65

140 22 1
                                    

"تو همین مدت کم این همه اتفاق افتاده؟ پس چرا هیچکس بهمون خبر نداد؟"

"چون لازم نبود. همه‌ی اون دردسرای احمقانه یک هفته پیش شروع شدن همون موقع که شما برگشتید." تهیونگ پشت میزش نشسته بود و کاملا در دنیای دیگه‌ای سیر میکرد. اخم غلیظی بین ابروهاش دیده میشد و روی میزش با انگشتاش ضرب گرفته بود.

جیمین دست به سینه روی مبل نشسته بود و با ناراحتی گفت "باورم نمیشه درست بعد از رفتن ما اون همه اتفاق افتاده. میدونی چی برام غیرقابل باوره؟" به تهیونگ نگاه کرد و انگشتش رو به سمتش گرفت"اینکه آدمی مثل تو واقعا عاشق شده باشه اونم عاشق یه پسر. داری بهم میگی درست قبل از اینکه بهش پیشنهاد ازدواج بدی غیبش زد و بعد دزدیدنش؟ خودتم تا پای مرگ چاقو خوردی؟ مسخره‌ست"

تهیونگ صندلیش رو چرخوند که مستقیم بهش نگاه کنه و با لحن پایینی پرسید"چی از نظرت مسخره‌ست؟ "

"همه‌چیز." کمی فکر کرد و سر تکون داد "تا با چشم خودم ابراز علاقه‌ات به جونگکوک رو نبینم باورم نمیشه ازش خوشت اومده باشه. درضمن بهش حق میدم."

"نیازی ندارم بهت ثابتش کنم درحال حاضر اعتقادات تو از سیفونی که چند ساعت پیش کشیدم برام بی‌اهمیت‌تره... "

جیمین اهمیتی بهش نداد "با خودت چه فکری کردی؟ قبل از اینکه جریان رو بهش بگی کم مونده بود بهش درخواست ازدواج بدی و انتظار داشتی جونگکوک بهت جواب مثبت بده؟ مطمئنم حتی اگه قضیه‌ی فروخته شدنش رو نمیدونست بازم بهت جواب منفی میداد."

تهیونگ بهش خیره شد و از هر زمانی شکست خورده‌تر به نظر می‌رسید. اخمی بین ابروهاش دیده نمیشد ولی برق تیزی از عصبانیت داخل چشم‌های سیاهش می‌درخشید و زمزمه کرد "اونم همون اندازه‌ای که من دوستش دارم بهم علاقه داره. وقتی از چیزی خبر نداری دهنتو ببند و حرف اضافه نزن."

"میدونی چیه؟ واقعا نمیدونم چطور ازت متنفر نشد و حتی بخاطرت حاضر شده همچین ریسکی رو قبول کنه و باهات تماس بگیره. حقیقتا شوکه شدم." جیمین تقریبا اندازه‌ی تهیونگ عصبی بود. "باید بری کلیسا زانو بزنی و گریه کنان از خدا تشکر کنی که همچین فرشته‌ای بهت علاقه‌مند شده"

"اگه قرار نیست در موردش بهم کمک کنی برو گمشو بیرون."

یونگی اون طرف اتاق ایستاده بود و مضطرب به نظر می‌رسید. "نظرتون چیه به جای بحث کردن در مورد اتفاقاتی که در گذشته رخ دادن، به فکر راه چاره برای مشکلات الانمون باشیم؟"

تهیونگ توی فکر فرو رفته بود و با ناراحتی گفت "هیچ حدسی ندارم چطور موفق شده باهام تماس بگیره. تنها موضوعی که ذهنمو مشغول کرده همینه."

جیمین پرسید "یعنی واقعا نمیدونی؟"

"حتما با یکی از افرادی که اونجا کار میکنه دوستای صمیمی شدن و راضیش کرده با تلفنش به من زنگ بزنه. به‌هرحال هیچکس نمیتونه بهش نه بگه و همه میخوان باهاش دوست باشن این موضوع طبیعیه."

یونگی و جیمین بهش خیره شدن و از حقیقتی که انکار ناپذیر بود خبر داشتن. با توجه به گفته‌ی تهیونگ هردوشون می‌دونستن چه اتفاقی افتاده بود و جونگکوک احتمالا بعضی از کارها رو برای تماس گرفتن با تهیونگ انجام داده باشه اما گفتنش در اون لحظه باعث میشد تهیونگ روانی‌تر از قبل بشه و موقعیتشون ایجاب میکرد با منطق جلو برن. پسر بزرگ‌تر دوباره گفت "من واقعا بهش افتخار میکنم مطمئنم الان شرایطش خیلی خطرناکه ولی برای حرف زدن با من مجبور شده باهاشون ارتباط بگیره."

"من هنوز سوالای زیادی دارم." جیمین جابه‌جا شد و تکیه‌اش رو از مبل گرفت تا به سمت تهیونگ بشینه. "بهش گفتی قرارداد رو فسخ کردی؟ چرا سعی نکردی زودتر بهش بگی تا این اتفاقا رخ ندن؟"

تهیونگ با جدیت گفت "میتونی خفه‌شی و به جای حرف زدن در مورد این چرت و پرتا بری تو اتاقت با دیوار حرف بزنی"

"من واقعا کنجکاوم تهیونگ. بهش فهموندی قضیه کنسله؟ که از سمت تو هیچ خطری تهدیدش نمیکنه؟"

"تو در مورد من چه فکری کردی؟" تهیونگ روی میز خم شد و ادامه داد "اولین‌کاری که بعد از دیدنش انجام دادم همین بود حتی سعی نکردم برش گردونم عمارت. چون اول باید متقاعدش میکردم از جانبم امنیت کامل داره و بعد با پای خودش برمی‌گشت خونه اما همه‌چیز از کنترلم خارج شد. از خیلی وقت پیش برای بردنش برنامه داشتن و همون شب وقتی اومدن داخل متوجه این قضیه شدم. از اول ماجرا همه‌ی تقصیرا گردن من بود و مثل یه احمق سرمو کرده بودم زیر برف."

جیمین دوباره پرسید " چرا زودتر بهش نگفتی با خودت فکر نکردی بالاخره یه روز میفهمه؟"

"میخواستم بگم. قصدش رو داشتم ولی نه به این زودی." از بطری برای خودش نوشیدنی ریخت و دستش می‌لرزید طوری که مقداریش روی میز ریخته شد. "اما مهم اینه که الان منو بخشیده و هنوز دوستم داره."

"اینطور به نظر میاد." جیمین به فکر فرو رفت و بعد از مکث کوتاهی پرسید "چرا همون موقع به هالند ندادیش؟"

سکوت کوتاهی برقرار شد و تهیونگ برای جواب دادن تردید داشت. در حقیقت از جوابی که میخواست بده متنفر بود و به صورت خلاصه گفت "چون ارزش خاصی نداشت. خام و بی‌تجربه بود و تو رو آوردم که آموزشش بدی."

جیمین اخم کرد"ولی هالند خودش میتونست آموزشش بده...."

"پول بیشتری ازش می‌گرفتم." تهیونگ از مشروبی که داخل لیوانش بود نوشید و سرش رو به صندلیش تکیه داد. "در صورتی که خودم آموزشش میدادم هالند دوبرابر مبلغی که برای بقیه‌ پرداخت میکرد رو بخاطر جونگکوک بهم میداد. باهاش قرار بستم که طی چند ماه شخصی رو بهش تحویل بدم که بلافاصله بعد از گرفتنش بتونه بهترین استفاده رو ازش بکنه. جونگکوک رو از لحاظ مهارتای رفتاری در یک مرحله‌ی ممتاز قرار میدادم و این موضوع برای هالند جدید بود. اون جاسوسای خودش رو فقط تو شاخه‌هایی مثل افزایش قدرت بدنی، مهارتای دفاع، حمله و نقشه‌ریزی آموزش میده."

جیمین و یونگی با حیرت بهش خیره شدن. شنیدن این حقایق تلخ و ترسناک از جانب تهیونگ براشون غافلگیر کننده بود و جیمین زیرلب زمزمه کرد "جونگکوک نمیدونه مگه نه؟"

"نمیدونه. هیچوقتم نمیخوام بدونه"

اخم کمرنگی از روی کنجکاوی بین ابروهای یونگی دیده میشد و با تردید پرسید "پس... یه جورایی سرش معامله کردید؟ میخواستید هردوتون..."

"هردومون ازش سود ببریم. هالند با دیدنش خواستارش بود و زمانیکه بهش گفتم خودم اونطور که باید آموزشش میدم قبول نکرد. اما من دوست داشتم همونقدر از کاراییش سود میبردم که هالند میبرد بنابراین براش شرط گذاشتم." تهیونگ چشم‌های بی‌حالت و سردش رو به سقف اتاق دوخت " بهش گفتم در صورتی بهش میدمش که خودمم بتونم گاهی اوقات به عنوان جاسوس شخصی خودم ازش استفاده کنم."

جیمین متعجب بود "هالند چطور قبول کرد؟"

"قبول نکرد. اونم برام شرط گذاشت و گفت زمانی بهم پول میده که مطمئن بشه جونگکوک ارزشش رو داره. پس منم بهش قول دادم کاری بکنم ارزشش رو داشته باشه و قرار شد تا چند ماه بعد یه مهره‌ی بی‌نقص بهش تحویل بدم."

"یه جورایی مثل سرمایه‌گذاری میمونه. واقعا سنگ‌ دلانه‌ست." جیمین با ناراحتی زمزمه کرد. " قصد داشتید یه آدم دیگه ازش بسازید ولی این موضوع فقط زمانی ممکن میشد که جونگکوک پوست اندازی میکرد. پوست اندازی دردناک و زمان بره و مطمئنم طی این پروسه روحش نابود میشد."

تهیونگ انگار با خودش حرف میزد "همه‌چیز تغییر کرد. به‌هرحال الان خیلی دیر شده و جونگکوک دیگه پیشم نیست."

"پس بخاطر همون بود که وقتی برگشتم نیویورک بهم گفتی بهش سخت بگیرم و پروسه‌ی سخت گرفتنم روز به روز بیشتر بشه. هیچ ایده‌ای نداشتم چه هدفی تو ذهنته." جیمین با نگاهش سرزنشش میکرد.

"به‌هرحال دیگه راهی نیست بتونم به عقب برگردم و صحبت کردن در موردش فایده‌ای نداره"

یونگی هنوز کنجکاو به نظر می‌رسید "ولی شما هیچوقت برای آموزش یک جاسوس تا این میزان وقت نمیذاشتید و قرارداد نمی‌بستید... چطور شد که... انقد جدی دنبال این قضیه بودید؟"

تهیونگ تمایلی به صحبت کردن در موردش نداشت و این از چهره‌ی بی‌حالتش مشخص بود. اما باید سوال‌های زیردستاش رو جواب میداد تا هیچ گره کوری براشون باقی نمونه چون درهر صورت هرسه‌شون در یک جبهه بودن. "تقریبا شروعی برای یه سرمایه‌گذاری و بیزینس جدید بود. نه تنها خودم ازش استفاده میکردم بلکه با استفاده ازش می‌تونستم فاصله‌ام رو از هالند کمتر کنم. همه‌چیز قرار بود تازه شروع بشه." از لیوانش نوشید و فین فین کرد. به نظر می‌رسید درحال گریه کردن بود ولی هیچ اشکی از چشم‌هاش نمی‌اومد. "ولی اوضاع با تصورم فرق داشت. الان حالم از خودم به‌هم میخوره و حاضرم هرکاری بکنم که دوباره برگرده اینجا. یا هر جهنمی که خودم باشم. فقط برگرده پیشم. نزدیکم باشه. بتونم ببینمش و بغلش کنم."

سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و یونگی جوابش رو داد "بزودی پیداش می‌کنیم نگران نباشید.این موضوع زیاد زمان نمیبره."

تهیونگ زمزمه کرد "دلم براش تنگ شده. انقد زیاد که برای اولین‌بار دارم دلتنگی رو درک میکنم. من قبلا هیچوقت نمیدونستم دلتنگی چه حسی داره اون زمان که مادرم از پیشم رفت سنم کم بود و فقط به نبودش عادت کردم. الان نمیتونم تحمل کنم انگار دیگه هیچ موضوعی به جز دیدنش برام اهمیت نداره. در نبودش هر روز ناامیدتر و ضعیفتر میشم."

"خیلی زود پیداش میکنیم نگران نباش." جیمین بلند شد که بهش نزدیک بشه و میز رو دور زد. حالت‌های تهیونگ کمی نگران کننده به نظر می‌رسیدن و هرگز تا اون اندازه درهم شکسته ندیده بودش. "حس میکنم به بغل نیاز داری میتونی به من و یونگی تکیه کنی از پسش بر میایم..."

"برو بشین سرجات. نزدیکم شو تا یه مشت بخوابونم تو صورتت." تهیونگ بهش نگاه نمیکرد و به سقف زل زده بود.

جیمین سرجاش ایستاد و نگاهی به یونگی انداخت. تقریبا انتظار چنین واکنشی رو داشت اما بازهم جا خورده بود و تلاش کرد خودش رو نبازه. "خیلی خب. پس بیا این حرفای ناامید کننده رو کنار بذاریم و روی پیدا کردن جونگکوک تمرکز کنیم. درحال حاضر جونگکوک و سلامتیش از هر موضوع دیگه‌ای بیشتر اهمیت داره."

یونگی تایید کرد "دقیقا همینطوره. فکر میکنم تا الان تونسته باشیم آدرس دقیق رو گیر بیاریم درسته؟ با توجه به حرفای جونگکوک پشت تلفن."

"امروز میرم همونجا. ولی قبلش باید تمام جوانب رو در نظر بگیریم بعد راه می‌افتیم." تهیونگ لیوانش رو گذاشت روی میز و دست به سینه شد. "حداقل الان میدونیم جونگکوک رو واسه چی میخواد و چندین قدم جلو افتادیم. من باهاش ملاقات میکنم و حتی شده با تهدید جلو میرم هرچند مطمئنم حاضره منو بکشه ولی جونگکوک رو بهم نده."

جیمین مضطرب شد"در این حد؟"

"دقیقا در همین حد از جونگکوک خوشش میاد و با من دشمنه. این قضیه باید تموم بشه از موش و گربه بازی کردن خسته شدم. نیاز دارم هرچه زودتر کاری رو انجام بدم که 20 سال براش نقشه کشیدم و تلاش کردم."

یونگی با تردید پرسید " تا اونجایی که بدونم مدارک زیادی رو بر علیه هالند جمع آوری کردید. میتونن برامون مفید باشن؟ "

"اون مدارک فقط ما رو بیشتر با هم دشمن میکنه و اگه علنی بشن به صورت رسمی خودم رو مقابل هالند قرار دادم. نمیخوام این اتفاق بی‌افته باید نامحسوس حرکت کنم."

یونگی سر تکون داد " با این وجود مدارکی که جمع کردید بی‌استفاده‌ان. "

تهیونگ با نارضایتی "من مدارک خاصی به جز اثبات رابطه‌اش با مردا و کلاه برداری از همکارهاش پیدا نکردم که همچین چیزایی رو اونم بر علیه من داره. به زمان بیشتری نیاز داشتم که مدارک محکم‌تری برای زمین زدنش پیدا کنم ولی الان نمیتونم صبرکنم. اوضاع زیادی خطرناک و ناجوره."

"میتونیم تا قبل از رفتنت در موردش صحبت کنیم نگران نباش." جیمین دوباره برگشت تا روی مبل بشینه و ادامه داد "چطور قصد داری جونگکوک رو ازش بگیری؟"

"راهی به جز خون و خونریزی باقی نمونده. درهر صورت این آخر کاره." تهیونگ به صندلیش تکیه داد و هنگام صحبت کردن از لحن صداش سرمای سختی حس میشد. "زمانش رسیده. این درختِ نفرت باید از ریشه خشک بشه و براش مشتاقم. اما حتی اینم نیاز به برنامه ریزی داره و قدم به قدم جلو میرم."


روز بعد جونگکوک خودش رو در یک موقعیت جدید می‌دید. در حقیقت هیچ اتفاق جدیدی رخ نداده بود و هنوزم باید سخت کار میکرد تا در تمریناتش موفق بشه ولی اوضاع تا حدودی با روزهای قبل فرق داشت. صبح زود وقتی برای تمرینات سابقش بیدار شد، اتفاقات شب گذشته به خاطرش اومدن کمی مردد شد. میدونست خودش رو در دردسر بزرگی انداخته بود اما بازهم اگه به شب قبل برمی‌گشت ریسک صدمه دیدنش رو به جون می‌خرید. بعد از حرف زدن با تهیونگ و حرف‌های محبت آمیزش، احساس کرد انرژی بیشتری برای بیدار شدن در اون جهنم پیدا کرده بود و نمیخواست اجازه بده تاوانش رو پس بده چون مطلقا ارزشش رو داشت.

در طول روز وقتی برای آموزش دفاع شخصی تمرین می‌دید و تقریبا تمام مدت از استادش کتک میخورد، بازهم انرژیش رو از دست نمیداد و مصمم بود وضعیت رو به نفع خودش تغییر بده. به‌هرحال دلش نمیخواست همه‌چیز در یک حالت باقی بمونه و هر روزش شبیه روز قبل باشه. از خواب بیدار شدن در جایی که نمیدونست فردا چه اتفاقی براش می‌افتاد به اندازه‌ی کافی براش ترسناک بود و باید برای آینده آماده میشد. آینده‌ای که کنترلی روش نداشت و روز به روز بیشتر امیدش رو برای نجات پیدا کردن از دست میداد.

میدونست در اون موقعیت هیچکس به جز خودش بهش کمک نمیکرد حتی تهیونگ. فرار کردن از اون عمارت که پر از خدمتکار و نگهبان بود غیرممکن به نظر می‌رسید و باید این برنامه رو برای زمانی ترتیب میداد که حداقل شانس کوچکی براش داشته باشه. تا زمانیکه تمرکز تک تک اعضای اون عمارت روی خودش بود کاری از دستش بر نمی‌اومد و خیلی خوب ازش اطلاع داشت. فرقی نمیکرد چقد زیرکانه براش برنامه می‌ریخت یا ریسک صدمه دیدنش رو می‌پذیرفت. درهرحال فرار کردنش از اونجا امری غیر ممکن بود و و موقعیت مناسبی گیرش نمی‌اومد چون هرگز حتی یک لحظه به جز شب‌ها تنها نمیشد. در طول روز فقط دو ساعت برای استراحت وقت داشت که اون زمان هم باید تو اتاقش می‌موند و در روز هشتم متوجه شد فقط مسیر اتاق خوابش به اتاق تمرین تیراندازی و اتاق آموزش دفاع شخصی رو بلد بود.
رو به نگهبانی که همیشه همراهش بود پرسید "نمیشه بریم تو محوطه یه هوایی بخورم؟"

"امکانش نیست." نگهبان لحنی سرد و غیرقابل نفوذ داشت.

"خب پس... خودتم باهام بیا تنهام نذار. حتی اگه بخوام هم نمیتونم جایی برم."

نگهبان پاسخ داد "باید از شخص جناب هالند اجازه بگیری. کاری از دست من ساخته نیست."

جونگکوک در آخر ناامید شد چون مردن توی اتاق خوابش رو به حرف زدن با هالند ترجیح میداد. روز هشتم همه‌چیز عادی به نظر می‌رسید. در افکارش غرق بود و بعد از اتمام تمریناتش داشت به اتاق خوابش بر می‌گشت که تا فردا همونجا زندانی بشه. تمریناتش باعث شده بودن همه‌ی اعضای بدنش درد بگیرن و از شدت خستگی خودش رو عملا روی زمین می‌کشید ولی نگهبان به هیچ عنوان برای راه رفتن کمکش نمیکرد و حتی وقتی جونگکوک چندین‌بار سکندری خورد از راه رفتن متوقف نشد. برای رسیدن به اتاقش لحظه شماری میکرد و انتظارش رو نداشت اتفاقی براش بی‌افته که در طی هشت روز گذشته هرشب خوابش رو می‌دید. وارد راهرو شد، سرش پایین بود و به کفش‌های اسپورتش نگاه میکرد و زمانیکه عطر آشنای مورد علاقه‌اش رو استشمام کرد سرش رو بالا برد.

از روبرو به سمتش می‌اومد و دو نگهبان همراهش راه می‌رفتن درحالیکه از هردوشون قد بلندتر بود. صورتش مثل همیشه بی‌حالت به نظر می‌رسید و فقط به محض دیدن جونگکوک برق کوتاه و درخشانی از هیجان توی نگاه تاریکش درخشید و قدم‌هاش رو تندتر کرد.
ضربان قلبش به قدری ناگهانی بالا رفت که یک لحظه احساس کرد ممکنه همون لحظه بهش حمله‌ی قلبی دست بده و دستش رو روی قفسه‌ی سینه‌اش گذاشت. نفس‌هاش به شماره افتاد وقتی لحظه لحظه به همدیگه نزدیک‌تر میشدن و نمیتونست نگاهش رو از چهره‌ی رنگ پریده‌اش بگیره. زیر چشم‌هاش گود افتاده بود، خطوط صورتش از قبل عمیق‌تر به نظر می‌رسید و فقط چشم‌های درخشانش زندگی رو انعکاس میدادن. تنها هشت روز گذشته بود و تغییراتی که در چهره‌ی تهیونگ ایجاد شده بود نفسش رو بند آورد طوری که با دیدنش دنیای اطرافش رو مطلقا فراموش کرد. هیچ مویی روی سرش دیده نمیشد، حالت صورتش از گذشته خشن‌تر و بی‌روح‌تر به چشم می‌اومد و مثل همیشه کت و شلوار سیاه رنگش رو به تن داشت.

تغییراتش محسوس و غافلگیر کننده بودن اما جذابیتش حواس جونگکوک رو حتی از موضوع اصلی هم بیشتر پرت کرد. بعد از هشت روز بالاخره با چشم‌های خودش می‌دیدش، هرلحظه بهش نزدیک‌تر میشد، عطرش بیشتر و بیشتر در فضا غلظت پیدا میکرد و بازهم موضوعی که باعث شده بود عقلش رو از دست بده جذابیت خیره کننده‌اش بود. تهیونگ قبلا با موهای بلند از هر مرد دیگه‌ای که جونگکوک می‌شناخت جذابیت بیشتری داشت. ولی حالا برای اولین‌بار می‌دید با موهای مدل "بازکات" از قبل هم سکسی‌تر به نظر می‌رسید و به محض دیدنش نفس کشیدن رو فراموش کرد.

فاصله‌اشون که به اتمام رسید و از کنار همدیگه عبور کردن، همچنان نگاهشون روی همدیگه میخکوب بود و تا لحظه‌ی آخر چشم از همدیگه برنداشتن. جونگکوک پلک زد و تصور کرد این اتفاق در تصوراتش رخ داد ولی عطرش همچنان در فضای راهرو استشمام میشد و بدنش بخاطر واکنش به دیدنش می‌لرزید. برگشت تا از روی شونه‌اش نگاهی به عقب بندازه و از دیدن شونه‌های پهنش و طوری که بدون مکث راه می‌رفت، حقیقت با قدرت بیشتری بهش ضربه زد و مات و مبهوت دوباره نگاهش رو به جلوی پاش دوخت. دیدن تهیونگ بعد از هشت روز در جایی که حتی رفت و آمد خودش هم قدم به قدم کنترل میشد فرای تصوراتش بود و هر ثانیه که می‌گذشت، براش غیرواقعی‌تر به نظر می‌رسید.

چرا با همدیگه حرف نزدن؟ چرا متوقف نشدن که بعد از روزها دوری همدیگه رو بغل کنن و دیگه هرگز ازهم جدا نشن؟ چرا درست مثل دوتا غریبه از کنار هم عبور کردن انگار برای اولین‌بار این ملاقات رخ داده بود؟ از شدت شوک زدگی هیچ متوجه نشد چه زمانی به اتاقش رسید و همینکه در اتاق پشت سرش بسته شد، بالاخره تونست به راحتی نفس بکشه و هیجان زدگیش اوج گرفت. دستش رو روی صورتش گذاشت و نفس بریده زمزمه کرد"تهیونگ اینجاست... اون واقعا اینجاست... باورم نمیشه واقعا اینجاست..." درحالیکه می‌لرزید به سمت تختش رفت تا روش بشینه و زانوهای لرزانش تحمل وزنش رو نداشتن.

"چرا بهش نچسپیدم؟ چرا مثل یه احمق از کنارش رد شدم؟" از روی استیصال داشت گریه‌اش می‌گرفت و نمیتونست باور کنه به همون راحتی بازم از همدیگه فاصله گرفته بودن و مشخص نبود چه زمانی دوباره می‌دیدش. اگه این آخرین فرصتش برای دیدنش محسوب میشد و برای همیشه چنین فرصتی رو از دست داده بود چی؟ اگه دیدار بعدیشون تا روزها، هفته‌ها یا حتی ماه‌ها بعد رخ نمیداد و برای مدتی طولانی چهره‌ی سکسی و جذابش رو نمی‌دید چی؟ حالا بعد از دیدنش حس میکرد شدت دلتنگیش بسیار بیشتر از قبل افزایش یافته بود و اینبار امکان نداشت بتونه قوی بمونه.

به جای اینکه خوشحالی و هیجانش باقی بمونه، ترس و ناامیدی به وجودش چنگ انداخت و دوباره از روی تخت بلند شد که در اتاق قدم بزنه و دیوانگیش اوج نگیره. در حقیقت هوایی رو نفس می‌کشید که تهیونگ هم داخلش نفس می‌کشید و اگه از اتاقش بیرون می‌رفت، می‌تونست در عرض مدت کوتاهی خودش رو بهش برسونه و در آغوش گرمش فرو بره. جونگکوک براش مهم نبود اگه توی آغوشش گلوله‌ میخورد، کشته میشد یا آخرین نفس‌هاش رو می‌کشید. تا زمانیکه روح و جسمش دوباره به صورت همزمان به تهیونگ متصل میشد حقیقتا براش اهمیتی نداشت.

به قدری در افکار دیوانه‌وارش فرو رفته بود و عمیقا در احساساتِ تندش شنا میکرد که متوجه نشد در اتاقش روی لولا چرخید و یکی از نگهبان‌ها وارد شد "بلند شو میری بیرون."

جونگکوک با عجله پرسید "کجا؟ "

"پیش شخص جناب هالند. به سوال دیگه‌ای جواب داده نمیشه."

احساس قوی و قابل اطمینانی بهش می‌گفت که این دیدار به تهیونگ مربوط بود و فکر کردن بهش باعث شد هیجان دیوانه‌وارش با شدت بیشتری برگرده. امکان داشت بتونن صحبت کنن یا برای مدت کوتاهی تنها باشن که از وضعیت همدیگه باخبر بشن؟ جونگکوک نمیدونست تهیونگ تا کی قرار بود اونجا بمونه ولی تقریبا هیچ امیدی برای صحبت کردن باهاش حس نمیکرد خصوصا به صورت تنها و بدون هیچ مزاحمی.
از اتاق خارج شدن و احتمالا اگه میدونست تهیونگ در کدوم اتاق بود، بی‌توجه به نگهبان بدون مکث دوان دوان به سمتش می‌رفت. ولی جونگکوک فقط مسیر اتاقش به اتاق تمرینات رو بلد بود بنابراین برای اولین‌بار به قسمت‌های دیگه‌ی عمارت می‌رفت و حتی اطلاع نداشت اون مکان چند طبقه داشت.

قلبش تند می‌تپید وقتی به سمت مقصد می‌رفتن و در افکارش غرق بود. با‌ اینحال اگه مسیرش رو به خاطر می‌سپرد بعدا به کارش می‌اومد گرچه هیچوقت تنهایی این طرف و اون طرف نمیرفت و همیشه یک یا دو نگهبان همراهیش می‌کردن. جونگکوک نقشه‌ی خاصی برای فرار از اون عمارت توی ذهنش نبود گرچه وقتای زیادی رو به فکر کردن به این موضوع مشغول میشد.
تا زمانیکه اعتماد هالند رو جلب نمیکرد، نباید حتی فکر فرار رو به ذهنش راه میداد چون کاملا غیر ممکن بود و درست مثل یک زندانی باهاش رفتار میکردن. خودش رو یک زندانی می‌دید که برای اهداف یک سری قدرت طلب بی‌وقفه عذاب می‌کشید و چنین چیزی رو اوج بدبختی می‌دونست. با توجه به اینکه دلش نمیخواست مثل یک برده ازش استفاده کنن، لحظه لحظه دنبال یک راه فرار می‌گشت و در آخر بازهم مردد میشد. درصورتی که موفق به فرار میشد، خانواده‌اش مشخصا به خطر می‌افتادن و گاهی اوقات با خودش فکر میکرد که در سرنوشتش برده بودن برای آدم‌های قدرتمند و طماع حک شده بود.

دقایقی بعد به مقصد رسیدن و نگهبان در رو براش باز کرد. جونگکوک لرزان و هیجان‌زده قدمی به داخل گذاشت و همینکه نگاهی به اطراف انداخت چشم‌هاش روی تهیونگ قفل شد. نگهبان در اتاق رو بست، همه‌جا در سکوت فرو رفت و تهیونگ فقط تهیونگ رو می‌دید که روی مبل نشسته بود و متقابلا بهش نگاه میکرد. چرا نمیتونست یک کلمه صحبت کنه یا قدمی به جلو برداره؟ خودش رو حتی از سلام گفتن هم عاجز می‌دید و زبونش قفل شده بود درحالیکه نباید هیچ رفتار مشکوکی نشون میداد.

تهیونگ شبیه سکسی‌ترین رئیس مافیای نیویورک به نظر می‌رسید و این حقیقت رو هم چهره‌ی بی‌حالتش نشون میداد، هم طرز نشستنش و هم لباس‌های سرتاسر سیاهش. یکی از دستاش روی پشتی مبل قرار داشت و قوزک پاش روی زانوی پای دیگه‌اش بود. حالتِ کلی بدنش طوری بود که جونگکوک میخواست همون لحظه بی‌توجه به همه‌چیز بهش بچسپه، دستاش رو دور گردنش حلقه کنه و روی پاهاش بشینه درحینی که بی‌رحمانه بین بازوهای قدرتمندش فشرده میشد. هیچ تصورش رو نمیکرد بعد از آخرین دیدارشون دوباره به این شکل تهیونگ رو ببینه و ناگهان متوجه شد شبیه خلافکاری به نظر می‌رسید که انگار بعد از سال‌ها از زندان آزاد شده بود. باورش نمیشد این تغییرات باعث شده بودن در چنین شرایط حساسی خودش رو گم کنه و تمرکزش رو از دست بده.

پسر کوچک‌تر به محض اینکه خودش رو تک و تنها مقابلش دید دستاش رو درهم پیچید و بی‌دلیل دلش میخواست در اون لحظات مطیع‌ترین آدم روی زمین باشه. چشم‌های گرم اما تاریکش بدون هیچ زحمتی باعث میشدن داخلشون غرق بشه و دنیای اطرافش در لحظه براش ناپدید شد. افکارش ذره ذره داشتن عمق پیدا میکردن و داخلشون فرو می‌رفت. به خودش نهیب زد تا تمرکزش رو پیدا کنه و مشخصا باید هرچه‌ زودتر جلوی این افکار و خواسته‌ها رو می‌گرفت و به خودش می‌اومد از اونجایی که شرایط مناسبی برای تحریک شدن نبود وقتی نگرانی‌های دیگه‌ای وجود داشتن از جمله حضور هالند.

"اینجا رو ببین. بالاخره کبوترای عاشق همدیگه رو دیدن."

صدای هالند تقریبا از جا پروندش و یکباره به خودش اومد. زمان زیادی از وارد شدنش نمی‌گذشت و نگاهش رو پلک‌زنان به زحمت از چشم‌های هیپنوتیزم کننده‌ی تهیونگ گرفت. هالند پشت میزش و روی صندلیش نشسته بود و پوزخند کمرنگی روی لب‌هاش دیده میشد. "نمیخوای ببوسیش؟ به‌هرحال خیلی وقته همدیگه رو ندیدین."

"منو صدا زدید؟" جونگکوک تلاش کرد صداش رو صاف و بدون لرزش نگه داره.

"برای دیدن معشوقه‌ات مشتاق نبودی؟ اومده دنبالت." هالند ابروهاش رو بالا برد و دوباره پرسید "حتی (سلام) یا (از دیدنت خوشحالم)؟"

خیلی خوب میدونست حتی اگه تهیونگ برای بردنش اومده باشه، هالند هرگز اجازه نمیداد همراهش قدمی از عمارت دور بشه و تقریبا هدفش رو برای این ملاقات حدس میزد. بنابراین تصمیم داشت هرچند سخت و طاقت فرسا، ظاهرش رو بازهم حفظ کنه و اهمیتی به معشوقه‌اش نده.
دوباره به سمت تهیونگ برگشت و پوزخندی که روی لب‌های خوش فرمش نقش بسته بود زانوهاش رو بیشتر از قبل شل کرد. چرا انقد احمقانه و عجیب رفتار میکرد؟ اگه از شدت سکسی بودنش همونجا خون دماغ میشد تعجب نمیکرد و تعجبش دقیقا به همین خاطر بود. تا یک ساعت پیش کسی بهش می‌گفت بعد از هشت روز تهیونگ رو می‌دید و به جای اینکه بخاطر دیدنش از شدت دلتنگی گریه کنه در حقیقت تحریک میشد اون شخص رو دیوانه خطاب میکرد.

"سلام." صدای آرومش رو حتی خودش هم نشناخت.

تهیونگ از بالا به پایین نگاهی بهش انداخت و جواب داد "سلام. برای دیدنت مشتاق بودم."

جونگکوک متوجه شد پسر بزرگ‌تر قصد نداشت احساسات واقعیش رو پنهان کنه و بخاطرش وحشت کرد. اگه بازم با ملایمت صداش میزد یا از کلمات محبت آمیز استفاده میکرد بدون لحظه‌ای مکث به سمتش هجوم میبرد و فقط در صورت کشته شدن ازش جدا میشد. دستاش رو مشت کرد و تته پته کنان گفت "خوشحالم که... سالمی."

تهیونگ از رفتارش تعجب نکرد و لبخندش عمیق‌تر شد. "منم همینطور. چرا نمیای نزدیک‌تر؟ دلت برام تنگ نشده بود؟"

دستاش رو به قدری سفت و سخت مشت کرده بود که ناخن‌های کوتاهش درون کف دستش فرو میرفتن. از لحاظ روحی و روانی فشار زیادی روش بود و اگه یک جمله‌ی دیگه ازش می‌شنید اشک‌هاش سرازیر میشدن و امکان نداشت بتونه گریه کردن رو متوقف کنه. "همینجوری راحتم. ممنون."

هالند از رفتار جونگکوک مشخصا شگفت زده به نظر می‌رسید و به صندلیش تکیه زد "فکرشو نمیکردم تا این حد سرد و بی‌احساس باشی جئون جونگکوک. این همه راه رو برای دیدن تو اومده و این بود واکنشت؟ یعنی باور کنم هیچ احساسی بهش نداری و برات مثل یه غریبه‌ست؟"

"میتونم بپرسم چرا منو صدا زدید؟ قراره از این جهنم برم بیرون؟" جونگکوک نگاهش رو از تهیونگ گرفت و به هالند دوخت که موشکافانه بهش نگاه میکرد.

"بری بیرون؟ تازه داره بهمون خوش می‌گذره. نمیخوای بدونی تهیونگ چرا اومده اینجا؟"

"میخوام بدونم قصدت از صدا زدنم چی بود؟ چون می‌شناسمت و میدونم درحال حاضر قصدت کمک کردن به من نیست."

"چی دارم میشنوم." هالند بی‌صدا خندید و به نشانه‌ی مثبت سر تکون داد "هرچقدر می‌گذره از انتخابم مطمئن‌تر میشم. میدونستم کار درست رو انجام دادم و با گذر زمان اطمینان بیشتری از این موضوع پیدا میکنم."

جونگکوک قادر نبود نگاهش رو از چشم‌های جدی و درعین‌حال بی‌حالت تهیونگ بگیره. پسر بزرگ‌تر انگار مستقیم به درون روحش نفوذ کرده بود و نگاهش رو حتی یک اینچ از چشم‌های درخشان تهیونگ نمی‌گرفت. نمیتونست بفهمه چه افکاری در ذهنش می‌گذشتن و نگاه جدیش کمکی به این قضیه نمیکرد.

"نظرتون چیه بریم سر موضوع اصلی و به برخی از سوالاتی که برامون پیش اومده جواب بدیم؟" هالند دستاش رو روی میز گذاشت و از تهیونگ پرسید "از اونجایی که هنوز نتونستیم درست و حسابی صحبت کنیم بهم بگو دلیل اینجا اومدنت چیه؟"

"مشخص نیست؟" تهیونگ بالاخره نگاهش رو از جونگکوک گرفت و به هالند دوخت. "باید خداروشکر کنی با افرادم نیومدم و تصمیم گرفتم اول از همه با شخص خودت صحبت کنم. همونطور که خودتم میدونی سوالای زیادی وجود داره ولی کاملا از همه‌ی اون خطر قرمزای لعنتی عبور کردی."

"البته که میدونم چرا اینجایی. به خیال خودت تصور کردی همه‌چیز با یه صحبت کوچیک حل میشه و میتونیم مثل سابق باهم کنار بیایم؟" هالند برای خودش نوشیدنی ریخت و بعد از مکث کوتاهی ادامه داد "وقتی اون قرارداد احمقانه رو لغو کردی اوضاع از کنترل خارج شد و منو در معرض یک بی‌احترامی بزرگ قرار دادی. بااینحال هیچ اهمیتی برات نداشت"

تهیونگ در نهایت تحکم پاسخ داد "تو نیازی به جونگکوک نداری. هردومون اینو میدونیم و دلیلی که اینجاست فقط بخاطر عصبانیتت از منه و این قضیه رو همون شبی فهمیدم که افرادت برای بردنش اومدن و یکیشون به درک واصل شد"

هالند کاملا خونسرد بود "ولی براش دیر شده مگه نه؟ اگه تا دیروز برای انتخابم شک داشتم دیشب ازش مطمئن شدم و مگه اینکه تو خواب ببینی پسرتو دوباره بهت پس بدم."

سکوت کوتاهی در اتاق حکم‌فرما شد و هردوشون نگاه کوتاهی به همدیگه انداختن. هیچ نمیدونستن هالند در مورد چه موضوعی صحبت میکرد و چرا بحثشون به چنین سمت و سویی رفت ولی جونگک اصلا حس خوبی نسبت به اوضاع نداشت. اگه بخاطر کنجکاویش و دور شدن از تهیونگ نبود همون لحظه از اتاق بیرون میرفت و تا زمان رسیدن به اتاق خواب خودش صبر نمیکرد. هرلحظه که می‌گذشت بیشتر مطمئن میشد هالند برای آزار دادنشون این ملاقات رو ترتیب داده بود.

تهیونگ بدون اینکه مکث کنه پاسخ داد "خواستن یا نخواستنت اهمیتی برام نداره. کاملا مشخصه که نمیتونی بفهمی دلیل اینجا اومدنم در حقیقت صحبت کردن نیست و هشدار دادنه. در صورتی که بعد از یه بحث کوتاه و مصالحت آمیز اجازه ندی جونگکوک باهام برگرده اوضاع بیشتر از اینی که هست آشفته میشه و همه‌ی تقصیرا می‌افته روی دوش تو. هیچ قراردادی بین ما وجود نداره و اون بحث مسخره ماه‌ها پیش تموم شد و پیش کشیدنش زیادی بچگانه‌ست."

"به هیچ عنوان اینطور فکر نکن کیم." هالند پوزخند زد و از روی میزش شئ کوچک و سیاه رنگی برداشت. "نظرتون چیه قبل از اینکه صحبت‌هامون طولانی‌تر بشه یه فیلم ببینیم؟ واقعا جذاب و دیدنیه. مطمئنم هردوتون از دیدنش لذت می‌برید."

تا قبل از اینکه یکی از دکمه‌هاش رو فشار نداد جونگکوک نمیدونست به چه دردی میخورد و از چه موضوعی حرف میزد. هالند دکمه‌ی ریموت رو فشار داد و چراغ‌های اتاق به آهستگی کم نور شدن تا جایی که چهره‌هاشون رو به زحمت می‌دید و برای اولین‌بار بود که متوجه شد روز به پایان رسیده و ماه در آسمون بالا اومده بود. از خاموش شدن چراغ‌ها به قدری جا خورد که برای لحظاتی گیج و سردرگم سرجاش ایستاد و فکر کرد ممکنه مشکلی براشون پیش اومده باشه اما بعد نور جدیدی به اتاق تابید و تلوزیونی که سمت راست اتاق بود روشن شد. جونگکوک تا اون لحظه نمیدونست چنین تلوزیون بزرگی اونجا وجود داشت و از اتفاقاتی که رخ میداد کاملا گیج شده بود.

" هردوتون قراره همون چیزی رو ببینید که باعث شد تهیونگ الان اینجا باشه. هرگز امکان نداشت موفق بشه این مکان رو پیدا کنه اگه اوضاع طور دیگه‌ای پیش می‌رفت. "

تلوزیون روشن شد، نمای عجیبی از یک اتاق روی صفحه نقش بست و فقط یک شخص داخل تصویر دیده میشد. جونگکوک کمی دیر خودش رو شناخت که توی اتاقش داشت لباساش رو عوض میکرد و به محض اینکه جریان رو فهمید سرجاش میخکوب شد. قلبش برای لحظات کوتاهی از کار افتاد و ترسش از اتفاقی که قرار بود رخ بده وصف ناپذیر بود طوری که مثل مجسمه سرجاش ایستاد و به صفحه‌ی تلوزیون زل زد.
لباس عوض کردنش تنها چند دقیقه طول کشید و بعد خرامان به سمت در اتاق رفت درحالیکه یک پیراهن توری و شلوارک کوتاه به تن داشت. جونگکوک از شدت ترس و خجالت می‌لرزید و جرات نداشت به جایی که تهیونگ نشسته بود نگاه کنه و اتفاقی که رخ میداد حتی از کابوس‌های اخیرش هم وحشتناک‌تر بود. زاویه‌ی دوربین اجازه نمیداد بیرون از اتاق مشخص باشه ولی تنها چند لحظه طول کشید نگهبان وارد اتاق بشه و هیکل عضلانیش تقریبا دو برابر جونگکوک به نظر می‌رسید.

خودش رو می‌دید که کراوات نگهبان رو کشید تا به تخت نزدیک بشن و زمانیکه به همدیگه چسپیدن نفس کشیدن رو فراموش کرد. عرق سردی روی تیره‌ی پشتش نشست و با صدای لرزانی از هالند خواهش کرد "این لعنتی رو خاموش کن.... لطفا..."

هالند به آرومی جوابش رو داد "داریم به جاهای خوبش می‌رسیم و بهتره دهنت رو بسته نگه داری."

با اینکه دیشب اتفاق خاصی رخ نداده بود و بخاطر صحبت کردن با تهیونگ چنین ریسکی رو به جون خرید اما با توجه به شناختی که از تهیونگ داشت، ترجیح میداد همون لحظه با ضرب گلوله کشته بشه ولی مجبور نباشه واکنشش رو ببینه. تنش و جو سنگینی که در اتاق حکم‌فرما بود باعث میشد اضطراب و فشار روانیش اوج بگیره و نفس کشیدن رو در اون شرایطِ خفقان آور دشوار می‌دید. فیلم همچنان داشت پخش میشد و هنگامیکه نگهبان بیشتر بهش چسپید، بدنش رو نوازش کرد و به قسمت‌های خصوصیش دست زد جونگکوک دلش میخواست همون موقع توی زمین فرو بره. هیچ صدایی به جز واق واق سگ‌های محوطه شنیده نمیشد و این سکوت بی‌دلیل وخامت اوضاع رو افزایش میداد.

وقتی تلفن رو از نگهبان گرفت و به سمت بالکن رفت، نگاه کوتاهی به تهیونگ انداخت و امیدوار بود متوجه بشه فقط بخاطر خودش چنین کاری رو انجام داده بود. متاسفانه یا خوشبختانه نمیتونست به خوبی چهره‌اش رو ببینه ولی نوری که از صفحه‌ی تلوزیون می‌تابید تا حدودی صورتش رو نشون میداد. آخرین‌باری که تا اون اندازه عصبی و خشمگین دیده بودش رو یادش نمی‌اومد و این موضوع رو از قفل شدن فکش به راحتی فهمید. در همون حالتی که قبلا نشسته بود به تلوزیون نگاه میکرد، صورتش هیچ احساسی رو نشون نمیداد اما چشم‌هاش...چشم‌های سیاهش مطلقا به دو گوی سوزان شباهت داشتن که آتشِ خشم درونشون شعله می‌کشید.
"تهیونگ..." زمزمه‌ی آرومش رو فقط خودش شنید و برای جلو رفتن و متقاعد کردنش کنترل زیادی به خرج داد. پسر بزرگ‌تر توجهی بهش نشون نمیداد و چشم‌هاش میخ تلوزیون شده بودن.

صحبت کردنش از طریق تلفن با تهیونگ زمان زیادی طول نکشید و همینکه نگهبان برگشت و دوباره بهش چسپید، هالند فیلم رو متوقف کرد. با فشار دادن دکمه‌ی ریموت چراغ‌ها روشن شدن، کابوس به اتمام رسید و جونگکوک پرسید "چرا فیلم رو کامل بهش نشون نمیدی؟ نکنه میترسی بفهمه برای صحبت کردن باهاش چه کارایی از دستم بر میاد؟"

هالند بازیگوشانه گفت "ولی تا همینجا برای من کافی بود. فقط میخواستم به معشوقه‌ات نشون بدم چطور حاضری برای اهدافت خودتو به دردسر بندازی. امروز با دیدن این فیلم متوجه شدم ارزش دشمنی با برادر زاده‌ام رو داری و باید محکم‌تر بین دستام بگیرمت."

اون مرد از احساساتش باخبر بود و مخفی‌کاری نتیجه‌ی خوبی به همراه نداشت خصوصا در چنین موقعیت پر تنشی. حرف نزدنش فقط وضعیتش رو بدتر میکرد و با غیض گفت "همه‌چیز برای تو یه بازی مسخره‌ست. چرا فکر کردی میتونی دیدگاهش رو نسبت بهم عوض کنی؟"

"در حقیقت من قصد دارم بهش نشون بدم دلیل اینکه به عنوان یکی از پرستوهام انتخابت کردم چی بود." هالند فیلم رو دوباره پخش کرد و گفت "ولی باید ببینیم چطور با دوز و کلک از موقعیت خطرناکت خارج شدی. کارت نیاز به یک تشویق کامل و درخور داره."

حتی وقتی تفنگ رو از پشت کمرش خارج کرد، به سمت نگهبان نشونه گرفت و از اتاق بیرونش کرد، هنوزم جو اتاق سنگین و پر تنش بود. جونگکوک خشم، ناامیدی و ترس رو به صورت همزمان تجربه میکرد و از روی ناراحتی به ذهنش نرسید ازش بپرسه معنای دقیق کلمه‌ی (پرستو) چی بود.

"اون نمیتونه یه پرستو باشه. تواناییش رو نداره و خودت رو گول میزنی." صدای تهیونگ باعث شد به سمتش برگرده و چهره‌اش رنگ پریده‌ به نظر می‌رسید. پسر بزرگ‌تر احساسات زیادی رو پنهان میکرد اما چشم‌هاش همه‌چیز رو لو میداد.

" با دیدن این فیلم حتی تو هم مطمئن شدی که تواناییش رو داره و این توانایی مثل خون تو رگ‌هاش در جریانه." هالند به صندلیش تکیه داد و خودپسندانه گفت "فقط یک هفته از آموزشاش گذشته و بدون اینکه تلاشی براش بکنم خودش رو برام محک زد و بهم اثبات شد انتخابم درست بوده. اون بخاطر تماس گرفتن با تو چنین ریسک خطرناکی رو به جون خرید درحالیکه واضحا بهم گفت اگه بخوام برای اهدافم از بدنش استفاده کنم به زندگی ارزشمندش پایان میده. اون خودخواه نیست کیم. تو رو بیشتر از خودش دوست داره ولی این قضیه باعث شد بفهمم فرد درستی رو وارد مهره‌های اصلیم کردم."

جونگکوک متوجه شده بود که نقش بازی کردن مقابل مرد شیطان صفتی مثل هالند بیشتر از اون منفعتی براش نداشت و پنهان کردن احساساتش فقط به ضررش بود. اما از شدت ناراحتی نمیدونست چطور باید تهیونگ رو قانع میکرد که بخاطر دلتنگیش چنین کاری رو انجام داد و ازش پشیمون نبود. به‌هرحال هیچ اتفاقی براش رخ نداد و شنیدن صداش بعد از یک هفته‌ی طاقت‌فرسا می‌ارزید به خطراتی که ممکن بود براش پیش بیان. "تهیونگ... قسم میخورم منظوری به جز حرف زدن باهات نداشتم..."

هالند حرفش رو قطع کرد "خودت رو خسته نکن هممون میدونیم هدفت چی بود و گرچه تلاش زیادی کردی احساس واقعیت رو نشون ندی اما تقریبا هیچی از چشمام پنهون نمی‌مونه خصوصا تو عمارت خودم و جایی که زندگی میکنم. قصد داشتم به نوعی آزمایشت کنم که خودت کار رو برام راحت کردی گرچه تماست باعث شد تهیونگ در عرض یک روز پیدامون کنه و جرات کنه به تنهایی بیاد اینجا." شادمانه لبخند زد و به تهیونگ نگاه کرد "بهش افتخار نمیکنی؟ پسر ساده‌لوح و احمقت بدون تو هم میتونه از پس خودش بر بیاد و راهش رو ادامه بده."

"البته که میتونه. شکی درش نیست." تهیونگ به جونگکوک زل زده بود و هیچ احساسی از چشم‌های سرما زده‌اش دیده نمیشد. اما عصبانیتش در قعر نگاهش می‌درخشید و مثل غریبه‌ای نا آشنا بهش نگاه میکرد. به سمت هالند برگشت و پرسید "قراره باهاش چیکار کنی؟"

"چند روز دیگه قراره جمعی از رئسا و رده‌های بلند پایه طی یک گردهمایی کنار همدیگه جمع بشن. این یه فرصت مناسب محسوب میشه. هم برای من، هم پرستوی جدیدم" هالند نگاه موشکافانه‌اش رو به جونگکوک دوخت "تو همین الانشم برای اولین ماموریتت آماده‌ای و این گردهمایی پیشرفت زیادی به حساب میاد. وقتشه به قولت عمل کنی و طبق برنامه پیش بری."

جونگکوک به سرعت تلاش کرد خودش رو تبرعه کنه "من هیچ قولی بهت ندادم..."

"همه قراره اونجا جمع بشن و چنین مراسمایی زیاد برگذار نمیشن" هالند توجهی به جونگکوک نشون نداد و نگاهش روی تهیونگ بود "میدونم حتی اگه من بهت نمی‌گفتم خودت ازش باخبر میشدی. به همین خاطر اصلا دلم نمیخواد سر و کله‌ات پیدا بشه و تلاش کنی کار خاصی انجام بدی چون مشخصا عواقب خوبی برات در پی نداره. همین الانم اگه اجازه بدم صحیح و سالم از اینجا بری باید ازم تشکر کنی."

"مطمئم دلیل اومدنم از هر موضوع دیگه‌ای واضح‌تر بود و قصد داشتم وضعیت رو قبل از هر حرکتی بررسی کنم. فقط به خاطر امنیت جونگکوک بود که با افردام اینجا رو محاصره نکردم و بدون خون‌ریزی جلو اومدم" تهیونگ با آرامش از جاش بلند شد و ادامه داد "اما به لطف عموی عزیزم متوجه شدم خیلی خوب میتونه از پس خودش بربیاد و نباید بیشتر از این نگرانش باشم. به‌هرحال هر مشکلی براش پیش بیاد فقط کافیه نصف شب نگهبانا یا خدمتکارای اینجا رو اغفال کنه و بکشونه توی اتاقش که به راحتی ازشون استفاده کنه."

تهیونگ لبخند سردی به چهره‌ی مبهوت جونگکوک زد و کتش رو مرتب کرد. "اگه حرفی برای گفتن نمونده رفع زحمت کنم و تنهاتون بذارم. کارای زیادی برای انجام دادن دارم و یکی از جلساتم رو بخاطر ملاقات امروزمون به تعویق انداختم."

هالند راضی به نظر می‌رسید و سر تکون داد "از دیدنت خوشحال شدم. هشدارم رو در مورد نیومدن به گردهمایی جدی بگیر چون ازت استقبال نمیشه."

تهیونگ بی‌توجه به هالند گفت "به امید دیدار. بزودی همدیگه رو می‌بینیم." قدم زنان به سمت در اتاق رفت و طوری قدم برمیداشت که انگار هیچ موجودی نمیتونست یک لحظه باعث توقفش بشه یا از رفتن منصرفش کنه. جونگکوک فقط با نگاه کردن به چهره‌ی بی‌حالت و نگاه سردش میدونست امکان نداشت بتونه جلوش رو بگیره و قلبش توی سینه‌اش مچاله شد.

" تهیونگ اونطور که فکر میکنی نیست..." حتی موفق به تکمیل جمله‌اش نشد چون پسر بزرگ‌تر بی‌توجه به حضورش تنه‌ی محکمی بهش زد و از کنارش رد شد. قدم‌هاش رو بدون لحظه‌ای مکث برداشت و اهمیتی نداد چطور بخاطر تنه زدنش نزدیک بود جونگکوک روی زمین پرت بشه. زمانیکه بیرون رفت و تنهاشون گذاشت، در اتاق رو در محکم‌ترین حالت ممکن پشت سرش بست و بعد از چند لحظه‌ی کوتاه، پسر کوچک‌تر خودش رو در یک فاجعه‌ی کابوس مانند دید. نادیده گرفته شدنش از سمت تهیونگ به قدری براش ناخوشایند و ترسناک بود که نمیتونست باورش کنه و مات و مبهوت سرجاش ایستاد درحالیکه هالند لبخند میزد و برای خودش مشروب می‌ریخت.



OBSESSED "VKOOK" (completed) حيث تعيش القصص. اكتشف الآن