17

399 54 0
                                    



جونگوک فقط نیم ساعت داخل دسشویی موند و بعد زمانیکه متوجه شد اوضاعش روبراه شده بیرون رفت و هیچ نمیدونست دقیقا باید به چه سمتی قدم بر میداشت. تهیونگ ازش خواسته بود بهش نزدیک نشه و پسرک وقتی به مکالمه‌ی تند و پر از نفرتشون فکر میکرد اعصابش بهم می‌ریخت.

نگاهش به میزی که گوشه‌ی سالن قرار داشت افتاد و از دیدن اون حجم از نوشیدنی های متنوع و غذاهای لذیذ و رنگارنگ متعجب شد. شکمش به قار و قور افتاد و درحالیکه اخم کرده بود به سمتش رفت تا گرسنگیش رو کمی برطرف کنه. مهمان‌ها به صورت چند نفری کنار هم ایستاده بودند و تنها کسی که تنها به نظر می‌رسید جونگوک بود. تقریبا داشت به میز می‌رسید که خدمتکاری به سرعت کنارش ایستاد و متوقفش کرد: "ببخشید آقا. رئیس باهاتون کار داره."

"رئیس؟" با ناراحتی زمزمه کرد و مسیری که خدمتکار بهش اشاره میکرد مستقیم به سمت هالند می‌رفت. به غذاها نگاه کرد و با حسرت گفت: "ولی گرسنمه. بهش بگو یکم دیگه میام پیشش."

خدمتکار نگاه عجیبی بهش انداخت و گفت: "واقعا میخواید درخواست ایشون رو رد می‌کنید؟ من فکر می‌کنم بهتره که هرچه زودتر برید پیشش."

جونگوک آهی کشید و گفت: "خیلی خب." غذا خوردن رو بیخیال شد و قدم‌های سستش رو به سمت هالند برداشت. روی مبل به حالت رئیس مأبانه‌ای نشسته بود و دو نفرهم مقابلش برای مبل‌ها نشسته بودند که جونگوک هیچکدومشون رو نمیشناخت. از اینکه قرار بود در چنین جمعی با شکم گرسنه بشینه واهمه داشت و با تردید کنارشون ایستاد: "بله آقا با من کار داشتید؟"

"بشین." دستور داد و به کنارش اشاره کرد. سکوت کوتاهی ایجاد شد و جونگوک نگاه سنگین بقیه رو روی خودش حس میکرد اما جرعت نداشت یک لحظه مخالفت کنه. بنابراین کنار هالند نشست و مرد عبوس دستشو روی پای پسرک گذاشت. "باید با بقیه آشنات کنم. به هرحال ممکنه از امشب به بعد بیشتر با همدیگه ملاقات داشته باشیم."

درست مثل وقتایی که استرس بهش وارد میشد دستاش سرد شدند و دهانش بلافاصله خشک شد. لبخندی مصنوعی روی لب‌هاش نشست و به کسانی که اطرافشون نشسته بودن نگاه کرد. به هیچ عنوان از احساسی که داخل چشم‌هاشون می‌چرخید خوشش نیومد و گفت: "باعث افتخاره... که بتونم بیشتر باهاتون ملاقات داشته باشم." به سمت هالند برگشت و ادامه داد: "خصوصا شما‌، آقای فاستر."

رضایت و خشنودی تنها احساساتی بودن که در اون لحظه از نگاهش خونده میشد و رو به بقیه گفت: " با وجود اینکه یکم دردسر درست کرد ولی یه شب به یاد موندنی رو برامون رقم زد. میتونی خودتو برای آقایون معرفی کنی پسر. "

جونگوک با تردید سر تکان داد و گفت: "خوشحال میشم که اول من شما رو بشناسم."

پیرمردی که کله‌ی تاسش هیچ مویی نداشت لیوانشو روی میز گذاشت و لبخند عجیبی به پسر مضطرب زد. "من ویلیامم. ویلیام آلن. یکی از شرکای قدمی جناب هالند هستم و عجیب اینکه از حادثه‌ای که درست کردی تا حدود زیادی خوشم اومد."

جونگوک خنده‌ی پر از استرسی کرد و گفت" باور کنید کارم از عمد نبود مطمئنم متوجه این قضیه شدید. "

مردی که کنار ویلیام نشسته بود پای روی پا انداخت و با لحن خشکی گفت: "دوست داشتم شخصی رو ببینم که برای اولینبار چنین جرعتی به خرج داده. من نیوکلاس هانسم یکی از همکارهای نزدیک جناب هالند."

پسرک با هردوشون دست داد و پاسخ داد: "از آشنایی باهاتون خوشحال شدم آقایون منم جئون جونگوکم و اصالتا اهل کره‌ی جنوبی ام. دیداری که با جناب کیم داشتم باعث شد رابطه‌ی خوبی بینمون شکل بگیره و درنتیجه امشب اینجا در خدمت شما باشم."

هالند دستشو روی پای جونگوک به حالت نوازش‌گونه حرکت داد و گفت: "نمیتونم بگم از دستت عصبانی نیستم اما باید بتونی جبرانش کنی. همونطور که خودش بهم قول داد قراره بزودی یه نمایش کوچولو برامون اجرا کنه."

نیک لبخندی زد و نگاهش همچنان بی‌احساس به نظر می‌رسید. "مشتاقم درباره‌ی این نمایش بیشتر بدونم. حدس میزنم باید یک رخداد بزرگ باشه از اونجایی که شما در این حد براش مشتاق هستید."

" در حقیقت براش مشتاق نبودم اما کنجکاوم بدونم چطور برای نجات زندگیش تلاش میکنه. وقتی شجاعتش رو دیدم متوجه شدم حاضره خیلی کارا برای منفعت خودش انجام بده. "

با هر نوازشی که روی پاش حس میکرد یک دور به جهنم می‌رفت و برمیگشت. به شدت درحال جدال با خودش بود که از جا نپره و دست هالند رو کنار نزنه چون در اون صورت اصلا اتفاقات خوبی براش نمی افتاد. هالند فشاری به پاش وارد کرد و پرسید: "حاضری چه کارای دیگه‌ای برای نجات جونت انجام بدی جونگوک؟"

"من..." پسرک داشت به تته پته می افتاد و از شدت انزجار از درون درحال جیغ زدن بود. "مطمئنم می‌دونید که من برای جناب تهیونگ کار می‌کنم و ایشون درسای زیادی رو بهم آموزش داده. یکی از مهم‌ترین آموزه‌هایی که ازش یاد گرفتم سرسخت بودنه و..." نگاهی به دست هالند انداخت که هر لحظه بیشتر بالا می‌رفت و ادامه داد. "و... همیشه سعی میکنم کاری رو انجام بدم...  که بهترین نتیجه رو برام داشته باشه."

هالند خشنود به نظر می‌رسید. "ببینم. تو واقعا میتونی از من سرسخت تر باشی؟ یا کسانی که امشب توی این مهمونی حضور دارن و خیلی از اونا برای جایگاهشون جون خیلیا رو گرفتن."

جونگوک به نیکولاس و ویلیام نگاه کرد که بهش خیره شده بودن. یکی با تفریح و لذت و دیگری در اوج سرما و بی تفاوتی. دست هالند همچنان روی پاش قرار داشت و نا محسوس کمی تکان خورد تا ازش دور بشه و گفت: " من فکر نمیکنم به اندازه‌ی شما از لحاظ روحی قوی باشم و بتونم آدم بکشم. گرفتن...جون آدما اصلا راحت نیست. منم کسی نیستم که برای زنده موندن چنین کاری انجام بدم. "

"به ضعیف بودنت اعتراف میکنی و این جای ستایش و تقدیر داره." ویلیام نگاه پر اشتیاقی بهش انداخت و ادامه داد: "اما من مطمئنم بزودی به نقطه‌ای از زندگیت میرسی که چنین انتخابی رو داخل گزینه‌هات قرار میدی."

جونگوک سریعا مخالفت کرد: "عذر میخوام ولی باید گفته‌ی شما رو نقض کنم. تنها دلیلی که به راحتی ضعفم رو براتون توضیح دادم همین قضیه‌ست چون مطمئنم قرار نیست چنین اتفاقی بی افته."

نیوکلاس پوزخند زد: "تا زمانیکه در چنین عرصه‌ای قدم بذاری هرگز از فردای خودت خبر نداری پس نباید به همین راحتی از آینده‌ی خودت مطمئن باشی. اینو از روی تجربه‌ی شخصی بهت میگم."

وقتی هالند دستشو برداشت تا لیوانش رو برداره، پسرک نفس راحتی کشید و حس کرد وزنه‌ی سنگینی از روی قلبش برداشته شد. لیوان دیگه‌ای روی میز قرار داشت که پر از نوشیدنی بود و هالند بهش اشاره کرد: "ازش بنوش پسر. میخوام امشب درست مثل ما از این ضیافت لذت ببری."

جونگوک دست لرزانش رو به سمت لیوان برد و زمزمه کرد. "ممنونم." با وجود اینکه گرسنه بود اما در اون لحظه تنها چیزی که می‌تونست توی شکمش بریزه الکل بود و مشخصا جای غذا رو نمیگرفت. اما کاری که از دستش بر می اومد نوشیدن از لیوانش هنگام خیره شدن به میز بزرگ اون طرفِ سالن بود. مهمان‌ها گه گاهی به سمتش میرفتن، غذا یا میوه برای خودشون برمیداشتن و توجهی به پسری که فقط جسمش اونجا حضور داشت نشان نمیدادن.

"می‌بینم با مهمون جدیدمون آشنا شدید و خوش و بش می‌کنید." شخص نا‌آشنایی کنارشون ایستاده بود و جونگوک برای چند لحظه بهش خیره شد تا آنالیزش کنه. موهای بلوندش اولین مشخصه‌ای بود که جلوی دیدش قرار گرفت و بعد کت و شلوار خاکستری رنگش که برای چنین پسر جوانی کمی عجیب به نظر می اومد. لبخند میزد و جونگوک سریعا متوجه شد که بسیار مصنوعی و ظاهرسازانه بود.

هالند با خونسردی به کنارش اشاره کرد. "بیا همینجا بشین باید باهم آشنا بشید."

جونگوک هیچ حدسی نداشت که قرار بود با چه کسی آشنا بشه اما مشخصا رابطه‌ی نزدیکی با هالند داشت. کنار هالند نشست و بعد از اینکه لباسش رو مرتب کرد لبخند عجیبش رو حفظ کرد. "از همون لحظه‌ای که وارد سالن شدی دوست داشتم بشناسمت و خوشحالم که بالاخره فرصتش پیش اومد."

" پسرم هنری فاستر. "هالند به پسر مو بلوند اشاره کرد و بعد جونگوک رو به پسرش معرفی کرد:"جئون جونگوک رابطه‌ی گرمی با تهیونگ داره و از اونجایی که دوست داشت به هر قیمتی که شده اینجا باشه، همه چیزو از سر راهش کنار زد حتی اسلحه و نگهبانا. "

جونگوک با تردید دستش رو جلو برد و دست هنری رو فشار داد. "از آشنایی باهاتون خوشحالم."

هنری دستش رو فشرد و پاسخ داد: "دوست داشتم بدونم چی باعث شده که پدرم انقد راحت به شخصی که به حریم شخصیش تجاوز کرده اعتماد کنه. گمونم باید اینو از خودت بپرسم، جئون جونگوک."

پسرک با اضطراب دستاشو روی زانوهاش گذاشت و گفت: "ایشون خیلی به من لطف کردن که یه فرصت دیگه برای جبران اشتباهم بهم دادن. کارم درست نبود ولی باید بهتون بگم از عمد انجامش ندادم."

هالند همچنان از لیوانش می‌نوشید "بله البته که از عمد نبود. شاید اگه اظهار پشیمونی نمیکردی و بخاطرش اون دروغا رو نمیگفتی الان زنده نبودی."

جونگوک سرجاش یخ زد و حتی خودش هم سفید شدن صورتشو حس کرد. نیک و ویلیام هنوزم کنارشون نشسته بودن و گیج به نظر می‌رسیدن. نیک با همون چهره‌ی خشکش پرسید: "دوست دارم بدونم چه دروغایی رو برای زنده موندن بهت تحویل داده."

هالند پوزخند زد: "تک تک کلماتی که از دهنش در اومد دروغ بود و من از جسارتش خوشم اومد نه کاری که به قول خودش جبرانی بشه برای اشتباه امشبش."

جونگوک با تردید گفت: "ولی... هیچکدوم از حرفام دروغ نبود... قسم میخورم درباره‌ مسابقه هیچ مشکلی وجود نداره."

"البته که میتونی ماشینو روشن کنی بچه. این موضوع کاملا واضحه." هالند برای اولین‌بار در اون شب خندید و سری از روی تاسف تکان داد: "باید توی دروغ گفتن یکم ماهرتر بشی. اگه بتونی مقام اول رو کسب کنی نه تنها زنده میمونی بلکه یه جایزه‌ی کوچیکم از طرف من می‌گیری."

جونگوک سردرگم و مضطرب پرسید: "ولی قرار نبود این اتفاق بی افته من نیازی به جایزه ندارم تنها هدفم برنده شدنه. برای من سخت نیست مقام اول رو کسب کنم چون اگه اینطور نبود هرگز چیزی درباره‌اش نمیگفتم."

هنری با خونسردی دستشو توی هوا تکان داد: "نگران نباش همه‌ی آدما وقتی برای نجات جونشون تلاش میکنن حاضر هرکاری انجام بدن و چیزایی که گفتی اصلا اشتباه نبودن."

هالند به جونگوک اشاره کرد. " اگه توی رانندگی ماهر بودی هیچوقت توی اون حیاط بزرگ تصادف نمیکردی خصوصا ماشینی که باهاش تصادف کردی فاصله‌ی زیادی تا دروازه داشت. این نشون میده موقع رد شدن از دروازه تا چه حد خودتو گم کردی و نتونستی ماشین رو کنترل کنی."

سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و ویلیام خنده‌ی کوتاهی از روی خوشحالی کرد: "امکان نداره سر تو کلاه گذاشت هالند. بی دلیل نیست که جایگاهت اینجاست هیچکس نمیتونه بخاطر منفعت خودش گولت بزنه."

جونگوک نگاه احتیاط آمیزی به هالند انداخت و با دیدن لبخند مغرورش کمی شجاعت پیدا کرد و تونست نفس بکشه. نمیتونست باور کنه توی دروغ گفتن تا این حد افتضاح بود و حالا بلافاصله داخل دردسر جدیدی افتاده بود. یاد شبی افتاد که فکر کرده بود میتونه تهیونگ رو با قضیه‌ی خوابگردیش گول بزنه و بعد متوجه شد که تمام مدت اشتباه میکرد.
با احتیاط پرسید: " پس... چرا... همه چیزو قبول کردید و الان اینجاییم؟ شما گفتید این مسابقه رو برگذار می‌کنید و این موضوع رو به همه اطلاع می‌دید"

هالند به خدمتکاری که کنارشون ایستاده بود دستور داد: "لیوانمو پر کن." و بعد رو به جونگوک گفت: "میخوام تقلا کردنت رو ببینم. این خودش حتی از بردن یا باختنت هیجان انگیزتره. تو از اون آدمایی هستی که برای زنده موندن حاضره همه رو زیر ماشینش له کنه."

پسرک وحشت زده زمزمه کرد: "اینطور نیست شما اشتباه متوجه شدید. من تمام تلاشمو برای برنده شدن می‌کنم اما در آخر اگه چاره‌ای برام نمونه، مرگ رو برای پایان دادن به همه‌چیز انتخاب می‌کنم. به هرحال... چه فایده اگه به بقیه آسیب بزنم وقتی نمیتونم با عذاب وجدانم کنار بیام؟"

هنری نگاه سردش رو میخ جونگوک کرد: " آدما سیری ناپذیرن جناب جئون. همه‌ی ما یه زمانی از آدم کشتن یا برده‌داری واهمه داشتیم اما مسیری که داشتیم طی می‌کردیم ایجاب می‌کرد از همه‌ی خط قرمزا عبور کنیم و آسیب زدن به کسانی که سد راهمون بودن راحت‌ترینش بود. "

جونگوک در مقابل حرفی نزد و اجازه داد با اعتقاداتی که برای خودشون داشتن بمونن. تا جایی که تونسته بود باهاشون مخالفت کرد و مشخصا از بحث کردن چیزی عایدش نمیشد. وقتی به زندگی خودش فکر میکرد، تنها احساسی که در قلبش ریشه میزد سراسر بدبختی و ترس بود. از لیوانش نوشید و زمانیکه به مهمان‌ها نگاهی انداخت، سریعا متوجه تهیونگ شد. نگاهش روی پسر بزرگ‌تر میخ شد که دست روی کمر ژانت گذاشته بود و با مرد میانسالی درحال بگو و بخند بود.

وقتی به تهیونگ نگاه میکرد مردی رو می‌دید که هیچ راه فراری ازش وجود نداشت. حالا که وارد اون مسیر شده بود، آدمای زیادی می‌شناختنش و هالند و دار و دسته‌اش هم اضافه شده بودن. اگه اون شب به پایان می‌رسید می‌تونست یک نفس راحت بکشه؟ می‌تونست برای یک شب هم که شده، سرش رو با خیال راحت روی بالش بذاره و هیچ ترسی از فردا نداشته باشه؟ حتی فکر کردن بهش باعث میشد روحش به آرامش خیال برسه و زمانیکه هالند دست روی پاش گذاشت، از دنیای وهم بیرون کشیده شد.

"بله؟ با من حرف می‌زدید؟" 

هالند به دختری اشاره کرد که کمی دورتر کنار چند نفر ایستاده بود. "برو دستشو بگیر و مثل بقیه‌ی مهمونا از مهمونی لذت ببرید. مطمئنم خوشحال میشه که باهات آشنا بشه."

جونگوک با دستپاچگی گفت: "من اصلا توی ارتباط گرفتن با بقیه خوب نیستم و ایشون ممکنه پارتنر داشته باشه درست نیست من از ناکجا آباد برم سراغش."

"نگران نباش من میشناسمش. اون حاضره هرکاری بکنه تا به این جمع نزدیک‌تر بشه و اگه ازش بخوای همینجا جلوی بقیه پاهاشو برات باز میکنه."

پسرک مات و مبهوت اول نگاهی به دختر انداخت و بعد دوباره به سمت هالند برگشت که کاملا خونسرد به نظر می‌رسید. به قدری معذب شده بود که از درون درحال عذاب کشیدن بود و  گونه‌هاش شروع به سوختن کردن. "خیلی خب." با تردید بلند شد و ادامه داد: "ولی... من برای این موضوع هنوز آماده نیستم و فقط ازش میخوام باهام برقصه."

ویلیام پوزخندی زد و گفت: "همه چیز به خودت بستگی داره ولی حتی آدمایی مثل تو هم شکار این روباه صفت میشن. برات آرزوی موفقیت میکنم."

جونگوک از اینکه داشت ازشون دور میشد بی‌نهایت خوشحال بود و تصور کرد میتونه خودش رو لابه‌لای مهمان‌ها گم و گور کنه.
صدای موسیقی همچنان پایین بود و چندین زوج وسط سالن درحال رقصیدن بودن بدون اینکه به بقیه اهمیت بدن.
جونگوک شروع به دور شدن از جمعی کرد که می‌خواستن به قاتل تبدیلش کنن و زمانیکه به عقب نگاهی انداخت، متوجه شد بهش خیره شده بودن. ویلیام و هالند نگاه ازش برنمیداشتن حتی وقتی برای مدتی طولانی وانمود کرد درحال لذت بردن از مهمانیه.

آه عمیقی کشید و در نهایت هیچ چاره‌ای برای فرار از موقعیتش پیدا نکرد. وقتی داشت به سمت دختر می‌رفت از درون داشت می‌لرزید و اطمینان داشت رنگش مثل دیوار سفید شده بود.
دوران دبیرستان آخرین باری بود که تلاش کرد با یک دختر صمیمی بشه و جونگوک زمانی متوجه گرایشش شد که بعد از هفته‌ها آشنایی تمایلی به بوسیدنش نداشت و حتی نمیتونست توی خیالش این اتفاق رو تصور کنه. حالا که داشت می‌رفت به یک دختر ناشناس پیشنهاد رقص بده، معده‌اش پیچ می‌خورد و دستاش سرد شده بودن. دختر موهای بلند و سیاهی داشت که تا کمرش می‌رسید و لباس آبی رنگش از بعضی نقاط سنگ‌دوزی شده بود.

شاید اگه گی نبود از آشنایی با چنین دختر زیبایی هیجان زده میشد اما احساسش در اون لحظه به هیچ عنوان هیجان و اشتیاق نبود. دختر وقتی متوجه نزدیک شدنش شد، لبخندی بهش زد و همینکه روبروی هم قرار گرفتن، ذهنش کاملا خالی شد.
تلاش کرد متقابلا بهش لبخند بزنه و گفت: "عذر میخوام که وقتتون رو می‌گیرم. حس میکنم زمان مناسبی رو برای اومدن انتخاب نکردم."

دختر لبخندش رو حفظ کرد و سر تکان داد: "مشکلی وجود نداره میتونیم حرف بزنیم. اتفاقی افتاده؟ من شما رو می‌شناسم؟"

جونگوک خنده‌ای مصنوعی کرد: "مشکل خاصی وجود نداره فقط وقتی از دور شما رو دیدم یاد شخصی افتادم که قبلا می‌شناختمش. میتونم اسمتون رو بپرسم؟"

دختر لبخندش بزرگ‌تر شد و خوشحال‌تر از قبل به نظر می‌رسید. "با اینکه اولین باره شما رو می‌بینم ولی بد نیست اسم همدیگه رو بدونیم. من سوزانم. سوزان مندز."

جونگوک سریعا باهاش دست داد و خندید: "منم ایانم و از آشنایی باهات خوشحالم. راستشو بخوای از دور به قدری شبیه شخص مورد نظرم بودی که تا همین الان فکر می‌کردم خودشی."

سوزان موهاشو پشت گوشش انداخت و با کنجکاوی پرسید: "باید رابطه‌ی نزدیکی باهاش داشته باشی که این شکلی دنبالش می‌گردی. مطمئنی امشب قرار بود اینجا باشه؟"

"بله اتفاقا خودش بهم گفت که میاد اینجا و منم تا همین لحظه چشم به راهش بودم." سکوت کوتاه و پر از تنشی بینشون برقرار شد و جونگوک ادامه داد: "مطمئنم تا الان رسیده و من نتونستم ببینمش. احتمالا اگه بیشتر بگردم بتونم پیداش کنم."

لبخند به آهستگی از لب‌های سوزان پاک شد و سردرگم پرسید: "پس واقعا داری دنبالش می گردی؟"

"خیلی دوست دارم همین الان پیداش بشه و از تنهایی در بیام. بدون اون اینجا خیلی حوصله سر بر به نظر میاد." جونگوک نگاه جستجوگری به اطرافش انداخت و گفت: "باید برم بیشتر دنبالش بگردم. از آشنایی باهات خوشحال شدم سوزان."

دستشو به سمتش دراز کرد و دختر با تردید دستش رو گرفت. گیج و سردرگم به نظر می‌رسید و گفت: "منم همینطور."

"شب بخیر. امیدوارم از مهمونی لذت ببری." جونگوک با خوشحالی ازش جدا شد و تا رسیدن به میز غذا صبر نکرد. دیگه اهمیتی نمیداد که هالند بهش نگاه میکنه یا نه چون از شدت گرسنگی داشت ضعف می‌کرد و پاهاش کم کم توانشون رو از دست میدادن. یادش نمی اومد آخرین باری که غذا خورد کی بود و اولین چیزی که دستش اومد رو برداشت و توی دهانش گذاشت. نفسشو با صدای بلندی حبس کرد و به کیکی که داخل بشقاب دیده میشد زل زد.

دوباره ازش خورد و همونجا ایستاد و هیچ توجهی به اطرافش نشون نداد حتی زمانیکه بشقابش از کیک خالی شد و به سمت میوه‌های متنوعی رفت که کمی دورتر بودن. بعد از خوردن کیک هنوزم احساس گرسنگی میکرد و اولین میوه‌ای که چشمش رو گرفت نارنگی هایی بودن که پوست کنده شده، آماده‌ی خورده شدن بودن. چند عدد از نارنگی ها رو برداشت و درحالیکه دهانش پر از نارنگی بود سرش رو بلند کرد تا نگاهی به اطرافش بندازه.

"مثل اینکه خیلی گرسنه‌ای." پسر جوانی کنارش ایستاده بود و لبخند میزد. لیوانی که توی دستش دیده میشد همچنان نیمه پر بود و به نظر می‌اومد علاقه‌ای به خوردن خوراکی‌های روی میز نداره.
جونگوک به میوه‌ها اشاره کرد گفت: "خیلی خوشمزن. و بله من خیلی گرسنه‌ام بودم با اینکه میز تقریبا خالی شده و انتخاب‌های کمی دارم."

پسر خندید و سر تکان داد: "همینطوره. این میز چندین ساعته اینجاست و مهمونای زیادی حضور دارن. طبیعیه که ازش کم بشه حدس میزنم کمی دیر به مهمونی رسیدی."

جونگوک نارنگی های بیشتری خورد و با ناراحتی گفت: " امیدوارم چیزی از اون دردسر ندیده باشی. "

"اتفاقا همه داشتن درباره‌اش صحبت می‌کردن." لبخند پسر به چشماش منتقل شد و پرسید: "میتونم بپرسم همراه چه کسی به این مهمونی اومدی؟"

جونگوک به اطرافش نگاه کرد و برای پاسخ داد مردد بود. "عام... من با تهیونگ اومدم. کیم تهیونگ رو باید بشناسی درسته؟"

پسر با تعجب پرسید: "پس تو واقعا به جناب تهیونگ نزدیکی اینطور نیست؟ برام عجیب بود که چرا جناب فاستر اهمیت چندانی نداد و به راحتی با اتفاقی که افتاد کنار اومد."

جونگوک تایید کرد: "به هرحال تهیونگ برادر زاده‌اشه و منم بهش گفتم کارم از عمد نبود. یکم سخت بود قانع کردنش و تقریبا داشتم کشته میشدم ولی شانس آوردم."

پسر دستش رو جلو برد تا با جونگوک دست بده. "من رایانم. از اونجایی که اولین باره توی مهمونیای آقای فاستر حضور پیدا کردی مطمئنم اینجا هیچکس رو نمیشناسی."

جونگوک دستش رو فشار داد: "درست حدس زدی و امشبم از پرواز جا موندم. بخاطر همین بود که مجبور شدم تنهایی بیام و اون نگهبان لعنتی متوجه غریبه بودنم شد. با آقای هالند نسبتی داری؟"

رایان خنده‌ی کوتاهی کرد و سری به معنای نفی تکان داد: "البته که اینطور نیست." به مهمونا اشاره کرد و ادامه داد: "احتمالا از بین این آدما فقط سه چهار نفر با ایشون ارتباط خونی داشته باشن. از دور دیدم باهاشون صحبت میکردی و حتی با هنری هم آشنا شدی."

"آدم عجیبیه. میخواست همونجا یه اسلحه بده دستم یکی رو بکشم که راه برام هموار بشه."

"اکثر آدمایی که اینجا می‌بینی یه دستی تو خلاف دارن." پسر به مهمونایی که اطرافشون درحال جشن گرفتن بودن نگاه کرد. مردا و زنای بیشماری اونجا دیده میشدن و به شدت متکبر و ثروتمند به نظر می‌رسیدن. "حتی نمیتونی تصورشم بکنی برای منفعت خودشون چه کارایی میکنن. از اونجایی که با جناب جئون کار میکنی مطمئنم تا الان متوجه این قضیه شدی."

جونگوک کمی فکر کرد و با تردید گفت: "تهیونگ گاهی وقتا میتونه حتی آدمای بیگناهم بکشه ولی کاری از دستم ساخته نیست."

رایان سر تکان داد: "متاسفانه حقیقت همینه و بی دلیل دومین جایگاه رو از لحاظ قدرت کسب نکرده. نیویورک شهر بسیار بزرگیه من فکر نمیکنم به دست آوردن چنین عظمتی براشون کار راحتی باشه. سال‌ها زمان میبره که با بی رحمی برای منفعت خودشون تلاش کنن."

جونگوک به اطراف نگاه میکرد و متوجه مرد آشنایی شد که داشت به سمت راهروی منتهی به اتاق‌ها می‌رفت. اما این باعث تعجبش نشد بلکه دختری که همراهش رفت قضیه رو براش مرموز جلوه داد.
سوزان و هنری پشت سر هم از بین جمعیت رد می‌شدن و بدون اینکه حتی کنار همدیگه راه برن، داشتن مهمونا رو ترک میکردن. این قضیه به قدری براش عجیب به نظر اومد که توجهی به حرفای رایان نشون نداد و تا زمانیکه از جلوی دیدش ناپدید شدن بهشون خیره شد.

"حتما میرن خوش بگذرونن." رایان با لحن شوخ طبعی گفت و جونگوک به خودش اومد. نگاهش رو به پسر دوخت و سعی کرد نرمال به نظر برسه. "اینطور فکر می‌کنی؟"

"البته. به هرحال کاملا عادیه که بخوان اینکارو بکنن درسته؟ من هنری رو زیاد نمیشناسم و فقط میدونم هشتاد درصد از دخترای اینجا رو تصاحب کرده." سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و رایان ادامه داد: "بقیه‌اشونم بزودی فتح میکنه. دیدمت که داشتی از پیش سوزان برمیگشتی حدس میزنم بهت جواب منفی داد درسته؟"

جونگوک خودش رو غمگین نشان داد: "میخواستم ازش بخوام باهام برقصه. ولی مثل اینکه قبل از من یکی دیگه رو در نظر داشته."

رایان لبخند گرمی زد و گفت: "شاید مجبور شده بهت جواب منفی بده به‌هرحال حق داره از واکنش هنری بترسه."

جونگوک کمی فکر کرد و تصمیم گرفت هرچه سریع‌تر اونجا رو ترک کنه. جوابی مبنی بر این نداد که خود هالند بهش گفته بود به سوزان نزدیک بشه و حتی هنری هم اونجا حضور داشت. دیگه مثل قبل احساس گرسنگی نمیکرد و به رایان گفت: "من میرم سرویس بهداشتی امیدوارم از دستم ناراحت نشی که ترکت میکنم."

رایان ازش درخواست کرد. "به شرطی که دوباره برگردی اینجا. من واقعا حوصلم سر رفته بود."

"حتما." در جواب بهش لبخند زد و رایان لبخند بزرگ‌تری بهش تحویل داد. قدم‌هاشو حرکت داد که ازش دور بشه و ناگهان صداش متوقفش کرد: "میتونم اسمتو بدونم؟"

جونگوک به سمتش برگشت و برای اینکه هرچه زودتر از اونجا بره پاسخ داد: "جونگوک. جئون جونگوک."

"از آشنایی باهات خوشحال شدم جئون جونگوک." صداش کم کم محو شد وقتی با عجله از بین جمعیت عبور کرد تا به کسانی برسه که از نظرش حقیقتا مشکوک بودن. هیچ نمیدونست چرا داشت در اینباره کنجکاوی میکرد و تنها موضوعی که باعث میشد با عجله از راهروها عبور کنه، عجیب بودن رابطه‌ی اون دو نفر بود.
جونگوک تصور میکرد هالند و کسانی که کنارشون نشست از قبل سوزان رو نمیشناختن اما حالا که می‌دید با هنری صمیمی به نظر می‌رسید، باید سر از این قضیه در میاورد.

بنابراین وقتی راهروهای ابتدایی رو طی کرد، به چندین در چسپیده بهم رسید که اطلاع نداشت اتاق بودن یا سالن‌های جداگانه. به هر دری که می‌رسید سرش رو بهش می‌چسپوند تا از خالی یا پر بودنش اطمینان پیدا کنه و یکی دو بار صداهایی شنید که تقریبا از اونجا بودن پشیمونش کرد.

اما نا امید نشد و به کارش ادامه داد تا اینکه بعد از عبور از یک راهروهای بلند و تاریک، به جایی رسید که فقط یک اتاق داخل راهرو وجود داشت و با احتیاط پشتش ایستاد. سکوت سنگینی راهروی خالی رو پر کرده بود به همین خاطر سریعا تونست صدای صحبت کردنشون رو بشنوه.

"باورم نمیشه نتونستی از پس اون خنگول بربیای." صدای مرد جوانی توی اتاق پیچید که بی نهایت به صدای هنری شباهت داشت. خشمگین‌تر و تندتر از زمانی حرف میزد که پیش هالند و بقیه حضور داشت. جونگوک با کنجکاوی به این فکر کرد داشتن در مورد چه کسی صحبت میکردن و به در نزدیک‌تر شد.

"تو اصلا از هیچی خبر نداری نباید منو سرزنش کنی. فقط از دور دیدی اومد پیشم و بعدشم رفت. حتی نفهمیدم چطور سر صحبت رو باز کرد."

صدای پای هنری شنیده شد که توی اتاق قدم میزد. " اگه همه‌ی آدمایی که اینجا آوردی رو نمیشناختم به تواناییت شک می‌کردم. کارت خیلی راحت‌تر میشد ولی مثل احمقا رفتنشو نگاه کردی. "

سوزان عصبی به نظر می‌رسید: "نباید منو سرزنش کنی من فکر نمیکنم اصلا براش جذاب بوده باشم. همون لحظه‌ی اولی که اومد پیشم مشکوک بود اجازه نداد حتی بهش نزدیک بشم."

"به هرحال اتفاقیه که افتاده. امیدوارم اون رایان حروم زاده چیزی بهش نگفته باشه وگرنه همه‌ی نقشه‌هایی که تا الان کشیدیم رو باید نابود شده در نظر بگیریم."

جونگوک سرجاش میخکوب شد و حس کرد روح از تنش خارج شد. لحظه لحظه به حقیقت نزدیک‌تر میشد و حالا که فهمیده بود داشتن درباره‌ی خودش حرف میزدن، دیگه تمایلی به فالگوش وایسادن نداشت. اما پاهاش به زمین میخ شده بودن و صدای سوزان شنیده شد. "ماموریت اصلی مال فردا شبه. اگه میتونستم اون احمق رو بیارم تو اتاقم فقط یکم کارمو راحت میکرد وگرنه هیچ استفاده‌ی دیگه‌ای برام نداشت."

هنری با جدیت گفت: "کارتو در صورتی راحت میکرد که موفق به حرف کشیدن ازش میشدی. تو حتی نتونستی برای چند دقیقه اونجا کنار خودت نگهش داری و الان درباره‌ی ماموریت فردا شبت حرف میزنی؟"

"میتونم انجامش بدم اولین بارم نیست که آدمای سر راهتو کنار میزنم. باید ازم ممنون باشی که با وجود این همه سرکوفت هنوز برات کار میکنم."

هنری با لحن ملایم تری گفت: "فقط نمیخوام هیچکدوم از برنامه‌ریزی هات با شکست مواجه بشن. تهیونگ مثل هیچکدوم از هدفایی که تا الان نشونه گرفتیم نیست. خودت از من بهتر میشناسیش و میدونی چقد روباه صفته."

سوزان مردد به نظر می‌رسید. "میتونم انجامش بدم نگران نباش. تا الان پیش نیومده هیچکدوم از ماموریت‌هایی که بهم واگذار کردی شکست بخورن باید بهم ایمان داشته باشی."

سکوت کوتاهی توی اتاق حکم فرما شد و هنری گفت: " مناسب ترین زمان برای نزدیک شدن به هدفت نیمه شبه. مطمئنم از من بهتر میدونی چطور پیش بری تا از پسش بربیای. "

"میدونم. نمیخواستم اینو بهت بگم ولی باید بدونی نگهبانای عمارتش خیلی زیادن. تا الان اونجا رفتی؟ همه جا نگهبان گذاشته و حتی داخل عمارتشم محافظ وجود داره."

"از قبل کاراتو انجام دادی درسته؟ برام فرقی نمیکنه چطور میخوای بهش نزدیک بشی تنها چیزی که ازت میخوام خبر کشته شدنشه. دوست دارم وقتی از خواب بیدار میشم اولین خبری که میشنوم همین باشه و اون وقت به هر درخواستی که ازم داشته باشی نه نمیگم. اینو جدی میگم."

جونگوک با وحشت از در فاصله گرفت و به دیواری که روبروی اتاق بود تکیه داد. احتمالا اگه اینکارو نمیکرد زانوهای لرزانش خم میشدن و روی زمین سقوط میکرد و اون وقت از اونجا بودنش باخبر میشدن. جونگوک نمیدونست اگه متوجه میشدن کسی به جز خودشون حرفاشونو شنیده چه واکنشی نشان میدادن اما مشخصا قرار نبود براش منفعت آمیز باشه.

نفسش رو توی سینه حبس کرده بود وقتی داشت از اتاق کذایی دور میشد و افکار بسیار زیادی توی ذهنش جولان میدادن. قدم‌هاش هر لحظه درحال تندتر شدن بودن انگار از جهنمی فرار میکرد که پشت سرش جا گذاشته بود و با هر قدم تا حای ممکن ازش دور میشد. جونگوک برای اولین بار از آینده‌ی خودش وحشت پیدا کرد و حالا با وضوح بیشتری سایه‌ی مرگ رو روی زندگی خودش و اطرافیانش می‌دید.

باید هرچه سریع‌تر خودش رو به سالن می‌رسوند، تا زمان رفتن از جاش تکون نمیخورد و با هیچکس یک کلمه هم صحبت نمیکرد چون احتمالا اگه دهانش رو باز میکرد، تمام وحشتی که گریبان‌گیرش شده بود کار دستش میداد و حرفایی رو میزد که نباید.
وقتی به راهروی انتهایی رسید، انتظار دیدن هرکسی رو داشت به جز شخصی که داشت از مقابل وارد راهرو میشد. به محض دیدنش بیشتر از قبل نفسش توی سینه حبس شد و اخمی بین ابروهای تهیونگ شکل گرفت. جونگوک سرجاش ایستاد و لب‌هاشو محکم بهم فشرد تا مطلقا واکنشی نشان نده و پسر بزرگ‌تر از دیدنش کاملا متعجب به نظر می‌رسید. بهش نزدیک شد و زمزمه کرد: "اینجا چیکار میکردی؟"

جونگوک مکث کرد و با لحن پایینی پاسخ داد: "رفته بودم سرویس بهداشتی. الانم دارم برمیگردم."

تهیونگ نگاهش رو به سرتاپاش دوخت و پرسید: "چیزی خوردی که همش میری و میای؟ یه لحظه سرجات بند نمیشی انگار خونه‌ی عموی توعه نه من."

جونگوک تلاش کرد کمی نرمال‌تر به نظر برسه و گفت: "باید برای این موضوع ازت اجازه بگیرم؟ نمیدونستم وقتی پیش دوست دخترتی دوست داری برای شاشیدن ازت اجازه بگیرم."

تهیونگ پوزخند زد: " بامزه بازی بسه. رنگت پریده نمیتونی منو گول بزنی بچه. کجا بودی و چیکار میکردی؟ "

جونگوک تقریبا به تته پته افتاد و احتمالا اگه تهیونگ یکبار دیگه چنین سوالی ازش می‌پرسید بی برو برگرد حقیقت رو کف دستش می‌گذاشت اما امکان نداشت چنین کاری بکنه وقتی بالاخره راهی برای نفس کشیدن پیدا کرده بود و امکان داشت امید کوتاهی برای آزادی کسب کنه.
سر تکان داد و گفت: "همونطور که گفتم رفته بودم سرویس بهداشتی. الانم باید برم پیش دوستم خیلی وقت منتظرمه." بهش نزدیک شد تا از کنارش عبور کنه و به نگاهِ جدیش خیره شد. "تو هم برگرد پیش دوست دخترت، جناب تهیوک. نباید زیاد منتظرش بذاری."

منتظر نموند جوابش رو بشنوه و به تندی از کنارش رد شد تا به سالن برگرده. وقتی از مهلکه دور و دورتر شد، هر قدم که برمیداشت راه تنفسش بازتر میشد و قدم‌هاش تندتر. اگه برای پرواز کردن بال داشت، احتمالا در اون لحظه ازش استفاده میکرد و نیازی نبود منتظر کشته شدن زندان بانش باشه.




OBSESSED "VKOOK" (completed) Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ