45

356 39 3
                                    



یک هفته مثل برق و باد گذشت. تو این مدت همه‌چیز انگار روی هوا بود و زمان سریع می‌گذشت خصوصا برای تهیونگ. درست برعکس یک هفته پیش وقتی حس میکرد ساعت‌ها مثل سال‌ها درحال گذر بود. طبق حدسی که میزد، ویلیام آلن سریعا از مرگ پسرش خبردار شد و یک مراسم تدفین براش برگزار کرد. این مراسم در نیویورک برگزار شد و تهیونگ میدونست خیلیا قرار بود توش شرکت کنن. اگه کسی از قاتلش خبری نداشت احتمالا اونجا حضور پیدا میکرد ولی بعد از چند روز اخبار مثل ویروس درحال پخش شدن بود.

اینطور نبود که تلفنش همیشه درحال زنگ خوردن باشه چون رایان شخص بسیار مهمی نبود. شاید اگه یکی از رئسا رو میکشت واکنش بزرگ‌تری به همراه داشت و حتی در صورتی که ویلیام رو میکشت بازهم نتیجه‌ی سنگینی براش به همراه نمیاورد. ویلیام  بین رئسا شخص مهمی نبود و زمانیکه پسرش به قتل رسید، واکنش‌ها دقیقا همونطوری بودن که انتظار میرفت.
به نظر می‌اومد کسی از این قتل چندان متعجب نشده بود و تهیونگ  دورادور میدونست تنها کسی که داشت توی آتش میسوخت ویلیام بود.

به هرحال تنها پسرشو از دست داده بود و جدا از اینکه در غم و اندوه بزرگی به سر میبرد، مشخصا دنبال انتقام و دادخواهی از قاتلش بود. تهیونگ تا یک هفته بعد از اون شب هیچ واکنشی از سمت ویلیام ندید و درست شبی که از سرکار به خونه برگشت، متوجه شد اون مرد براش نامه فرستاده بود.
میتونست بهش زنگ بزنه اما به نظر می‌اومد جرات اینکارو نداشت و به نامه اکتفا کرده بود.
اون شب درحالیکه از پله‌های عمارتش بالا میرفت تا به اتاق خوابش بره، نامه‌ای که خدمتکار بهش داده بود رو بررسی کرد.

"درست نمیدونم این نامه قراره چه ساعتی به دست شما برسه اما اطمینان دارم منتظر این واکنش از سمت من بودید. دلم میخواست زودتر این نامه رو براتون بفرستم اما با وجود آتشی که توی قلبم به پا شده، قلم به دست گرفتن کار راحتی نیست. روزی که بدن پسرمو در رودخانه پیدا کردن هرگز تصورشو نمیکردم قاتلش کسی باشه که تمام این سال‌ها در آرزوی نزدیک شدن بهش بودم تا بتونیم مثل یک خانواده بهم نزدیک باشیم. ساده‌لوح بودنِ آدما پایان ناپذیره و من بعد از شما خودم رو مقصر مرگ پسرم میدونم.
چون من بودم که اجازه دادم قدم‌هاشو برای قدرت بیشتر برداره و اونطور که دلش میخواست جسارت به خرج بده. رایان تنها امیدم برای یک آینده‌ی روشن و داشتن یک خانواده‌ی بزرگ و گرم بود اما الان زندگی برای من بعد از فوت همسرم برای یکبار دیگه تاریک و سرد شده.
انتظار نداشته باشید این وحشی‌گری و ظلم شما رو بی‌جواب بذارم و در غم و اندوه ساکت بشینم. از الان تا آخرین روزی که نفس میکشم دنبال یک راه برای گرفتن انتقام پسرم میگردم."

تهیونگ بعد از خوندن نامه ریشخندی به جملات ویلیام زد و نامه رو به سمت ایان گرفت "بیا ببین اون کفتار پیر چی برام نوشته. احتمالا تصور میکنه بعد از خوندنش درحال لرزیدن از روی وحشتم. "

ایان نامه رو گرفت و در سکوت شروع به خوندن کرد. با هر خطی که میخوند اخم بین ابروهاش غلیظ‌تر میشد و در آخر گفت"جناب ویلیام از هیچی خبر نداره اگه میدونست حماقت پسرش باعث شد بمیره اینا رو نمیگفت. "

تهیونگ حین راه رفتن صحبت میکرد. "بعید میدونم. اون دنبال دلیل برای مرگش نیست. الان فقط عصبانی و ناراحته."

"همینطوره. رفتارش کاملا قابل درکه اما از اینکه فکر میکنه میتونه به شما ضربه بزنه متعجبم."

"خودشم میدونه نمیتونه اینکارو بکنه. بخاطر همین نوشته تا روز مرگش دنبال یه راه برای انتقام میگرده."

"گرچه یه جستجوی بیهودست."

تهیونگ با جدیت گفت "دست کم گرفتن دشمن کار به شدت احمقانه‌ایه. هرگز رقبای خودمو دست کم نگرفتم و همیشه تلاش کردم ضربه‌ی اول رو من بهشون بزنم. باید حواسمون به ویلیام باشه. انتقام و خون خواهی میتونه حتی مرده‌ی توی قبر رو زنده کنه"

ایان حرفاشو تحسین کرد "کاملا درسته. حق با شماست. بیشترین نگرانی من در مورد تهیونگه. ممکنه اونم در خطر باشه؟ "

تهیونگ نگاه بی‌حالتی بهش انداخت "این نگرانیت برای تهیونگ یه روز سرتو به باد میده میدونستی؟ البته که باید مراقبش باشیم زندگیش از هرکسی که توی این دنیا نفس میکشه با ارزش تره. "

ایان سر تکون داد"لطفا روی من حساب کنید با جون و دل ازش محافظت میکنم. "

"بایدم اینکارو بکنی. "

حین راه رفتن و نزدیک شدن به اتاق خوابش بود که از دور پیداش شد. تهیونگ بهش زل زد که چطور دخترشو بغل گرفته بود و توی صورتش می‌خندید درحالیکه حواسش به اطراف نبود. درست بعد از اون شبی که با هم بحث کردن، تقریبا یکی دو کلمه مثل"روز بخیر" "سلام"  "وقت بخیر"  با هم رد و بدل کرده بودن و این مکالمه‌های کوتاه همیشه از سمت جونگکوک صورت می‌گرفت.
پسر بزرگ‌تر در طول هفته تلاش کرده بود از رخ دادن هرگونه بحثی باهاش جلوگیری کنه و گاهی اوقات خودش رو به ندیدن میزد.

ولی اون شب نتونست خودشو به ندیدن بزنه وقتی می‌دید چطور چشماش می‌درخشید و لبخندش پر از خوشحالی بود. جونگکوک با زحمت متوجهش شد و با دیدنشون سرجاش ایستاد. "سلام. خسته نباشید."

تهیونگ با تردید ایستاد. نمیدونست اون پسر چرا هیچوقت باهاش قهر نمی‌موند حتی اگه بزرگ‌ترین دعوای عمرشون اتفاق می افتاد بازم فرداش با دیدنش سلام میکرد و بهش خسته نباشید میگفت. "ممنون. کجا داری میری؟"

"میرم شام بخورم. پرستار یه مشکلی براش پیش اومده و امشب نمیتونه پیش نورا باشه."

"بگو بیارنش اتاقت چرا میری پایین؟"

"این موضوع مهمه؟"

تهیونگ سکوت کرد و به چهره‌ی اخم آلودش خیره شد. نورا با چشم‌های گرد و خاکستری رنگش به اطراف نگاه میکرد و نگاهش از ایان به تهیونگ در نوسان بود. به نظر می‌اومد به دیدن آدمای غریبه عادت نداشت.

"گوشیت همراهته؟"

جونگکوک فکر کرد اشتباه شنید. "گوشیم؟ تلفن همراهم؟"

"مگه گوشی معنی دیگه‌ای داره؟"

ایان قبل از جونگکوک متوجه قضیه شد و با تردید گفت "قربان من کاملا مواظب ارتباطات جونگکم لازم نیست نگران این موضوع باشید... "

"من واقعا نمیفهمم تلفن منو میخوای چیکار؟" جونگکوک عصبی شد.

"الان نه حوصله‌ی جواب دادن دارم نه وقتشو. پس تلفنت رو بهم بده و هیچ سوالی نپرس."

جونگکوک نمیخواست به اون سرعت درخواستش رو قبول کنه ولی چهره‌ی جدی تهیونگ مثل همیشه نفوذ ناپذیر به نظر می‌رسید. بعد از مکثی طولانی تلفنش رو از جیب پلیورش در آورد  و توی دست تهیونگ گذاشت. "رمزش 8787."

"برات سخته یه رمز پیچیده‌تر بذاری؟" تهیونگ غرغر کرد و با تلفن مشغول شد. "یه بچه هم میتونه رمزشو باز کنه."

"تو این عمارت تنها کسی که با گوشی من کار داره تویی پس نگران این موضوع نیستم."جونگکوک بهش طعنه زد.

" مطمئنم با حرفی که زدی احساس نابغه بودن میکنی درسته؟" تهیونگ پوزخند زد و مستقیم وارد تماس‌های اخیرش شد. شماره تلفن‌های ناشناس زیادی توی لیست وجود داشت و پرسید" با کسی خارج از دانشگاه در ارتباطی؟"

جونگکوک سر تکون داد" من بیرون از دانشگاه هیچکسو نمی‌بینم ولی این شماره‌ها همشون مال هم کلاسی‌هامه. "

"حرفمو اصلاح میکنم. بیرون از دانشگاه با هیچ آدمی در ارتباط نیستی؟"

"نه من... هیچکس رو بیرون از دانشگاه نمی‌بینم." صداش با زحمت شنیده میشد.

تهیونگ متوجه شد برقی که تا دقایقی پیش توی نگاهش می‌درخشید ناپدید شده بود و بخاطرش احساس بدی پیدا کرد. این احساس عذاب وجدان، براش غریبه و نا آشنا بود ولی اخیرا هرچقدر بیشتر با جونگکوک سر و کله میزد بیشتر سراغش می‌اومد. کمی بیشتر تلفن رو بررسی کرد و در آخر بهش پس داد. "مواظب باش بعضی وقتا چکش میکنم. حواسم کاملا بهت هست."

"لازم به اینکار نیست. دیگه دارم عادت میکنم که به کسی نزدیک نشم."

"امشب زیادی بلبل زبون شدی. خوندن کتابای من داره بهت کمک میکنه بتونی حرف بزنی."

"شایدم زندگی کردن با تو باعث شده مثل خودت حرف بزنم."  تهیونگ با اخمای درهم بهش گفت و ایان تنها کسی بود که اون وسط مضطرب به نظر می‌رسید.

"خوشم اومد." تهیونگ سر تکون داد"ولی مواظب باش زیاد شجاع نشی چون یهو دیدی با زدن یه مشت تو دهنت غافلگیرت کردم. "

جونگکوک برای بحث کردن مشتاق بود اما سکوت کرد و چیزی نگفت. پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه بهش پشت کرد تا ازش دور بشه درحالیکه نورا شروع کرده بود به نق زدن و بهونه گرفتن. صدای غرغر کردنش از دور به گوش تهیونگ می‌رسید و نمیدونست داشت فحش میداد یا نه ولی مشخصا حرفای زیبایی به زبون نمیاورد.
در مورد تهدیدای توخالیش حس خوبی نداشت چون این توان رو هرگز در خودش نمی‌دید که جونگکوک رو کتک بزنه و از اون روزی که این ضعفش نمایان میشد وحشت داشت.

"دنبالم بیا." به ایان دستور داد و به سمت اتاق خوابش رفت. مشخصا بعد از یک روز طولانی و خسته کننده باید میخوابید ولی هرچقدر بیشتر می‌گذشت، کلافه‌تر و عصبی‌تر میشد. با وجود اینکه جونگکوک دیگه درخواستی مبنی بر پیدا کردن پارتنر نکرده بود ولی تهیونگ دلش میخواست این موضوع رو با شیوه‌ی خودش حل کنه.

"فکر میکردم میخواید بخوابید."

"نه هنوز. باید حرف بزنیم." تهیونگ بعد از وارد شدن به اتاق کتشو در آورد و پرتش کرد روی مبل. "دوست ندارم حرفایی که میخوایم بزنیم رو به کسی بگی خصوصا جونگکوک."

ایان وارد اتاق شد و درو پشت سرش بست. "نگران نباشید قربان."

"من چند روز پیش با جونگکوک صحبت کردم و حرفای جالبی بهم زد. در مورد شما دوتا." پشت میزش نشست تا حالت رئیس مأبانه‌اشو شکل بده و آرنج دستاشو روی میز گذاشت. "میدونم چطور با هم صمیمی شدید و همه‌چیزو در مورد خودتون با همدیگه در میون میذارید."

"حس میکنم جونگکوک همه‌چیزو بهتون گفته." ایان مضطرب شد.

"اون هیچی در موردت بهم نگفت چون کنجکاو نبودم. دلم میخواد هرچیزی که در مورد خودش بهت گفته رو بدونم. بی کم و کاست."

ایان با ناراحتی این‌پا و اون‌پا شد. "حرفای زیادی با هم نمیزنیم. در حقیقت حرف میزنیم ولی چندان مهم نیستن که لازم باشه شما بدونید."

"تو تعیین میکنی چی بدونم چی ندونم؟"

"خیر قربان من همچین جسارتی نکردم."

"پس هرچیزی که در مورد جونگکوک میدونی رو بهم بگو."

پسر به چهره‌ی جدی رئیسش نگاه کرد. "ولی من واقعا نمیدونم شما میخواید چی رو بدونید؟ ما در مورد همه‌چیز حتی غذا خوردن حرف میزنیم."

"اون دنبال چی میگرده؟ چرا انقد اصرار داره براش پارتنر پیدا کنم؟" تهیونگ با جدیت و اخمی بین ابروهاش پرسید.

"من واقعا اطلاعی از این بابت ندارم ولی...جونگکوک همیشه دلش میخواست یه رابطه‌ی سالم داشته باشه.. " ایان سکوت کرد و شونه بالا انداخت. به نظر می‌اومد حرف برای گفتن داشت ولی تردید اجازه نمیداد چیزی به زبون بیاره.

"این مکالمه بین خودمون میمونه. برای جاسوسی هم که شده باید رابطه‌اتو با جونگکوک حفظ کنی."

ایان واضحا از این حرف خوشش نیومد. "شما باید فهمیده باشید من براش ارزش قائلم."

"احمق نباش و چیزی که میخوامو بهم بگو."

"راستش.... منم دلیل واقعیشو نمیدونم ولی حس میکنم بعد از به سرپرستی گرفتن نورا تصور میکنه از زندگی معمولیش عقب افتاده و دلش میخواد هرچه زودتر یه رابطه‌ی واقعی رو شروع کنه. این آرزوش با وجود شما محقق نمیشه مگه اینکه خودتون براش کسی رو در نظر بگیرید."

تهیونگ به فکر فرو رفت. "اون شب بهم گفت باکره‌ست و من نمیتونم این حرفشو باور کنم. به‌هرحال داره وارد 21 سالگیش میشه و مطمئنم قبلا با اشخاصی رابطه برقرار کرده."

"اینطور نیست." ایان صراحتا سر تکون داد"اون باکره‌ست تا الان حتی یک رابطه‌ی کوتاه مدت هم نداشته. حس میکنم حتی اگه با کسی وارد رابطه بشه خیلی ناشیانه عمل میکنه و اگه شما نظارتی نداشته باشید ممکنه ازش سؤ استفاده بشه. "

"از کجا انقد مطمئنی؟ جوری از پارتنر حرف میزنه که انگار دلتنگ شده و میخواد بازم وارد رابطه بشه. این همون احساسیه که من بهش دارم." تهیونگ از داخل جعبه‌ی فلزی روی میز سیگاری برداشت و آتش زد.

"به من دروغ نمیگه. در ضمن میتونم ببینم چطور تو این زمینه بی‌تجربه‌ست. اون شب با شما مثل یک آدم حرفه‌ای رفتار کرد؟"

تهیونگ پک محکمی به سیگارش زد و به صندلیش تکیه زد. یک تصور و یادآوری کوتاه از شبی که همدیگه رو بوسیدن کافی بود تا مطمئنش کنه اون پسر مطلقا تجربه‌ای توی روابط عاشقانه نداشت. اما چه دلیلی داشت که اصرار میکرد وارد یک رابطه‌ی جدی بشه؟

"میخوام با خودم وارد رابطه بشه. ولی راهشو بلد نیستم."

سکوت کوتاهی توی اتاق حکم فرما شد و هیچکدوم حرفی نزدن. تهیونگ به صندلی تکیه زده بود و داشت به سقف نگاه میکرد اما وقتی سکوت طولانی‌تر شد، نگاهی به ایان انداخت. زیر دستش مثل مجسمه خشک شده بود و از نگاهش وحشت دیده میشد.

"زنده‌ای؟"

" من... نمیفهمم چرا باید بخواید اینکارو بکنید؟"

"باید بهت جواب پس بدم؟ نمیفهمم چرا انقد راجع به جونگکوک محافظه کار شدی." لحنش سرد و تاریک به گوش می‌رسید.

ایان خیلی خوب میدونست حق نداره سوال و جواب کنه ولی ترسش با تعجب همراه بود. "اخه شما... هیچوقت با جنس موافق رابطه نداشتید تا الان درسته؟ برام عجیبه و نمیدونم چرا جونگکوک رو انتخاب کردید."

"اون انتخابم نیست چرت و پرت نگو. امنیت این رابطه براش بالاست و از آدمای اون بیرون ضربه نمی‌بینه. رابطه میخواد؟ من اینجام میتونه با من وارد رابطه بشه."

"ولی قبول نمیکنه." خنده‌ی ایان پر از استرس بود انگار خودشم حرفشو باور نداشت.

"مطمئنی؟ وقتی بوسیدمش به نظر نمی‌اومد ازم بدش بیاد." لحن پسر بزرگ‌تر بی‌تفاوت به گوش می‌رسید.

"ولی مطمئنم رابطه رو قبول نمیکنه من میشناسمش. مگه اینکه از یک راه دیگه وارد بشید."

"پس میخوای بهم راهکار بدی"

"من دارم حقیقت رو میگم. تا وقتی رفتارتون رو تغییر ندید و بهش محبت نکنید نظرش نسبت بهتون عوض نمیشه."

"مهم نیست." تهیونگ دود خاکستری رنگ سیگارشو از بین لب‌هاش بیرون فرستاد و متوجه شد نمیتونه خودشو یک آدم مهربون و عاشق جلوه بده حتی به دروغ. ترجیح میداد احساس واقعیش رو نشون بده و حوصله‌ی عروسک‌بازی نداشت. "فقط بهم بگو چیکار کنم قبول کنه با من وارد رابطه بشه؟ نمیخوام از اجبار استفاده کنم اینجوری بیشتر تو مرداب فرو میره."

ایان گرچه رئیسشو میشناخت و میدونست آدم سالمی نبود خصوصا توی روابط یک شبه‌ای که با همه داشت. ولی طوری که همیشه به جونگکوک اهمیت میداد و براش خاص بود رو نمیشد نادیده گرفت. "این تنها دلیل شما برای این رابطه‌ست؟ یعنی هیچ احساسی بهش ندارید؟"

تهیونگ به زیردستش خیره شد. توی نگاهشون احساسی دیده میشد که انگار هردوشون از حقیقت خبر داشتن ولی جرات نمیکردن به زبون بیارن.

" نمیدونم چرا باید همش یادآوری کنم که هیچی بهت مربوط نیست و نباید دخالت کنی؟"

"من واقعا نمیخوام جسارت کنم قربان. اما اگه بهش علاقه دارید باید واقع‌بین باشید و با صداقت جلو برید. اگه واقعا از جونگکوک خوشتون بیاد هرگز بهش صدمه نمیزنید درسته؟"

تهیونگ پوزخندی زد و جوابشو داد"چطوره به جای چرت و پرت گفتن بهم بگی چیکار کنم درخواستمو قبول کنه؟ هردومون جونگکوکو میشناسیم میدونیم ترجیح میده با یه غریبه توی خیابون وارد رابطه بشه نه من. "

"کاملا همینطوره." ایان کمی فکر کرد و از اونجایی که مشخصا راهی به جز کمک کردن به رئیسش نداشت تصمیم گرفت به شیوه‌ی خودش جواب بده تا نه جونگکوک آسیب ببینه نه تهیونگ از دستش عصبانی بشه. "میتونید از همین امشب شروع کنید. مثلا با هم صحبت کنید، وقت بگذرونید و بیشتر همدیگه رو بشناسید. از فردا یکم بیشتر جلو برید، ببریدش خرید، سر قرار، براش گل یا شکلات بخرید و نشون بدید همیشه بهش فکر میکنید."

تهیونگ با چهره‌ی بی‌حالت همیشگیش به ایان زل زد"کی گفته من همیشه بهش فکر میکنم؟ مگه هیچ بدبختی دیگه‌ای تو زندگیم ندارم؟ "

"به نظرم... باقی مواردی که گفتم رو انجام بدید بهتره."

"فرض میکنیم قبول کرد. چطور میتونم به فاکش بدم؟ توی این موارد اطلاعات داری؟"

ایان با دهان باز به تهیونگ خیره شد و تمام تصوراتش در یک لحظه بهم ریخت. چرا تصور کرده بود اون مرد ممکنه به جونگکوک علاقه‌مند باشه؟ "من... نه هیچ اطلاعاتی در این زمینه ندارم."

"دروغ میگی." تهیونگ از پشت میزش بلند شد و یک سیگار دیگه روشن کرد. "منو احمق فرض نکن رابرتز. میدونی که روشای زیادی دارم تا چیزی که میخوامو از حلقومت بکشم بیرون."

"من واقعا چیزی در مورد روابط همجنسگراها نمیدونم فکر میکنم باید از مشاور کمک بگیرید..."

"من بودم که دفعه‌ی پیش در مورد فاعل و مفعول حرف میزدم؟"

ایان در سکوت به چهره‌ی تهیونگ خیره شد و دهانش رو بست. به هیچ عنوان تصورشو نمیکرد قضیه‌ای که مربوط به چندماه پیش بود رو یادش باشه و حالا حرفی برای دفاع از خودش نداشت.

"برو بیرون به جونگکوک بگو بیاد اینجا. فردا صبح من و تو قراره در موردش صحبت کنیم."

"حتما." در اضطراب عقب عقب قدم برداشت که بیرون بره و گفت"شبتون بخیر. "

تهیونگ جوابی بهش نداد و منتظر موند از اتاق بیرون بره. وقتی تنها شد و زیردستش بیرون رفت، به حرفایی که رد و بدل کرده بودن بیشتر فکر کرد و تصمیمش رو تقریبا همون زمان گرفت. گرچه طی مدت اخیر متوجه شده بود نسبت به جونگکوک کشش داره ولی در مورد احساسش مطمئن نبود.
تهیونگ تا اون لحظه فقط به یک نفر دیگه این‌شکلی کشش داشت و مربوط میشد به پنج‌سال پیش وقتی لیلیا وارد زندگیش شد.

به دست آوردن اون زن براش مثل آب خوردن بود، از اونجایی که به عنوان پرستار تقریبا اکثر اوقات توی عمارتش حضور داشت. وقتی وارد رابطه‌ی جنسی شدن، تهیونگ تصور میکرد بتونه با اون زن بمونه و حتی بعد از مدتی با هم ازدواج کنن و یک خانواده‌ی گرم تشکیل بدن.
با اینحال اوضاع جوری که تصورشو میکرد پیش نرفت و خیانتش همه‌چیز رو مثل یک طوفان سهمگین بهم ریخت جوری که بعد از اون اتفاق پیدا کردن عشق واقعی رو غیرممکن می‌دید.

حالا بعد از این پنج سال دوباره همون کشش رو به یک آدم پیدا کرده بود که دختر نبود و هیچ نمیدونست چطور میتونست با این قضیه کنار بیاد. طی چند هفته‌ی گذشته به قدری با خودش کلنجار رفته بود که هر روز به مرز دیوانه شدن نزدیک‌تر میشد و بعد از تلاش‌های بی‌فرجامش برای بی‌توجهی به احساسش، تصمیم گرفت از راه همیشگی خودش استفاده کنه. چیزی که میخواست رو به دست میاورد فرقی نمیکرد چطور و با چه قیمتی.

دقایقی بعد در اتاقش به صدا در اومد و میدونست اون شخص باید جونگکوک باشه. اجازه‌ی ورود داد و پسر کوچک‌تر وارد اتاق شد. چهره‌ی دلخورش نشون میداد قهر بود و دستاشو جلوی شکمش بهم قفل کرد. "شب بخیر."

"شب بخیر. بیا جلوتر روی مبل بشین باید حرف بزنیم."

جونگکوک اطاعت کرد و روی مبل نشست درحالیکه چندان مایل به نشستن نبود. "باید برگردم تو اتاقم."

"دخترتو تنها گذاشتی؟"

"به یکی دیگه از خدمتکارا گفتم چند دقیقه کنارش بمونه."

تهیونگ به چهره‌ی زیبا و بی‌نقصش نگاه کرد و برای هزارمین‌بار اعتراف کرد چشم گرفتن از صورتش کار سختی بود. "گفتم بیای اینجا در مورد حرفای یک هفته پیشمون صحبت کنیم."

جونگکوک کمی فکر کرد و یادش اومد منظورش چی بود. "فکر میکردم فراموشش کردی و نمیخوای اهمیت بدی."

"نمیشه فراموش کرد چون اشتیاق زیادی براش داری. منم با خودم گفتم کاری که از نظرم منطقی‌تر هست رو انجام بدیم."

"چه‌ کاری؟" جونگکوک مشتاقانه بهش زل زد.

تهیونگ میدونست اگه مستقیما افکارشو به زبون بیاره اون پسر هرگز پیشنهادشو قبول نمیکرد بنابراین گفت. " تصمیم گرفتم یه لطفی در حقت بکنم و قبل از اینکه وارد رابطه بشی راهنماییت بکنم. تو بهم گفتی تا الان با کسی وارد رابطه نشدی درسته؟ "

پسر کوچک‌تر بدبین بود. "بله همینطوره. ولی چطور میخوای راهنماییم کنی؟"

"ساده‌ست. من و تو یک هفته‌ی پیش همدیگه رو بوسیدیم و این یک کمک از طرف تو به من بود. اینبار من بهت کمک میکنم که یک رابطه‌ی واقعی رو بشناسی و بدونی چطور انجامش بدی."

صورتش قرمز شد "اصلا منطقی به نظر نمیاد... "

" تو میخوای من با یکی آشناست کنم و بدون هیچ تجربه‌ای باهاش وارد رابطه بشی؟ تمام کسانی که الان توی ذهن من هستن همشون از طبقات بالای اجتماعی هستن و مشخصا مثل تو باکره نیستن. یکم بهش فکر کن."

جونگکوک در سکوت به حرفای تهیونگ فکر کرد و از نگاهش مشخص بود سوالات زیادی توی ذهنش می‌چرخید." این قضیه یکم برام غیرقابل هضمه. چطور میخوای بهم کمک کنی؟ "

تهیونگ با خونسردی گفت "باید تجربه به دست بیاری. آدما وقتی با هم وارد رابطه میشن چیکار میکنن؟"

"من... نمیدونم بقیه چطور رابطه‌اشونو پیش میبرن. "متوجه شد حق با تهیونگ بود اما نمیدونست اون مرد چرا میخواست بهش کمک کنه. "دلیل اینکارت چیه؟"

"فکر کن میخوام لطفت رو جبران کنم. با اینکه نمیخواستی ببوسمت ولی اجازه دادی. پس وظیفه‌ی خودم میدونم جبرانش کنم."

"تا الان هیچکدوم از کارایی که برات کردمو متقابلا جبران نکردی. همین امشب گوشیمو چک کردی مبادا با کسی حرف بزنم اون وقت میخوای برام پارتنر جور کنی؟"

"این قضیه فرق میکنه. اگه توی رابطه‌ات گند بزنی صدمه می‌بینی دلت میخواد این اتفاق بی‌افته؟ من فقط دارم سعی میکنم یکی رو به انتخاب خودم بهت معرفی کنم"

"از انتخاب خودت انقد مطمئنی؟" جونگکوک متعجب بود.

تهیونگ به صندلیش تکیه زد. " باید بهم اعتماد کنی تا منم تو این راه کمکت کنم."

جونگکوک اینبار کم کم داشت بهش اعتماد میکرد "از کجا باید شروع کنیم؟ میتونم بپرسم شخصی که برام در نظر گرفتی کیه؟"

"فعلا برای این حرفا زوده. وقتی دوره‌ی آموزشیت تموم بشه بهت معرفیش میکنم."

سر تکون داد. "متوجه شدم. پس... گمونم باید ازت تشکر کنم. ممنون که همچین لطف بزرگی رو در حقم میکنی."

پوزخندی که داشت روی لب‌هاش شکل میگرفت رو کنترل کرد و از درون به معصوم بودنش خندید. "کار خاصی نمیکنم . میتونم بعضی وقتا برات وقت بذارم."

"از کجا باید شروع کنیم؟"

"قبل از همه باید بهم اعتماد کنی. مرحله به مرحله باید قدم برداری و برات مهم نباشه تا کجا پیش میریم."

جونگکوک مضطرب شد. "مثلا... تا کجا قراره پیش بریم؟"

"من مجبورت نمیکنم کاری که نمیخوای رو انجام بدی. فقط راهنماییت میکنم و بعضی وقتا میتونم نقش پارتنرت رو بازی کنم."

چهره‌ی جونگکوک ناخوانا بود و با تردید پرسید "نقش پارتنر منو بازی کنی؟"

"همینطوره. این تنها راه برای کسب تجربه‌های جدیده ولی به خودت بستگی داره تا کجا پیش بریم."

"متوجهم. واقعا.. داری همچین لطفی در حقم میکنی؟ اگه بقیه بفهمن چی؟"

"اگه خودمون به کسی چیزی نگیم هیچکس نمیفهمه. باید کاملا مواظب این موضوع باشی من در مورد همه صحبت میکنم خصوصا ایان."

"میدونم منظورت چیه" با استرس آستین پلیورشو توی دستش فشرد. "قول میدم به کسی چیزی نگم."

"حرفی برای گفتن نمونده. فردا آخر هفته‌ست و من قرار نیست برم سرکار پس اولین قدم رو برمیداریم."

جونگکوک از روی مبل بلند شد تا به اتاقش بره و پرسید"میتونم بپرسم  چطور پیش میریم؟"

"قراره بفهمی براش عجله نکن."

جونگکوک سر تکون داد و دوباره تشکر کرد گرچه هنوزم یکم تردید داشت. "ممنون که کمکم میکنی. این موضوع شوخی بردار نیست و یکم تعجب کردم ولی میخوام مثل همیشه بهت اعتماد کنم."

"تصمیم درست رو میگیری."

"پس... شبت بخیر." بدون اینکه منتظر جواب تهیونگ بمونه قدم‌هاشو به سمت در برداشت و لحظاتی بعد بدون اینکه چیز دیگه‌ای بگه از اتاق بیرون رفت.

مکالمه‌اشون بسیار راحت‌تر از چیزی که فکرشو میکرد پیش رفته بود و تهیونگ از درون به شدت احساس رضایت داشت. باید به هوش خودش آفرین می‌گفت ولی هنوز برای نتیجه گرفتن زود بود. تهیونگ باید مرحله به مرحله پیش میرفت و توجه جونگکوک رو به خودش جلب میکرد. قصد داشت جوری اینکارو انجام بده که یک ذره هم متوجهش نمیشد و همه‌چیز باید موقتا در هاله‌ای از ابهام قرار میگرفت.


صبح روز بعد همه‌چیز آماده به نظر می‌اومد. نیم ساعت از نشستنش توی ماشین می‌گذشت و هر پنج دقیقه یکبار به ساعت مچیش نگاه میکرد. کم کم داشت به این فکر میکرد نکنه ایان در مورد این قرار به جونگکوک چیزی نگفته بود چون انتظارش بیش از حد داشت طولانی میشد.
چرا انقدر براش هیجان داشت و قلبش توی سینه به تندی می‌تپید؟ انگار برای اولین‌بار بود که با یکی قرار میگذاشت درحالیکه مشخصا تا اون لحظه رابطه‌های زیادی رو پشت سر گذاشته بود.

تهیونگ آدمی نبود که با معشوقه‌هاش قرار بذاره حتی اگه مدت زمان زیادی باهاشون وقت می‌گذروند و به نوعی دوست‌دخترش محسوب میشدن. تا اون لحظه رابطه‌ی بین دونفر رو فقط در سکس و مسائل جنسی می‌دید و تلاش نکرده بود شخصی رو برای یک رابطه‌ی طولانی مدت و جدی‌تر انتخاب کنه.
همه‌چیز در مورد معشوقه‌هاش به تخت و خوش‌گذرونی و سرگرمی خلاصه میشدن و یادش نمی‌اومد بیرون از تخت بهشون فکر کرده باشه و ذهنشو مشغول کنن البته به جز لیلیا.

احساسش به اون زن عشق نبود چون خودش رو میشناخت. اگه عاشقش میشد هرگز نمیتونست حتی با وجود خیانتش فراموشش کنه. حالا پنج سال از اون روزها گذشته بود و تهیونگ از خودِ گذشته‌اش برای اون احساس احمقانه نفرت داشت.
حالا که برای اولین‌بار میخواست با یک پسر قرار بذاره خودش رو تحت فشار می‌دید ولی از طرفی هیجانش برای وقت گذروندن به یک نوع متفاوت با جونگکوک بیشتر بود. خودش رو برای چندمین‌بار داخل آینه چک کرد و موهاشو بیشتر از قبل مرتب کرد تا هیچ تار مویی خارج از حالت خودش نباشه.

وقتی جونگکوک از در خروجی بیرون اومد، ماشین رو روشن کرد و بی‌اختیار به چهره‌ی زیباش خیره شد. موهای سیاهش بازیچه‌ی باد بودن، قدم‌هاشو برای رسیدن به ماشین تند برمیداشت و دستشو توی جیب کتش فرو برده بود.
وقتی در ماشین باز شد، تهیونگ تلاش کرد چهره‌اش بی‌حالت باشه و بهش زل نزنه." یکم دیرتر می‌اومدی همه‌چیز کنسل میشد. "

"روز بخیر." روی صندلی نشست و بوی ادکلن خنکش که عصاره‌ی پرتقال بود توی ماشین پیچید. "ببخشید ولی یکم یهویی بود. وقتی ایان بهم گفت بیرون منتظری سعی کردم هرچه‌ زودتر آماده بشم."

ماشین رو حرکت داد و گفت"لازم نبود زیاد به خودت برسی این یه قرار واقعی نیست. "

جونگکوک به لباسای معمولی خودش و بعد به لباسای شیک و گرون قیمت تهیونگ نگاه کرد. پسر بزرگ‌تر یک شلوار جین مشکی رو زیر پیراهن مشکی و کت آجری رنگی پوشیده بود. "همه‌ی تلاشمو کردم منتظرت نذارم. شاید بهتر بود قبلش بهم خبر میدادی."

تهیونگ حرفشو نادیده گرفت و پرسید"یه مکان خوب برای قرار گذاشتن کجاست؟ "

پسر کوچک‌تر نمیدونست سوالشو چطور برداشت کنه." من... نمیدونم دقیقا. چون تا الان سر قرار نرفتم. این یه جور سوال و جوابه؟ "

تهیونگ نگاهش رو جاده دوخت. "مکان از قبل انتخاب شده و داریم میریم اونجا. ولی بهتره در موردش حدس بزنی."

جونگکوک فکر کرد و گفت"میریم خرید؟ "

"غلطه."

"میریم... شهربازی؟"

"شهربازی؟ تو رو نمیدونم ولی من 5 سالم نیست."

پسر کوچک‌تر اعتراض کرد"هیچ ربطی به بچه و بزرگ نداره همه میرن شهربازی. "

"من نرفتم و قرار نیست برم."

"خب پس قراره کجا بریم؟" تهیونگ هیجان‌زده به نظر می‌اومد.

تهیونگ نگاهی به چهره‌اش انداخت"میریم رستوران برای صرف نهار. این اولین شرط برای قرار گذاشتن با یکی دیگه‌ست اگه جیبت خالی باشه باید قرار گذاشتن رو بیخیال بشی."

جونگکوک کمی فکر کرد "حس میکنم ربطی به جیب خالی نداره. میتونیم تفریحاتی رو انجام بدیم که لزومی به پول خرج کردن نداشته باشه. "

"اینطور فکر میکنی؟ چون تنها تفریحی که نیازی به پول نداره سکسه. البته اگه از قبل لوبریکانت و کاندوم داشته باشید."

صورتش در عرض چند ثانیه قرمز شد و نگاهش رو به نیم‌رخ تهیونگ دوخت. پسر بزرگ‌تر کاملا خونسرد به نظر می‌رسید و زمانیکه سکوتشون طولانی شد گفت"با نظرم موافق نیستی؟ "

"خیلی زشت نیست تو قرار اول از سکس حرف میزنی؟"

تهیونگ نتونست جلوی خنده‌اشو بگیره و صورتش رو به سمت پنجره گرفت. لب‌هاشو بهم فشرد تا لبخندش رو کنترل کنه و جوابی به سوال اعتراض آمیز جونگکوک نداد.
به نظر می‌اومد جونگکوک متوجه خنده‌اش نشده بود چون ادامه داد" من سر حرفم هستم بعضی از تفریحات میتونن نیازی به پول نداشته باشن مثل قدم زدن، قرار گذاشتن کنار رودخونه و از اینجور موارد. "

"می‌بینم یه سری چیزا بلدی."

"احمق که نیستم. بعدشم من خیلی وقتا فیلم می‌بینم که زوجا کنار رودخونه میشینن یا تو ساحل قدم میزنن."

تهیونگ به چالش کشیدش"پس برای فصل زمستون چه تفریحاتی به پول نیاز نداره؟ "

جونگکوک منظورش رو فهمید و غمگین شد"شاید تو خونه؟ اصلا چه ربطی به فصل داره اگه لباس گرم بپوشیم میتونیم همه‌جا بریم"

تهیونگ در جواب چیزی نگفت و اجازه داد تفکرات معصومانه‌اش رو حفظ کنه. گرچه خودش تا اون موقع با کسی کنار رودخانه قدم نزده بود اما میدونست تا حدودی حق با جونگکوک بود. البته این نوع قرار برای زوج‌های عاشق بود نه کسایی که سکس پارتنر همدیگه محسوب میشدن و هیچ حس رمانتیکی بینشون وجود نداشت.

اون روز هوا به قدری سرد بود که حتی با وجود اینکه سیستم گرمایشی ماشین روشن بود، بازم سرما برای رخنه به وجودشون مصمم بود. آسمون ابری، نشون میداد بزودی باران‌های بهاری شروع میشد و از هوای خشک و یخبندان زمستان فاصله می‌گرفتن. خیابون‌های نیویورک مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود و مدت زمان نسبتا زیادی رو توی ترافیک ایستادن. صحبت خاصی با هم رد و بدل نکردن و پسر کوچک‌تر تمام مدت انتظار می‌کشید هرچه زودتر به مقصد برسن.

اما زمانیکه به مقصد رسیدن، تنها کسی که احساس گرسنگی میکرد جونگکوک بود. بعد از اینکه تهیونگ ماشین رو پارک کرد، جونگکوک از ماشین پیاده شد و منتظر موند تهیونگ پیاده بشه. به نمای درخشان و شیک رستوران نگاه کرد و بی‌دلیل داشت مضطرب میشد.

"اینجا خیلی شلوغه. مشکلی برات پیش نمیاد؟"

تهیونگ پیاده شده بود و به سمتش اومد تا به سمت ورودی برن. ماسک سیاه رنگی که اکثر وقتا توی جیب کتش بود رو به صورتش زد و گفت"ما پیش بقیه نمی‌شینیم. "

"واقعا؟ پس قراره کجا بشینیم؟"

دستشو پشت کمرش گذاشت و درحالیکه با همدیگه قدم برمیداشتن گفت"اینجور جاها همیشه یه قسمت جداگانه برای افراد معروف داره که با خیال راحت توش بشینن و کسی مزاحمشون نشه. ما قراره از همون قسمت استفاده کنیم. "

جونگکوک از گرمای دستی که روی کمرش قرار داشت کمی دستپاچه شد و برای هزارمین‌بار به خودش یادآوری کرد هیچی بینشون واقعی نبود. "شخصی که برام در نظر گرفتی مثل خودت معروفه؟"

تهیونگ نگاهی بهش انداخت"البته. کاملا به اندازه‌ی من. "نمیتونست بهش بگه شخصی که براش در نظر گرفته بود خودش بود.

" یه ذره کنجکاوم بدونم کیه. نمیتونی یه راهنمایی کوچیک بکنی؟ "

"براش صبرکن. بزودی میفهمی."

وارد رستوران شدن و گارسون از دور به سمتشون پرواز کرد. به نظر می‌اومد از خیلی وقت پیش برای اومدنشون انتظار می‌کشید و به محض اینکه وارد شدن دوان دوان بهشون نزدیک شد. لباس فرمش از شدت تمیزی مثل تصاویر مجلات برق میزد و موهای ژل زده‌اش به سمت عقب حالت داده شده بود. "خوش اومدید آقایون. بفرمایید دنبال من تا راهنماییتون کنم."

دنبال گارسون راه افتادن و مردم عادی که پشت میزها نشسته بودن توجه چندانی بهشون نشون ندادن از اونجایی که چهره‌ی تهیونگ قابل تشخیص نبود. هرج و مرج زیادی برپا بود و تقریبا اکثر میزها اشغال شده بودن و جونگکوک با کنجکاوی به اطرافش نگاه میکرد. تا اون لحظه از زندگیش وارد چنین مکان گرون قیمت و زیبایی نشده بود و حتی توی خوابم نمی‌دید که یک روز در مناطق بالاشهر غذا بخوره.

جونگکوک همیشه تصور میکرد در چنین جاهایی حتی خوردن یک لیوان آب هم براش گرون تموم میشد و اکثر دانشجوهای هم‌کلاسیش در همون مناطق زندگی میکردن. با این وجود همه‌جا به قدری لاکچری به نظر می‌اومد که داشت معذب میشد.
از اینکه قرار بود جایی باشن که کسی بهشون دید نداشت رضایت کامل داشت و دقایقی بعد وقتی از چندین پله بالا رفتن، به مکان مورد نظرشون رسیدن.

اتاقی که واردش شدن در عین کوچک بودنش کاملا دنج و راحت به نظر می‌اومد و میز بزرگی وسطش قرار داشت. مثل سالن اصلی، اطراف میز صندلی نداشت و به‌جاش مبل‌های یاسی رنگی برای نشستن دیده میشد.
کم کم داشت به حرفای تهیونگ مبنی بر نداشتن پول و قرار نگذاشتن پی میبرد و با تعجب روی مبل نشست.
"اینجا چقد راحته."

تهیونگ قبل از نشستن کتش بلندش رو در آورد و درحالیکه می‌نشست با جدیت دستور داد" بلند شو بیا کنار من بشین. "

جونگکوک سرجاش خشکش زد و برای لحظاتی تکون نخورد. چند لحظه‌ به چهره‌ی خونسرد تهیونگ خیره شد و بعد پرسید"کنار تو؟ چرا باید کنار تو بشینم؟ "

"مگه من دوست پسرت نیستم؟ ما برای چی اومدیم اینجا؟"

شنیدن کلمه‌ی دوست‌پسر از بین لب‌های تهیونگ باعث شد گونه‌هاش داغ بشه و نفسش بند اومد. "من... فکر کردم قراره معمولی باشه."

پسر بزرگ‌تر عصبی شد"مثل اینکه یادت رفته چیکار میخواستیم بکنیم. من دارم نقش دوست پسرتو بازی میکنم و برای رابطه‌های بعدیت آماده‌ات میکنم. کسی که باهاش وارد رابطه میشی یه بچه دانشجو نیست که باهاش بری پارک."

جونگکوک با تردید بلند شد و قدم‌های سستش رو به سمت تهیونگ برداشت. بی‌دلیل داشت گرمش میشد و دستاش از شدت استرس درحال یخ زدن بودن. کتش رو از تنش در آورد و بعد شق و رق کنار تهیونگ نشست. "ببخشید. حق با توعه."

تهیونگ نگاه چپی بهش انداخت و گفت "نزدیک‌تر. "

بهش نزدیک‌تر شد و بازوهاشون بهم چسپید. "من باهات راحتم فقط یکم استرس دارم."

"نباید استرس داشته باشی. هرچقدر بیشتر با این قضیه درگیر باشی به ضررته."

"میدونم ولی دست خودم نیست. به‌هرحال دارم یه تجربه‌ی جدید کسب میکنم احساس یه احمق رو دارم."

لحن تهیونگ ملایم بود "بزودی همه‌چیز رو بهت یاد میدم. یه مقدار طول میکشه ولی به نتیجه‌اش می‌ارزه"

"درسته."
فضای متشنج بینشون مثل هاله‌ی سنگینی در هوا موج میزد و جونگکوک پرسید. "اینجا خیلی گرمه. تو گرمت نیست؟"  با دستپاچگی خودشو باد زد و ناشیانه سعی کرد بحث رو عوض کنه." قبلا اومدی اینجا؟ "

"برای جلسات شرکت بله. البته نه اینجا تو سالن اصلی."

"واقعا؟ برات آزار دهنده نیست مردم بشناسنت؟"

به سمتش برگشت تا حرفاشو مستقیما بزنه و نگاهش از لب‌هاش به گردن و ترقوه‌هاش در نوسان بود. "اینجور مواقع همه‌ی میزای رستوران برای یک شب رزرو میشن. کسی نمیتونه توی اون شلوغی قرار داد ببنده."

"راست میگی حق با توعه." جونگکوک خنده‌ی مضطربی کرد و نگاهش رو از چشمای تاریک و کشیده تهیونگ گرفت. پسر بزرگ‌تر کاملا بهش نزدیک بود و بدن‌هاشون همدیگه رو لمس میکرد.

به نظر می‌اومد تهیونگ متوجه اضطرابش شده بود بخاطر همین سرزنشش کرد"عجیب رفتار نکن. "

جونگکوک به سرعت از خودش دفاع کرد"من واقعا هیچ استرسی از بابت تو ندارم فقط یکم دستپاچه شدم اولین‌باره میام سر قرار. "

"باید زمانی مضطرب بشی که واقعا با کسی که دوستش داری میری سر قرار. نه الان که داریم تمرین میکنیم و هر گندی هم بزنی تاثیری روی رابطه‌ی نداشتمون نداره."

جونگکوک سر تکون داد"حق با توعه ولی دست خودم نیست. "

سکوت کوتاهی بینشون حکم‌فرما شد و هیچکدوم حرفی نزدن. از بیرون میتونستن سر و صدای بقیه رو بشنون که با هم صحبت میکردن و قبل از اینکه دوباره شروع به حرف زدن بکنن کسی در زد.

"بیا داخل."

گارسون وارد اتاق شد و با لبخند به سمتشون اومد. منوی غذا رو گذاشت روی میز و آماده ایستاد"چی سفارش میدید براتون آماده کنیم؟ "

تهیونگ منو رو برداشت و به سمت تهیونگ گرفت"سفارش بده. "

پسرک دوباره دستپاچه شد" من اصلا سخت پسند نیستم هرچی تو بخوری منم همونو میخورم. "

تهیونگ با چشماش براش چاقو پرتاب کرد"وقتی بری سر قرار همینو میگی؟"

جونگکوک چیزی نگفت و منو رو ازش گرفت. فقط یک نگاه کوتاه به غذاها و قیمت‌ها کافی بود تا سرش سوت بکشه و چشم هاش گرد شدن."باهام شوخی میکنی..." همه‌ی غذاهای داخل منو به شدت گرون بودن و حتی چندتاشون نزدیک به هزار دلار قیمت داشتن. هرچقدر بیشتر بهشون نگاه میکرد بیشتر مردد میشد چون ارزون‌ترین غذا 550 دلار قیمتش بود.

"اینا خیلی گرونن." با لحن پایینی زمزمه کرد تا فقط تههیونگ بشنوه.

"من انتخاب کنم؟"

"خیلی ممنون میشم."

تهیونگ منو رو ازش گرفت و در عرض یک دقیقه برای هردوشون غذا سفارش داد. جونگکوک نوشیدنی بدون الکل رو ترجیح میداد و زمانیکه گارسون سفارش‌ها رو نوشت، از اتاق بیرون رفت و دوباره بینشون سکوت برقرار شد.
"میتونم یه سوال بپرسم؟"

"میشنوم" از لیوانی که روی میز بود کمی نوشید و به مبل تکیه زد.

"این کاری که داریم انجام می‌دیدم... برای من حس یک تمرین واقعی رو داره. دوست دخترت ناراحت نمیشه اگه بفهمه اینجوری بهم کمک میکنی؟"

"کدوم دوست دختر؟"

"همون خانمه. یک هفته پیش اومده بود عمارت دو روز اونجا موند." جونگکوک نمیدونست چرا دلش نمیخواست اسمشو به زبون بیاره.

تهیونگ مکثی کرد و با لحن سردی جواب داد"اون دوست دخترم نیست. "

دوباره بینشون سکوت برقرار شد و جونگکوک بی‌دلیل احساس بسیار بهتری نسبت به قبل داشت. "اگه دوست دخترت نیست... پس چرا با هم می‌خوابید؟"

" سکس پارتنر نمیتونه دوست دختر یا دوست پسر باشه. اینو هیچوقت یادت نره. "

"هیچوقت نفهمیدم چطور دونفر میتونن با هم سکس داشته باشن و عاشق هم نشن." گونه‌هاش قرمز شدن اما ادامه داد"منظورم اینه‌ که... واقعا چطور ممکنه؟ "

"یه باکره نباید در مورد این مسائل نظر بده." تهیونگ نوشیدنی رو سر کشید و لیوان خالی رو گذاشت روی میز.

"جوری حرف میزنی انگار باکره بودن جرمه." تهیونگ رو سرزنش کرد ولی نمیدونست چرا احساس بدی بهش دست داد.

"هیچوقت کنجکاو نشدی تجربه‌اش کنی؟ حتی بدون عشق؟"

جونگکوک با ناراحتی سرشو پایین انداخت "البته که کنجکاو نیستم. چون مطمئنم نمیتونم به اون آدم هیچ احساسی پیدا نکنم."

"باید یه چیزی رو بهت بگم." تهیونگ تکیه‌اشو از مبل گرفت و دوباره بهش نزدیک شد.

سرشو بلند کرد و به چهره‌ی جدی تهیونگ خیره شد. پسر بزرگ‌تر کاملا جدی به نظر می‌اومد اما نگاهش مثل همیشه بی‌حالت بود." باید خودتو برای خیلی چیزا آماده کنی. امروز از این بیشتر پیش نمیریم و بعد از اینکه غذا بخوریم برمیگردیم خونه چون حس میکنم تا الانم خیلی چیزا رو فهمیدی. ولی شاید لازم بشه مسائل بیشتری رو بهت یاد بدم. "

جونگکوک احمق نبود و منظورش رو فهمید. سکوت سنگینی بینشون برقرار شد و با تردید گفت "بهت اعتماد دارم. ولی...مطمئنم خودتم میدونی بعضی از این آموزشا فقط باید درحد گفتار باقی بمونن نه عمل. "

پوزخندی روی لب‌هاش شکل گرفت و سر تکون داد"تا وقتی تو نخوای معلومه که همینطور باقی می‌مونه. اما میخوام بهت بگم هیچ مرزی برای من وجود نداره. اهمیتی نمیدم چه علایق و خواسته‌هایی داری. اگه تو بخوای، بی‌حرف انجامش میدم"

مکالمه‌ای که بینشون شکل گرفت گرچه کمی عجیب بود و حرفای ناگفته‌ی زیادی درخودش داشت ولی هردوشون منظور همدیگه رو می‌فهمیدن. جونگکوک خوشحال بود از اینکه تهیونگ مجبورش نمیکرد کاری که دلش نمیخواست رو انجام بده و این احساس رو در خودش می‌دید که هر زمان و هر موقعیتی میتونست بی‌چون و چرا ازش کمک بخواد. بدون اینکه هیچ مرزی بینشون از بین بره و تجربیاتش بیشتر و بیشتر بشن.


OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now