16

433 58 2
                                    



سرمای شب استخوان سوز بود و جونگوک زانو زده روی زمین برای تنها کسی که می‌شناختنش انتظار می‌کشید. هالند، با ابهت وحشتناک و تاریکش بالای سر پسرک ایستاده بود و اخمی که بین ابروهاش دیده میشد حتی یک لحظه هم کنار نرفت. جونگوک برای وارسی صورتش کاملا فرصت داشت از اونجایی که مدت زیادی روی زمین زانو زده بود و از سرما و ترس می لرزید.

حتی بدون اینکه اون مرد رو بشناسه می‌دونست شخصی که تمام مدت اخیر از دیدنش و حتی روبرو شدن باهاش می‌ترسید همین آدم مقابلش بود. هالند به روشنی روز فقط با ایستادن و نگاه کردن به جونگوک قدرت رو در اختیار داشت. زخم عمیقی روی گونه‌اش دیده میشد که ظاهرش رو ترسناک‌تر جلوه می‌داد و نگاه اخمالودش سیاه و بی‌رحم به نظر می رسید.

مهمان ها جلوی در ورودی ایستاده بودند و تلاش میکردن سرکی بکشن تا نگاهی به محوطه بندازن و کسی رو ببینن که جرعت کرده و در حریم خصوصی"هالند فاستر" اون بلبشو رو راه انداخته بود. اما به قدری زیاد بودن که فقط باعث میشدن شلوغی و همهمه بیشتر بشه و نگهبان ها به داخل راهنماییشون می‌کردن.

با اینحال جونگوک همچنان انتظار می‌کشید و پرسید: "من بخاطر تهیونگ اینجام. مطمئنم اینجاست باید صداش بزنید اون میدونه من کی ام."

هالند از نگهبان پرسید و نگاهشو از صورت زیبای جونگوک برنداشت: "پیداش نشد؟"

نگهبان تازه رسیده بود و با عجله گفت: "ایشون داخل بودن و گفتن خودشونو می‌رسونن نگران نباشید."

جونگوک با ناراحتی جا به جا شد و برای بلند شدن بی‌تاب بود. احتمالا به محض دیدن تهیونگ سریعا از جاش بلند میشد و دلش نمیخواست به هالند یا هر نگهبانی که اونجا حضور داشت اهمیت بده. شئ سردی زیر چانه‌اش قرار گرفت و مجبور شد سرشو بالا بگیره تا به مرد مقابلش نگاه کنه. از اینکه لوله‌ی اسلحه تا اون حد بهش نزدیک بود وحشت کرد و تقریبا نفسش بند اومد.

هالند با دقت به چشماش خیره شد و پرسید: "چه نسبتی با تهیونگ داری؟ چرا تصمیم گرفتی به این شکل وارد مهمونی من بشی؟"

جونگوک به اطرافش نگاه کرد تا بتونه تهیونگ رو پیدا کنه و از خدا التماس میکرد هرچه زودتر سر برسه تا از اون وضعیت خلاص بشه. تنها مکان امنش توی اون موقعیت تهیونگ بود و اگه سر می‌رسید می‌تونست یه نفس راحت بکشه.

"من... همونطور که گفتم براش کار میکنم ولی طی چند ماه اخیر رابطه‌ی بینمون کاملا نزدیک شد و اون بهم اعتماد کامل داره."

پسرک حرفای جیمین رو مبنی بر پنهان کردن حقیقت فراموش نکرده بود و تا حد امکان باید جا پای خودش رو محکم نشان میداد. هالند با بدخلقی پرسید: "چرا با خودت فکر کردی چون به برادرزاده‌ی من نزدیکی میتونی هرطور که دلت میخواد رفتار کنی و وارد ملک شخصی من بشی؟ من هیچوقت آدمی مثل تو رو دعوت نکرده بودم."

جونگوک سر تکان داد و گفت: "بله میدونم کارم درست نبود و خسارت زیادی به بار آوردم ولی این تنها راهی بود که می‌تونستم وارد بشم."

"تو مجبور نبودی اینجا باشی و طوری وانمود میکنی که انگار مرگ و زندگی همه‌ی ما به بودن تو اینجا بستگی داره. تو هیچکس و هیچی نیستی بچه."

لرزی روی پشتش نشست و تلاش کرد تته پته نکنه. "اگه...اگه اینکارو نمیکردم تنها شانسم رو برای اینجا بودن از دست میدادم. من به بهانه‌ی دیدن رئیسم اینجام اما زمانیکه تلاش کردن متوقفم کنن متوجه شدم که امکان نداره بتونم این شانس رو از دست بدم."

هالند لوله‌ی تفنگ رو بالاتر برد و زمزمه کرد: "چه حماقتی. من فکر نمیکنم حتی تهیونگم بتونه نجاتت بده پسر کوچولو."

زمان زیادی تا شکستن و فرو ریختن دیوار دفاعیش در مقابل ترس باقی نمانده بود. جونگوک به شدت از وضعیت پیش اومده وحشت داشت و می‌دونست توی دردسر بزرگی افتاده بود. اما حاضر بود دست به هرکاری بزنه تا از مخمصه‌ای که خودش با پای خودش داخلش افتاده بود نجات پیدا کنه. "پس نباید تا رسیدنش عجله کنیم درسته؟ فکر نمیکنم از صدمه دیدن من زیاد خوشحال بشه."

هالند با شنیدن حرفای پسرک پوزخندی زد و برای اولین بار ذره‌ای ملایمت توی نگاه سیاهش نشست. "هیچوقت هیچ آدمی نتونسته مقابلم زانو بزنه و اینطور شجاعانه صحبت کنه درحالیکه در یک قدمی مرگه." با تردید اسلحه رو پایین برد و ادامه داد: "اگه تهیونگم نتونه نجاتت بده امشب رو به صبح نمیرسونی."

"مثل اینکه یه مهمون ناخونده اینجا داریم." صدای آشنایی از پشت سرشون شنیده شد و جونگوک لبخند لرزانی به تهیونگ زد که دست به جیب ایستاده بود. ژانت کمی دورتر کنار ورودی دیده میشد و فقط چهره‌ی متعجب و پر از بهتش دیده میشد. به نظر می اومد دلش میخواست جلوتر بیاد اما به هر دلیلی از جلو اومدن امتناع میکرد.

"متاسفم که باعث شدم همه جا بهم بریزه." جونگوک با عجله گفت و تلاش کرد بلند بشه: " من فقط میخواستم بیام داخل ولی نگهبان به سمتم اسلحه گرفت و حتی فرصت نکردم ترمز کنم. دروازه باز بود فکر میکردم میتونم وارد بشم و اون نگهبان از ناکجا آباد پیداش شد. من هیچ تقصیری نداشتم. "

هالند ضربه‌ای به شانه‌اش زد و مجبورش کرد دوباره روی زمین زانو بزنه." کی بهت گفت میتونی بلند بشی؟ هنوز تقاص غلطی که کردی رو پس ندادی الانم با من صحبت کن نه اون. "

جونگوک نگاه التماس آمیزش رو به تهیونگ دوخت: "میشه بهش واقعیت رو بگی؟ خودت بودی که میخواستی منو با خودت بیاری و منم دلم میخواست کنارت باشم." نفس‌های سردش به صورت بخار از دهانش خارج میشد و دستاش یخ زده بودند: "میدونم گند زدم ولی عمدی نبود میشه حقیقت رو درباره‌ی خودمون بهش بگی؟"

"عذر میخوام ولی باید صحبت کنم. " صدای نازک و زنانه‌ای از پشت سر هالند شنیده شد و زن جوانی توی دید قرار گرفت که جونگوک تا اون لحظه ندیده بودش. "میتونم بپرسم اینجا چه خبره؟ این همه جنجال برای چیه و چرا باید مهمونی بخاطر همچین آدمی بهم بخوره؟"

موهای بلند، مواج و سیاه رنگش حتی توی تاریکی شب برق می‌زد و لباس مجلسی و سیاه رنگش هارمونی زیبایی با پوستش داشت. دست به سینه کنار هالند ایستاد و نگاه غرور آمیزی به جونگوک و بعد به تهیونگ انداخت. "حتی تو هم دعوت نشده بودی و الان توله‌ی به درد نخورت همچین دردسری درست کرده."

تهیونگ دستاشو داخل جیبش فرو برد و با خونسردی گفت: "این مهمونی به عموی عزیزم تعلق داره و تنها شخصی که میتونه درباره‌ی این موضوع ازم توضیح بخواد، مشخصا عمومه نه شمایی که نه نسبتی با اینجا دارید نه با آدمای داخلش. "

لیلیا با عصبانیت دهانش رو با کرد تا صحبت کنه اما هالند از تهیونگ پرسید: " خیلی خب اگه اینجوریه دارم ازت سوال می‌پرسم. این پسر کیه و چطور با اسم تو به خودش جرعت داده همچین حماقتی انجام بده؟ "

تهیونگ لبخند عجیبی به جونگوک زد که امیدوارانه بهش زل زده بود. "همونطور که خودشم گفت ما رابطه‌ی نزدیکی با هم داریم و دلم می‌خواست تو این مهمونی کنارم باشه. اما متاسفانه برای پرواز به تاخیر افتاد و ما مجبور شدیم زودتر راه بی افتیم." دوباره به سمت هالند برگشت و شونه بالا انداخت: "اما از این لحظه به بعد من اهمیتی نمیدم که چیکار میخوای باهاش بکنی. این ویلا مال توعه و مهمونای داخلش بخاطر تو اینجان پس تصمیم گیری درباره‌ی دردسری که درست کرد بر عهده‌ی خودته."

لبخند روی لب‌های جونگوک ماسید و قلبش برای چند لحظه از تپش افتاد. سرمای هوا ناگهان صد چندان شد و توانش به قدری پایین اومد که گیج و منگ روی زمین افتاد. قبلا اگه با زور و اجبار زانو زده بود، حالا بدون هیچ اجباری می‌تونست ساعت‌ها اونجا بشینه و به حال خودش گریه کنه. "ولی... من... قسم میخورم کارم عمدی نبود... این تو بودی که بهم گفتی به هر قیمتی شده..."

تهیونگ حرفش رو قطع کرد و ادامه داد: "من ازت خواسته بودم کنارم باشی نه اینکه چنین ورود حماسی و بزرگی برای خودت رقم بزنی. بنابراین خطایی که انجام دادی رو قبول کن چون قرار نیست حمایتی از من ببینی."

"ولی... ولی..." جونگوک در تلاش بود کلماتی که توی ذهنش پراکنده بودند رو نظم ببخشه و کنار هم قرار بده اما به قدری وحشت زده بود که داشت به سکسکه می افتاد. "من هیچکسو به جز تو ندارم. نمیگم تقصیری نداشتم حداقل... بهشون بگو چقدر اومدنم برات اهمیت داشت."

لیلیا با تمسخر بین حرفاشون پرید: "یه پسر آسیایی چطور تونسته در این حد بهت نزدیک بشه که به این راحتی باهات صحبت کنه و درباره‌ی رابطه‌ی بینتون حرف بزنه؟ واقعا اجازه میدی همچین آدمایی اطرافت باشن؟ مطمئنم تو خوابم نمی‌دید از نزدیک اینجا رو ببینه چه برسه به اینکه مثل یه متجاوز واردش بشه. "

لبخند تهیونگ کمرنگ شد و به سمت لیلیا برگشت. نفرتی که توی نگاهش زبانه می‌کشید مثل موجی قدرتمند به سمت زن جوان روانه شد و زمزمه کرد. "درسته کله خرابه ولی خیانتکار نیست. این تنها موضوعیِ که درحال حاضر اهمیت داره و بهتره بکشی عقب و دهنتو ببندی."

جونگوک مات و مبهوت روی زمین وا رفته بود و به مکالمه‌ی بینشون گوش میداد. این بین تنها کسی که کمتر صحبت میکرد هالند بود و نگاه سنگینش رو از روی پسرک بر نمیداشت. اسلحه رو به شقیقه‌اش نزدیک کرد و سیخونکی به سرش زد. "حرف بزن بچه. حرفی نداری که از خودت دفاع کنی؟"

"من... میدونم هر حرفی بزنم شما قرار نیست از تصمیمت برگردی." با لحن پایین و یاس آلودی ادامه داد: "اینجا ملک خصوصی شماست و هر تنبیهی برام در نظر بگیرید رو قبول می‌کنم."

هالند پوزخند زد: "قرار نیست تنبیهت کنم من هیچوقت چنین چیزی نگفتم. بهت گفته بودم اگه تهیونگ کاری برات نکنه قرار نیست صبح رو ببینی درسته؟" خشاب رو جا انداخت و از پر بودنش اطمینان پیدا کرد. "حالا حرفای آخرتو بزن شاید منصرف شدم و تا آخر شب برای کشتنت صبر کردم."

جونگوک از شدت وحشت حتی قادر به فکر کردن هم نبود چه برسه به اینکه بخواد خودش رو از دردسر نجات بده. تند و تند پلک زد تا اشک‌هاش جاری نشن و با صدای لرزانی گفت: "من بلدم رانندگی کنم. کارای زیادی از دستم بر میاد و میتونید منو به چالش بکشید."

دیوانه وار درحال فشار آوردن به مغزش بود و تلاش کرد مرگ رو از خودش دور کنه چون هالند همچنان بی علاقه به نظر می‌رسید. "تو باعث شدی مهمونی لعنتیم بهم بخوره و الان بهم میگی بلندی رانندگی کنی؟ میخوای با رانندگی کردنت دلخوریشون رو برطرف کنی؟"

پسرک آب دهانش رو پایین فرستاد و با لحن لرزانی گفت: "من... من کاملا حاضرم همین الان از همشون عذرخواهی بکنم که باعث شدم امشب... همه چیز به این شکل بهم بریزه..."

هالند لوله‌ی تفنگ رو به سرش فشار داد و تهدید آمیز گفت: "عذرخواهی کردنت اتفاقی که افتاده رو جبران نمیکنه احمق. هیچ امیدی ندارم که بتونی به درد بخور باشی و بتونی حتی زندگی خودتو نجات بدی."

"میتونم براشون جبران کنم." با عجله گفت و از اسلحه فاصله گرفت از اونجایی که هالند بی توجه به اینکه ممکنه چقدر درد داشته باشه، لوله‌ی تفنگ رو به سرش فشار میداد. "درسته امشب رو براشون خراب کردم... ولی در عوض میتونم کاری کنم بیشتر بهشون خوش بگذره. فقط کافیه یکم بهم اعتماد کنید من راننده‌ی فوق‌العاده ایم... قسم میخورم... میتونم همه‌ی کسایی که اینجا هستن رو به چالش بکشم."

سکوت کوتاهی بر فضا حکم فرما شد و حتی تهیونگ هم متعجب به نظر می‌رسید. صدا از کسی خارج نشد و مهمان ها یکی یکی درحال داخل رفتن بودن جوری که انگار اون بلبشو چندان براشون جالب به نظر نمی‌رسید. هالند با تردید پرسید: " در این حد نسبت به خودت مطمئنی؟ میدونی اگه حرفات دروغ یا بلوف از آب در بیاد فقط مردنو برای خودت سخت تر میکنی؟ "

جونگوک هیچ حدسی نداشت که چرا اون همه دروغ رو پشت سر هم ردیف میکرد اما در اون لحظه تنها موضوعی که نجاتش میداد همین بود. " زمان همه چیزو براتون مشخص میکنه فقط کافیه یک روز رو برای مسابقه تعیین کنید تا منم توش شرکت کنم و اگه مقام اول رو کسب نکردم خودم با پای خودم میام پیشتون تا همین اسلحه رو بذارید روی سرم. "

هالند خنده‌ی بی صدایی کرد و به سمت تهیونگ برگشت: "این چی داره میگه تهیونگ ؟ این حرفا یهویی از کجا پیداشون چرا با خودش فکر کرده برنده شدنش تو مسابقه‌ی ماشین سواری میتونه همه چیزو جبران کنه؟"

تهیونگ نگاه عجیب و غیرقابل درکی به جونگوک انداخت که مخلوطی از رضایت و اشتیاق بود. "همونطور که قبلا گفتم من هیچ نظری درباره‌ی تصمیمات شما دو نفر ندارم. زندگی اون الان توی دستای توعه میتونی هرطور که دلت میخواد تصمیم بگیری."

پسرک دوباره امیدوارانه گفت: "من امکان نداره بتونم از دستتون فرار کنم خودمم اینو میدونم و کسی نیست ازم دفاع کنه. بنابراین از اینکه چنین فرصتی بهم بدید ضرر نمیکنید و میتونید مهمونای امشب رو برای مسابقه دعوت کنید تا براشون جبران بشه."

هوای سرد به قدری استخوان سوز بود که جونگوک نمیتونست بدنش رو احساس کنه و دستاش بی‌حس و یخ‌زده دو طراف بدنش قرار گرفته بودن.
از نتایج قول‌ها و حرفایی که میزد به هیچ عنوان خبر نداشت ودفقط و فقط دنبال دست آویزی می‌گشت که در اون لحظه بتونه از مخمصه نجات پیدا کنه حتی با دروغ، نیرنگ و حیله.
هالند راضی‌تر به نظر می‌رسید و پوزخندش دوباره برگشت. "خیلی خب. امشب تونستی شانس بیاری و با وجود چنین فاجعه‌ای که به بار آوردی به زندگیت ادامه بدی. امشب به مهمونای عزیزم اطلاع میدم که بزودی قراره چه نمایشی براشون اجرا کنی."


وقتی وارد سالن اصلی شد، برخلاف تصورش فقط چند نفر بهش خیره شدن که احتمالا بخاطر سر و وضع داغونش بود. نمیدونست مهمونا چهره‌اش رو زمان بحث با هالند دیده بودن یا نه اما وقتی قدم برداشت و با استیصال اطرافش رو نگاه کرد، هیچکس زیاد بهش دقت نکرد. دستی به موهای بهم ریخته‌اش کشید و تلاش کرد تهیونگ رو پیدا کنه اما انگار آب شده و توی زمین فرو رفته بود.

لباساش کثیف و نا مرتب بودند و نیاز داشت صورتش رو داخل آینه چک کنه بنابراین از اولین خدمتکاری دید پرسید: "میتونم بپرسم سرویس بهداشتی کجاست؟"

خدمتکار با چهره‌ی بی‌روحش به سمتی اشاره کرد: "از اون سمت."

"ممنون." زمزمه کرد و دوان دوان به همون سمتی حرکت کرد که خدمتکار بهش اشاره کرد تا هرچه زودتر سر و سامونی به خودش بده. از یک راهروی بزرگ و خلوت عبور کرد و تقریبا داشت به این فکر میکرد که توی اون ویلای بزرگ گم شده و بعد بالاخره به چندتا در رسید.

وقتی مقصدش رو پیدا کرد با عجله داخل شد و امیدوار بود در اون لحظه خالی باشه از اونجایی که چند عدد از وسایل میکاپش توی جیباش بودند و حس میکرد باید ازشون استفاده کنه تا کبودی های صورتش پیدا نباشن. مقابل آینه ایستاد و از دیدن خودش وحشت زده شد.

"امکان نداره این باشم." دستاشو سریعا شست و موهاش رو خیس کرد تا به سمت عقب حالت بگیره و از جیبش کرم پودر کوچکی که اندازه‌ی یکی از انگشتاش بود رو خارج کرد. میکاپش تغییر چندانی نکرده بود و تصمیم گرفت فقط قسمت هایی رو تجدید کنه که کبود و خون کرده بودن. جونگوک هنوزم بخاطر اتفاقاتی که چند ساعت پیش پشت سرهم رخ داده بودن نمیتونست به درستی فکر کنه و مات و مبهوت جلوی آینه ایستاد.

حالا که با دقت به خودش نگاه میکرد، طی یک ماه اخیر به قدری تغییر کرده بود که اگه پدر و مادرش در اون لحظه می‌دیدنش احتمالا شگفت زده میشدن. لاغرتر شده بود در نتیجه صورتش استخوانی به نظر می‌رسید و هیچوقت پیش نمی اومد چنین میکاپی انجام بده و موهاشو به عقب حالت بده. تصورشم نمیکرد زمینه‌ی این همه‌ تغییر در صورت و بدنش وجود داشته باشه و نیاز داشت ساعت ها به زندگی جدیدش فکر کنه.

اما وقتی در سرویس بهداشتی باز شد از جا پرید و نفسشو توی سینه حبس کرد. جونگوک هیچ کار خلافی انجام نمیداد ولی نمیدونست چرا انقدر از اینکه کسی وارد بشه وحشت داشت و با دیدن تهیونگ ، عصبانیت جای ترس و وحشتش رو گرفت.

"دست مریزاد." تهیونگ بعد از اینکه داخل شد شروع کرد به دست زدن و ادامه داد: "واقعا بهت آفرین میگم. این بهترین ورودی بود که میتونستی داشته باشی بهت افتخار میکنم." صورتش عملا می‌درخشید و لبخند بزرگی روی لباش دیده میشد. نزدیک تر شد، موهای پسرک رو بازیگوشانه بهم ریخت و گفت: "خوشحالم که بهت اعتماد کردم و تصمیم گرفتم با خودم بیارمت اینجا."

جونگوک سرش رو از زیر دستش کنار کشید و گفت: "با چه حقی اومدی پیشم و اینجوری ازم تعریف میکنی؟ چرا انقد خوشحالی؟" با خشم و غضب به چهره‌ی تهیونگ خیره شد. "چرا داری از خوشحالی بال در میاری؟ چرا جوری رفتار میکنی که انگار عروسک خیمه شب بازیتم؟ اون موقع که به کمکت نیاز داشتم چرا لال شدی؟"

تهیونگ همچنان لبخند میزد و لحنش ملایم بود. "بهت حق میدم که عصبانی بشی ولی تو که انتظار نداشتی غرورمو زیرپام بذارم و بیام از روی زمین بلندت کنم؟ دلت میخواست بیام جلو و از اون حروم زاده خواهش کنم تو رو ببخشه؟"

جونگوک نمیتونست چیزی که شنید رو باور کنه و لبخندی پر از حرص و ناباوری زد: "پس اینجوری فکر میکنی؟ احساسات نسبت به من اینه؟ حتی انقدری برات مهم نیستم که تلاش کنی جونمو نجات بدی؟ ممکن بود نیم ساعت پیش بمیرم و الان اینجا نبودی که با خوشحالی تو صورتم لبخند بزنی."

تهیونگ بهش نزدیک شد و پوزخند زد: "البته که جایگاهت پیش من همون چیزیه که داری درباره‌اش صحبت میکنی. تو با خودت چطور فکر کردی؟" پسر بزرگ‌تر نزدیک‌تر شد و نگاهش از شب هم تاریک‌تر بود. "از همون روز اولی که تو رو به عمارتم آوردم نقش عروسک خیمه شب بازی رو برام داشتی چرا الان تعجب کردی و باز خواستم میکنی؟"

جونگوک دستاشو مشت کرد و از خشم لرزید: "حق نداری اینطوری زندگیمو به خطر بندازی من آدمم نه یه اسباب بازی . از همون روزی که وارد زندگیم شدی با سر افتادم تو منجلاب بدبختی و هر روز بیشتر داخلش فرو میرم. بهت اجازه نمیدم بیشتر از این باهام بازی کنی..."

تهیونگ به هیچ عنوان لبخند نمیزد و نگاهش از همیشه سردتر به نظر می‌رسید. به قدری جلو رفت که پشت جونگوک داشت به دیوار می‌رسید و سایه‌ی وحشت آفرین پسر بزرگ‌تر روی بدنش افتاد. "جرعت نکن یه کلمه‌ی دیگه از دهن قشنگت پرت کنی بیرون وگرنه زبونتو از حلقومت می‌کشن بیرون میذارم توی دستت." دست جونگوک رو چنگ زد و جوری مچش رو فشار داد که چهره‌ی رنگ پریده‌اش درهم رفت. "دقیقا همین دستی که ناخناشو برات کشیدن و هنوزم باند پیچی داره. میدونی دارم به چی فکر میکنم؟ اینکه خودمم بقیه‌ی ناخناتو برات بکشم که تکمیل بشه."

جونگوک از شدت درد به نفس نفس افتاد و به عقب هولش داد که ازش فاصله بگیره اما تهیونگ به هیچ عنوان قصد نداشت عقب بکشه و پشتش رو در یک حرکت به دیوار کوبید.

خشم کورکننده‌ای از ناکجا آباد توی نگاه تاریکش جا خوش کرده بود و فکش رو با دست آزادش چنگ زد تا سرش رو ثابت نگه داره و بتونه به چشمای پر از وحشتش نگاه کنه. " همه چیزت توی دستای منه. زندگیت، آینده‌ات، گذشته‌ات و حتی نفس کشیدنت تو دستای منه گربه کوچولو. جرعت کن و یک بار دیگه بخاطرش بهم توهین کن تا جهنمو بهت نشون بدم. "

پسر کوچک‌تر از شدت درد درحال تقلا بود و به دستی که فکش رو گرفته بود چنگ زد اما قدرتش به هیچ عنوان برابری نمیکرد تا کنارش بزنه. اشک‌هاش به سرعت داشتن نگاهش رو خیس می‌کردن و برای ذره‌ای ترحم به چشمای‌ بی‌حس تهیونگ خیره شد. "دست... دست از سرم بردار... عوضی.. یه روز از زندگیت غیب میشم... دیگه هرگز نمیتونی پیدام کنی."

تهیونگ نفس تندش رو از پره‌های بینیش بیرون داد و سرش رو به دیوار چسپوند طوری که جونگوک عملا بین بدن خودش و دیوار درحال پرس شدن بود. جایی برای فرار یا تقلا نداشت و تهیونگ ذره ذره لب‌هاشو به گوشش نزدیک‌تر کرد تا براش زمزمه کنه." تو به من تعلق داری جونگوک. اینو هیچوقت فراموش نکن چون نمیتونی خلافش رو ثابت کنی و حتی وقتی براش تلاش کنی فقط خودت ضرر می‌بینی."

نفس‌های گرمش بیشتر از هر زمانی به پسرک نزدیک بود و با صدای بم و پایینش دوباره گفت." اصلا، به هیچ عنوان فکر نکن ولت میکنم و بیخیالت میشم. این فکرو از مغز کوچولوت بنداز بیرون و مطیع باش اینجوری میتونی از زندگیت لذت بیشتری ببری. "

تپش قلبش به قدری تند شده بود که نفسش داشت به شماره می افتاد و حتی نمیتونست روی حرفایی که دم گوشش زمزمه میکرد تمرکز کنه. بدن‌هاشون مطلقا بهم چسپیده شده بود و جونگوک  بدن عضلانی تهیونگ رو واضح‌تر از همیشه با بدن خودش لمس میکرد. دهانش درحال خشک شدن بود و زمانیکه جوابی بهش نداد، تهیونگ ازش فاصله گرفت و بهش خیره شد اما همچنان به شدت نزدیک‌ بودند. "برخلاف چیزی که نشون میدی پسر باهوشی هستی. از اینکه به اون شکل جلوی هالند ظاهر شدی خوشم اومد و توهین هاتو نادیده می‌گیرم. "

جونگوک بهش یادآوری کرد"بهم گفتی اجازه میدی خانواده‌امو ببینم. بهم قول دادی."

تهیونگ پوزخندی زد و توجهی به عصبانیتش نشان نداد. "وقتی برگشتیم عمارت درباره‌ی این موضوع صحبت می‌کنیم نگران نباش. حرفای زیادی برای گفتن داریم و خیلی چیزا رو باید بهم توضیح بدی."دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد و ادامه داد." شایدم یه هدیه‌ی دیگه برات در نظر بگیرم. جدا از دیدن خانواده‌ات. "

پسر کوچک‌تر تقریبا هیچ تمرکزی روی حرفایی که می‌شنید نداشت و از خدا التماس میکرد هرچه زودتر تنها بشه تا اعصابش رو آروم کنه "من... فقط همین یه خواسته رو دارم. لطفا بذار خانواده‌امو ببینم."

"نمیتونی همین الان ازم قول بگیری ولی خوشبین باش." به جونگوک خیره شد و پسرک نگاهش رو ازش دزدید. "می‌بینی؟ پسر خوبی باش تا منم باهات مهربون باشم زیاد سخت نیست." به نظر می اومد بیشتر از اون دلش نمیخواست اونجا بمونه و گفت: "یکم بعد از من بیا بیرون و مواظب باش کسی متوجه نشه با هم بودیم. فقط موقع برگشتن میتونی بیای پیشم."

منتظر جوابی از سمت جونگوک نموند و با قدم‌های بلندی از سرویس بهداشتی خارج شد. وقتی بالاخره خودش رو تنها دید، نفس عمیقی کشید و درحینی که خودش رو باد میزد با بدبختی گفت: "داری باهام شوخی میکنی... این باید شوخی باشه...لعنت بهت عوضی... "


OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now