نور خورشید که از پنجرهی اتاق روی چشماش تابید، با ناراحتی پلک زد و توی تخت خوابش جا به جا شد. هوای سرد پاییزی باعث شده بود تمام شب زیر ملافهی حجیمش توی خودش جمع بشه و برخلاف روزای قبل هیچ اشتیاقی برای بیدار شدن و دانشگاه رفتن نداشت.اما زنگ گوشیش بی وقفه توی اتاق پخش میشد و دقایقی بعد غرغرکنان با چشمهای نیمه باز از زیر ملافه خارج شد.
دستی به صورتش کشید، نگاهی به اتاقش انداخت و از اینکه شب فراموش کرده بود پردهی اتاق رو درست کنه عصبی شد. حالا نور خورشید مستقیم روی صورتش میتابید و زمانیکه ملافه رو کنار میزد باید دستشو مقابل چشماش میگرفت.نگاهی به تلفنش روی میز انداخت و انتظار داشت با لمس کردنش مثل همیشه خاموش بشه. اما درواقع این زنگ صبحگاهی نبود که توی اتاق میپیچید بلکه کسی داشت بهش زنگ میزد. جونگکوک مطلقا با ذهنی خالی سرشو از روی بالش بلند کرد و تلفن رو از روی میزش برداشت. با دیدن شمارهی ناشناس اخمش غلیظتر شد و دکمهی سبز رو لمس کرد. "فکر نمیکنی این وقت صبح نباید به کسی زنگ بزنی؟"
"شاید اگه یه نگاه به ساعت بندازی بدونی اصلا زود نیست و ساعت داره به یک ظهر نزدیک میشه."
صدای خشنود و آرومش به گوش جونگکوک آشنا اومد و با تعجب پلک زد. اما حرفی که شنید باعث شد روی تخت بشینه و با وحشت نگاهی به ساعت انداخت. ساعت 12 و چهل دقیقهی ظهر بود و رسما نصف روز رو از دست داده بود. در حینی که از جاش بلند میشد و با عجله لباس میپوشید تلفن رو کنار گوشش گذاشت: "میتونم بپرسم شما کی هستید؟""البته که میتونی بپرسی این چه سوالیه؟ اما کم کم دارم ازت نا امید میشم که چطور هنوز منو نشناختی، پزشک کوچولو؟"
جونگکوک ناگهان سرجاش ایستاد و حس کرد سطل آب یخی روی بدنش خالی شد. سنگین و کرخت دوباره روی تخت نشست و زمزمه کرد: "شمارمو... چطور پیدا کردی؟"
"آدمای زیادی به اسم جئون جونگکوک توی نیویورک نیستن. به هرحال زحمت زیادی برام نداشت و میخوام دعوتت کنم شامو با هم بخوریم."
جونگکوک چند لحظه به صدای بشاش و رضایتمندش فکر کرد و نفرت برای یکبار دیگه توی وجودش شعله ور شد. دندانشو روی هم سایید و تلاش کرد عصبانیتشو کنترل کنه. "واقعا فکر کردی با آدمی مثل تو شام میخورم؟ نمیخوام حتی ریختتو ببینم."
تهیونگ از اون طرف خط نفسشو با صدای بلندی داخل برد و به صورت دراماتیکی غرغر کرد: "نمیتونم باور کنم انقد بی رحمی که دعوتمو این شکلی رد میکنی. همونطور که ازم خواستی من هنوز حموم نرفتم و به خوبی دارم از خودم مواظبت میکنم. ولی از اونجایی که پزشکی، پس تا وقتی زخمم کاملا خوب نشه باید مواظبم باشی."
جونگکوک با لحن سردی جواب داد: "فکر کردی اهمیت میدم که زخم لعنتیت خوب میشه یا نه؟ اگه مجبور نبودم نه تنها درمانت نمیکردم بلکه خودم شکمتو پاره میکردم."
YOU ARE READING
OBSESSED "VKOOK" (completed)
Fanfictionجونگوکِ دانشجو نمیدونست زندگی ساده و بی دردسرش به وسیلهی رئیس مافیای نیویورک به تاریکترین سمت و سوی ممکن کشیده میشه. از همون شبی که بهترین دوستش جلوی چشماش به قتل میرسه. ژانر: عاشقانه، درام، مافیایی، اسمات کاپل: ویکوک تلگرام نویسنده: taekooki_lvee