5

685 93 11
                                    


بعد از ظهر یکی از کلاساشو بیخیال شد تا زودتر بتونه بره بیرون و کارشو انجام بده. بنابراین خیلی زود وسایلشو جمع کرد و بعد از خداحافظی از دوستاش از درهای خروجی بیرون رفت. درحالیکه مستقیم به سمت ایستگاه اتوبوس میرفت با خودش فکر کرد که رفت و برگشتش چقدر طول میکشید؟



اما قبل از اینکه زیاد از دانشگاه دور بشه، ماشینی کنارش متوقف شد و جونگ‌کوک حتی قبل از اینکه کسی رو ببینه میدونست کی بود. سرجاش ایستاد و طبق عادت بند کوله پشتیشو توی دستش فشرد. وضعیتش به اندازه ی کافی متشنج و ناراحت کننده بود و اصلا دوست نداشت هیچ موضوع دیگه ای ذهنشو بهم بریزه.


با اینحال وقتی ماشین متوقف شد و شخصی بعد از پیاده شدن مستقیم به سمتش اومد، آهی از سر نا امیدی کشید. نگهبان کنارش ایستاد و گفت: "لطفا سوار شید هرجا برید من شما رو میبرم."



جونگ‌کوک عصبی و ناراحت گفت: "میشه یه امروزو دست از سرم برداری به بدبختیام برسم؟ از فردا هر غلطی میخواید باهام بکنید امروز و امشب نمیتونم بیام تو اون عمارت خراب شده."



نگهبان بدون اینکه حالت صورتش ذره ای عوض بشه گفت: "دستور رئیسه و باید بی چون و چرا انجام بشه وگرنه مجبورم از راه دیگه ای وارد بشم."



جونگ‌کوک غرید: "لعنت به تو و اون رئیس عوضیت." بهش تنه زد و با اکراه سوار لیموزین شد. کوله پشتیشو همچنان محکم به سینه می فشرد و زمانیکه نگهبان پشت فرمان نشست پرسید: "کجا میخواید برید؟"



جونگ‌کوک از بابت مقصدش هنوزم تردید داشت اما خیلی خوب میدونست با توجه به شرایط پدرش در هر صورت باید انجامش میداد. بنابراین دست لرزانشو وارد جیبش کرد و کاغذی ازش بیرون آورد تا به راننده بده. "برو به این آدرس یکم کار دارم. بعدشم... باید برم خونه."



نگهبان کلمه ی دیگه ای به زبان نیاورد و تا رسیدن به مقصد، ماشین در سکوت فرو رفته بود. بغ کرده و ناراحت از شیشه های دودی به بیرون زل زده بود و به زندگی منحسوش فکر میکرد. از آینه نگاهی به راننده انداخت که مطلقا به جاده خیره شده بود و یاد رئیس روانیش که افتاد تپش قلب گرفت.



جونگ‌کوک امکان نداشت این موضوع رو مقابل اون مرد اعتراف کنه ولی از تهیونگ، کسی که چند روز پیش زندگیشو به جهنم تبدیل کرده بود می ترسید. میدونست ترسش کاملا به جاست از اونجایی که دوستش رو درست مقابل چشماش کشته بود و هنوزم بدون هیچ مشکلی توی شهر میچرخید.



پسرک سردرگم بود که چرا کشته شدن دوستش هیچ سر و صدایی نکرد و حتی کارکنان بیمارستان و پلیس هم توجه چندانی نشان ندادند. جونگ‌کوک نمیخواست به حدسیاتش مبنی بر حرفای شب قبلِ تهیونگ اعتبار بده چون کاملا فاجعه به نظر می رسید. در اون صورت حتی اگه تمام زندگی و خانواده اش به دست تهیونگ یا هر باند مافیای دیگه ای نابود میشد، هیچکس اهمیت نمیداد خصوصا پلیس.

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now