51

269 28 0
                                    




**

بادهای سرد اواخر زمستان کم کم جای خودشو به رطوبت فصل بهار میداد و با وجود اینکه هوا همچنان به شدت سرد بود، بازهم میشد رنگ و بوی بهار رو حس کرد. شاخه‌ی درختا تک و توک شکوفه زده بودن و به نظر می‌اومد بارانی که اون روز صبح بارید، در حقیقت اولین باران بهاری محسوب میشد.
همه‌جای محوطه و درختانی که اون اطراف وجود داشتن، با رطوبتی دل‌انگیز انگار بعد از ماه‌ها درحال نفس کشیدن بودن و حتی آواز پرندگان از داخل جنگل شنیده میشد. آواز دل‌انگیزی که به گوش‌های مرد سی‌ساله خوشنوا می‌اومد.

تهیونگ وقتی در بالکن رو باز کرد تا سیگاری بکشه، بی‌اختیار نفس عمیقی کشید تا هوای تازه و بوی خاک باران خورده رو به ریه‌هاش بکشه. سیگار کشیدن در چنین هوایی اونم بعد از شبی که پشت سر گذاشته بود براش حکم تازه متولد شدن رو داشت و برای لحظاتی چشماشو بست.
آرامشی که وجودشو در بر گرفته بود تقریبا بی‌سابقه بود و برای اولین‌بار انگار توانایی این رو داشت مطلقا تمام مشکلاتش رو با بی‌اهمیتی رها کنه. افکارش چندان سنگین و آزاردهنده نبودن و خودش رو در بهترین حالت ممکنش از لحاظ روحی می‌دید. با وجود اینکه مشکلات سابقش همچنان از بین نرفته بودن ولی از طرفی احتمالا اگه تلاش هم میکرد بازم نمیتونست بهشون اهمیت بده. پک محکمی به سیگارش زد و به این فکر کرد که باید هرچه زودتر به شرکت میرفت اما نمیخواست قبل از بیدار شدن جونگکوک اتاق رو ترک کنه. با این وجود، هنگام لباس پوشیدن تمام تلاششو کرده بود بیدارش نکنه گرچه زمان زیادی تا ظهر باقی نمونده بود.

نگاهی به ساعت مچیش انداخت و بعد از اینکه سیگارشو زیرپاش له کرد برگشت تا به داخل برگرده و با دیدن تکانی که ملافه خورد کمی مردد شد. نمیتونست جونگکوک رو ببینه و به نظر می‌اومد کامل زیر ملافه فرو رفته بود و احتمالا سرمای هوا اجازه نمیداد بیشتر از اون بخوابه .
به داخل برگشت، در بالکن رو بست و با قدم‌های آهسته‌ای به سمتش رفت. دوست نداشت بیدارش کنه و حتی به پرستار سفارش کرده بود تا بعد از ظهر مراقب نورا باشه چون احتمالا پسر تا اون زمان می‌خوابید.

وقتی کنارش نشست برای مدتی طولانی سکوت کرد و منتظر موند ببینه از زیر ملافه بیرون می‌اومد یا نه. اما حرکت دیگه‌ای نکرد و بی‌اختیار تلاش کرد ملافه رو از روی سرش برداره چون امکان نداشت همچنان خواب باشه.
"میدونم بیداری. نمیذاری ببینمت؟ باید برم سرکار."

صدایی از زیر ملافه شنیده نشد و این حدسش رو به یقین تبدیل کرد بنابراین ملافه رو کشید تا کنارش بزنه ولی نتونست به راحتی اینکارو بکنه. پسر ملافه رو محکم با دو دست گرفته بود و عجیب اینکه هیچ حرفی نمیزد. تهیونگ وقتی متوجه جریان شد تقریبا نزدیک بود با صدای بلند بخنده اما لب‌هاشو به هم فشرد و شروع به مسخره کردنش کرد. "تازه یادت افتاده خجالت بکشی؟ یکم دیر نیست به نظرت؟"

دلش نمیخواست به این شکل خجالتشو بیشتر کنه ولی دست انداختنش یک سرگرمی مفرح محسوب میشد. با اینحال جونگکوک همچنان ساکت بود و جوری وانمود میکرد که انگار حتی نفس نمی‌کشید و این افکار چندان برای تهیونگ خوشایند نبودن. گرچه از حقیقت خبر داشت و تردیدش بیهوده بود و باید دست از دراماتیک بودن بر می‌داشت. خم شد تا به ملافه نزدیک بشه و با لحن جدی‌تری گفت: "من دارم میرم تا شب بر نمی‌گردم. نمیخوای قبل از رفتن دوست پسرتو ببوسی؟"

ملافه رو محکم‌تر کشید و اینبار حتی تقلای جان‌فرسای جونگکوک هم جلوشو نگرفت. وقتی بالاخره تونست بدنشو ببینه، جونگکوک سریعا صورتشو ازش برگردوند و ازش فاصله گرفت بعد از اینکه بهش پشت کرد. "خستم میخوام بخوابم."

تهیونگ فقط چند لحظه‌ی کوتاه تونست گوش‌ها و صورت قرمز شده‌اشو ببینه و متوجه شد که امکان نداشت بتونه برای شرکت رفتن اونجا رو ترک کنه. حداقل نه تا قبل از اینکه می‌بوسیدش و دستشو بی‌اختیار روی پهلوش گذاشت که کنارش بود. "میدونستی اگه منو ببوسی برای کار کردن انرژی بیشتری پیدا میکنم؟ کل روز حالم رو به راه میشه و برای برگشتن مشتاق‌تر میشم."

جونگکوک با احساس دستش روی بدنش تقریبا از جا پرید و کف دستشو روی قسمتی گذاشت که وسط باسنش محسوب میشه. "بهم دست نزن درد دارم." صداش خفه به گوش می‌رسید و اینبار سرشو کاملا توی بالش مخفی کرد تا صورتشو پنهان کنه.

سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و اخمی بین ابروهای پسر بزرگ‌تر نشست. به هیچ عنوان از قبل اطلاع نداشت که ممکن بود دردش باقی بمونه و حالا برای رفتن حتی بیشتر مردد شده بود. از اونجایی که چنین تجربیاتی نداشت، نمیدونست چطور باید ازش مراقبت میکرد ولی مشخصا پسر کوچک‌تر به رسیدگی نیاز داشت. دستشو که روی باسنش گذاشته بود رو گرفت و گفت "متاسفم نمیدونستم درد داری. امروز توی تخت استراحت کن و اصلا هیچکاری انجام نده متوجه شدی؟ "

با صدای خفه‌ای پرسید "باید برم دانشگاه پرستار پیش نورا مونده؟"

"البته که پیششه. نگرانش نباش تا وقتی اینجایی اون کارشو به درستی انجام میده."

دستشو روی صورتش گذاشت و نالید: "کل بدنم کوفته‌اس. هنوز خوابم میاد و فکر نکنم حتی بتونم راه برم."

پسر بزرگ‌تر تایید کرد"بخاطر همین بود که گفتم تمام روز توی تخت بمون. شب که برگردم برات پماد میارم خودم بهت رسیدگی میکنم."

"تقصیر توعه ادای آدمای بیگناه رو در نیار."  با تردید برگشت و به پشت دراز کشید گرچه در این حین اخمی از درد بین ابروهاش نشست. "احساس میکنم دیشب خواب و رویا بود."

تهیونگ روی صورتش خم شد و پوزخند زد "ولی بدنت یه احساس دیگه داره پس نمیتونه خواب و رویا باشه."

"چیکار میخوای بکنی..." وقتی متوجه شد صورتشون فاصله‌ی کمی داشت سریعا دستاشو روی دهن و دماغ تهیونگ گذاشت "الان نه نمیتونم اجازه بدم منو ببوسی."

تهیونگ با نارضایتی حرفی زد که بخاطر دستای جونگکوک چندان قابل مفهوم نبود و حتی تلاش کرد دستای جونگکوک رو کنار بزنه. با اینحال پسرک کاملا مصمم بود و محکم‌تر دهن و دماغشو گرفت "الان نه تهیونگ حداقل بذار برم مسواک بزنم اینجوری حالت بد میشه چطور میتونی انقد بی‌توجه باشی!؟" 

به لب‌هاش خیره شد که هنوز متورم و پف پفی بودن درست مثل چشمای اخم آلودش. انگار برای اولین‌بار بود که به پوست ترقوه اش دقت میکرد و از دیدن هیکی‌هایی که به وضوح دیده میشد رضایت خاصی وجودشو پر کرد. دلش نمیخواست بیشتر از اون تحت فشار قرارش بده خصوصا اینکه از لحاظ جسمانی در ضعیف‌ترین حالت ممکنش قرار داشت. عقب رفت و دوباره روی تخت نشست و گفت"حداقل بذار صورتتو ببوسم. قرار نیست بدون بوسیدنت برم. "

جونگکوک چندان مطمئن به نظر نمی‌اومد و با شک و تردید بهش خیره شد. با وجود صورت اخم آلود و موهای آشفته‌اش، از دید تهیونگ مثل گربه‌ای به نظر می‌اومد که غذاشو ازش گرفته بودن. "من کاملا جدی‌ام نمیخوام لبامو ببوسی."

"خیلی خب. قول میدم." تهیونگ بهش قول داد و روی صورتش خم شد تا صورتشو ببوسه. به نظر می‌اومد جونگکوک برای کنار کشیدن و فرار کاملا آماده بود و زمانیکه تهیونگ گونه‌اشو بوسید، سرشو حرکت داد و بوسه‌ی دیگه‌ای روی لب‌هاش گذاشت. پسر کوچک‌تر کمی دیر به خودش جنبید و قبل از اینکه بتونه کاری بکنه تهیونگ قولشو زیر پا گذاشته بود و گفت"الان بهتر شد. اینطور فکر نمیکنی؟"

جونگکوک دستاشو روی سینه‌اش گذاشت تا به عقب هولش بده و با بدخلقی گفت "اصلا قابل اعتماد نیستی نمیدونم چرا همش گول حرفاتو می‌خورم."

تهیونگ قبل از بلند شدن لبخندی زد و کتشو مرتب کرد "ماموریتم به اتمام رسید و دارم میرم شرکت. شب ممکنه یکم دیر برگردم پس منتظرم نمون و غذاتو بخور."

"من بچه نیستم کیم. "

ابرو بالا انداخت و ایستاد "کیم؟ الان شدم کیم و نه هیچ اسم دیگه‌ای؟"

جونگکوک برای دومین‌بار دستشو گذاشت روی صورتش و با بی‌توجهی گفت "تو که انتظار نداری به همین زودیا عشقم و عزیزم صدات بزنم؟ بقیه بشنون چی میگن؟"

سکوت کوتاهی توی اتاق حکم‌فرما شد و تهیونگ دستش روی دکمه‌ی کتش متوقف شد درحالیکه به جونگکوک خیره نگاه میکرد. هیچ نمیدونست چرا در اون لحظه با چنین شدتی احساس یک بازنده‌ی رقت‌انگیز رو داشت که به بدترین شکل ممکن از رینگ بازی به بیرون پرت شده بود؟ تمام حال خوبی که پیدا کرده بود ناپدید شد و دلش نمیخواست این احساس شکست از صورتش مشخص باشه. "فراموش نکن چی گفتم. غذاتو سر وقت بخور و منتظرم نمون."

پسر کوچک‌تر برخلاف تهیونگ هیچ اهمیتی به حرفی که زد نداد و حتی چشماشو بسته بود تا دوباره بخوابه. بعد از شنیدن حرفش اخمی بین ابروهاش نشست و قبل از اینکه بیرون بره صداش زد. "تهیونگ؟"

تقریبا نزدیک بود بی‌توجه بهش از اتاق بیرون بره و به سمت در قدم برمیداشت. با اینحال در آخر احساسات عمیقش اجازه نداد جوابشو نده و به سمتش برگشت اما لحنش کمی سرد به گوش می‌رسید. "میشنوم."

"هنوز سرت درد میکنه؟ دیشب وقتی خوابیدی هنوز سر درد داشتی؟"

دیدن نگرانی و صداقتی که توی چشماش موج میزد باعث شد دلخوریش تا حد زیادی از بین بره و اینبار با لحن ملایم‌تری گفت "بله سر دردم از بین رفت. همون لحظه که داشتم با انگشتام داخلت ضربه میزدم دردمو فراموش کردم."

"تهیونگ." با تعجب و خجالت سرزنشش کرد و صورتش بلافاصله قرمز شد.

"من دارم میرم دیرم شده. کاری داشتی بهم زنگ بزن."

خواست از اتاق بیرون بره که جونگکوک باز هم صداش زد و تقلا  کرد بلند بشه.
گرچه درد شدیدش از حالت صورتش مشخص بود ولی بازهم روی تخت نیم خیز شد و گفت "یادته گفتم اگه بازم سر درد گرفتی بریم دکتر؟ امروز بریم دکتر معاینه‌ات کنه منم باهات میام."

تهیونگ با بی‌حوصلگی گفت "قرار نیست بریم دکتر بذار خیالتو راحت کنم. هروقت سر درد بگیرم میدونم چطور برطرفش کنم پس کاریت نباشه."

"تهیونگ لطفا." لحنش جدی بود و زمانیکه تهیونگ با اخم بهش نگاه کرد ادامه داد "بخاطر من. هیچ نمیدونی چقد نگران میشم وقتی میگی سر درد داری و می‌بینم چقد سر دردات شدیدن. دیشب حتی نمیتونستی چشماتو باز کنی این اصلا عادی نیست."

شنیدن صدای لرزانش براش ناراحت کننده بود و از طرفی دکتر رفتن رو به مردن ترجیح میداد. هرچقدر فکر میکرد نمیتونست چهره‌ی نگران و ناراحتشو تحمل کنه بنابراین با اکراه سر تکون داد: "خیلی خب. هروقت حالت بهتر شد بهم زنگ بزن تا برنامه بچینیم."

جونگکوک لبخند زد "خوشحالم که نمیخوای بی‌توجهی کنی. منم میرم پیش نورا و بعد از اینکه یکم..."

حرفش نیمه تموم باقی موند وقتی تهیونگ از اتاق بیرون رفت و درو پشت سرش با شدید‌ترین حالت ممکن بست. از صدای بلندش یکه خورد و مات و مبهوت سرجاش روی تخت نشست درحالیکه با چشمای گرد شده به در خیره شده بود. اخمی بین ابروهاش نشست و متوجه شد تهیونگ ناگهان کمی تغییر کرده بود. البته پسر بزرگ‌تر اکثر اوقات چنین حالتی داشت و یک ثانیه که با خوشحالی لبخند میزد لحظات بعد بدخلق و بی‌حوصله میشد. رفتارش برای جونگکوک کمی بیش از حد غیرعادی به نظر اومد و متاسفانه دیگه فرصتی برای حرف زدن نداشت بنابراین غرق در فکر همونجا روی تخت نشست.


اون روز وضعیت برای تهیونگ کمی آزار دهنده پیش میرفت. یک جلسه‌ی مهم پیش رو داشت و زمانیکه سرکار حاضر شد به هیچ عنوان روی مود خوبی نبود و کارمنداش سریعا متوجه این قضیه شدن. با وجود اینکه دلش میخواست حرفه‌ای برخورد کنه  و احساسات شخصیش به کارش لطمه‌ای وارد نکنن، بازهم موضوع کمی از کنترلش خارج بود. تمام تلاششو کرد حرفایی که اون روز صبح با جونگکوک رد و بدل کرده بودن رو حداقل موقتا فراموش کنه و تمرکزشو روی کارش بذاره که چندان موفق عمل نکرد و زیردستاش از نزدیک شدن بهش واهمه داشتن حتی بیشتر از قبل.

قبل از اینکه سرکار حاضر بشه تصور میکرد اوضاع بالاخره به جایی رسیده بود که آرامش مطلق رو احساس کنه و حالا فقط با یک جمله‌ی ساده از سمت جونگکوک، انگار طوفانی از درون هر لحظه آشفته‌ترش میکرد.
کنار زدن این احساسات به راحتی رخ نمیداد و احتمالا باید تا شب توی شرکت می‌موند تا کمی به آرامش می‌رسید و توی جلسه متاسفانه چندان حرفه‌ای عمل نکرد. به سرعت تمرکز و کنترل اعصابشو از دست میداد و چندین‌بار به شرکاری کاریش توپید درحالیکه از گفتن هیچ حرفی ابایی نداشت.

معامله‌ای که باید انجام میگرفت تا حدودی وسعت زیادی داشت و بدش نمی‌اومد اوضاع رو به نفع خودش بچرخونه. اکثر وقتایی که اینجور جلسات تشکیل میشد امکان نداشت قراردادی رو تنظیم کنه که طرف مقابلش بیشتر از خودش نفع ببره و دقیقا به همین دلیل در چنین جایگاهی قرار گرفته بود. تهیونگ مشخصا اجازه نمیداد برای اولین‌بار مرتکب چنین اشتباه احمقانه‌ای بشه اونم فقط بخاطر اینکه معشوقه‌اش دلش نمیخواست "عزیزم" صداش بزنه.
فکر کردن بهش باعث میشد هم از دست خودش عصبی بشه که انقد حساسیت به خرج میداد و هم از دست جونگکوک که توی چنین روز مهمی این شکلی اعصابش رو به هم ریخته بود.

سر جلسه‌ای که تنها سه نفر داخلش حضور داشت فشار کمتری روی خودش حس میکرد اما وقتی در سکوت به حرفاش گوش میدادن همچنان براش ناخوشایند بود. تهیونگ از چند وقت پیش برای این جلسه آمادگی داشت و حتی حرفایی که باید میزد بلافاصله توی ذهنش نقش می‌بستن. قراردادی که مد نظر بود روی میز دیده میشد و فقط باید چندتا امضا بهش میخورد تا معاملاتی که داشتن سرش مذاکره میکردن شکل بگیره. راس میز و پشت میز طویلی نشسته بود و به راحتی به چهره‌های همشون دیده داشت.

"همه‌چیز درست پیش میره؟ به‌هرحال قرار نیست تا شب روی همین قرارداد فوکوس کنیم."

مردی که طرف راستش نشسته بود "رابرت" نام داشت و هیکل لاغرش سنخیت زیادی با کله‌ی کچلش داشت. "تنها موضوعی که وجود داره سود دو طرفه‌ی این معامله‌ست. قیمتی که ذکر می‌کنید غیرقابل تصوره و ما از شما چه نوع جنسی رو دریافت می‌کنیم؟"

"من قبلا با شما قرارداد نبستم؟" کسانی که پشت میز نشسته بودن جزو اشخاصی محسوب میشدن که از سال‌ها پیش باهاشون معامله می‌بست و به راحتی با هر شرایطی که در قرارداد ذکر میشد کنار می‌اومدن. اما اون روز کمی بیش از حد از کلمات تند استفاده میکرد و حالا مردد بودن.

"البته که از جنس شما اطمینان خاطر داریم. شما باید بدونید در شیکاگو یکه‌تازی می‌کنیم و بدون حضور شما قراردادهای زیادی بسته میشه."

سکوت کوتاهی توی اتاق حکم‌فرما شد و تهیونگ پرسید "اما؟"

مردی که انتهای میز نشسته بود کمی جوان‌تر به نظر می‌اومد و موهای جوگندمی داشت. "اما همه‌چیز به سرعت عمل ختم نمیشه. آخرین‌باری که باهاتون معامله کردیم تمام جنس‌ها از درجه‌ی پایینی برخوردار بودن و هیچ سودی عاید نشد."

تهیونگ به صندلیش تکیه داد و به سردی گفت"شما جنس‌های درجه یک من رو از چه طریق به خاورمیانه انتقال دادید؟ "

اینبار سکوت سنگین‌تری برقرار شد و رابرت با لحنی پر از تردید گفت "از طریق کشتی چون تنها راهی بود که ریسک کمتری برامون داشت و از بابتش نگرانی خاصی نداشتیم."

"البته که ریسک کمتری براتون داره اما فقط از سمت نیروهای امنیتی درسته؟ یک ذره نگرانی در مورد طولانی بودن راه براتون وجود نداشت؟"

"اما جنس‌هایی که بار کردیم تاریخ مصرف خاصی نداشتن چطور چنین چیزی ممکنه؟"

تهیونگ با تحکم گفت "من از جنسی که بهتون میدم اطمینان خاطر دارم و شما آخرین‌بار از سمت من نه‌ تنها کوکائین بلکه مقدار زیادی محمات و اسلحه دریافت کردید. چطور میتونید انقدر بی‌دقت باشید که چنین محموله‌هایی رو از طریق کشتی به مقصد بفرستید؟"

ریچارد مردی بود که موهای جوگندمیش متمایزش میکرد. نگاهی به همکارهاش انداخت و حالت چهره‌اش، ناراحتی و عصبانیت رو به صورت همزمان نشون میداد. "شما هیچ هشداری در مورد حساس بودن جنس‌هاتون به ما ندادید. مشخصا اگه می‌دونستیم فقط از طریق یک سفر یک ماهه چنین بلایی سرشون میاد هرگز مسیر دریایی رو برای انتقالشون انتخاب نمی‌کردیم."

"اما این مشکل من نیست." تهیونگ سکوت کرد و صداش با خشونت بیشتری همراه شد و ادامه داد "رطوبت و کهنه شدن اجناس از همین طریق میتونه ضرر بزرگی محسوب بشه و متوجه نیستم با وجود سابقه‌ای که در این زمینه دارید چطور این موضوع رو نمی‌دونستید؟!"

اخمی از روی ناراحتی بین ابروهای رابرت نشست. "تا الان هرگز توی چنین موقعیتی قرار نگرفته بودیم و اکثرا اجناس رو از همین طریق به مقصد می‌فرستادیم. اما به گمونم راه هوایی مناسب‌تر به نظر می‌اومد."

ریچارد با بدخلقی گفت "با وجود نیروهای امنیتی هرگز امکان نداشت به مقصد برسن و ضرر بزرگ‌تری بهمون وارد میشد."

"و این فقط بخاطر حماقت خودتونه. نمیتونید هیچکس دیگه‌ای رو این وسط مقصر بدونید و من اینجا نیستم که چنین چرت و پرتایی رو بشنوم." مکث کرد تا حرفاش تاثیر خودشون رو بذارن " من برای بستن قراردادی اینجام که اگه شما قبولش نکنید، پشت همین درای بسته آدمایی صف بستن که روی هوا امضاش میکنن تصمیم با شماست."

ریچارد دوباره پاسخ داد و اینبار کمی ملایم‌تر صحبت کرد. "حق با شماست درسته. هممون برای همین اینجا جمع شدیم و امیدواریم در اخر به یک نتیجه‌ی مسالمت آمیز برای هردو طرف برسیم."

تهیونگ پرسید."مسالمت آمیز؟ مگه تا الان همه‌ی قراردادهایی که بستیم مسالمت‌آمیز نبودن؟ به‌هرحال همیشه به یک نتیجه‌ی مشخص رسیدیم و سریعا بحث رو خاتمه دادیم. "

رابرت با تردید گفت "شما می‌دونید وقتی برای مذاکره کنار هم جمع می‌شیم، محموله و اجناسی که ازتون خریداری می‌کنیم هربار افزایش پیدا میکنه تا بتونیم سود بیشتری داشته باشیم. اگه این مذاکرات به سمت و سویی کشیده بشن که سود نهایی بین دو طرف برابر باشه شما هم سود بیشتری دریافت می‌کنید."

"و این سود بیشتری که مال من میشه از چه طریقی به دست میاد؟"

"البته که از طریق ما و خریدارهایی که ما معرفی می‌کنیم." رابرت برای کمک خواهی به همکارهاش نگاهی انداخت و ادامه داد "درسته؟ ما میتونیم محموله‌های بسیار وسیع‌تری از شما خریداری کنیم اگه فقط سر هزینه‌هایی که ارائه می‌دید بررسی بیشتری انجام بشه."

تهیونگ متوجه شد اگه بیشتر از اون به بحث ادامه میداد هیچ نتیجه‌ی جالبی عایدش نمیشد بنابراین تصمیم گرفت هرچه زودتر مذاکره رو تموم کنه. روی صندلیش جا به‌جا شد، قرادادی که مقابلش بود رو برداشت و به سمت رابرت گرفت "من قرارداد رو از قبل تنظیم کردم و فراموش نکنید با شرایط سخت‌تری میتونم با خیلیای دیگه معامله کنم. فکر میکنم بهتره این بحث رو بیشتر از این ادامه ندیم."

رابرت ناراضی و بدخلق قرارداد رو ازش گرفت و مقابلش گذاشت تا نگاهی بهش بندازه. همکارهاش اون طرف میز بی‌صدا بهش خیره شدن و حرفی برای گفتن نداشتن درحالیکه حتی از رابرت هم ناراضی‌تر به نظر می‌اومدن.
تهیونگ میدونست برای چه دلیلی اون روز مذاکره‌ی بینشون طولانی شد و اصلا از این بابت خوشحال نبود طوری که احتمالا به محض امضای قرارداد بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک میکرد. تصور میکردن با چرت و پرت گفتن و پر حرفی میتونن سودی که همیشه دریافت میکردن رو دو برابر کنن؟ در تصوراتشون این افکار وجود داشت که احتمالا میتونستن با چونه زدن قرارداد پر سودتری داشته باشن درحالیکه بهترین اجناس رو دریافت میکردن و طرف معالمه‌اشون شخصی مثل کیم تهیونگ بود؟ باید بهشون نشون میداد چنین تصوارتی، فقط تصورات باقی می‌موندن و احمقانه فقط بدون نتیجه‌ی خاصی دست و پا میزدن.

درحالیکه بهشون خیره نگاه میکرد با لحن سردی گفت "احتمالا این آخرین ملاقاتی خواهد بود که با هم داریم. البته این به شما بستگی داره و اگه اوضاع با گذشته فرق کنه قرار نیست به ضرر من باشه."

باید غیر مستقیم بهشون می‌فهموند اگه حرفای بی‌ارزششون رو ادامه میدادن دیگه هرگز باهاشون قرارداد نمی‌بست و حرفش کاملا موثر بود. ریچارد اولین نفری بود که سر تکون داد و خودکارشو به دست گرفت. "فکر میکنم حق با شماست و بهتره جلسه رو به اتمام برسونیم. امیدوارم در نهایت، این قرارداد برای هر دو طرف خوش یمن باشه."

قبل از اینکه تهیونگ پاسخ کوبنده‌ای بهش بده در اتاق به صدا در اومد و نتونست چیزی بگه. کمی جا خورد و نمیدونست این موقع روز چه اتفاقی افتاده بود که وسط جلسه مزاحمت ایجاد کرده بودن. "بیا داخل."

منشی وارد اتاق شد و با لحن نازک و همیشگیش گفت "قربان شخصی اومدن و میگن با شما کار دارن."

"مگه نمی‌بینی جلسه دارم؟ بهت نگفته بودم به کسی وقت ملاقات نده؟"

منشی سریعا گفت "اما ایشون گفتن قبلا با خودتون حرف زده و برای ملاقات موافقت کردید."

تهیونگ برای چند لحظه به چهره‌ی آرایش کرده‌ی منشی خیره شد و هیچ نمیدونست داشت در مورد چه کسی صحبت میکرد. "اسمش چیه؟"

"ایشون خودشون رو جونگکوک معرفی کردن. گفتن اگه اسمش رو بهتون بگم خودتون متوجه میشید."

"خدای من." زیر لب زمزمه کرد و امیدوار بود بقیه صداشو نشنیده باشن. پاک فراموش کرده بود برای بعد از ظهر با جونگکوک قرار ملاقات داشت و باید به دکتر مراجعه میکردن گرچه به هیچ عنوان براش مشتاق نبود.
از روی صندلیش بلند شد و رو به بقیه گفت "تنها کاری که مونده انجام بدیم امضای قرارداده درسته؟ حرفی برای گفتن باقی نمونده و همه چیز مرتبه."

رابرت با لحن چاپلوسانه‌ای گفت "بله جناب کیم هیچ حرفی باقی نمونده. بعد از امضای قرارداد زحمت رو کم می‌کنیم."

"لطفا قرارداد رو بعد از مرحله‌ی پایانی به منشیم تحویل بدید. روزتون بخیر."

منتظر جوابشون نموند و با قدم‌های بلندی به سمت در رفت تا بیرون بره. همه‌چیز اون روز دست به دست هم داده بود تا تحت فشار روانی شدیدی قرار بگیره و متاسفانه این فشار روانی90 درصدش از سمت جونگکوک بود.
دلش نمیخواست تا مدتی باهاش صحبت کنه و نیاز داشت افکارش تا حدودی به نظم برسن خصوصا در مورد حساسیت احمقانه‌ای که به خرج داده بود. تهیونگ کاملا می‌دونست رفتارش بیش از حد دراماتیک بود و بچگانه رفتار میکرد ولی با وجود تلاشش موفق نشد این حساسیت رو حداقل تا حدودی کم کنه. اگه طی رابطه‌ی نوپاشون چنین اتفاقاتی مرتب برای اعصاب و روانش می‌افتاد اصلا به نفعش نبود و باید کمی عاقلانه نسبت به همه‌چیز فکر میکرد.

از اتاق که بیرون رفت، انتظار نداشت جونگکوک همون اطراف منتظرش باشه و زمانیکه روی صندلی انتظار دیدش کمی مبهوت شد. پسر کوچک‌تر حواسش چندان جمع نبود و زمانیکه صدای قدم‌هاشو شنید سرشو به سمتش برگردوند و بلند شد. " ببخشید فکر کنم بد موقع مزاحم شدم."

"تا حدودی. تنها اومدی؟"

"نه ایان بیرون منتظره." جونگکوک با دیدن چهره‌ی بی‌حالت و خالی از گرماش کمی مردد شد. "واقعا بد موقع اومدم؟ ببخشید قبلش زنگ نزدم اخه خودت قبل از ظهر گفتی هروقت آماده شدم بیام."

گرچه کاری برای انجام دادن نداشت اما حرفاش تناقض زیادی با این موضوع داشتن "امروز برای بیرون رفتن مناسب نیست باید به چندتا از کارای عقب مونده‌ام برسم."

"ولی من از دکتر وقت گرفتم الان مناسب‌ترین زمانه. نمیتونی زیر قولت بزنی."

تهیونگ بی‌تفاوت بود "فکر نمیکنم در این مورد بهت قولی داده باشم نمیدونم در مورد چه موضوعی صحبت میکنی."

جونگکوک برای چند لحظه بهش خیره شد و نا امیدی پررنگ‌ترین احساسی بود که توی نگاهش دیده میشد. غم، ترس و ناراحتی در کنار این ناامیدی با هم ادغام شده بودن و پرسید "میشه بگی چیشده؟ چرا داری عجیب غریب رفتار میکنی؟"

تهیونگ ابرو بالا انداخت "من عجیب غریب رفتار میکنم؟ چطور به همچین نتیجه‌ای رسیدی؟"

"من کاری کردم یا مشکل از یه جای دیگه‌ست؟"

پسر بزرگ‌تر نگاهی به اطراف انداخت و امیدوار بود اون اطراف کسی حرفاشونو نشنیده باشه. برای بیرون رفتن قدم برداشت و دستور داد "بیا بریم بیرون تو ماشین حرف میزنیم."

رسیدن به ماشین طولانی بود از اونجایی که تنش عجیبی بینشون موج میزد و تهیونگ اصلا دلش نمیخواست دلیل دلخوریش رو به زبون بیاره. احتمالا اگه دلیلشو میگفت جونگکوک تا آخر عمر مسخره‌اش میکرد و دیگه هرگز جدیش نمی‌گرفت و فقط خودش حس میکرد این دلخوری منطقی بود. وقتی یادش اومد ایان توی ماشین حضور داشت چندان خوشحال نشد و احتمالا پیاده‌اش میکرد که هردوشون تنها به مطب دکتر مراجعه کنن و زمانیکه به ماشین رسیدن، با وجود اعصاب ناراحتش درو برای پسر کوچک‌تر باز کرد.
نشستنشون کنار همدیگه وقتی تنش و ناراحتی بینشون موج میزد و شخص سومی کنارشون حضور داشت، عجیب به نظر می‌اومد اما این موضوعات دلیل نمیشدن جونگکوک بیخیال حرف زدن بشه. "نمیخوای چیزی بگی؟"

تهیونگ سیگاری از کتش خارج کرد و جواب داد "الان وقتش نیست. شب در موردش صحبت می‌کنیم." نگاهش به آینه افتاد و ایان به محض برخورد نگاهشون چشماشو به جاده دوخت. بیشتر از هرکسی به زیردستش اعتماد داشت و براش مهم نبود در چه شرایطی و در مورد چه موضوعی با جونگکوک صحبت میکرد اما ترجیح میداد در خلوت خودشون مسائل بینشون رو حل میکردن.

"شاید لازم به توضیح نباشه و خودم بدونم دلیلش چیه. ولی خیلی نا امید کنندست اگه حق با من باشه میدونستی؟"

تهیونگ نگاهی به چهره‌ی ناراحتش انداخت. "هیچ نمیدونی چی داری میگی پس دهنتو ببند تا وقتی برسیم خونه."

جونگکوک غم زده و ناامید به صورتش خیره شد و قبل از اینکه به سمت پنجره برگرده لب‌هاش شروع به لرزیدن کردن. فضای بینشون به قدری ناراحت کننده بود که تهیونگ بلافاصله از خودش نفرت پیدا کرد گرچه دلش نمیخواست این احساسش مشخص باشه. دستشو روی پای پسرک گذاشت و دوباره با لحن پایینی گفت "در موردش حرف میزنیم لازم نیست نگرانش باشی."

جونگکوک دستشو از روی پاش کنار زد و صداش کمی لرزید "اونیکه باید نگران باشه من نیستم."

همه‌چیز در یک چشم برهم زدن تغییر کرده بود و تهیونگ نمیدونست چطور باید اوضاع رو درست میکرد. جونگکوک به قدری عصبانی و ناراحت به نظر می‌اومد که احتمالا اگه دوباره بهش دست میزد فریاد زنان از ماشین پرتش میکرد پایین بخاطر همین در سکوت به سیگار کشیدن ادامه داد و درست مثل جونگکوک از پنجره به بیرون خیره شد.
دوست نداشت بحثی که بینشون پیش اومده بود رو سریعا خاتمه بده و سؤ تفاهمِ پیش اومده رو برطرف کنه چون واقعا تقصیری از بابتش نداشت.
تصمیم گرفته بود تا زمان رسیدن به خونه حرفی نزنه ولی وقتی به مقصد رسیدن، جونگکوک دست به سینه سرجاش نشسته بود.

"نمیخوای بیای پایین؟"

"تو نیاز به دکتر داری نه من."

تهیونگ مکثی کرد و دستور داد "بیا پایین با هم حرف بزنیم. نمیخوام در موردش هیچ بحثی انجام بشه." بدون اینکه منتظر جوابش بمونه پیاده شد و درو محکم پشت سرش بست.
ساختمانی که مقابلش ایستاده بودن بسیار باشکوه و وسیع به نظر می‌اومد و مشخصا جلوی مطب یکی از بهترین متخصصای نیویورک ایستاده بود. اما تهیونگ اهمیتی به این موضوع نمیداد نه وقتی جونگکوک با چهره‌ی ناراحت و بغض کرده پیاده شد و ازش جلو زد تا مجبور نباشه کنارش راه بره.
تهیونگ نگاهی به اطراف انداخت و بعد از اینکه مطمئن شد کسی توجهش جلب نشده پشت سرش راه افتاد و به محض اینکه وارد سالن شدن قدم‌هاشو تندتر کرد. سالن ورودی کاملا خلوت بود و پسر بزرگ‌تر فرصت رو غنیمت شمرد تا هرچه زودتر حرفایی که میخواست رو بیان کنه.
بنابراین با دو قدم خودشو بهش رسوند و بازوشو کشید تا به سمتش برگرده. "صبرکن. احیانا اونی که باید دلخور باشه من نیستم؟"

جونگکوک دستشو کشید "چرا دلخوری؟ اونیکه که تمام شب به فاک رفت و روز بعدش مثل آشغال باهاش رفتار شد تو نیستی." با لحن ناراحت کننده‌ای جوابشو داد و بهش پشت کرد تا وارد آسانسور بشه اما تهیونگ به قدری متعجب شد که حتی نتونست جوابشو بده.

همراهش وارد آسانسور شد و مقابلش ایستاد "متوجهی چی داری میگی؟ چطور میتونی همچین چیزی بگی؟ این حرف از کجا در اومد؟"

جونگکوک دست به سینه شد و صداش همچنان می‌لرزید انگار تلاش زیادی برای گریه نکردن میکرد. "نمیدونم تو نمیدونی؟ شاید بهتره به رفتارت دقت کنی بعد میفهمی منظورم چیه."

"چطور میتونی همچین حرفایی بزنی؟ عقلتو از دست دادی؟ " سعی کرد به چشماش نگاه کنه اما جونگکوک نگاهشو می‌دزدید پس با دستاش صورتشو قاپ گرفت "کدوم رفتارم باعث شده چنین فکری به سرت بزنه؟ واقعا میخوام بدونم چون اصلا سر در نمیارم."

"صبح بیدار شدم و همه‌چیز به نظر درست می‌اومد. بعدش یه دفعه‌ای انگار نتونستی بیشتر از اون وانمود کنی و تبدیل به خود واقعیت شدی. اهمیت ندادم و اومدم دنبالت با هم بریم دکتر بعد بازم بدتر از قبل میخواستی منو بفرستی خونه؟" خودشو کنار کشید تا صورتشو از بین دستاش بیرون بکشه چون کاملا عصبی به نظر می‌اومد. "دست از سرم بردار تو عوض بشو نیستی."

"تو واقعا احمقی. نمیدونم از دستت عصبانی باشم یا بهت بخندم." بی‌توجه به دست و پا زدنش سرشو توی آغوش گرفت و ادامه داد "باورم نمیشه منو اینطور شناختی. انکار نمیکنم و میدونم امروز رفتار عجیبی داشتم ولی نباید همچین فکرایی هرگز به ذهنت خطور کنه."

"کارتو کردی پس لازم نیست خودتو توجیح کنی میدونم چرا اینجوری رفتار میکنی."

تهیونگ با جدیت پرسید "منظورت چیه که نیازی به توضیح نیست؟ تو درباره‌ی من اینجوری فکر کردی؟"
نمیتونست اجازه بده جونگکوک چنین تفکری در مورد رابطه‌اشون داشته باشه چون حس میکرد کاملا حق داشت اینجوری برداشت کنه. "متاسفم اگه باعث شدم اشتباه برداشت کنی. رفتارم بچگانه بود و حقیقتا تمام روز تلاش کردم یکم به خودم بیام. وقتی اومدی شرکت هنوز به هم ریخته بودم و بخاطر بحثی که تو جلسه داشتیم اعصابم آشفته بود. ولی تو هیچ تقصیری نداری این منم که باید با خودم کنار بیام."

صداش توی آغوشش مبهم به گوش می‌رسید "چرا رفتارت تغییر کرد؟ اوضاع داشت خوب پیش میرفت وقتی از اتاق رفتی بیرون گیج بودم نمیدونستیم چیشده حس کردم کار اشتباهی ازم سر زده."

"همونطور که گفتم تو تقصیری نداری فقط یکم از لحاظ روانی تحت فشار بودم. متاسفم اگه ناراحتت کردم."

"بهم بگو چیشده. همه‌چیز امروز مرتب به نظر می‌اومد." جونگکوک خودشو از آغوشش بیرون کشید و ادامه داد "شایدم ترجیح میدی برگردیم خونه اونجا بحثو ادامه بدیم."

تهیونگ موهاشو به‌هم ریخت. "بهتر نیست تمومش کنیم؟ فقط فراموشش کن و بهم بگو هنوز درد داری یا نه"

اخمی بین ابروهای پسر کوچک‌تر نشست. "الان خیلی بهترم ولی وقتی می‌شینم یکم میسوزه."

"لازم نیست نگران باشی ولی احتمالا اگه امشب کاری نکنیم بهتر باشه."

"احتمالا؟ بهم دست بزن تا عقیمت کنم" جونگکوک بهش پشت کرد و بعد از اینکه درهای آسانسور باز شدن بیرون رفت. "تا یک ماه خبری از خوش گذرونی نیست."

تهیونگ از حرفش نترسید و دست دور گردنش انداخت. "ولی فقط من نبودم که خوش گذروندم تا اونجایی که یادم بیاد تقریبا صداتو از دست دادی"

"سر به سرم بذار تا تبدیل به دو ماه بشه."

تهیونگ تصمیم گرفت بیشتر از اون سر به سرش نذاره چون پسر کوچک‌تر از لحاظ روحی حتی از خودشم حساس‌تر به نظر می‌اومد. دقایقی بعد به مطب دکتر رسیدن و جونگکوک از قبل مرد میانسالی که پشت میز نشسته بود رو میشناخت. با همدیگه دست دادن و دکتر از دیدن تهیونگ متعجب به نظر می‌اومد. "خیلی خوش اومدید جناب کیم. من دکتر لارنسم از دیدنتون خوشحال شدم."

"خیلی ممنونم منم همینطور."

روی صندلی‌هاشون نشستن و لارنس تلفن رو برداشت "چی میل دارید بگم براتون بیارن؟"

جونگکوک با عجله گفت "من چیزی میل ندارم."

"اگه ممکنه یک فنجان قهوه."

دکتر لارنس با خوشرویی گفت "بهتره برای هرسه تامون قهوه بیارن. اینجوری اوقاتمون رو بهتر و آروم‌تر می‌گذرونیم." از پشت تلفن سه تا قهوه سفارش داد و بعد آرنج دستاشو روی میز گذاشت. "خیلی خوش اومدید. جناب جئون در یک تماس تلفنی شرایط شما رو به صورت خلاصه برای من تعریف کرد اما بد نیست خودتون هم یه سری توضیحات ارائه بدید."

تهیونگ با بی‌حوصلگی جواب داد " البته بیشتر به اصرار جونگکوک اومدم اینجا. شرایط خاصی برای من وجود نداره فقط بعضی وقتا میاد سراغم. وقتایی که خیلی خسته یا عصبی باشم."

"دقیقا توی چه قسمتایی این سردردا رو احساس می‌کنید؟ درطول هفته چندبار رخ میده؟"

تهیونگ مکث کرد "قبلا چند روز یکبار اتفاق می افتاد ولی یه مدته کمتر شده مثلا ماهی یکبار. گردن، پیشانی و چشمام. پشت گوشامم همینطور ولی اینطور نیست که هر هفته بیاد سراغم."

دکتر کمی متعجب شد و نگاهشو بهش دوخت. "مطمئنید این حساب و کتاب درسته؟ فکر می‌کنید چی باعث شده دفعاتش کمتر بشه؟"

خیلی خوب دلیل کم شدن این سر دردا رو میدونست ولی ترجیح میداد فعلا ازش حرفی نزنه. " از نظر خودم بیشتر به خاطر اینکه زندگیم کمی تغییر کرده. منظورم سبک زندگی و تغییر روال همیشگیه. "

لارنس نگاه مرددی بهشون انداخت و پرسید "من از کابوس‌هایی که می‌بینید هم خبر دارم. میتونید توضیح بدید این کابوس‌ها از کجا سرچشمه می‌گیرن؟"

تهیونگ برای حرف زدن کاملا تردید داشت و شاید اگه جونگکوک کنارش نبود بی‌کم و کاست همه‌چیزو توضیح میداد. ولی توضیح شرایطش، دلیل کابوس‌ها و افکار تاریکش در حضور جونگکوک براش ناممکن به نظر می‌اومد. با اینحال مشخصا باید حقیقت رو می‌گفت و از گفتن سرباز نمیزد شاید به این شکل اوضاع روحیش بیشتر از قبل با گذشته فاصله می‌گرفت.
بنابراین با لحن یکنواختی گفت"همه‌چیز برمیگرده به بیست سال پیش. مادرمو از دست دادم و ضربه‌ی روحی شدیدی محسوب میشد خصوصا برای منی که فقط 10 سالم بود. تو سن کم مجبور شدم یه سری مسئولیت‌های سخت رو قبول کنم و اون زمان فقط 17 سالم بود که جانشین پدرم شدم. "

سکوت کوتاهی توی اتاق حکم‌فرما شد و تهیونگ همون احساس سبکی و خنکای قدیمی رو با یادآوری مرگ پدرش احساس کرد. با چشمای بی‌روحش به دکتر خیره شد و لارنس لبخندش مصنوعی بود. "متوجه شدم. من شما رو کاملا می‌شناسم به‌هرحال همه‌ی مردم دورادور تا حدودی شما رو میشناسن و میتونم حدس بزنم این مسئولیت‌های سخت چقدر براتون گرون تموم شدن. پدرتون تاجر موفقی بود و شما از ایشون هم موفق‌تر هستید."

"نظر لطف شماست. سوال دیگه‌ای باقی نمونده؟"

جونگکوک دستشو روی بازوش گذاشت "شاید بهتره در مورد سر دردات بیشتر بهش توضیح بدی؟ اینجوری خیلی سریع‌تر مشکل رو میفهمه."

لارنس پاسخ داد "حق با ایشونه تنها موضوعی که درحال حاضر مهمه همینه. البته من خودم یک سری حدسیات دارم ولی باید ازشون مطمئن بشم."

پسر بزرگ‌تر واقعا دلش میخواست از اون مطب سرد و خفقان آور خارج بشه. "احساس میکنم هرچی لازم بود رو گفتم و دیگه چیزی برای گفتن ندارم."

"میتونیم در این مورد حرف بزنیم که چطور شد کابوس‌هاتون دیگه سراغتون نیومدن؟"

تهیونگ قبل از جواب دادن کمی فکر کرد و تصمیم گرفت خلاصه و کوتاه جواب بده. به‌هرحال تا زمانیکه به یک نتیجه مشخص نمی‌رسیدن بیرون نمیرفتن و تلاش کرد کلمات مناسب رو پیدا کنه. "وقتایی که تنها میخوابم کابوس می‌بینم. ولی از وقتی جونگکوک وارد زندگیم شده همه‌چیز کاملا تغییر کرده. کافیه کنارم بخوابه تا هیچ کابوسی سراغم نیاد و آرامشمو تا حدود زیادی پیدا میکنم."

لارنس از شدت تعجب ابروهاش بالا رفت و تلاش کرد حرفه‌ای برخورد کنه. "واقعا از شنیدش خوشحال شدم. پس شما الان شخصی توی زندگیتون هست که از لحاظ روحی، نسبت بهش وابستگی شدیدی دارید و این وابستگی به مرور زمان مشخصا قراره تبدیل به یک احساس جدی‌تر بشه. اینطور نیست؟"

"همینطوره." برای جوابش تردید نداشت.

"از اونجایی که هم سردردها و هم کابوس‌هاتون کمتر شدن پس نتیجه می‌گیریم دلیلش میتونه فشار عصبی باشه. زمانیکه شخص مورد علاقتون کنارتون حضور داره این احساس گرم باعث میشه موقتا دردتون رو فراموش کنید یا حتی بهش بی‌توجه باشید. دلیل دیگه‌اش میتونه این باشه که آدما کنار افرادی که دوستش دارن هیچ فشار روانی یا تنش خاصی حس نمیکنن. البته این موضوع فقط زمانی صدق میکنه که رابطه‌ی بین اون دو نفر یک رابطه‌ی گرم و سالم باشه."

تهیونگ کمی فکر کرد و اخمی بین ابروهاش نشست "من امروز از لحاظ روحی چندان حالم خوب نبود ولی هیچ سر دردی سراغم نیومد. اکثر وقتا بعد از جلسات کاری این سر دردا سراغم می‌اومدن."

لارنس با آرامش گفت "بله اینم میتونه یه دلیل قانع کننده داشته باشه. همونطور که خودتون هم گفتید درحال حاضر با شخصی زندگی می‌کنید که کنارش آرامش دارید درسته؟ قبلا چنین شخصی توی زندگیتون حضور نداشت پس عادیه که اوضاع با گذشته فرق داشته باشه." شروع کرد به نوشتن روی کاغذی که مقابلش بود. "به نظر میاد شما از سردردای تنشی رنج می‌برید که چندان جدی نیستن و جایی برای نگرانی وجود نداره."

جونگکوک کمی مردد بود "از این بابت مطمئنید؟"

لارنس برای چند لحظه سرشو بلند کرد و نگاهی به چهره‌ی زیبای پسر کوچک‌تر انداخت. نگرانی تنها احساسی بود که از چهره‌اش دیده میشد و کاملا جدی به نظر می‌اومد.
"بله از این بابت مطمئنم جناب کیم. من براشون چند نوع قرص می‌نویسم که باید سر موقع مصرف بشه ولی موضوع مهم‌تر اینه که ایشون باید از هر نوع استرس و تنشی دور باشن. به مرور زمان حتی بعد از جلسات کاری هم هیچ سر دردی سراغشون نمیاد."
کاغذی که مقابلش بود رو برداشت و به سمتشون گرفت. "خوشحال میشم برای یک ماه دیگه دوباره بهم مراجعه کنید تا از روند بهبودی مطلع بشم."

قبل از اینکه پسرا چیزی بگن در اتاق باز شد و منشی با سینی قهوه‌ها داخل اومد اما وقتی برای نشستن نداشتن و زمان رفتن رسیده بود. احتمالا میتونستن بیشتر بشینن و بازم در مورد این موضوعات صحبت کنن ولی تهیونگ برای رفتن لحظه‌شماری میکرد. بنابراین از روی مبل بلند شد و بعد از گرفتن کاغذ تشکر کرد "خیلی ممنونم. لطفتون رو حتما یک روز جبران میکنم."

لارنس بلند شد و چاپلوسانه جواب داد"به هیچ عنوان نیازی به جبران نیست جناب کیم. همینکه من رو قابل اعتماد دونستید و مشکلتون رو باهام در میون گذاشتید برای من خوشحال کننده‌ست. "

تهیونگ با لحن معناداری گفت "ممنون میشم صحبت ‌هایی که انجام دادیم محرمانه باقی بمونن به‌هرحال همه‌ مثل شما روشن‌فکر نیستن که قضیه رو درک کنن."

"خیالتون راحت میتونم کاملا رازدارتون باشم."

"روز بخیر" جونگکوک بلند شد و با دکتر دست داد "ممنون که وقتتون رو در اختیارمون گذاشتید. "

"قهوه‌ها آماده بودن خیلی خوب میشد اگه کمی بیشتر با همدیگه گپ می‌زدیم."

"متاسفانه باید هرچه زودتر برگردیم تهیونگ خسته‌ست و تازه از سرکار برگشته."

دکتر لبخند زد و به نظر می‌اومد هنوزم نمیتونست رابطه‌ی بینشون رو هضم کنه"درسته حق با شماست. روز خوبی داشته باشید. "

هنوز به سمت در نرفته بودن که جونگکوک با تردید ادامه داد "ببخشید... میتونم یه صحبت خصوصی با خودتون داشته باشم؟"

سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و منشی بعد از اینکه قهوه‌ها رو روی میز گذاشت بیرون رفت. تهیونگ نگاه تندی به جونگکوک انداخت و پرسید"نمیخوای با من بیای بیرون؟ "

جونگکوک کمی بهش نزدیک شد و با لحن پایینی گفت"باید یکم در مورد خودم باهاش صحبت کنم اگه بخوای میتونی بمونی من مشکلی ندارم. "

چندان مایل به موندن نبود و حتی کنجکاویش در مورد حرفای جونگکوک هم باعث نشد بخواد بیشتر از اون اونجا بمونه. "میرم بیرون ولی حرفاتو زودتر بزن نمیتونم منتظرت بمونم."

"حتما."

مدتی بعد از مطب خارج شد و عجیب اینکه بی‌اختیار احساس سبکی میکرد و نمیدونست چرا از اینکه اونجا اومده بود حس بدی نداشت. شاید به این خاطر که با گفتن حرفای ممنوعه‌اش تا حدود زیادی با افکار و نگرانی‌هاش روبرو شده بود و حالا دلیل تنش‌های روحیش براش واضح‌تر شده بود. گرچه تمام حقیقت رو نگفت و حرفایی که به زبون آورد، شامل یک قطره از دریای تمام اتفاقاتی میشد که طی این بیست سال پشت سر گذاشته بود. با اینحال این توانایی رو در خودش می‌دید که یک روز بتونه همه‌چیز رو بی‌کم و کاست برای مورد اعتماد‌ترین شخص زندگیش یعنی جونگکوک تعریف کنه.

تا زمان بیرون رفتن از ساختمان لحظه‌ای متوقف نشد بیشتر به خاطر اینکه برای بیرون رفتن عجله داشت و داخل آسانسور، برای تنها گذاشتن جونگکوک کمی عذاب وجدان گرفت. شاید بهتر بود کنارش می‌موند و در مورد مشکلش میدونست تا توانایی کمک کردن بهش رو پیدا میکرد. بدبختانه از شدت بی‌حوصلگی دوست داشت بدون توقف خونه بره و حتی منتظر جونگکوک نمونه و این احساسش بیشتر به روحش مربوط میشد نه جسمش. با خودش فکر کرد ممکنه جونگکوک هنوز بخاطر رفتارش از دستش دلخور باشه و تقریبا بهش حق میداد ولی مایل بود بحثشون رو در اوقات مناسب‌تری ادامه بدن.
بعد از نشستن توی ماشین بی‌صبرانه منتظر برگشتنش موند و کتش رو برای پیدا کردن سیگار جستجو کرد.

ایان مطلقا هیچ حرفی نمیزد و تمام مدت به قدری ساکت بود که تنها صدای بوق ماشینای بیرون و سر و صدای مردم شنیده میشد. تهیونگ شیشه رو پایین داد تا سیگار بکشه و دقایقی بعد وقتی جونگکوک از خروجی بیرون اومد، سیگار نیم سوخته‌اشو بیرون انداخت.
پسر کوچک‌تر با عجله و برای فرار از سرمای هوا داخل ماشین نشست و صورتش عجیب می‌درخشید. طوری که تهیونگ با تردید پرسید "چه حرفایی بهش گفتی؟"

چشماش عملا می‌درخشید و توجهی به حرفش نکرد "زیاد مهم نبودن بیشتر در مورد شرایط تو حرف زدیم. برگردیم خونه یا میری شرکت؟"

"باید برگردم خونه زیاد حالم روبراه نیست." به سمت پنجره برگشت و خودشم نمیدونست چرا ناگهان از درون احساس گرفتگی میکرد. "احتمالا کارای عقب مونده رو تو اتاق کارم انجام بدم."

"خوب شد اومدی واقعا نگرانت بودم."

تهیونگ بعد از سکوت کوتاهی گفت "من هیچ امیدی به اون قرصا ندارم خودم راه حلمو پیدا کرده بودم"

جونگکوک توجهی بهش نکرد و کمی بهش نزدیک شد "یه چیزی بگم به حرفم گوش میدی؟"

"قرار نیست جایی بریم از همین الان بگم _"

"منظورم این نیست" دستاشو دور گردنش حلقه کرد و ناگهان کاملا در آغوشش فرو رفت. خودشو بهش فشرد و صداش از شوق لبریز بود "میخوام بوست کنم. میشه ببوسمت؟"

"جونگکوک..." دستشو روی دستش گذاشت که دور گردن خودش بود تا ازش فاصله بگیره گرچه بخاطر این بغلِ مشتاقانه و ناگهانی توی بهشت سیر میکرد."باید صبرکنی برسیم خونه..."

صورتشو به صورت پسر بزرگ‌تر چسپوند و چشماش حتی از قبل هم بیشتر می‌درخشید" چطور میتونی انقد دوست داشتنی باشی؟ خیلی خودمو کنترل کردم جلوی دکتر حرف نزنم. "

صورتش از گرمای محبتی که دریافت کرده بود می‌سوخت و با زحمت گفت "الان وقت مناسبی نیست. اجازه بده برگردیم خونه با خیال راحت در موردش حرف میزنیم."

"میشه حرفایی که اونجا گفتی رو دوباره بگی؟" جونگکوک اهمیتی به سرخ شدن گوش‌ها و صورت تهیونگ نکرد و با صدایی که لبریز از خوشحالی بود گفت "دوست داشتم همونجا بغلت کنم و فشارت بدم خیلی حرفای قشنگی زدی."

تهیونگ اینبار به چشمای خوشحالش نگاه کرد "پس از حرفام خوشت اومد؟ ولی من همیشه چنین حرفایی بهت میزنم."

جونگکوک دستاشو محکم‌تر دور گردنش حلقه کرد و خواهش کنان گفت "میشه لطفا تکرارشون کنی؟ تو چشمام نگاه کن و همون حرفا رو بزن لطفا."

"نمیتونی اینجا همچین چیزی ازم بخوای غیر ممکنه و من..."

جونگکوک لب‌هاشو آویزان کرد "خواهش میکنم بگو کار سختی نیست."

از آینه نگاهی به ایان انداخت تا مطمئن بشه حواسش فقط به جاده بود و به نظر میرسید راننده بهشون توجه نمیکرد. دوباره به سمت جونگکوک برگشت و متوجه شد نمیتونه مقابل چشمای خیره کننده و پر از خواهشش مقاومت کنه. "از وقتی وارد زندگیم شدی آرامشمو پیدا کردم و زندگیم تغییر کرده. میخواستی همینا رو بشنوی؟"

پسر کوچک‌تر صدایی از روی خوشحالی در آورد و گفت "خیلی جلوی خودمو گرفتم رفتارم اونجا عادی باشه. با زحمت روی بقیه‌ی حرفات تمرکز میکردم" جونگکوک بوسه‌ی محکمی روی گونه‌اش گذاشت و با لحن پایینی گفت "از شنیدنش خیلی خوشحالم کاش میتونستم آرامش بیشتری برات داشته باشم."

تهیونگ متقابلا لب‌هاشو کوتاه و لحظه‌ای بوسید و پرسید "از اینکه ابراز احساسات بکنم خوشت میاد؟ زیادی از بابتش راضی به نظر میای کوچولو."

"تو حرفای قشنگی بهم میزنی ولی اینبار به خودم افتخار کردم." سرشو روی شونه‌اش گذاشت و گفت "احساس کردم برای اولین‌بار توی زندگیم به یه دردی خوردم و زندگیم زیاد بیهوده نیست."

"احمقانه حرف نزن." دستاشو محکم دور بدنش پیچید و صادقانه کنار گوشش زمزمه کرد "تو تنها کسی هستی که برام با ارزشه. تنها شخصی هستی که بهش اهمیت میدم. هیچکس اندازه‌ی تو برام مهم نیست."


رسیدن به مقصد زمان زیادی طول کشید و هوا تاریک شده بود وقتی ماشین توی محوطه‌ی عمارت متوقف شد. پسرا زودتر پیاده شدن و هردوشون خسته بودن خصوصا تهیونگ و دلش میخواست قبل از شام کمی استراحت کنه. اما درحالیکه راه میرفتن کمر جونگکوک رو رها نکرد و گفت "میریم اتاق من و هردومون یکم استراحت می‌کنیم. بعدش در مورد اتفاقای امروز بحثمون رو ادامه می‌دیم همونطور که قول دادم"

جونگکوک کمی مردد بود "احساس میکنم نمیخوام برگردیم و در مورد موضوعی که دلیل خاصی نداشت بازم بحث کنیم."

"حرف میزنیم و باید سؤ تفاهمی که پیش اومد رو برطرف کنیم. نمیخوام دیگه هیچوقت از اون فکرای چرت و پرت به مغزت خطور کنه."

"من هیچ فکری به ذهنم خطور نکرد." جونگکوک بهش نگاهی انداخت و شونه بالا انداخت "همه‌چیز خوب پیش میرفت و من وقتی صبح بیدار شدم بخاطر رفتارت احساس خوبی بهم دست داد. بخاطر همین شاید واقعا یه سؤ تفاهم بوده باشه."

"به نظر میاد واقعا باید حرفامونو ادامه بدیم. شاید اگه حرف بزنیم همه‌ی تردیدا از بین بره."

قبل از اینکه جونگکوک پاسخ بده، به محض ورود به سالن پذیرایی خدمتکار منتظرشون ایستاده بود و بهشون خوش آمد گفت " شبتون بخیر خوش اومدید. چی میل دارید براتون بیارم؟ "

تهیونگ کت بلند و زمستانیش رو در آورد "لازم نیست چیزی بیاری فقط شام رو برای یک ساعت دیگه آماده کنید"

"بله قربان. برای مهمونتون قهوه بردم گفتم شاید شما هم بخواید همراهیشون کنید."

جونگکوک و تهیونگ هردوشون به سمت خدمتکار برگشتن. از شنیدن کلمه‌ی مهمون جا خورده بودن و تهیونگ پرسید "مهمون؟ مگه برام مهمون اومده؟"

"من تصور میکردم شما خبر دارید قربان. جناب هالند از لس‌آنجلس به اینجا تشریف آوردن و یک ساعت پیش به مقصد رسیدن. ایشون تو اتاق کارتون منتظر شما هستن."

سکوت پر از تنشی برقرار شد و جونگکوک به تهیونگ نگاه کرد "دعوتش کردی یا واقعا نمیدونستی داره میاد؟"

"میدونستم." دستشو روی کمرش گذاشت و هدایتش کرد تا از خدمتکار دور بشن "ولی زمان دقیقشو نمیدونستم. الان که یهویی اومده دلم نمیخواد باهاش روبرو بشی. هرچقد ازش دور باشی بهتره."

از پله‌ها بالا رفتن و جونگکوک پرسید " ولی بی‌ادبی نیست بدون حرف زدن باهاش برم تو اتاقم؟"

"یادته یه بار رایان اومد اینجا و توی اتاقت موندی تا وقتی گورشو گم کرد؟ اینبارم باید دقیقا همینکارو بکنی"

"میتونم اینکارو بکنم ولی مشخص نیست تا کی قراره بمونه."

"سعی میکنم پرتش کنم بیرون بره دنبال کارش. امکان نداره بی‌دلیل این همه راهو اومده باشه اینجا فقط منو ببینه. مطمئنم یه فکرایی تو سرش هست"

جونگکوک نگاه نگرانی بهش انداخت و پرسید"تمام این سال‌ها رابطتون با هم این شکلی بود؟ درست مثل دشمنای خونی؟"

"خودت چی فکر میکنی؟" فکش قفل شد وقتی به حرف زدن ادامه داد "کسی که یه زن رو به عنوان جاسوس بفرسته تا بهم نزدیک بشه کم از دشمن نیست."

وارد راهروی طبقه‌ی دوم شدن، به هیچ عنوان انتظار دیدن کسی رو نداشتن و حتی جونگکوک برای رفتن به اتاقش آماده بود. اما با دیدن شخصی که از اتاق کار تهیونگ بیرون اومد سرجاشون ایستادن.
هالند دستاشو پشت کمرش گذاشت و لبخند مرموزی روی لب‌هاش دیده میشد "مشتاق دیدار. برای استقبال پیش قدم شدم."

***

OBSESSED "VKOOK" (completed) Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz