن دستم بهت نرسم بچه..." غرش خشمگین پسر بزرگتر باعث شد بیشتر از قبل بترسه و به اولین دری که رسید چنگ زد و بازش کرد.
به محض اینکه وارد اتاق شد درو پشت سرش بست و از اونجایی که هیچ قفلی روی در قرار نداشت، نگاه وحشت زدهای برای پیدا کردن راه فرار به اطرافش انداخت. زیر تخت به راحتی قابل دیدن بود و اگه تهیونگ پیداش میکرد فقط در یک حرکت بیرون میکشیدش و مشخصا از همون پنجره به بیرون پرتش میکرد.
"غلط کردم." زمزمه کرد و دری رو دید که احتمالا حمام یا سرویس بهداشتی بود. با آخرین سرعتی که در اختیار داشت به سمتش رفت، واردش شد و در رو بست. "لعنت بهت." فحشی به تمام درای اون خونه فرستاد که هیچ قفلی نداشتن و کافی بود تهیونگ وارد اتاق بشه تا متوجه در بشه. نفس نفس زنان به عقب قدم برداشت و نگاهش رو از در حمام برنداشت.
"مطمئنم زنده نمی مونم." دهانش خشک شده بود و به قدری عقب عقب قدم برداشت که ابتدا جسم سختی رو پشت سرش حس کرد و همه چیز در عرض چند ثانیه اتفاق افتاد.
قبل از اینکه بتونه خودش رو کنترل کنه، سکندری خوران به عقب متمایل شد و دستاش هوا چنگ زدن تا بدنش رو ثابت نگه داره اما باسنش روی کف سخت وان حمام فرود اومد. وان تا نیمه از آب پر بود و خیس شدن لباساش به صورت ناگهانی، نفسشو توی سینهاش حبس کرد و هینی کشید.
همین افتادنش مصادف شد با چرخیدن لولای در حمام و پدیدار شدن هیبت بزرگ تهیونگ در همون ثانیهی اولی که داخل اومد، نگاهش روی جونگوک متوقف شد و چشماش هنوزم قرمز به نظر میرسیدن. رگ بیرون زدهی کنار پیشانیش از شدت خشم به راحتی قابل دیدن بود و زمزمه کرد "نمیتونی از دستم فرار کنی. حتی اگه غیبم میشدی پیدات میکردم."
"بهم نزدیک نشو." با ترس زمزمه کرد و شلپ شلپ کنان در تلاش بود از داخل وان بلند بشه و تهیونگ به تقلاهای پسرک خیره شد که داشت سعی میکرد بلند بشه و ازش دور بشه اما یا زیادی دستپاچه شده بود یا توانی برای بلند شدن نداشت.
"بیا اینجا ببینم." با گرفتن یکی از پاهاش، به سمت خودش کشیدش و بدن لرزان جونگوک دوباره توی آب فرو رفت. فقط سرش بیرون از آب قرار داشت و موهای خیسش که به پیشانیش چسپیده شده بودن، اتفاقات شب گذشته رو برای تهیونگ تداعی کرد. "همینجا خفهات میکنم تا دیگه نتونی دوباره هچین غلطی بکنی احمق. راه ناراحت کنندهای برای مرگه."
"خواهش میکنم... صبر کن..." جونگوک نفس نفس زنان التماس کرد و دستشو روی بازوی ورزیدهی پسر بزرگتر گذاشت. به لباسش چنگ زد و با دست دیگهاش لبهی وان رو گرفت تا بدنش بیشتر از اون داخل آب سر نخوره. " لطفا صبرکن.. باید... باهات حرف میزدم نمیخواستم عصبانیت کنم." بدن خوش تراش و کمر باریکش از زیر پیراهن نازکش به راحتی دیده میشد و لباسهاش اینچ به اینچ پوست بدنش رو لمس کرده بودن.
پسر بزرگتر روی وان خم شد و دستاشو رو لبههاش گذاشت. "فقط یه دلیل. یه دلیل کوچیک برای کارت بیار تا همینجا خفهات نکنم."
"میخواستم بیدارت کنم. در مورد دیروز باهات حرف بزنم بهت بگم چه اتفاقی برام افتاد." با سریعترین حالتی که در اختیار داشت براش توضیح داد و ادامه داد: "فقط... قصد داشتم توجهتو جلب کنم تا زودتر بیدار بشی... قسم میخورم... نمیخواستم اذیتت کنم."
پسر بزرگتر در اوج حرص و خشم تهدید کرد: "فقط چون میخواستی باهام حرف بزنی؟ میتونی صبرکنی تا بیدار بشم و لازم نبود همچین ظلمی در حق خودت بکنی." سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و ملایمت کوتاه و زودگذری از نگاهش گذر کرد. صدای نفسهای تند جونگوک توی فضای حمام منعکس میشد و نوک برجسته شدهی سینههاش از شدت سرما حتی از زیر لباس هم به چشم میاومد.
به نظر می رسید پسرک متوجه موقعیتش نبود چون اینبار به جای لباس، بازوی تهیونگ رو چنگ زد تا اگه ناگهان تصمیمش عوض میشد بتونه خودش رو بالا نگه داره. "ببخشید. تقصیر من بود... ولی باید به حرفام گوش بدی جدی میگم.. "
تهیونگ در سکوت به چهرهی زیبایی که خیس شده بود زل زد و برای اولین بار نمیتونست این موضوع رو انکار کنه. بی اختیار از درون داشت چهرهی پری گونهاش رو تحسینش کنه اما وقتی نگاهش رو از صورتش برداشت، پایینتر روی شکم و سینههاش متوقف شد. وضعیت افکار و تصوراتش به قدری برای خودش عجیب بود که نفسش رو از پرههای بینیش بیرون فرستاد و در یک حرکت مچ دستای جونگوک با یک دست گرفت. از داخل وان بلندش کرد و بی توجه به چشمای گرد شدهاش، برای دومین بار بدنشو به سمت خودش کشید. "بلند شو که کار داریم. باید عواقب کارتو بهت نشون بدم."
حتی جیغ وحشت زدهی جونگوک هم باعث نشد متوقف بشه و جسم خیسش رو به راحتی پر کاه روی دوشش انداخت. رضایت و خشنودی به راحتی جای خشمش رو پر کرد و درحالیکه پاهاشو محکم گرفته بود تا لگد نزنه از حمام خارج شدن. جونگوک با تمام توان به کمر پسر بزرگتر مشت میزد و آخرین تلاش هاشو برای نجات خودش انجام میداد ولی خودشم میدونست نمیتونه حریف قدرش رو شکست بده و در آخر، وقتی داشتن از راهرو عبور میکردن، کنترلی روی اشکاش نداشت و از مقابل چشمای وق زدهی خدمتکارا رد شدن.
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee