28

302 48 1
                                    




زمانیکه جونگوک توی بیمارستان به هوش اومد توی اتاق کاملا تنها بود. پلک‌های سنگینش رو به زحمت از هم فاصله داد و به محض اینکه متوجه موقعیتش شد، احساسات عمیق و ناخوشایندی به سمتش سرازیر شد.

توی بدنش احساس ضعف و سنگینی میکرد و دوست داشت دوباره بخوابه و ساعت‌ها بیدار نشه. نه فقط بخاطر اینکه پلکاش به شدت سنگینی میکردن بلکه به این خاطر که دلش نمیخواست در اون لحظه هیچکس رو ببینه خصوصا اعضای عمارت.
اتفاقاتی که قبل از اون روز براش افتاده بودن رو به صورت مبهم به خاطر می‌آورد و به نظر می‌اومد کمی زمان لازم داشت تا ذهنش همه‌چیز رو به خاطر بیاره.

با اینحال وقتی روی تخت دراز کشیده بود و به سقف نگاه میکرد، در اتاق باز شد و پرستاری داخل اومد. پشت سرش شخص آشنایی اومد توی اتاق و جونگوک با دیدنش احساس گرمی توی قلبش پیچید. گلوش به قدری خشک بود که حتی نمیتونست صحبت کنه و فقط لبخند محوی روی لب‌هاش نشست.

"حالت خوبه؟" ایان با نگرانی زمزمه کرد و کنار تختش ایستاد.

"خوبم." این دومین باری که بعد از زندگی جدیدش توی بیمارستان و در بدترین شرایط ممکن به هوش می‌اومد. این باعث شد بیشتر از قبل احساس خلأ بکنه و ناامیدی مثل سرمای زمستان سینه‌اش رو پر کرد.

"میتونی بشینی؟" پرستار ازش پرسید و جونگوک سر تکان داد. ایان بهش کمک کرد بشینه اما مجبور بود به تاج تخت تکیه بزنه چون بیش از حد احساس ضعف میکرد. پرستار وضعیتش رو چک کرد و معاینه‌ی کوتاهی انجام داد. "حالتون خیلی بهتر شده ولی بهتره تا فردا اینجا رو ترک نکنید."

جونگوک از چیزی خبر نداشت بخاطر همین وقتی ایان با تردید شروع به صحبت کرد متوجه شد همچنان باید به دهان بقیه نگاه میکرد.
"امروز باید مرخص بشه فکر میکنم توی خونه هم میتونه استراحت بکنه."

پرستار تخته شاسی کوچکی که به دست داشت رو پایین برد و با جدیت گفت: "اینکه فردا مرخص بشن توصیه‌ی من نیست. وضعیتشون ایجاب میکنه کمی بیشتر تحت نظر پزشک باشن تا سلامتیشون رو زودتر به دست بیارن."

ایان از زیر پرسید: "فکر میکنی بتونی برگردی عمارت؟"

جونگوک ترجیح میداد توی اتاق خودش باشه ولی بیشتر از اون فضای ناراحت کننده و سنگین بیمارستان رو تحمل نکنه. گرچه برگشتن جزو گزینه‌های دلخواهش نبود ولی چاره‌ی دیگه‌ای نداشت. "میتونم ولی باید بهم کمک کنی."

پرستار از سر افسوس سری تکان داد و تسلیم شد: "خیلی خب به هرحال نمیتونم مجبورتون کنم بمونید. اما نمیتونید تا ظهر از اینجا برید حداقل باید چند ساعت دیگه هم بمونید تا دکتر معاینه‌اتون کنه."

ایان رو به پرستار گفت: "ممنونم لطف کردید. اگه ممکنه معاینه‌ی نهایی رو هرچه زودتر انجام بدید چون نمیتونه زیاد اینجا بمونه."

پرستار لبخندی به جونگوک زد: "حتما به دکتر خبر میدم بهتون سر بزنه. روزتون بخیر."

"روز شما هم بخیر." جونگوک حقیقتا نایی برای حرف زدن نداشت اما حس میکرد اگه جوابش رو نده خیلی بی‌ادب و بی نزاکت به نظر می‌اومد.
به محض اینکه از اتاق بیرون رفت، ایان کنارش روی صندلی نشست . "مجبور شدم. تهیونگ بهم گفت امروز باید خونه باشی."

"میدونم." جونگوک بیشتر به تاج تخت تکیه زد. "میشناسمش لازم نیست توضیح بدی."

"باید درباره‌اش حرف بزنیم. همش منتظر بودم به هوش بیای تا همه چیزو برام تعریف کنی."

"چی رو باید تعریف کنم؟ فکر نمیکنم چیزی برای تعریف کردن وجود داشته باشه." جونگوک به قدری احساس نا امیدی میکرد که حتی علاقه‌ای به حرف زدن نداشت.

"میدونی کی این بلا رو سرت آورد؟" ایان با دقت بهش خیره شد.

"از کجا باید بدونم؟" به ذهنش فشار آورد و پرسید: "چند روزه اینجام؟"

"دیشب آوردیمت. فکر نمیکردم تا شب به هوش بیای ولی بدنت سالم و قویه."

جونگوک پوزخند زد: "مشخصه چقد سالمم. تنها چیزی که یادمه اون نگهبانه. اومد تو اتاقم، سینی غذا رو بهم داد و رفت بیرون. منم مثل احمقا ازش خوردم."

ایان برای حرف زدن تردید داشت: "کسی که پشت همه‌ی این جریانات بود یه شخص دیگه‌است. نگهبانی که غذا رو برات آورد الان پیش رئیس زندانی شده."

جونگوک با تعجب به سمتش برگشت. "منظورت چیه که کار یکی دیگه بود؟"

"یعنی یکی دیگه به اون نگهبان دستور داد تو رو مسموم کنه. حدس بزن کی بود."

"کی بود؟" حس میکرد دلش نمیخواست اسمش رو بشنوه چون به نظر می‌اومد هردوشون میشناختنش.

"معشوقه‌ی فرانسوی جناب کیم. ژانت. حتی اون روز که تو ماشین زندانی شدی کار خودش بود."

جونگوک دهانش باز موند و زمزمه کرد: "داری باهام شوخی میکنی."

"کاش شوخی بود." ایان عصبی به نظر می‌رسید. "اون نگهبان اصلا جزو افراد خودمون محسوب نمیشد بخاطر همین زود متوجه قضیه شدیم."

"از کجا... از کجا انقد مطمئنی؟"

"امروز با رئیس صحبت کردم و شرایط تو رو براش توضیح دادم. از اونجایی که اصرار داشت امروز برگردی باید مطمئنش میکردم اوضاع مرتبه."

جونگوک به تمام اتفاقاتی که اخیرا براش می‌افتاد فکر کرد و حدس زد نصف بیشتر مشکلاتش تقصیر اون زن بود. یادش نمیرفت شبی که توی ماشین زندانی شد، وحشت و اضطراب تا چه بهش چیره شد درحالیکه هیچ تصوری نداشت چه شخصی پشت تمام این جریانات بود.
هرچقدر به قضیه فکر میکرد بیشتر بهت‌زده میشد و به خصلت کثیف اون زن پی‌میبرد. به جز ژانت، تهیونگ هم بارها تلاش کرده بود زندگیشو توی خطر بندازه و در اون لحظه خودش رو بدبخت‌ترین آدم روی زمین می‌دید.

"چرا همه با من مشکل دارن؟" بغض کرده بود و از ایان پرسید.

"اینطور نیست. نباید چنین فکری بکنی وقتی آدمای زیادی هستن حاضرن در هر شرایطی کنارت باشن."

ایان دستش رو گرفت و جونگوک فین فین کرد. "ازت ممنونم. اگه تو و جیمین نبودید زندگیم به بدترین شکل ممکن پیش میرفت. "

پسر بزرگ‌تر بهش لبخند زد. "میخوام یه خبر دیگه بهت بدم ولی قول بده شوکه نشی."

جونگوک چشمای درشتش رو بهش دوخت: "از این شوکه کننده‌تر که همه میخوان منو بکشن؟"

"اول از همه باید یکم درباره‌ی رئیس حرف بزنیم." ایان دست ظریفش رو بی‌اختیار نوازش کرد. "نمیدونی چقد نگرانت بود وقتی خبر رو شنید. دیروز رفته بود پیش هنری درباره‌ی قضیه‌ی اخیر حرف بزنن. یادته نقشه کشیده بود جناب کیم رو بکشه؟"

جونگوک سر تکان داد و اشکاشو پاک کرد: "آره یادمه."

"منم باهاش رفته بودم. داشتن با هم حرف میزدن که یکی از خدمتکارا بهم زنگ زد و گفت چه اتفاقی برات افتاده. سریعا خودمو به بیمارستان رسوندم و همونجا به رئیس زنگ زدم." با تعجب سر تکان داد. "اصلا فکرشو نمیکردم ده دقیقه بعد تو بیمارستان حاضر بشه."

جونگوک با بی تفاوتی گفت: "حتما ترسیده بمیرم اینجوری نمیتونست بیشتر از این عذابم بده و باهام بازی کنه."

"جناب کیم آدمای زیادی رو بازی داده حتی نمیتونی تصورشو بکنی چطور کاری باهاشون میکرد که آرزوی مرگ بکنن. اون هیچوقت از کشتن یا مردن آدمای اطرافش تاسف نمیخوره."

جونگوک تایید کرد: "میدونم. کاملا میشناسمش. زیادی بی‌رحم و سنگدله"

ایان با عجله گفت: "ولی نه برای تو. اون میتونست بلاهای بدتری سرت بیاره حتی منم نمیدونم چرا تو رو پیش خودش نگه داشته بااینحال مطمئنم بی‌دلیل نیست. من دیشب تونستم نگرانی رو از چشماش ببینم و قسم میخورم تا حالا اون نگاه رو ازش ندیده بودم."

جونگوک نگاه عجیبی بهش انداخت: "میشه بگی منظورت از این حرفا چیه؟ میخوای بگی بهم اهمیت میده و براش باارزشم؟ امیدوارم منظورت این نباشه چون خیلی احمقانه‌ست وقتی همین چند وقت پیش بود که سعی کرد خفه‌ام کنه."

"میدونم مگه میشه یادم بره؟ من فقط دارم چیزی رو تعریف میکنم که دیدم و باورت نمیشه اگه بگم دیشب چه اتفاقی تو عمارت افتاده."

"امیدوارم آتیش گرفته باشه."

ایان تلاش کرد هیجانش رو خفه کنه. "جناب کیم ژانت رو از طبقه‌ی دوم پرت کرده پایین. من امروز با همکارم حرف زدم و بهم گفت جنازه‌ی اون زن رسما تیکه پاره شده بود."

پسرک نفسش توی سینه حبس شد و با چشمای از حدقه بیرون زده به چهره‌ی خوشحال ایان خیره شد. به هیچ عنوان نمیتونست چیزی که شنیده بود رو باور کنه و با زحمت پرسید: "ژانت... مرده؟"

"پس فکر کردی بعد از کارایی که باهات کرد قراره زنده بمونه؟ این کمترین بلایی بود که ممکن بود سرش بیاد."

جونگوک حرفی برای گفتن پیدا نمیکرد و افکار جدیدی که مثل طوفانی سهمگین توی ذهنش می‌چرخیدن اجازه نمیداد کلمات رو کنار هم قرار بده. از طرفی، تهیونگی رو تصور میکرد که معشوقه‌اش رو با بی‌رحمی از طبقه‌ی دوم به پایین پرت کرده بود و از طرفی نمیتونست باور کنه چنین کاری رو فقط بخاطر خودش کرده بود.
هر روز که میگذشت باورهای جدیدی از اون مرد به دست میاورد و نمیدونست باید کدوم بُعدش رو باور میکرد تا درک کردن خصوصیات اخلاقیش راحت‌تر باشه.

"معشوقه‌ی خودشو کشت؟"

"اون به هیچکس اهمیت نمیده. تا الان نشده بخاطر یکی، یه آدم دیگه رو بکشه." ایان مکث کرد و با ناراحتی ادامه داد. "البته به جز زمانیکه بخاطر مادرش پدرشو کشت."

سکوت سنگینی و عمیقی بینشون برقرار شد و ترسی که از اون مرد داشت حالا بیشتر شده بود. میدونست تهیونگ اگه میخواست بلایی سرش بیاره تا اون روز فرصتای زیادی داشت اینکارو بکنه و بارها در شرایطی قرار گرفته بود که مرگ و زندگیش در کنترل تهیونگ بود. اما با اینحال به دلایلی هنوزم زنده بود و با توجه به حرفای ایان متوجه شد که امکان داشت بلاهای بسیار بدتری سرش بیاد.
جونگوک برخلاف چند دقیقه قبل اصلا دلش نمیخواست به عمارت برگرده. گرچه از کشتن ژانت حس خوبی پیدا کرده بود ولی حالا بهتر درک میکرد چه کارایی از دست زندان‌بانش بر می‌اومد.

شب بسیار زود فرا رسید و جونگوک توی اتاق خودش استراحت میکرد. از پنجره به بیرون خیره شده بود و دردی که گاهی اوقات توی شکمش می‌پیچید اجازه نمیداد بخوابه یا استراحت کنه. به توصیه‌ی خدمتکار لباسای گرمی پوشیده بود و توی پلیور گشاد و بزرگش مثل یه پسر هفده ساله به نظر می‌رسید نه بیست ساله.
ظهر وقتی از بیمارستان برگشت، مستقیم به اتاقش اومده بود تا استراحت کنه ولی حتی یک لحظه هم نتونست بخوابه.
ترس و وحشت عجیبی روی ذهنش سایه انداخته بود و بی‌دلیل از تنها شدن می‌ترسید درحالیکه عمارت از نگهبان و خدمتکار پر بود.

با وجود اینکه ساعت‌ها از صحبت‌های ایان می‌گذشت ولی هنوزم نمیتونست به چیز دیگه‌ای فکر کنه و انگار، برای اولین‌بار بود که چنین رفتاری از تهیونگ می‌دید. درحالیکه قبلا با روش‌های مختلفی آزارش داده بود و نباید از این رفتارش تعجب میکرد. اما نمیتونست دلیلی برای سردرگمیش پیدا کنه و کنجکاو بود که چرا چنین کاری انجام داده بود؟

بخاطر اینکه بهش اهمیت میداد یا فقط از مردنش ترسیده بود و دلش نمیخواست عروسک خیمه شب‌بازیش رو از دست بده؟ گزینه‌ی دوم از لحاظ منطقی بودن خیلی بیشتر با شرایط جور در می‌اومد و سرمایی که با یادآوری این موضوع توی قلبش می‌پیچید ناراحت کننده بود.

توی افکارش غرق بود که خدمتکار وارد اتاقش شد و سینی غذا رو با لبخند لرزانی به سمتش آورد. "شبتون بخیر براتون شام آوردم."

جونگوک به تاج تخت تکیه زد. "ممنونم ولی میل ندارم."

خدمتکار سینی رو گذاشت روی میز. "ولی جناب کیم دستور دادن حتما غذاتون رو میل کنید."

جونگوک نگاهی به غذا انداخت و دلپیچه گرفت: "من واقعا میل ندارم.  میشه خودم بیام پایین فقط یکم آب بخورم؟"

خدمتکار متوجه قضیه شد و با عجله گفت: "نگران غذا نباشید بعد از اتفاقی که براتون افتاد ما از قبل تستش می‌کنیم"

جونگوک به هیچ عنوان نمیتونست سمت غذای داخل سینی بره و معده‌اش با اینکه خالی بود اما احساس سنگینی میکرد. "متاسفم که تا اینجا آوردیش ولی باید برش گردونی چون گرسنه نیستم."

خدمتکار ترسیده به نظر می‌رسید و گفت: "میذارم همینجا بمونه امیدوارم حداقل یکم ازش میل کنید. شبتون بخیر."

از اتاق بیرون رفت و جونگوک به سینی غذا خیره شد. از سوپ داخل ظرف، بخار بلند میشد و بوی دل انگیزی به مشام می‌رسید ولی اطمینان داشت از گلوش پایین نمیرفت. پاهاشو توی شکمش جمع کرد و با ناراحتی فکر کرد که اگه مادرش اونجا بود هرکاری میکرد تا کمی از غذا بخوره.

دلش به شدت برای خانواده‌اش تنگ شده بود هیچ تصوری نداشت الان درچه حالی بودن و چیکار میکردن. برای گذران زندگی مشکلی نداشتن و میتونستن به راحتی شب رو به صبح برسونن ؟ بعد از این همه مدت پدرش میتونست روی پاهاش راه بره و شغلی پیدا کنه یا هنوزم وضعیتش مثل قبل بود؟
قبلا هفته‌ای یکبار حداقل بهشون زنگ میزد اما بعد از مدتی حتی اجازه نداشت باهاشون تماس بگیره و حالا مدت‌ زیادی از آخرین‌باری که صداشون رو شنیده بود می‌گذشت.

فکر کردن به خانواده‌اش باعث میشد احساساتی بشه و اگه دست خودش بود همین فردا بلند میشد و به دیدنشون میرفت ولی از یه جایی به بعد اوضاع با گذشته فرق زیادی کرده بود. با توجه به اتفاقاتی که اخیرا رخ داده بودن، خیلی از آدمای سرشناسی که با تهیونگ همکاری داشتن یا میشناختنش حالا از وجودش خبر داشتن و احتمالا از جیک و پوک زندگیش خبر داشتن.

باورش نمیشد سرنوشت اینطور بی‌رحمانه به چنین سمت و سوی تاریکی کشونده بودش و حتی از سلامت خانواده‌اش هم اطمینان خاطر نداشت. اگه می‌فهمید حالشون خوب بود و در سلامت کامل به سر می‌بردن، احتمالا دیگه هرگز به خونه برنمیگشت تا از مصیبت‌هایی که گریبان‌گیر خودش شده بودن مصون باشن.

وقتی در اتاقش بی‌مهابا باز شد با دستپاچگی چشمای مرطوبش رو پاک کرد و امیدوار بود چیزی مشخص نباشه. تصور میکرد ایان یا یکی از خدمتکارا وارد شده باشن اما وقتی نگاهش رو بلند کرد با تهیونگ مواجه شد.
پسر بزرگ‌تر لباسای بیرونش رو به تن داشت و به درگاه در تکیه زد. "گریه میکردی؟"

جونگوک از دیدنش بیشتر بغض کرد خصوصا وقتی سوالش رو شنید. پاهاشو بیشتر توی شکمش جمع کرد و سر تکان داد. "نه"

"جاییت درد میکنه؟"

جونگوک دلش نمیخواست چیزی بگه چون همش یاد حرفای ایان درباره‌ی نگران شدن تهیونگ می‌افتاد. "فقط... یکم شکمم درد میکنه همین. "

تهیونگ بهش خیره شد و از شنیدن صدای لرزان پسرک میتونست بفهمه اصلا حالش خوب نبود. توی لباس گرم و گشادش از همیشه لاغر‌تر و ظریف‌تر به نظر می‌رسید و چشمای خیره کننده‌اش هنوزم با تلألو اشک می‌درخشید. با وجود اینکه مشخصا داشت گریه میکرد ولی سریعا این موضوع رو رد کرده بود تا ضعیف به نظر نرسه.
نگاهش به سینی غذا افتاد و پرسید: "غذاتو نخوردی؟ خدمتکار گفت نمیخوای چیزی بخوری."

جونگوک از شنیدن این حرف احساس ناامیدی کرد و متوجه شد هر حرکتی که ازش سر میزد خدمتکارا به سرعت به گوش تهیونگ می‌رسوندن. "معده‌ام خیلی سنیگینه نمیتونم بخورم." دستشو بی‌اختیار روی شکم تختش گذاشت.

پسر بزرگ‌تر دستی به موهای لَختش کشید و وارد اتاق شد. فضای اطرافشون سنگین و پر تنش بود و جونگوک دلش نمیخواست بیشتر از اون باهاش صحبت کنه.
بعد از مکثی طولانی، تهیونگ کنار تخت ایستاد و دستور داد: "بیا از اینجا بریم."

جونگوک با سردرگمی پرسید: "کجا؟"

"اتاق من. از امروز به بعد تا وقتی این جریان مشخص بشه پیش خودم می‌خوابی."

جونگوک نمیتونست به گوشاش اعتماد کنه و شق و رق روی تختش نشسته بود. سایه‌ی بلند تهیونگ روی هیکلش افتاده بود و چشماش از همیشه تاریک‌تر به نظر می‌رسید وقتی از پایین بهش نگاه میکرد "ولی... من اینجا جام امنه مگه نه؟ اون نگهبان الان دیگه زندانی شده."

"احمق نباش. هنوز حقیقت روشن نشده و ممکنه آدمای دیگه‌ای اون بیرون باشن که بخوان هرطور شده بهت آسیب برسونن."

"میتونم در اتاقمو قفل کنم و جایی نرم." جونگوک دوباره پاهاشو توی شکمش جمع کرد و به دست بزرگ تهیونگ نگاه کرد که به سمتش دراز شده بود. "تو اذیتم میکنی. میخوام تو اتاق خودم باشم."

تهیونگ در سکوت بهش خیره شد و دستش رو پایین انداخت. به نظر می‌اومد تمام تلاشش رو میکرد به شیطان درونش اجازه نده خودش رو نشان بده و همچنان با ملایمت برخورد میکرد. "اگه میخواستم از زندگی ساقطت کنم الان اینجا نبودی. آدمای اون بیرون میخوان تو بمیری. پیش خودم باشی جات امنه."

جونگوک چیزی نگفت و به حرفای تهیونگ فکر کرد. از اینکه داشت حقیقت رو می‌گفت مطمئن بود ولی درهرصورت احساس خوبی پیدا نمیکرد اگه باهاش توی یک اتاق می‌خوابید. تا جایی که میدونست اون اتاق فقط یک تخت کینگ‌سایز داشت و اگه قبول میکرد باید هردوشون روی همون تخت می‌خوابیدن. تختی که تا اون لحظه صدها زن روش خوابیده بودن.

"میشه... جلوی در اتاقم نگهبان بذاری؟" جونگوک جرات نداشت مستقیما با درخواستش مخالفت کنه. "اینجوری آدمای غریبه نمیتونن بهم آسیب بزنن."

"قراره همینجوری مخالفت کنی؟ میخوام جواب آخرتو بدونم."

تهیونگ بی‌تفاوت به نظر می‌رسید و جونگوک سریعا احساس خطر کرد. آب دهانش رو با زحمت پایین فرستاد و سرش رو تکان داد. "نمیخوام باهات بیام. امنیت اتاق خودمو بالا ببر."

"خیلی خب." تهیونگ به سمتش اومد و ادامه داد: "به نظر میاد قرار نیست نظرت تغییر کنه."

پسرک خودش رو عقب کشید و پرسید: "نمیخوام بیام. برو بیرون..." با اینکه بدنش ضعیف بود اما خوشبختانه میتونست روی پاهاش راه بره و اگه کمی عقب‌تر می‌رفت روی زمین می‌افتاد.

"بیا اینجا نمیخوام دنبالت راه بی‌افتم."
پسر بزرگ‌تر روی تخت خم شد و دستشو به سمتش دراز کرد ولی جونگوک جا خالی داد و عقب‌تر رفت.
"گفتم نمیخوام بیام.  اتاق خودم از همه‌جا بهتره..." صداش از شدت ناراحتی می‌لرزید چون میدونست قرار نبود حریف اون مرد بشه.

چهره‌ی تهیونگ بی‌حالت به نظر می‌رسید و زمانیکه متوجه عقب رفتن جونگوک شد میدونست نمیتونه با ملایمت به هدفش برسه. بنابراین تخت رو دور زد و گفت: "هیچ چاره‌ای نداری باید بیای تو اتاق من. فرقی نمیکنه چقد فرار کنی."

جونگوک از تخت پایین رفت و گارد گرفت: "میتونی همینجوریشم به راحتی امنیت منو ببری بالا من نمیام توی تخت تو بخوابم..."

تهیونگ تخت رو کامل دور زد و مواظب بود اجازه نده از دستش فرار کنه. جونگوک مقابلش ایستاده بود و با چشمای درشتش دنبال راهی برای فرار می‌گشت اما مثل گنجشک ترسیده‌ای به نظر می‌رسید که توی قفس افتاده بود.
"می‌ریم تو اتاق من. اونجا هیچکس نمیتونه بهت صدمه بزنه حتی اگه در اتاقمو باز کنم و نگهبانی اون اطراف نباشه."

جونگوک اخم کرد: "تو میخوای ازم محافظت کنی؟ همچین چیزی امکان نداره تو از آدمای اون بیرون که میخوان منو بکشن بدتری."

تهیونگ نمیخواست بحث احمقانه‌اشون بیشتر از اون پیش بره و به سمتش رفت تا بلندش کنه و به زور هم که شده کارشو بکنه. "زیادی چرت و پرت میگی بهتره بس کنی و با پای خودت باهام بیای."
اما جونگوک دلش نمیخواست به هیچ عنوان گیر بی‌افته بنابراین با وجود اینکه از شدت ضعف داشت بیهوش میشد تلاش کرد از زیر دستش جا خالی بده و به سمت در اتاق فرار کنه.
وقتی تهیونگ بهش نزدیک شد، به سمتی چرخید و خودش رو کنار کشید اما برخلاف تصورش دستای قدرتمند تهیونگ دور بدنش پیچید و گیر افتاد.

"دست از سرم بردار من نمیام تو اتاقت..." به دستاش مشت زد و خودش رو تکان داد تا آزاد بشه. "ولم کن من نمیام پیشت بخوابم تو یه هیولایی..."

تهیونگ مطلقا واکنشی به لگدها و مشتای جونگوک نشان نداد و در یک حرکت بدنشو روی دستاش بلند کرد."وقتی بریم بیرون خفه میشی و داد نمیزنی. نمیخوام بقیه فکر کنن دارم شکنجه‌ات میکنم."

پسرک گرچه از بلند شدن ناگهانیش جا خورده بود ولی دستاشو روی سینه‌ی ستبر تهیونگ فشرد تا ازش فاصله بگیره: "بذار برم من باهات جایی نمیام... تو فکر کردی اگه منو ببری اتاقت اونجا می‌مونم؟"

تهیونگ به سمت در اتاق رفت و گفت: "البته که میمونی. همونطور که بردمت همونطورم نگهت میدارم."

جونگوک دلخور و عصبی دست به سینه شد و نگاهش رو از تهیونگ گرفت. میدونست هرچقدر‌ هم تلاش میکرد نمیتونست از شرش خلاص بشه چون قدرت بدنیش با قبل برابری نمیکرد و ضعیف‌تر بود. گرچه حتی قبلا هم توانایی مقابله با تهیونگ رو نداشت و تا اون موقع نتونسته بود از دستش فرار کنه.

وارد راهرو شدن و تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت. همه‌جا خلوت به نظر می‌رسید و کسی اونجا دیده نمیشد پس با خیال راحت‌تری به سمت اتاق خوابش رفت و کاملا منتظر بود بود جونگوک شروع به داد و بیداد کنه.

اما جونگوک حتی بهش نگاه هم نمیکرد و این باعث میشد مثل گربه‌ی اخمویی به نظر برسه که اسباب بازیش رو ازش گرفته بودن. تهیونگ از حمل کردنش بدش نمی‌اومد و قدم‌هاشو کند کرد تا بیشتر در اون حالت بمونن. "هنوزم درد داری؟"

"به تو مربوط نیست." جونگوک بهش تشر زد.

تهیونگ با پا در اتاقش رو باز کرد و بعد از داخل شدن، دوباره با پاش بستش. "اگه جوابمو ندی من نمیفهمم چته و مجبوری با همون درد تا صبح سر کنی."

"دکتر بهم قرص داد. اونا رو بخورم دیگه درد ندارم." تقریبا کم مونده بود با حرص زبونش رو نشون بده اما از اینکار منصرف شد. دلش نمیخواست مثل یک بچه‌ی لوس و نق نقو به نظر برسه.
تهیونگ روی تخت گذاشتش و مستقیم به سمت در اتاق برگشت. کلید رو توی قفل چرخوند و بعد کلید رو از روش برداشت. "اینجوری بهتره درسته؟ اینجا یکی هست که دلش میخواد فرار کنه."

"خوبه خودتم میدونی چقد ازت بدم میاد." جونگوک به گوشه‌ای ترین قسمت تخت رفت و پاهاشو توی شکمش جمع کرد.

اما تهیونگ توجهی بهش نشان نداد و به سمت کمدش رفت. کاملا خسته به نظر می‌رسید و در سکوت لباسای راحتیش رو در آورد تا با لباسای بیرونش عوض کنه. با اینکه حتی نیمه شب هم نشده بود ولی به نظر می‌اومد برای خواب آماده میشد و پرده‌ها رو کشید تا اتاق توی تاریکی فرو بره.
با وجود لامپ بالای میز، می‌تونست تهیونگ رو ببینه که کتش رو در آورد. پیراهن سفیدش نمایان شد و روی بدن عضلانیش کاملا تنگ به نظر می‌اومد و کشیده میشد.

پسر دلش نمیخواست بهش زل بزنه ولی چیزی رو برای نگاه کردن نداشت و فقط صدای خش خش عوض کردن لباساش به گوش می‌رسید.
دکمه‌های پیراهنش رو یکی یکی باز کرد و از تنش در آورد اما لباس دیگه‌ای نپوشید و شلوارش رو از پاش در آورد. توی فضای نیمه تاریک اتاق چیزی از قسمتای خصوصیش دیده نمیشد و جونگوک با دیدن باکسری که پاش بود خیالش راحت شد چون دلش نمیخواست ناگهان با صحنه‌های دیگه‌ای مواجه بشه.

نمیتونست بدنی که مقابلش بود رو تحسین نکنه و حالا که به صورت نیم رخ ایستاده بود، عضلات بازوش از همیشه قوی‌تر به چشم می‌اومدن و پیچ و تاب ماهیچه‌هاش حتی در نورِ کم اتاق هم دیده میشد. تهیونگ شلوار راحتیش رو پوشید و پرسید"از چیزی که می‌بینی لذت می‌بری؟ "

جونگوک حس میکرد توهین بسیار بزرگی بهش شده بود و به خودش اومد. با اینکه عملا داشت پسر بزرگ‌تر رو دید میزد ولی از اینکه مچش رو گرفته بود اصلا خوشش نیومد. تته پته کنان گفت: "فکر کردی خیلی خوشتیپ و جذابی؟"

تهیونگ به سمت تخت اومد و بالانه‌اش همچنان لخت بود بنابراین جونگوک با زحمت ادامه داد: "کاملا اشتباه فکر میکنی...بهم نزدیک نشو... "

توجهی بهش نکرد و عینک ظریفی که روی میز قرار داشت رو به چشم زد. از داخل کشو کتابی برداشت و بعد از اینکه به تاج تخت تکیه زد، کتاب رو ورق زد و در سکوت شروع به خوندن کرد.
جونگوک میدونست با وجود نور کم لامپ، کتاب خوندن میسر بود ولی احتمالا خوندن کلمات چشمش رو اذیت میکرد بخاطر همین عینک میزد.

اونجا نشستن کنار تهیونگی که بالاتنه‌اش لخت بود و کتاب میخوند بسیار عجیب و غیرقابل درک بود به همین خاطر مستاصل روی تخت نشست. تخت بزرگی که روش بودن برای هردوشون کافی به نظر می‌رسید و میتونست کاملا ازش دور بشه ولی جاش گرم و راحت بود.

حس میکرد از بدن لختش گرما متساعد میشد و با اخم‌های درهم به موقعیتش فکر کرد. اگه اونجا می‌خوابید ممکن بود تهیونگ نصف شب بخواد بیدار بشه و بلایی سرش بیاره؟ ولی اینکارو نمیکرد چون خودش گفت اگه میخواست زندگیشو بگیره قبلا انجامش میداد.

خوابش نمی‌اومد و احتمالا به اون زودیا نمی‌خوابید ولی از اینکه به جای خوابیدن بشینه و بی‌حرکت باشه بیشتر بدش می‌اومد. به همین خاطر افکار قدیمی به سراغش اومدن و دوباره یاد خانواده‌اش افتاد. غمگین و ناراحت به تهیونگ نگاه کرد و درخواستی که توی قلبش شکل گرفت باعث شد به تردید بی‌افته.

صورتش پشت کتاب پنهان شده بود و فقط موهاش دیده میشد و تمایلی به خوابیدن نشان نمیداد. به همین خاطر جونگوک جرات بیشتری به خرج داد تا فکری که توی ذهنش جولان میداد رو به زبون بیاره.

"میشه... یه چیزی ازت بخوام؟"

صبر کرد تا صدایی ازش بشنوه ولی تهیونگ هیچ جوابی بهش نداد. با تردید خودش رو جلو کشید و گفت: "یه درخواست کوچیک دارم. میشه گوش بدی؟"

"بگو."

جونگوک کاملا مردد بود و نیاز داشت به چشماش نگاه کنه تا بفهمه عصبانی بود یا نه. بنابراین بیشتر بهش نزدیک شد و با انگشت کتاب رو بالا برد تا از زیر کتاب نگاهی بهش بندازه. با دیدن چشمای بی‌حالتش تصمیمش رو گرفت و گفت: "میشه بذاری مامان بابامو ببینم؟ فقط یبار."

سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و پسر بزرگ‌تر به چشمای معصومی که پر از خواهش و التماس بود خیره شد. مقدار کمی از صورتش از زیر کتاب دیده میشد و این ارتباط چشمی باعث شد مخالفتی نکنه. "خیلی خب. ولی بعد از اینکه بهتر شدی."

چشماش سریعا پر از ستاره شدن و در بهت و ناباوری پرسید: "جدی میگی؟ واقعا میذاری ببینمشون؟"

"به شرطی که منم باهات بیام." تهیونگ براش شرط گذاشت.

"مشکلی نیست میتونی بیای." تقریبا داشت توی آغوش تهیونگ فرو می‌رفت و از اونجایی که سرش درست بالای سینه‌اش بود. صداش می‌لرزید وقتی صحبت کرد و سریعا گفت"ممنون... ممنون که میذاری ببینمشون."

  دلش میخواست به خوبی ازش تشکر کنه با اینحال ازش فاصله گرفت تا با خیال راحت‌تر خوشحالی کنه. از شدت شعف و خوشی نمیدونست چطور احساساتش رو بیان کنه و زمزمه کرد."باورم نمیشه این اتفاق قراره بی‌افته.... بالاخره قراره ببینمشون...هیچ نمیدونی الان چه احساسی دارم... "

تهیونگ کتاب رو از جلوی صورتش کنار برد و به پسرک نگاهی انداخت که فین فین کنان با آستین پلیور گشادش اشکاشو پاک میکرد و در تلاش بود نگاهش رو بدزده. احساساتی شده بود و انگار بزرگ‌ترین و زیباترین اتفاق تمام عمرش براش افتاده بود. پسر بزرگ‌تر اصلا فکرشو نمیکرد با قبول همین درخواست ساده جونگوک رو انقدر خوشحال کنه و نمیدونست چطور به گریه‌ی از سر خوشحالیش واکنش نشان بده.

به سردی گفت"گریه کردن رو بس کن. بخواب باید بهتر بشی تا بتونی ببینیشون."

"مرسی..." جونگوک دوباره تشکر و سر تکان داد: "واقعا فکرشو نمیکردم قبول کنی... همیشه دلت میخواد اذیتم کنی فکر کردم نمیخوای خوشحالیمو ببینی..."

تهیونگ پلک‌هاشو بهم فشرد و مکثی کرد تا گریه‌ی شدیدش کمی آروم بشه و خوندن کتاب رو متوقف کرد. در اون وضعیت و با وجود فین فین کردن جونگوک درحالیکه زیرلب تشکر میکرد امکان نداشت بتونه چیزی از کتاب بفهمه و باید کمی صبوری میکرد. همه چیز به قدری داشت عجیب پیش می‌رفت که انگار وارد یک دنیای دیگه‌ با آدمای جدید شده بود. تهیونگ میدونست اگه پای خانواده‌اش به میان می‌اومد، جونگوک پسر احساساتی و شکننده‌ای میشد اما دیدن این حالت‌ها براش تازگی داشت و درکش نمیکرد.

لحظاتی بعد پسرک ملافه روی کشید روی پاهاش و با انگشتاش بازی کرد درحینی که هنوزم از شدت خوشحالی دلش میخواست گریه کنه. ولی دوست نداشت اشکاش رو بیشتر از اون نشان بده و تلاشش رو میکرد بغضش رو پایین بفرسته. "نمیخوابم. احتمالا قراره کابوس ببینم."

"بخواب. من فعلا بیدار می‌مونم."

کمی آروم شده بود و با اینکه هنوز دلش نمیخواست روی اون تخت بخوابه ولی با اکراه سرشو روی بالش گذاشت. به تهیونگ پشت کرد و در دورترین قسمت تخت کاملا توی خودش جمع شد و در رویای روزی که قرار بود خانواده‌اش رو ببینه چشماشو بست. پسر بزرگ‌تر دلش میخواست به قولش عمل کنه به همین خاطر کتابش رو برداشت و دوباره شروع به خوندن کرد.




OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now