68

149 22 1
                                    




وقتی ماشین‌ها یکی یکی در محوطه متوقف شدن، سر و صدای نسبتا زیادی برپا شد. تهیونگ از قبل وارد محوطه شده بود، ماشین رو خاموش کرد و متوجه شد جونگکوک دلش نمی‌خواست پیاده بشه. هاله‌ی غم و ناراحتی اطرافش رو گرفته بود، فین فین می‌کرد و با انگشت روی پاش خط‌های فرضی می‌کشید. تهیونگ نمی‌دونست چشمه‌ی اشکش چطور خشک نشده بود ولی خودشم حال و روز بهتری نداشت. بعد از اتفاقات اون‌شب، باید ماه‌ها برای ریکاوری وقت میذاشتن و در بدترین وضعیتشون قرار گرفته بودن.

"تهیونگ"

با بی‌حوصلگی پاسخ داد "بله"

"چرا نمیذاری بهت نزدیک بشم؟ از دستم ناراحتی؟"

صدای گرفته و ناراحتش باعث شد به سمتش برگرده و بهش زل زد. میخواست لبخند بزنه، بغلش کنه و بهش بگه هرگز از ارزشمند‌ترین شخص زندگیش ناراحت نمیشد. اما در اون موقعیت نمیتونست هیچکدومش رو انجام بده چون کارهایی باقی مونده بودن که باید انجامشون میداد. به چهره‌ی غمگینش نگاه کرد و به سردی جوابش رو داد "برو تو اتاقت، دوش بگیر و بخواب. تنها چیزی که ازت میخوام همینه."

"فقط بهم بگو چرا؟" چشماش بخاطر گریه‌ی زیاد قرمز بودن و دوباره پرسید"چرا اینجوری رفتار میکنی؟ متوجه نیستی چه شرایط سختی رو پشت سر گذاشتم؟"

"هممون شرایط سختی رو پشت سر گذاشتیم نمیتونی..."

"فکر کردم مُردی." جونگکوک حرفش رو قطع کرد و صداش در آخر بخاطر بغضش لرزید. نفس لرزانی کشید که بتونه کلماتش رو بدون لرزش بیان کنه و ادامه داد "مطمئن شدم از دستت دادم و اون لحظه بدترین تجربه‌ی تمام عمرم بود. چطور میتونی انقد خودخواه باشی و بهم توجه نکنی؟"

"الان وقت این حرفا نیست." تهیونگ کمربندش رو باز کرد و گفت "همون‌کاری رو بکن که گفتم. حق نداری از اتاقت بیرون بیای."

دلش نمی‌خواست چنین بحثی رو در اون شرایط شروع کنه چون از هیچ لحاظ وقتش نبود خصوصا از لحاظ روحی و روانی. احتمالا جونگکوک به شدت از دستش دلخور میشد اما وقتی همه‌چیز به اتمام می‌رسید، زمان زیادی برای برطرف کردن دلخوریش در اختیار داشت.
به همین خاطر قبل از اینکه جونگکوک جوابش رو بده از ماشین پیاده شد و نگاهی به اطراف انداخت.
همه‌ی ماشینا متوقف شده بودن و افرادش یکی یکی پیاده میشدن اما تهیونگ دنبال یک شخص خاص می‌گشت.
یونگی رو کنار ماشینش دید درحالیکه بازوی زن جوان رو گرفته بود و منتظر به نظر می‌رسید.

قدم‌زنان به سمت ورودی رفت و به یونگی دستور داد. "دنبالم بیا. میریم سیاه‌چال."

یادش اومد زمانیکه اونجا رو برای انجام ماموریتش ترک کرد، از برگشتش مطمئن نبود. قبل از رفتن به خودش قول داد همه‌چیز رو به پایان برسونه و اهمیتی نمیداد به چه نتیجه‌ای ختم میشد یا چه قیمتی پرداخت میکرد. به خطر انداختن جونش دو دلیل بزرگ داشت و مهم‌ترینش مشخصا نجات دادن جونگکوک بود و اگه می‌تونست نجاتش بده، کاری که سال‌ها دنبالش بود رو هم در کنارش به پایان می‌رسوند.

با یک تیر دو نشون میزد و شکست دادن هالند قبل از این جریانات امری غیر ممکن به نظر می‌رسید به همین خاطر باید محتاطانه جلو می‌رفت و بی‌گدار به آب نمیزد. ولی وقتی شخص مورد علاقه‌اش در خطری کاملا جدی قرار گرفت، دیگه جایی برای صبر کردن باقی نمونده بود و بدون تردید انجامش داد.

تهیونگ خودش رو مرد ضعیفی نمی‌دید. حتی اگه زنده نمی‌موند، به هر قیمتی شده جونگکوک رو از اون جهنم بیرون میاورد و در آخر شاید حتی اهداف چندین ساله‌اش رو بی‌خیال میشد. مهم‌ترین موضوعی که چند ماه پیش براش مشخص شد همین بود و اطمینان داشت جونگکوک از تمام اهداف و برنامه‌ریزی‌های سال‌های اخیرش باارزش‌تر بود.

به‌هرحال ممکن نبود شخص دیگه‌ای مثل جونگکوک وارد زندگیش بشه و به همین راحتی باعث بشه خودخواه بودنش رو کنار بذاره تا برای اولین‌بار به کسی جز خودش اهمیت بده و عاشقش باشه. از خیلی وقت پیش میدونست احساسش به جونگکوک چیزی ورای یک دوست داشتن ساده بود و با توجه به کارهایی که بخاطرش می‌کرد، اون پسر رو از خودش و تمام دارایی‌هاش بیشتر دوست می‌داشت. بنابراین مشخصا زندگیش رو با کمال میل فدا میکرد وقتی به اجبار از همدیگه فاصله گرفتن و ممکن بود دیگه هرگز همدیگه رو نبینن. مرگ رو به نبودش ترجیح میداد و خوش‌شانسی آورد که زنده موند و تونست معشوقه‌اش رو به خونه بیاره.

تنها چند لحظه از وارد شدنش می‌گذشت که یکی از نگهبان‌های عمارت بهش نزدیک شد و کاملا مضطرب به نظر می‌رسید. صورتش بخاطر عرق برق می‌زد و دست‌هاش می‌لرزیدن. "قربان. خوش اومدید خوشحالم حالتون خوبه."

تهیونگ بلافاصله فهمید مشکلی پیش اومده و پرسید "چیشده؟"

نگهبان به قدری وحشت‌زده بود که به سختی صحبت میکرد و آب دهانش رو پایین فرستاد. "اتفاق خاصی رخ نداده.... فقط...اوضاع یک مقدار به‌هم ریخته"

تهیونگ غرید: "جون بکن تا فردا صبح وقت ندارم"

"زندانیتون... توی سیاه‌چال... چند ساعت پیش بهش سر زدیم و متوجه شدیم..."

"چه غلطی کرده؟" سریعا اسلحه‌اش رو از پشت کمرش خارج کرد و با عجله گفت "اگه فرار کرده باشه تک تکتون رو آتیش میزنم. "

"نه قربان... فرار نکرده.. " نگهبان به شدت از واکنش تهیونگ می‌ترسید طوری که هرلحظه انتظار داشت یک تیر توی سرش خالی کنه. "خودکشی کرده. همونطور که دستور دادین روزی فقط یک وعده‌ی غذایی بهش می‌دادیم و آخرین‌بار امروز ظهر براش غذا بریدم."

تهیونگ به نگهبانش خیره شد و نمی‌تونست چیزی که شنید رو باور کنه. خبری که بهش دادن بیش از حد غیر منتظره و غافلگیر کننده بود و با لحن پایینی پرسید "چطور ممکنه؟ شما احمقا چیکار می‌کردید؟"

نگهبان رنگش پریده بود و لرزان توضیح داد. "قربان ما تقصیری نداشتیم... ظرف آهنی‌ای که برای غذاش استفاده میشد رو با سنگای کف زمین تیز کرد و... رگ هر دو دستش رو زد... تا جایی که از شدت خونریزی در عرض یک ساعت از دنیا رفت."

"این باید یه شوخی باشه." نمیدونست باید عصبانی باشه یا مبهوت و نگهبان رو به تندی کنار زد که خودش رو به سیاه‌چال برسونه و وضعیت رو بررسی کنه. پذیراییِ اصلی خالی بود و فقط چندتا خدمتکار برای استقبال حضور داشتن. خوشحال به نظر می‌رسیدن، بهش خوش آمد گفتن و با دیدن چهره‌های خون آلودشون لبخندهاشون خشک شد. تهیونگ بهشون دستور داد حمام رو براش آماده کنن و همراه یونگی و لیلیا به سمت سیاه‌چال رفتن.
برای رسیدن به سیاه‌چال نیازی نبود راه زیادی برن و فقط دری که زیرِ راه پله‌ی اصلی قرار داشت رو باز کرد. به یونگی اشاره کرد جلوتر راه بره و پایین برن اما هنگامیکه لیلیا متوجه قضیه شد بیشتر از قبل شروع به مقاومت کرد. تا اون لحظه فقط با عصبانیت ازشون می‌خواست رهاش کنن تا بتونه بره و در تلاش بود با حرفاش متقاعدشون کنه و بعد وقتی فهمید کاری از دستش بر نمی‌اومد، ترسی واقعی نگاهش رو تسخیر کرد. طوری که حتی حرف زدن رو فراموش کرد و تقریبا در سکوت پله‌های سنگی رو به پایین طی کردن. لیلیا کاملا وحشت‌زده به نظر می‌اومد و التماس کنان زیرلب حرف میزد بدون اینکه کلماتش قابل مفهوم باشن.

تهیونگ به هیچ عنوان دلش نمیخواست حتی به صورتش نگاه کنه. وقتی بهش نگاه میکرد نفرت عجیبی نسبت به خودش بهش دست میداد و باورش نمیشد یک زمانی در این تصور بود که می‌تونست تا آخرش عمرش کنارش زندگی کنه. اوضاع با اون موقع تفاوت زیادی پیدا کرده بود و حالا فقط می‌خواست بدون اینکه یک کلمه باهاش حرف بزنه به جهنم روانه‌اش کنه. به‌هرحال زمانش فرا رسیده بود و این آرزوش هم بزودی مثل باقی آرزوهاش به واقعیت تبدیل میشد.
قدم‌زنان پایین رفتن و تهیونگ سریع‌تر پیش رفت تا به مقصد برسه و از صحت ماجرا مطمئن بشه. حتی قبل از دیدنش می‌دونست قرار بود با چه صحنه‌ای مواجه بشه و زمانیکه به کف زمین رسید، نگاهش رو به اطراف سوق داد. از پنجره‌ی بسیار کوچکی که نزدیک به سقف بود، نور باریک و سفید رنگی به داخل می‌تابید تا جایی که روشنایی قابل قبولی به همه‌جا می‌بخشید.

تهیونگ جلوتر رفت و با نفرت به جسد زیردست سابقش خیره شد. به پهلو روی زمین افتاده بود و حتی اگه از جریان خبر نداشت با دیدنش به سرعت می‌فهمید جریان از چه قرار بود. بخاطر سنگ‌های سیاه‌رنگِ کف سیاه‌چال هیچ خونی نمی‌دید ولی بوی مشمئزکننده‌اش رو به خوبی احساس می‌کرد. نحوه‌ی مردنش آهسته، دردناک و ناامیدانه به نظر می‌رسید و همین موضوع خشم تهیونگ رو تا حدودی کمتر کرد. به‌هرحال دلش می‌خواست بدترین بلایی که می‌تونست سرش بیاره رو براش رقم بزنه و ترجیح میداد جلوی چشم‌هاش معشوقه‌اش رو می‌کشت که قبل از مرگ تا حد امکان زجر بکشه. شاید هم از قبل میدونست چه اتفاقی در انتظارش بود که خودکشی رو به تجربه کردنش ترجیح داد.

یونگی لحظاتی بعد پایین اومد و زمانیکه بهشون رسیدن، لیلیا رو با حرکت کوتاهی روی زمین پرت کرد. اون زن هنوزم لباسای گران قیمت و زیبای مهمانی رو به تن داشت و چشم‌هاش از روی وحشت گرد شده بودن. احتمالا تا اون لحظه هرگز به چنین مکانی قدم نگذاشته بود و این شکلی با خشونت باهاش رفتار نکرده بودن. صداش می‌لرزید وقتی سوال پرسید"اینجا چه‌خبره؟ چه اتفاقی داره می‌افته؟"

"میدونی این آدم کیه؟" تهیونگ با اسلحه‌اش به ایان اشاره کرد.

لیلیا نگاهی به ایان انداخت و چهره‌اش بیشتر از قبل درهم رفت اما این‌بار از روی نفرت. به نظر نمی‌اومد تشخیصش داده باشه و فقط از اینکه می‌دید تا این حد به یک جسد نزدیک بود خوشش نمی‌اومد. "شاید بهتره اول بهم بگی چرا منو آوردی اینجا و چی از جونم میخوای؟ " به سمت تهیونگ برگشت و با حقارت پرسید "این همه راه منو آوردی یه جسد بوگندو رو بهم نشون بدی؟"

"اگه بفهمه بهش گفتی جسد بوگندو خوشحال نمیشه" تهیونگ روی بدن بی‌جان ایان تف انداخت و پوزخند زد "این جسد بوگندویی که ازش حرف میزنی بخاطر تو بهم خیانت کرد. میخوای بدونی چطور باعث شد همه‌ی این اتفاقا رخ بدن؟ چون دلیل اینجا بودنت دقیقا همین آدمه"

لیلیا دوباره به سمت ایان برگشت و نمیتونست حرف‌های تهیونگ رو باور کنه. به قدری براش عجیب بودن که قادر نبود بلافاصله قبولش کنه و کم کم داشت خشمگین میشد "این حرفای مسخره از کجا میاد؟ من بازیچه‌ی دست تو نیستم که هرطور دلت بخواد باهام رفتار کنی و هر چرت و پرتی که به ذهنت میاد رو بهم بگی..."

"مردی که تو رو دختر خودش میدونست" تهیونگ حرفش رو قطع کرد و زمانیکه توجه لیلیا جلب شد ادامه داد "هالند تلاش کرد یک جاسوس از آدمای اطرافم پیدا کنه و چه کسی بهتر از ایان که از همه‌ی زیردستام بهم نزدیک‌تر بود؟ کسی که سال‌ها قبل عاشقت شد و هیچوقت شانسی برای نزدیک شدن بهت نداشت."

زن جوان گیج و سردرگم به نظر می‌رسید. با وجود اینکه حرفای تهیونگ تکان دهنده و حتی تا حدوی ترسناک بودن، بازهم نمی‌تونست زیاد به اون جسد اهمیت بده و پرسید "چرا اینا رو بهم میگی؟ من برای بازی کردن یا داستان شنیدن وقت ندارم..."

تهیونگ بازهم پوزخند زد و جلوی خنده‌اش رو گرفت. باور نمیشد اون زن در طی تمام این‌ سال‌ها ذره‌ای عوض نشده بود و هنوزم خودش رو در اولویت قرار میداد فرقی نمیکرد چند نفر بخاطرش کشته میشدن. "اول اجازه بده داستان قشنگمون رو برات توضیح بدم که در آخر سوالی برات باقی نمونه. نمیخوای بدونی چطور به اینجا رسید؟ الانم که رفته جهنم با هنری و هالند تو آتیش بازی میکنن."

لیلیا از شنیدن حرفای توهین‌آمیز تهیونگ یکه خورد و بهش خیره شد. در شرایط روحی مناسبی به سر نمیبرد و ناراحت و وحشت‌زده به نظر می‌اومد اما نفرتش از این احساسات پیشی می‌گرفتن. اشک توی چشم‌هاش حلقه زد و لرزان پرسید "حق نداری درباره‌اشون اینجوری صحبت کنی... کار خودتو کردی... حداقل الان یکم بهشون احترام بذار."

"احترام؟" تهیونگ بهش خیره شد و عصبانیت غلیظی رو احساس کرد که در وجودش شکل می‌گرفت "احترام به کسایی که زندگیم رو جهنم کردن؟ اون دو نفر الان سوختن و هیچی ازشون باقی نمونده ولی اگه زیر خاک دفنشون می‌کردم دوباره می‌رفتم سراغشون و سلاخیشون می‌کردم. بارها و بارها انجامش میدادم بدون اینکه از تیکه تیکه کردنشون خسته بشم. هرشب و هر روز. در حقیقت من امشب دوتا رو انگل رو کشتم نه دوتا انسان."

"تو یه هیولایی" لیلیا زمزمه کرد و اشک‌هاش صورتش رو خیس کردن. "هیچی از انسانیت تو وجودت باقی نمونده. تو اون تهیونگی که پنج سال پیش می‌شناختم...."

"جرات نکن، جمله‌ات رو تموم کنی." تهیونگ به طرز خطرناک و هشدارآمیزی بهش اخطار داد. حتی از قبل هم جدی‌تر به نظر می‌رسید و انگشتش رو به سمتش گرفت "جرات نکن به گذشته‌ی هیچ و پوچی که با هرزه‌ای مثل تو داشتم اشاره کنی. من اون دوران رو با یک تیکه آشغال بی‌مصرف هم عوض نمیکنم و کاملا از ذهنم حذفش کردم. آوردمت اینجا که با روش دیگه‌ای بفرستمت پیش اون سه‌تا حروم زاده پس برای مزخرف گفتن وقتت رو هدر نده "

لیلیا لب‌هاش رو محکم بهم فشرد و از روی ترس و سرما لرزید " ازت خواهش میکنم کاری با من نداشته باش. میتونم برم و هیچوقت دوباره همدیگه رو نبینیم. اگه این چیزیه که میخوای انجامش میدم."

"می‌تونستم همین امشب کنار بقیه بسوزونمت." تهیونگ اسلحه‌اش رو پشت کمرش گذاشت و ادامه داد "اما اینکارو نکردم و آوردمت که جلوی چشمای این بی‌مصرف کارتو تموم کنم. متاسفانه قبل از اینکه برسیم خودش به زندگیِ ناچیزش پایان داد."

یونگی هنوز کنارش حضور داشت و به آهستگی زمزمه کرد "قربان می‌خواید من انجامش بدم؟"

تهیونگ قدم‌زنان حرکت کرد تا پشت لیلیا قرار بگیره و چاقوی محبوبش رو از پشت کمرش خارج کرد. "اون دیگه زنده نیست که این صحنه‌ی زیبا رو ببینه. ولی هنوزم دلم میخواد خودم همه‌چیز رو بی‌نقص پایان بدم."

زن جوان از روی وحشت و استیصال می‌لرزید و گرچه مرگ رو جلوی چشم‌هاش می‌دید و می‌دونست آخر راه بود ولی لب‌هاش به سرعت برای التماس کردن باز شدن. "خواهش میکنم یه فرصت دیگه بهم بده قول میدم همه‌چیز رو جبران کنم من همیشه از اتفاقایی که تو گذشته افتاد پشیمون بودم هیچکدومش به خواسته‌ی من نبود..."

"به عنوان آخرین آرزو، چیزی هست که بخوای بگی؟" تهیونگ پشت سرش قرار گرفت و به آهستگی سرش رو گرفت تا گردنش نمایان بشه.

لیلیا شدیدتر از قبل شروع به اشک ریختن کرد و التماس‌کنان گریه کرد "خواهش میکنم... یکم دیگه بهش فکر کن... مطمئن باش از اینکه اجازی بدی بیرون برم پشیمون نمیشی" تمام بدنش از روی وحشت می‌لرزید و با جدیت بیشتری گفت "هیچ خواسته‌ای به جز این ندارم که بتونم گذشته رو برات جبران کنم چون این نفرتی که ازم داری بخاطر سال‌ها قبله و فقط کافیه بذاری وضعیت تغییر کنه میتونم از دسش بربیام..."

"تو یا زیادی احمقی یا درست مثل هالند حروم‌زاده و روباه‌صفت." تهیونگ لبخند میزد وقتی چاقو رو گذاشت زیر گلوش و به لرزش شدید بدنش توجه نکرد "اما درحال حاضر اهمیت نداره درسته؟ فقط دارم سعی میکنم این بازی رو ادامه بدم تا سرگرم کننده‌تر باشه."

لیلیا به سرعت پاسخ داد درحالیکه از روی ترس عرق و اشک می‌ریخت "تهیونگ... قسم میخورم می‌تونم همه‌چیز رو تغییر بدم و باعث بشم گذشته رو فراموش کنی فقط کافیه یه فرصت دیگه بهم بدی تا بتونیم دوباره به همدیگه نزدیک بشیم..."

"فکر کنم کافی باشه دیگه دارم خسته میشم. به اندازه‌ی کافی چرت و پرت شنیدم." تهیونگ بهش اجازه نداد بیشتر از اون صحبت کنه و تیغه‌ی تیز چاقو رو در حرکتی تند و عمیق به شاه‌رگش کشید. همون چاقویی که باهاش ده‌ها ضربه به هالند زد و زندگیش رو در کمال خوشحالی ازش گرفت. حس می‌کرد اون چاقو رو به عنوان یک اثر هنری تا آخر عمر برای خودش نگه میداشت و هرشب قبل از خواب بهش نگاه می‌کرد. سرش رو بالا گرفته تا گردنش در دسترس باشه و زمانیکه چاقو رو به شاه‌رگش کشید، خونی گرم و جهنده از گردنش به بیرون تراوش کرد و فقط زمانی حسش کرد که دستش آلوده شد.

همون یک حرکت کافی بود تا صحبت‌هاش قطع بشه و خرخرکنان بین دست‌هاش جون بده درحینی که خون با سرعت زیادی از گردنش بیرون میزد. گرچه اولین‌باری نبود که یونگی کشته شدن یک انسان رو می‌دید ولی کناری ایستاده بود و با چهره‌ی درهم رفته به این صحنه نگاه میکرد.
دست به سینه به رئیسش خیره شده بود که چطور در کمال بی‌رحمی همچنان سرش رو بالا گرفته تا خون با سرعت بیشتری از گردنش خارج بشه و پوزخندش انباشته از رضایت و لذت بود. به وضوح از اتفاقی که رخ میداد و کاری که انجام داد در شدیدترین حالت ممکن لذت میبرد و ذره‌ای براش ناراحت کننده به نظر نمی‌اومد. به‌هرحال اون شب جزو دیوانه‌کننده‌ترین شب‌های زندگیش محسوب میشد و در عرض چند ساعت منبع کابوس‌های چندین ساله‌اش رو با دست‌های خودش نابود کرده بود.

تصویری که در اون لحظه خلق شد بی‌اندازه تاریک و ترسناک به نظر می‌رسید. تهیونگ قاتلی بود که می‌تونست مثل یک آدم نرمال زندگی کنه، محبت کنه و به طرز زیبایی به معشوقه‌اش عشق بورزه. ولی از طرف دیگه، می‌تونست شیطانی تجسم یافته از قعر جهنم باشه که شدیدا از سلاخی کردن و خون ریختن لذت می‌برد و سیراب میشد. با این‌حال همه‌چیز به گذشته خلاصه میشد.
شاید تکه‌ای از روحِ تاریکش به گذشته وصل بود و تکه‌ی دیگه‌اش مثل خون در رگ‌هاش جریان داشت. قاتل بودن تا حدودی به شرایطش بر می‌گشت و تهیونگ از همون کودکی در جامعه‌ای حضور داشت که باعث شد این خصلت در وجودش رشد پیدا کنه. اتفاقاتی که افتادن، تلخی‌هایی که از سر گذراند و کارهایی که بخاطر موقعیتش مجبور شد انجام بده، در شکل گیری این چهره دخیل بودن. تهیونگ مشخصا تغییر نمیکرد و به آدمی متفاوت با گذشته تبدیل نمیشد چون حالا این خصلت در رگ‌هاش جریان داشت و قسمت بزرگی از روحش خواستارش بود.

شاید اگه زندگیش رو به همون شکل ادامه میداد و از تک تک آدم‌های منفور زندگیش انتقام می‌گرفت روحش کاملا به تاریکی سوق می‌یافت. اما هرگز این نیاز رو در خودش ندید که برای کشتن یک سری آدم‌های خاص، سال‌ها برنامه بریزه و براش مشتاق باشه جوری که از خواب و خوراک بی‌افته. به‌جز عموش هالند. حالا که اون مرد زنده نبود و خودش ساعت‌ها پیش به زندگیش پایان داد، انگار هیچ خشم و نفرتی در وجودش باقی نمونده بود و کشتنِ لیلیا، پاک کردنِ گذشته‌اش محسوب میشد. گذشته‌ی کوتاه و ننگ‌باری که با اون زن سپری کرد و نتیجه‌اش خیانت دیدن و بازنده شدنش بود. با اینکه به‌اندازه‌ی هالند در بدبختی‌هاش دخالت نداشت ولی هردوشون در یک راستا براش نفرت‌انگیز بودن. اگه اون زن رو نمی‌کشت و رهاش می‌کرد، احتمالا تا آخر عمرش پشیمون میشد و روحش از تاریکی فاصله نمی‌گرفت. به همین خاطر وقتی چاقو رو به گردنش کشید و خون از گردنش بیرون زد، انگار همه‌ی نفرت، غم، کینه‌های درونیش یکبار دیگه بعد از کشتن هالند داشتن تمام و کمال از درونش رخت می‌بست.

لیلیا زمان زیادی دست و پا نزد. خون به سرعت از گردنش بیرون میزد و به قدری ادامه پیدا کرد که لحظه لحظه از حرکات تندش کاسته شد. تا جایی که تهیونگ این نیاز رو ندید بیشتر از اون بدنش رو در همون حالت نگه‌داره. زمانیکه ساکت شد و فقط گه‌گاهی تکون میخورد، رهاش کرد تا روی زمین سقوط کنه و لیلیا بدون هیچ مقاومتی کنار ایان روی زمین افتاد. لحظه لحظه به مرگ نزدیک‌تر میشد، چشم‌های بازش بی‌روح بودن و رنگ صورتش از ایان هم سفیدتر به نظر می‌رسید. تهیونگ خم شد، چاقو رو با لباسی که لیلیا برای مهمانی پوشیده بود پاک کرد و دوباره ایستاد درحالیکه می‌خواست از روی لذت و خوشحالی با صدای بلند بخنده. اما خسته‌تر و بی‌انگیزه‌تر از اونی بود که بخواد مثل دیوانه‌ها در اون سیاه‌چال بخنده و به کسانی که روی زمین افتاده بودن نگاه کرد. تراژدی ناراحت کننده‌ای به نظر می‌رسید. تا حدود زیادی احساس افسوس و ناراحتی میکرد که موفق نشد لیلیا رو جلوی چشم‌های ایان بکشه ولی متاسفانه راهی به گذشته وجود نداشت که از خودکشیش جلوگیری کنه.

"فکر می‌کنی الان همشون تو جهنم پیش همن؟" تهیونگ بدون نگاه کردن به یونگی ازش پرسید.

زیردستش بعد از مکث کوتاهی با تردید پاسخ داد "اینطور فکر می‌کنم. درحقیقت امیدوارم."

تهیونگ به سمتش برگشت و پوزخند کمرنگی زد "چه حرف جالبی زدی. منم واقعا امیدوارم یونگی."

تهیونگ می‌تونست بوی خون رو استشمام کنه که راه‌های تنفسیش رو پر کرده بود و مقدار زیادی از این بو نشأت گرفته از خودش بود. چاقو رو گذاشت پشت کمرش، خم شد تا نبض‌هاشون رو چک کنه و اشتباهی که هالند مرتکب شد که انجام نده. هیچ نبضی زیر انگشتش احساس نکرد و هردوشون بدن‌هایی خالی از حیات و روح بودن.
رضایت و خوشنودی برای یکبار دیگه وجودش رو پر کرد و زمانیکه قدم‌زنان از جسدها فاصله گرفت، دستی به سرش کشید. بیشتر از یک هفته از کچل کردنش می‌گذشت و هنوزم بهش عادت نکرده بود اما ازش بدش نمی‌اومد.
"بهتره بریم بیرون" یونگی پیشنهاد داد و لحظاتی بعد هردوشون از اجساد و بوی نفرت انگیزی که مشامشون رو پر کرده بود دور شدن. برای بیرون رفتن مشتاق بودن و حتی نیم نگاهی به عقب و جسد‌ها ننداختن.

"دوست داشتم با جیمین بمونم و بهش کمک کنم." یونگی پشت سر تهیونگ از سیاه‌چال خارج شد و درو نبست چون نگهبان‌ها باید پایین می‌اومد و اجساد رو بیرون می‌بردن. "اما شما اون زن رو به من سپرده بودید و نتونستم مخالفت کنم."

تهیونگ دکمه‌های پیراهنش رو باز کرد تا بتونه هرچه زودتر از جلیقه‌ی سنگین و زخیمش خلاص بشه. "حرف حسابت چیه؟ نکنه پشیمونی که دستورمو جدی گرفتی"

"اینطور نیست جسارت نمی‌کنم. ولی براش نگرانم و باید هرچه زودتر باهاش تماس بگیرم. البته کاملا بهش ایمان دارم."

"پس حرفی نمی‌مونه." کت و پیراهنش رو در آورد و نگاه یک طرفه‌ای به یونگی انداخت "میخوایش؟"

یونگی گیج و سردرگم بهش نگاه کرد و پرسید "ببخشید؟"

"جیمین. احمق نیستم میتونم ببینم وقتی کنارشی چطور رفتار میکنی."

"من رفتارم کاملا عادیه... اتفاقا اصلا اینطور نیست" یونگی به سرعت مضطرب شد و نگاهش رو دزدید.

تهیونگ با خونسردی گفت "وقتی باهاش حرف میزنی همش میخوای توجهشو جلب کنی. وقتی‌ هم توجهش رو جلب میکنی مثل سگ دم تکون میدی و خوشحال میشی. نمی‌دونستم از پسرا خوشت میاد."

"اشتباه می‌کنید .. اون دوستمه و ما فقط یه رابطه‌ی کاری و دور از عاطفه داریم..."

"چرت و پرت گفتن رو بس کن. می‌تونم حقیقت رو ببینم." تهیونگ نگاهی به جلیقه‌ی ضد گلوله‌اش انداخت که کاملا سوراخ سوراخ شده بود و از داخل احساس درد و سوزش میکرد. متاسفانه گلوله‌ها از فاصله‌ی نزدیک بهش شلیک شدن و مطمئنا پوستش زخمی و کبود شده بود. "امشب زیادی شانس آوردم. خودم رو برای مرگ آماده کرده بودم."

یونگی هنوزم صورتش سرخ بود و به سرعت از عوض شدن بحث استقبال کرد "کاملا هوشمندانه عمل کردید بخاطر همین بود که موفق شدید همه‌چیز رو خاتمه بدید."

"اوضاع با چیزی که فکرشو میکردم تفاوت داشت." تهیونگ زمزمه کرد و مطلقا ناراضی به نظر می‌رسید. "جونگکوک مجبور شد تاوان سختی رو پرداخت کنه. اتفاقاتی که امشب افتادن هرگز از ذهنش پاک نمیشه"

یونگی کمی گیج شد "من از جریان خبر ندارم ولی مطمئنم براتون راحت نبود. خوشحال میشم همه‌چیز رو باهام در میون بذارید."

"به وقتش. حرفای زیادی برای گفتن دارم"

زمان زیادی طول نکشید که از راه پله‌ی سنگی بیرون رفتن و هنگامیکه به بالای پله‌ها رسیدن، استشمام هوای تازه براشون خوشایند بود. تهیونگ به نگهبانی که هنوز از واکنش تهیونگ بخاطر خودکشی ایان می‌ترسید نگاه کرد. نگاهی خیره، سرد و خشونت‌آمیز "باید بخاطر این کوتاهی یه گلوله تو کله‌ی پوکت خالی می‌کردم."

"متاسفم قربان" محافظ می‌لرزید، عرق می‌ریخت و رنگش سفید شده بود. "لطفا از خطای بزرگم چشم پوشی کنید و اجازه بدید جبران کنم."

"امشب همه ازم میخوان اجازه بدم جبران کنن." تهیونگ با کف دست هولش داد و به دیوار کوبیدش. "اکه یکبار دیگه گیج بازی در بیاری مستقیم میری اون دنیا. حواست باشه."

"هرطور شما دستور بدید" چهره‌اش از روی درد درهم رفت و با عجله ادامه داد "دیگه تکرار نمیشه."

"گورتو از جلوی چشمام گم کن و برو اجساد رو از سیاه‌چال بیار بیرون. هردوشون رو خارج از محوطه بسوزون."

نگهبان به سرعت اطاعت کرد "بله قربان."

می‌خواست ازش فاصله بگیره که ناگهان موضوع جدیدی رو یادش اومد و پرسید "جونگکوک کجاست؟ رفت بالا؟"

"بله ایشون رو دیدم که از پله‌ها بالا رفتن اما از مقصد دقیقشون خبر ندارم"

تهیونگ از شنیدن این اطلاعات کمی آسوده خاطر شد و به سمت پله‌ها رفت. به یونگی گفت "از این جلیقه‌ی لعنتی متنفرم. میخوام همین الان درش بیارم و باید کمکم کنی"

"ولی بهتره تا اتاقتون صبر کنید چون هیچ دکمه یا بندی نداره و باید از بالا بیرون بیاد"

"لعنت بهش زیادی سنگین و زخیمه. اگه نجاتم نمیداد از اون دنیا بر می‌گشتم و همراهِ بدنم آتیشش می‌زدم."

یونگی لبخند مضطربی زد "حرفاتون خیلی جالب و درعین حال ترسناکه. حس میکنم واقعا اینکارو می‌کردید."

تهیونگ بدون نگاه کردن بهش به آرومی زمزمه کرد "امشب خسته‌ام پس بیخیالش میشم. ولی فردا صبح اول وقت، تو و جیمین هردوتون تو اتاق کارم حاضر باشید."

یونگی از قبل بیشتر مضطرب شد و با تردید پرسید "میتونم بپرسم در مورد چی میخواید صحبت کنیم؟"

"میفهمید. باید یه سری مسائل رو براتون مشخص کنم که موضعتون رو بدونید."


پاسی از نیمه‌شب می‌گذشت و تهیونگ نیم ساعت پیش از حموم خارج شده بود. با خودش کلنجار می‌رفت، منتظر بود و گاهی اوقات در اتاقش قدم میزد. همونطور که حدس زده بود جای گلوله‌ها روی بدنش دیده میشدن و زخم‌های متعددی به‌جا مونده بودن که نیاز به بررسی داشتن. با خدمتکار تماس گرفت جونگکوک رو به اتاقش بفرسته تا زخم‌هاش رو پانسمان کنه و دقایقی بعد، کسی که در اتاقش رو زد جونگکوک نبود. خدمتکار بهش اطلاع داد پسر کوچک‌تر زمانش رو با نورا می‌گذروند و نمی‌تونست رهاش کنه. تهیونگ تلاش کرد درکش کنه به‌هرحال مدت زیادی از آخرین دیدراشون می‌گذشت و مشخصا دلتنگ دخترش بود. ولی ساعت‌ها پیش برگشته بودن و احساس کرد این فقط بهانه‌ای محسوب میشد تا دلخوریش رو به نوعی نشون بده.

در اتاقش قدم میزد، مشروب می‌نوشید و تلاش میکرد جلوی خودش رو بگیره که به اتاقش نره. هنوزم در شرایط روحی مناسبی به سر نمیبرد و احتمالا صحبت‌های خوبی بینشون رد و بدل نمیشد. تهیونگ به هیچ عنوان دلش نمی‌خواست افکار سمی و اوضاع و احوال روحیش باعث بشن که مثل یک احمق با جونگکوک رفتار کنه بنابراین ترجیح داد تو اتاق خودش بمونه. ولی نمی‌دونست تا کی می‌تونست این وضعیت رو تحمل کنه چون اون‌شب امکان نداشت دور از جونگکوک روی تخت خوابش ببره. درهرصورت باید دیر یا زود به خودش نزدیکش میکرد و خودش رو مثل دیوی می‌دید که تهیونگ در کنارش امنیت نداشت.

همونطور که حدسش رو میزد تحملش در این زمینه چندان بالا نبود و زمانیکه صبرش به پایان رسید، لیوانش رو روی میز گذاشت و از اتاقش بیرون رفت. برای دیدنش مشتاقانه قدم برمیداشت و در این هنگام، یاد و خاطره‌ی شبی که جونگکوک ترکش کرد در ذهنش نقش بست. یادآوریش باعث شد سوزش تیزی مثل نیش مار به قلبش بزنه و بی‌اختیار مضطرب شد. مطمئن بود جونگکوک در اتاقش حضور داشت، احتمالا یا خوابیده بود یا با نورا وقت می‌گذروند معنی نمیداد مثل یک بچه برای دیدنش بی‌قراری کنه. اما اون شب هم دقیقا همین فکرها به ذهنش رسید وقتی داشت به اتاقش می‌رفت. در این تصور بود که پسرک رو در اتاقش پیدا میکنه با دسته‌گل و هدایا خوشحالش میکرد و یک شب به یاد موندنی رو پشت سر می‌گذاشتن ولی زمانیکه به اتاقش رفت، قلبش طوری آتش گرفت که هنوزم سوزش و دردش رو به خاطر می‌آورد.

همین افکار ترس و وحشت زیادی رو به درونش راه داد و پاهاش رسما می‌لرزیدن وقتی خودش رو به اتاقش رسوند و بدون در زدن بازش کرد. برخلاف اون شب هیچ سرمایی احساس نکرد ولی خیالش راحت نشد تا وقتی نگاهش بهش افتاد که روی تخت خوابیده بود. پسر کوچک‌تر انتظار اومدنش رو نداشت چون با عجله صورتش رو پاک کرد و توجهی به تهیونگ نشون نداد. نورا کنارش خوابیده بود و جونگکوک به پهلو دراز کشیده و بهش نگاه میکرد درحالیکه کاملا غمگین به نظر می‌رسید. تهیونگ این موضوع رو سریعا متوجه شد اما بودنش و حضورش در اونجا به قدری خیالش رو آسوده کرد که انگار صدها تن وزن از روی سینه‌اش برداشته شد.

"فکر کردم خوابیدی." در اتاق رو بست و قدم زنان به سمت تخت رفت. نمیخواست جونگکوک به هیچ عنوان متوجه بشه که چطور از تصور نبودنش دوتا پای دیگه هم قرض گرفت و برای دیدنش تقریبا از اتاق خودش فرار کرد.

جونگکوک پاسخی بهش نداد و به نورا خیره شده بود. دلخوریش کاملا مشخص بود و تهیونگ به راحتی می‌‌فهمیدش "نمیخوای باهام حرف بزنی؟ حداقل چشماتو می‌بستی که فکر کنم خوابیدی."

جونگکوک بازهم جوابی بهش نداد و جوری به نظر می‌رسید که انگار حرفاش رو نمی‌شنید یا حتی حضورش رو نادیده می‌گرفت. احتمالا حتی اگه تا صبح باهاش حرف میزد بازم جوابش رو نمیداد و با توجه به بی‌قراری‌هاش، این موضوع احساساتش رو نمایان میکرد. قلبش برای بغل کردنش مشتاقانه می‌تپید بنابراین به آهستگی کنارش روی تخت دراز کشید و بهش نزدیک شد. آرنجش رو تکیه گاهی برای بدنش قرار داد و از بالا به نیم رخش خیره شد. هرگز از نگاه کردن به چهره‌ی زیبا و نفس‌گیرش سیر نمیشد و هربار بهش نگاه میکرد مطمئن میشد خوشبخت‌ترین مرد دنیا بود. "نمیخوای منو ببوسی و بغلم کنی؟ زمان زیادی گذشته."

لب‌های پسر کوچک‌تر لرزید اما بازهم واکنشی نشون نداد. مشخصا به شدت تلاش میکرد صورتش رو بی‌حرکت نگه داره و احساساتش رو لو نده اما به طرز معصومانه‌ای ضعیف عمل میکرد. تهیونگ خم شد، بوسه‌ی کوچکی روی گونه‌ی نرمش گذاشت و با لحن پایینی زمزمه کرد: "دلم برات شده کارامل. بهم نگاه کن میخوام چشماتو ببینم"

با وجود اینکه تلاش زیادی کرد به پسر بزرگ‌تر بی‌توجه باشه ولی تاب و توانی در مقابل لمس‌ها و حرف‌های گرمش نداشت. اما همچنان در جواب چیزی نگفت، لب‌هاش رو به‌هم فشرد و به نظر می‌اومد در جنگ و جدالی درونی به سرد میبرد. درحالیکه به وضوح سعی میکرد اشک‌هاش رو کنترل کنه، چرخید و در حرکتی تند دست‌هاش رو دور گردن تهیونگ حلقه کرد و خودش رو آغوشش فرو برد.
بدنش لرزش خفیفی داشت و دلتنگی، ناراحتی و حتی کمی وحشت ازش احساس میشد طوری که این وضعیت تا حدودی آشنا به نظر می‌اومد.
پسر کوچک‌تر نیازمندانه بهش چسپیده بود و لباسش رو در مشتش می‌فشرد انگار می‌خواست بدن‌هاشون رو درهم ادغام کنه. تهیونگ یاد لحظه‌ای افتاد که وانمود کرد کشته شده بود و جونگکوک چطور بی‌طاقت و هراسناک در آغوشش زاری میکرد.

"این همون چیزی بود که می‌خواستم" به گرمی توی گوشش زمزمه کرد. یکی از دست‌هاش رو دور کمرش پیچید تا متقابلا به خودش فشارش بده و روی تخت خوابوندش که بتونه چهره‌اش رو ببینه. جونگک به هیچ عنوان قصد نداشت ازش جدا بشه و حتی زمانیکه تهیونگ خودش رو بالا کشید بدنش همراهش بالا اومد. پشتش رو نوازش کرد و با محبت خاصی پرسید "نمیدونستم بیشتر از من دلتنگی. همه‌چیز مرتبه؟"

"دیگه هیچوقت منو از خودت دور نکن... هیچوقت" لرزش صداش نشون میداد در شرف گریه کردن بود و مطلقا چیزی نمیتونست جلوی این اتفاق رو بگیره. در اون حالت حتی پاهاش هم دور کمر تهیونگ حلقه شده بودن، دماغش رو به یقه‌ی پیراهنش پاک می‌کشید و فین فین میکرد. مثل یک عنکبوتِ انسان‌نما بود که در اون لحظه نیاز به توجه و محبت زیادی داشت.

"متاسفم. همه‌ی اون اتفاقا پشت سرهم افتادن." نباید برای متقاعد کردنش حرف‌های شیرین میزد چون دلخور شدنش بی‌جا نبود و انتظارش رو داشت. اما تنها کاری که از دستش می‌اومد نوازش کمرش بود و بوسه‌ای روی گردنش گذاشت. بدنش بوی خوبی میداد و چشم‌هاش رو بست وقتی غم عمیق و ناآشنایی وجودش رو دربر گرفت "تو فرشته‌ی منی. معشوقه‌ی منی. هرگز از خودم دورت نمی‌کنم حتی اگه به نفعت باشه"

جونگکوک دست‌هاش رو محکم‌تر دور گردنش پیچید و مصرانه درخواست کرد "قول بده. قسم بخور هیچوقت مثل امشب منو از خودت دور نمیکنی خصوصا وقتی بهت نیاز دارم."

"تو ارزشمندترین شخص زندگیمی چطور میتونم ازت دور بشم؟" دوست داشت صورتش رو ببوسه اما جونگکوک سرش رو توی گردنش فرو برده بود و فقط موفق شد موهای بلوندش رو مشتاقانه ببوسه. احساسی مثل حضور در بهشت رو لمس میکرد و با صداقت ادامه داد "قول میدم با همه‌ی وجودم پیش خودم نگهت دارم. تا آخرین لحظه‌ای که نفس می‌کشم."

تهیونگ با نگرانی و ناراحتی ادامه داد. " گریه کردن رو بس کن. بهم بگو چطور آرومت کنم؟"

دلش نمی‌خواست لحظه‌ای پسر بزرگ‌تر رو رها کنه و زمانیکه حرف‌هاش رو شنید آروم‌تر نشد و صحبت کردن بی‌اندازه براش بود. سعی کرد بغضش رو قورت بده و با زحمت زمزمه کرد."اون لحظه که تیر خوردی..." جونگکوک به طرز ناراحت کننده‌ای بی‌طاقت به نظر می‌رسید و به شدت تلاش میکرد اشک‌هاش رو کنترل کنه. اما احساساتش غلظت و هجم زیادی داشت تا جایی که گریه‌های حقیقیش آغاز شدن و با صدای لرزانی گفت "فکر کردم واقعا... همه‌چیز تموم شد... مردم و زنده شدم تهیونگ... مثل کابوس بود تا آخر عمرم یادم نمیره و بعدش حتی نذاشتی بغلت کنم."

حرفاش مثل خنجری تیز مستقیم به قلب تهیونگ فرو رفتن و احساس وحشتناکی نسبت به خودش پیدا کرد. تا اون موقع هرگز آدمی نبود که انقد راحت و فقط بخاطر شنیدن چند جمله‌ی کوتاه بخواد اشک بریزه یا از ته دل غمگین بشه. متاسفانه در اون وضعیت هیچ راهی برای آروم کردنش به ذهنش نمی‌رسید و این حالت‌هاش احتمالا به مرور برطرف میشدن و فقط نیاز داشت کمی غم و ناراحتیش رو خالی کنه. تهیونگ به شدت از خودش متنفر شد که بخاطر خودش این‌شکلی اشک می‌ریخت و بی‌تاب بود "متاسفم که مجبور شدم اینکارو بکنم. حقیقتا مجبور بودم از خودم دور نگهت دارم" کنار گوشش زمزمه کرد و با لحن پایینی ادامه داد " بهم اعتماد کن. دیگه هیچوقت چنین اتفاقی رخ نمیده و اجازه نمیدم یک لحظه ازم فاصله بگیری. بعد از اون اتفاقا زیادی به‌هم ریختم."

جونگکوک نمی‌تونست گریه کردن رو متوقف کنه. به نظر می‌اومد اشک‌هاش تمومی نداشتن و هق هق کردنش به قدری آروم بود که به زحمت شنیده میشد. پسر کوچک‌تر کاملا در تلاش بود با صدای بلند گریه نکنه که نورا بیدار نشه و حتی بعد از گریه‌های زیادش توی ماشین، هنوزم اشک‌های زیادی برای ریختن داشت. تهیونگ متوجه شد باید اجازه میداد تمام و کمال خودش رو خالی کنه و هردوشون به یک آرامش نسبی می‌رسیدن. به همین خاطر تصمیم گرفت به پشت دراز بکشه، بغلش کنه و زمان بیشتری در اون اتاق باشن. ابتدا می‌خواست جونگکوک رو به اتاق خودش ببره ولی با اون وضعیت حتی نمیذاشت تهیونگ ازش جدا بشه.
بنابراین روی تخت دراز کشید و جونگکوک بدون هیچ اعتراضی روی شکمش خوابید درحالیکه هنوز به آرومی اشک می‌ریخت. یکی از دست‌هاش رو روی سینه‌ی تهیونگ گذاشت، لمسش کرد و سرش رو توی گردنش فرو برد انگار همچنان در کابوسی که پشت سر گذاشته بود به سر میبرد و زجر می‌کشید. "وحشتناک بود." مکث کرد و نفس لرزانی کشید. "دلم نمی‌خواست ازت جدا بشم. اگه بلند نمیشدی تا لحظه‌ی آخر کنارت می‌موندم. باید منو می‌کشتن تا جسمم رو ازت جدا کنن."

تهیونگ به حرف‌‌هاش گوش سپرد و نگاهش رو به سقف اتاق دوخت. نمیتونست باور کنه شخصی مثل جونگکوک با وجود معصومیت و ظاهر بی‌نقصش، به شخصی مثل خودش علاقه‌مند شده بود. تهیونگ خودش رو به هیچ عنوان لایق این احساسات نمی‌دونست خصوصا بعد از اتفاقاتی که اخیرا افتادن. جونگکوک طی هفت ماه اخیر بدترین و سخت‌ترین شرایط زندگیش رو پشت‌سر گذاشته بود و از اون شب به بعد، مشخصا تروماهای جدیدی به روح و روانش اضافه میشد. همه‌ی این اتفاقات رو تقصیر خودش می‌دونست و از اینکه می‌دید جونگکوک چطور بخاطر ترس از دست دادنش به جنون رسیده بود بیشتر از قبل نفرت وجودش رو پر میکرد. این نفرت رو فقط به خودش نسبت میداد و دوست داشت زانو بزنه و ازش معذرت خواهی کنه که باعث شده بود تا اون اندازه زجر بکشه.

"نباید احساست رو صرفِ شخصی مثل من بکنی. مگه من برات چیکار کردم؟" تهیونگ بغلش کرد و بازوهاش رو محکم دور بدنش پیچید. گونه‌اش رو به سرش فشار داد و نوازشش کرد درحالیکه حرف‌هاش با حرکاتش همخونی داشتن. " لیاقت اینو ندارم حتی بهم نگاه کنی ولی انقد خودخواهم که نمیتونم اجازه بدم ازم فاصله بگیری. هرجا بری پیدات میکنم و برت می‌گردونم پیش خودم. مطمئنم میدونی برای محافظت ازت چه کارایی ازم بر میاد و چطور به راحتی آدم می‌کشم."

جونگکوک برای مدت کوتاهی بهش پاسخ نداد. هنوزم قفسه‌ی سینه‌ی تهیونگ رو نوازش میکرد، گه گاهی نفس‌های لرزان می‌کشید و دلش نمی‌خواست اون لحظات هرگز به اتمام برسن. بعد از مکثی طولانی با صدای خشداری پرسید "تهیونگ"

"بله؟" صدای تهیونگ بم‌تر و عمیق‌تر به گوش می‌رسید انگار احساساتشون حتی روی صداشون هم تاثیر گذاشته بود.

"یه چیزی ازت میخوام بهش فکر کن." سرش رو کمی بلند کرد تا به چهره‌ی پسر بزرگ‌تر نگاه کنه و چشم‌های مرطوبش رو به تهیونگ دوخت. "لازم نیست همین الان جواب بدی فقط بهش فکر کن و اگه ممکن بود انجامش بدیم."

اخم کمرنگی بین ابروهای پسر بزرگ‌تر نشست و پرسید " چرا فکر کردی درخواستت رو جدی نمی‌گیرم؟ هرچیزی باشه قبول میکنم فرقی نداره تا کجا بخاطرش پیش برم"

"اینطور نگو. با عجله حرف نزن تهیونگی" با لبه‌ی یقه‌اش بازی کرد و ادامه داد "بعد از همه‌ی این جریانا... اوضاع خیلی به‌هم ریخت و هردومون از لحاظ روحی آسیب دیدیم. شاید مثل من نشونش ندی ولی میتونم ببینم حتی بیشتر از من روت تاثیر گذاشت."

تهیونگ کمرش رو محبت‌آمیز نوازش کرد و لحن صداش به زمزمه‌ای مبهم شباهت داشت "بهم بگو. به‌هرحال من همیشه در خدمتم که دستوراتت رو اجرا کنم."

هاله‌ی صورتی رنگی که روی گونه‌هاش نشست در تاریکی مشخص نبود و با تردید پاسخ داد"میدونم خیلی خودخواهانه به نظر میاد بخاطر همین دارم میگم فقط یکم بهش فکرکن و حتی اگه قبول نکنی من از دستت ناراحت نمیشم. فراموشش می‌کنیم و انگار اصلا چنین چیزی نگفتم."

"بگو کارامل. گوش میدم"

جونگکوک نفسی کشید تا بتونه خونسردیش رو به دست بیاره چون اشک‌هاش بالاخره متوقف شده بودن و حالا مضطرب به نظر می‌رسید "گفتنش برای منم راحت نیست چون توقع زیادی ازت دارم... ولی میشه... اینجا رو ول کنیم بریم یه جای دیگه؟ هرجایی که تو بخوای فقط بتونیم فاصله بگیریم و به خودمون بیایم."

تهیونگ با شنیدن این درخواست سکوت کرد و جوابی بهش نداد. به فکر فرو رفت و ابتدا کمی ناراضی به نظر می‌رسید به همین خاطر جونگکوک ادامه داد "میتونی اینجا رو بسپاری به یونگی و جیمین. مطمئنم میتونن از پس شرکت هم بر بیان و باهات در تماس باشن." نگاهش رو از چهره‌ی جدی تهیونگ گرفت و به دخترش دوخت. "یه جهنم لعنتی رو پشت سر گذاشتیم. حقیقتا نیاز دارم از همه‌ی آدمای اینجا به جز تو و نورا فاصله بگیرم. یه زندگی آروم و بدون دردسر داشته باشیم. بتونیم در آرامش روزا رو شب کنیم و نگران این نباشیم که همه‌چیز یک دفعه‌ای نابود بشه."

سکوتی که بینشون برقرار شد سنگین و خفقان آور بود. تهیونگ همچنان واکنشی نشون نمیداد و چیزی نمی‌گفت اما به هیچ عنوان عصبانی یا ناراحت نبود. جونگکوک احساس کرد پسر بزرگ‌تر از شنیدن درخواستش تا حدودی مردد و دودل بود و با لحن آرومی گفت "البته اگه قبول نکنی کاملا بهت حق میدم. سال‌ها تلاش کردی تو چنین جایگاهی باشی و درکت میکنم اگه نخوای اینکارو بکنی. همینکه پیشت باشم برام کافیه و دیگه چیزی نمیخوام."

تهیونگ با شنیدن صدای آرومش لبخند زد و بوسه‌ای روی موهای خوشبوش گذاشت. "این اون چیزیه که ازم میخوای؟"

جونگکوک هنوزم غمگین به نظر می‌رسید و لب ورچید "احساس میکنم فقط اینجوری میتونم سلامت روحیم رو به دست بیارم."

تهیونگ بعد از مکث کوتاهی صادقانه گفت"بهت قول میدم اوضاع قراره با گذشته فرق کنه. همه‌چیز به پایان رسید و میدونم میتونم کاری بکنم فراموشش کنی. بهتر نیست یکم بیشتر صبر کنیم و بهم اعتماد داشته باشی؟"

جونگکوک با شنیدن حرفاش دست‌هاش رو دوباره دور گردنش پیچید و محکم‌تر از قبل بغلش کرد. براش اهمیتی نداشت چطور تمام وزنش روی بدن تهیونگ و فقط از لحظاتشون نهایت لذت رو میبرد. دلش میخواست تا جای ممکن همه‌جاش رو ببوسه، تپش‌های قلبش رو زیر بدن خودش احساس کنه و توی گردنش نفس بکشه جوری که انگار هیچ فردایی براشون وجود نداشت. "مطمئنم میتونی. فقط کافیه کنارم باشی تا فراموشش کنم."

***

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now