41

356 44 2
                                    

***

صبح روز بعد جونگکوک خودش رو کاملا در یک موقعیت جدید دید.
با وجود هوای سرد بیرون، به هیچ عنوان سردش نبود و این اولین‌باری بود که این شکلی کنار یک‌نفر دیگه از خواب بیدار میشد.
کسی که زمانی از ته دل ازش نفرت داشت حالا کنارش خوابیده بود و جونگکوک دلش میخواست بیشتر و بیشتر اونجا زیر گرمای ملافه بمونه. برای دقایقی به قفسه‌ی سینه‌اش خیره شد که بالا و پایین میرفت و آرامش عمیقی وجودشو پر کرد. تهیونگ خرناس نمی‌کشید اما صدای نفس‌هاش به وضوح شنیده میشد و لبخندی روی‌ لبهاش شکل گرفت که برای خودشم غیرقابل درک بود.

پسر متوجه شد وضعیتشون با شب قبل تفاوت زیادی داشت و حالا سرش روی بازوی تهیونگ بود درحالیکه به سمت همدیگه متمایل بودن. ملافه تا روی کمرشون پایین رفته بود و جونگکوک بعد از اینکه با احتیاط بلند شد، ملافه رو روی بدنش کشید.
اخم کمرنگی که بین ابروهاش دیده میشد براش تازگی نداشت ولی میتونست ببینه که توی خواب چقد "معمولی" به نظر می‌رسید.
تهیونگ توی خواب به مردی که آدم میکشت هیچ شباهتی نداشت و چهره‌اش حتی از هر آدم دیگه‌ای آروم‌تر به نظر می‌اومد.

درست برخلاف زمانی که چشماش باز بود و با نگاه تاریکش به آدما نگاه میکرد انگار تا اعماق روحشون رو می‌کاوید. جونگکوک با احتیاط انگشتشو بین ابروهاش گذاشت تا اخمشو پاک کنه و زیاد براش سخت نبود از اونجایی که خواب سنگینش اجازه نداد حتی تکون بخوره یا پلک بزنه.
جونگکوک به آهستگی از روی تخت بلند شد تا به اتاقش بره و برای دانشکده آماده بشه و همون زمان بود که یاد نورا افتاد. دیشب که به اتاق تهیونگ اومد خیالش از وجود پرستار راحت بود اما حالا ناگهان دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید.

وحشت‌زده روی نوک پا از اتاق بیرون رفت و تا رسیدن به اتاقش تقریبا دوان دوان قدم برداشت و هیچ نمیدونست باید انتظار چه صحنه‌ای رو می‌کشید. میدونست پرستار انقدر بی‌مسئولیت نبود که بچه رو در نبود خودش تنها بذاره ولی تا با چشمای خودش نمی‌دید خیالش راحت نمیشد.

با وارد شدنش به اتاق نگرانیش تقریبا کمرنگ شد و نفس راحتی کشید. نورا توی بغل خدمتکار شیر میخورد و کمی خودشو سرزنش کرد که به پرستار اعتماد نکرده بود. به سمتش رفت تا دخترشو ازش بگیره و ازش معذرت خواهی کرد: "واقعا ببخشید که مجبور شدی شب کنارش بمونی یه مشکلی پیش اومد نتونستم برگردم."

خدمتکاری که به عنوان پرستار انتخاب شده بود توی همون عمارت کار میکرد و زن کاملا آرومی بود. "اینطور نیست لطفا معذرت خواهی نکنید برام ناراحت کننده نبود." نوزاد رو گذاشت بغل جونگکوک و با لبخند ادامه داد: "زیاد بهونه نگرفت فقط یکی دوبار بیدار شد."

جونگکوک با انگشت نوک دماغ نوزاد رو نوازش کرد. "وقتی من پیششم زیاد بهونه میگیره شاید خواسته کنار تو با ادب باشه."

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now