19

427 55 12
                                    



_منو بذار پایین. اگه کاری بکنی بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن.”
جونگکوک مشتاشو به کمر تهیونگ کوبید و فریاد زد: "با توام بهت گفتم بذارم پایین نکنه کر شدی!؟"

از پله های منتهی به پذیرایی پایین رفتن و جونگکوک هر لحظه بیشتر و بیشتر احساس خطر میکرد. "خواهش میکنم بذارم پایین. قول میدم دیگه هیچوقت همچین کاری نکنم من فقط داشتم شوخی میکردم... "

"قول دادنت کافی نیست. نیاز داری تنبیه بشی تا هیچوقت فکرشم به ذهنت نرسه." تهیونگ پاسخ داد و در خروجی رو باز کرد. باد سردی که می‌وزید نوید یک زمستان سخت و یخبندان رو میداد و دانه‌های ریز برف از آسمان می‌بارید. تهیونگ درحالیکه جونگکوک رو حمل میکرد از خروجی دور شد و نگاهی به آسمان انداخت. " متاسفانه هیچ مرغ، کبوتر یا کلاغی تو آسمون نیست که به حالت گریه کنن. "

جونگکوک بخاطر لباسای خیسش درحال یخ زدن بود و تلاش میکرد جلوی بهم خوردن دندان‌هاشو بگیره. "میشه منو بذاری زمین؟ از تنبیهت نمیترسم و قرار نیست فرار کنم لازم نیست منو مثل کیسه برنج بندازی رو دوشت. "

تهیونگ نگاهی به استخر بزرگ داخل محوطه انداخت و بهش نزدیک شد. سرمای هوا برای یخ زدنش چندان سنگین نبود و بادی که می‌وزید باعث میشد سطحش تکان بخوره. "قراره یکم سردت بشه ولی جدا از اون. بلدی شنا کنی؟"

"منظورت چیه؟" جونگکوک تلاش کرد تکان بخوره و نگاهی به اطرافش بندازه اما نمیتونست استخری که مقابل تهیونگ وجود داشت رو ببینه. "منظورت از حرفی که زدی چی بود؟ میخوای منو بندازی بیرون و نذاری بیام تو؟ مطمئن باش با خوشحالی از اینجا میرم و دیگه هیچوقت منو نمی‌بینی."

تهیونگ کمر پسر رو گرفت و پایین آوردش اما به جای اینکه اجازه بده پاهاش روی زمین بشینن، بدنشو روی دستاش قرار داد و نگاهی به چهره‌ی وحشت زده‌اش انداخت. "شنا بلدی؟"

جونگکوک اینبار می‌تونست استخر رو ببینه و بی اختیار به لباس پسر بزرگ‌تر چنگ زد. "نکنه میخوای منو بندازی تو آب؟ من شنا بلد نیستم میخوای غرقم کنی؟"

تهیونگ محکم‌تر گرفتش تا از تکان خوردنش جلوگیری کنه و با بی تفاوتی گفت. "خب این مشکل خودته. البته شاید بخاطر نجات جون خودت همین امروز بتونی شنا کردنو یاد بگیری."

پسر کوچک‌تر نگاه گرد و ترسانشو به آب و بعد به تهیونگ دوخت. پاهاشو توی هوا تکان داد و تلاش کرد خودشو ازش فاصله بده و این تقلاها به سرعت داشتن نفسش رو بند می‌آوردن "بذارم زمین. قول میدم اذیتت نکنم خواهش میکنم... من شنا بلد نیستم اگه میخوای منو بکشی راه‌های دیگه‌ی هم هست."

تهیونگ به لبه‌ی استخر نزدیک شد و پوزخند شرارت آمیزی زد. "تا حالا کسی رو با غرق کردن نکشتم. به نظرت چقد زمان میبره که خفه بشی؟"

پسر دستاشو دور گردن تهیونگ حلقه کرد تا ازش جدا نشه " نباید اینکارو بکنی جدی میگم اصلا شوخی باحالی نیست.. اگه بگم ببخشید منصرف میشی؟ هرکاری بگی میکنم حتی که بخوای برات غذا یا کیک درست می‌کنم... فقط بذارم زمین..."

"فکر میکنم بهتره ادامه ندی چون بیهوده خسته میشی و احتمالا برای نجات پیدا کردن نیاز به انرژی زیادی داری."

"ولی من شنا بلد نیستم ممکنه بمیرم چون میتونی بخاطر یه شوخی همجین بلایی سرم بیاری من اصلا قصد بدی نداشتم..."

قبل از اینکه خواهش و التماس‌هاش به اتمام برسن، تهیونگ بدون نگاه کردن به چهره‌ی وحشت زده‌اش دستاشو از دور گردن خودش باز کرد و اجازه داد بدنش داخل آب سقوط کنه. صدای افتادنش برای گوشاش نوای خوشی بود و دستاشو توی جیب شلوارش فرو برد.

جونگکوک به شدت درحال دست و پا زدن بود و از اونجایی که عمق استخر کاملا عمیق به نظر می‌رسید هیچ راهی برای بالا موندن نداشت. "عوضی... نه ببخشید عوضی نیستی... خواهش میکنم... لطفا..." هوا رو با صدای بلندی به ریه‌هاش فرستاد و تکه تکه ادامه داد: "من... کاملا تنبیه شدم... دیگه هیچوقت صبح زود نمیام سرغات.... قول میدم..."

زیر آب فرو رفت و شلپ شلپ کنان تلاش میکرد سرشو بالای آب نگه داره. هر زمان که برای یک لحظه بالا می اومد، درحالیکه نفس نفس میزد شروع به خواهش و التماس برای نجات میکرد.

تهیونگ نگاهی به آسمان ابری انداخت و لبخندی به برف‌های درحال باریدن زد. "اولین برف زمستان داره میباره و بزرگ‌ترین دردسر زندگیم درحال غرق شدنه." بی توجه به پسرک به استخر پشت کرد و قدم‌های کندش رو به سمت ورودی برداشت. سر و صدای جونگکوک برای بالا اومد روحش رو ارضا میکرد و چهره‌ی بی احساسش این خشنودی رو نشان نمیداد.

دلش می‌خواست بره طبقه‌ی بالا توی اتاق کارش بشینه و قبل از نوشیدن قهوه یک سیگار بکشه. احتمالا بعدش برای بیرون رفتن آماده میشد و یک سر به کارای عقب مونده‌اش در لس آنجلس میزد چون از آخرین باری که اونجا اومده بود زمان زیادی می‌گذشت. به هرحال در نزدیک‌ترین حالت ممکن به هالند بود و دلش نمیخواست فرصتای پیش اومده رو از دست بده.

هنوزم دیشب و اتفاقاتی که افتادن رو به خاطر داشت و تنها چهره‌ای که توی ذهنش نقش می‌بست، صورت وحشت‌زده و رنگ پریده‌ی جونگکوک در تمام مدت بود. هر زمان که اون پسرو می‌دید انگار از یک موضوع پنهان به شدت ترسیده بود و احتمال میداد هر لحظه بدترین اتفاق براش بی افته.

با وجود اینکه تلاش کرده بود باهاش حرف بزنه تا از زیر زبونش حرف بکشه اما بعد از صحبت کوتاهشون نه تنها چیزی نفهمید بلکه افکارش از قبل هم مغشوش‌تر شدن. شاید اگه می‌مرد و همونجا توی استخر غرق میشد دیگه نیازی نبود هر لحظه نگران باشه که بلایی سر خودش یا دیگران بیاره. در عوض می‌تونست شخص دیگه‌ای رو برای منافع شخصی خودش پیدا کنه. کسی که حرف‌ گوش‌کن تر باشه و هرگز ازش نافرمانی نکنه.

تهیونگ کنار ورودی ایستاد و گوش سپرد. تقلاهای جونگکوک درحال کم شدن بودن و احتمالا تا یک دقیقه‌ی دیگه هیچ صدایی از سمت استخر شنیده نمیشد. احساس خلا و سرمایی که توی سینه‌اش پیچید باعث شد کمی بیشتر اونجا بمونه درحالیکه به استخر پشت کرده بود. نگهبان از شدت وحشت نمیتونست چشم از استخر و پسر درحال غرق شدن برداره و رنگش به سفیدی میزد.

"برو بیارش بیرون." تهیونگ زمزمه کرد و به راهش ادامه داد تا به اتاق کارش برسه. وقتی از درهای ورودی عبور کرد، نگهبان دوان دوان به سمت استخر رفت و بدون لحظه‌ای مکث توی آب پرید. پسرک با چشم‌های بسته تقریبا به کف استخر سقوط کرده بود و دستاش بالاتر از بدنش به سمت سطح آب شناور بودن.

بالا آوردن جونگکوک برای نگهبانِ قوی هیکل چندان سخت نبود و امید داشت به محض رسیدن به سطح آب نفس بکشه. اما جونگکوک کاملا بی‌حرکت و بیصدا به نظر می‌رسید و هیچ نشانه‌ای از نفس کشیدن نشان نمیداد.

نگهبان با زحمت بدن بیجانشو روی لبه‌ی استخر گذاشت و سراغ آموزش‌هایی که دیده بود رفت. با هردو دست چندین بار به ریه‌های پر از آبش فشار وارد کرد و امیدوارانه به چشمای بسته‌ی پسر نگاه میکرد. "زودباش... زودباش نفس بکش..."

دوباره و دوباره کارشو انجام داد اما هیچ نشانه‌ای از بیدار شدنش دیده نمیشد و اینبار سریعا بدنشو حرکت داد تا روی شکم بخوابه. دستاشو روی کمرش گذاشت و طوری به پشتش فشار وارد کرد که صدای جا به جا شدن مهره‌هاش شنیده شدن. برای دومین بار کمرش رو به سمت بالا ماساژ داد و بعد از چندین تلاش سخت و جان‌فرسا، ناگهان مقدار زیادی آب از دهانش خارج شد.

به محض باز شدن چشماش، نفس عمیقی کشید و بلافاصله سرفه‌های تند و شدیدش برای تنفس هوا شروع شدن.
"باورم نمیشه..." نگهبان زمزمه کرد و با خیال راحت روی زمین افتاد. قلبش توی دهانش میزد و باورش نمیشد که جون یک انسان رو از مرگ حتمی نجات داده بود. "حالت خوبه؟" پرسید و شاهد زنده شدن پسر زیبای مقابلش بود.

روی زمین خیس سرفه میکرد و گه گاهی آب بالا می آورد اما به سختی می‌تونست نفس بکشه. حتی نمیتونست حرف بزنه و دستاشو تکیه گاه بدنش قرار داد تا بتونه راحت‌تر نفس بکشه و نگاهش به هیچ عنوان متمرکز نبود. "تقریبا... مردم..." صداش خس خس کنان می‌لرزید و دوباره به سرفه افتاد تا جایی که ترجیح داد دراز بکشه تا توانی برای بلند شدن پیدا کنه.
نگهبان کنارش نشست و انگار می‌خواست مطمئن بشه پسرک صحیح و سالم دوباره به عمارت بر می‌گشت و احتمالا قرار بود برای برگشتن بهش کمک کنه.


ساعت از 3 بعد از ظهر گذشته بود و تهیونگ چند ساعت پیش تصمیم گرفت عمارت رو ترک کنه و به یکی از شرکای قدیمیش سر بزنه. به همین خاطر وقتی جلوی ساختمان بلندی که مقصدش محسوب میشد ایستاد، نگاه دقیقی بهش انداخت و از ماشین پیاده شد.

ساختمان شرکت با کمی تغییرات فرق زیادی با چند سال پیش نداشت و امیدی به بستن یک قرارداد بزرگ و پر سود حس نمیکرد.
با اینحال تصمیم گرفته بود زمان کوتاهی رو برای ملاقات با همکار قدیمیش تنظیم کنه. راننده کنارش ایستاد و به محض بستن در دنبال رئیسش راه افتاد تا پشت سرش راه بره. با اینکه هوا آفتابی نبود اما تهیونگ عینک دودیش رو بعد از ورود به آسانسور در آورد و هردو منتظر ایستادن.
"مطمئنی خودش اینجاست؟"

نگهبان سریعا پاسخ داد: "بله آقا مطمئنم. ایشون به من گفتن اگه خودشون نتونن بیان پسرشون برای ملاقات حاضر میشه."

"پسرش." زمزمه کرد و برای دیدارشون مشتاق شد. دوست داشت بدونه پسر همکارش با چه اعتماد به نفسی حاضر شده بود یک ملاقات کاری باهاش داشته باشه ،اونم با شخصی مثل خودش که سالیان سال در این زمینه فعالیت داشت.

درباره‌ی موفقیت آمیز بودن قراردادِ اون روزشون تردید پیدا کرده بود و زمانیکه از آسانسور خارج شدن می‌دونست احتمالا تا نیم ساعت دیگه اونجا رو ترک میکرد.
کارمندای شرکت به محض دیدنش با دستپاچگی می‌ایستادن، خوش آمدگویی میکردن، صبر می‌کردن تا رد بشه و بعد دوباره سر کارشون می‌رفتن. در نهایتِ شیفتگی به هیبت کاریزماتیکِ مرد تازه وارد اما مشهوری که اونجا قدم برمیداشت زل میزدن و به آهستگی پچ پچ می‌کردن.

برخلاف تصورش که فکر میکرد ممکنه اون شرکت مثل سابق خلوت و بی سر و صدا باشه، شلوغ و پر از همهمه به نظر می‌رسید. تهیونگ همه‌چیز رو درباره‌ی پیشرفت سعودی شرکت می‌دونست و بزرگ‌ترین دلیلش برای اونجا حاضر شدن همین بود. ویلیام آلن در گذشته مرد نه چندان موفقی محسوب میشد که بین هزاران رئیس احتمالا در رتبه‌های آخر قرار داشت.

تهیونگ پنج سال پیش رو به خاطر داشت که ویلیام برای نزدیک شدن به هالند از تمام هست و نیستش مایه می‌گذاشت و حاضر بود دست به هرکاری بزنه تا خودشو ثابت کنه. از چاپلوسی به محض دیدن هالند گرفته تا جاسوسی و انجام ماموریتای حساسی که به عهده‌اش گذاشته میشد.

با اینحال تا جایی که بخاطر داشت خیلی خوب از پس همشون بر می‌اومد و حالا می‌دید بعد از این سال‌ها پیشرفت چشمگیری پیدا کرده بود. اگه ویلیام رو نمیشناخت فکر میکرد با تلاش خودش تونسته چنین موقعیتب رو کسب کنه نه با پاچه‌خواری و جاسوسی.

وقتی جلوی در اتاق اصلی ایستادن، منشی دست لرزانشو به سمت تلفن برد و اجازه‌ی ورود خواست. زن زیبایی به نظر می‌رسید و زیر نگاه سرد و بی‌حالت تهیونگ دستپاچه شده بود.
"بفرمایید داخل...ایشون متظر شما هستن." صدای پایینش با زحمت شنیده شد و زمانیکه تهیونگ به سمت اتاق رفت، نگهبان بیرون منتظر موند.

پسر جوانی پشت میز نشسته بود که به محض دیدنش بلند شد و لبخند گرمی روی لب‌هاش نشست. "روز بخیر جناب کیم خیلی خوش اومدید. از دیدنتون خوشحالم بفرمایید بشینید."

تهیونگ قدم‌زنان جلو رفت و جوابشو داد"ممنون. تصور می‌کردم قراره با جناب آلن ملاقات داشته باشم." باهاش دست داد و به تابلوی بیست سانتی متری و کوچکی که روی میز قرار داشت نگاه کرد. "رایان آلن. شما باید پسر جناب ویلیام باشید."

رایان تلفن رو برداشت و پرسید: "چی براتون سفارش بدم؟"

"اگه ممکنه آب سرد."

پسر لبخندش رو حفظ کرد و به منشی دستور داد دو لیوان آب به اتاق بیارن. از پشت میز بلند شد و درحالیکه مقابلش روی مبل می‌نشست گفت. "بله حق با شماست من پسر ایشونم. نمیدونم قبلا منو دیده باشید یا نه ولی این اولین باری نیست که شما رو از نزدیک می‌بینم."

تهیونگ چهره‌ی خون گرمش رو برانداز کرد و نمیدونست باید خوش رویی و لبخندشو به چی تفسیر می‌کرد. صداقت یا حیله و دو رویی؟ هیچکدوم از همکارهاش چنین لبخند گرم و صمیمانه‌ای هنگام ملاقات باهاش نداشتن و تصمیم گرفت مثل سابق رفتار کنه. بی تفاوت و دنبال منفعت. "حدس میزنم دیشب منو دیده باشید. از اونجایی که جناب آلن اونجا حضور داشتن و شما هم باید کنارش بوده باشید."

رایان خوشحال‌تر به نظر می‌رسید. "بله درست حدس زدید. مشتاق بودم باهاتون صحبت کنم ولی حتی یک دقیقه هم تنها نشدید. بنابراین از پدرم درخواست کردم یه قرار ملاقات باهاتون ترتیب بده تا بیشتر با هم آشنا بشیم."

تهیونگ بیشتر از قبل متعجب شد و از غافلگیری به هیچ عنوان خوشش نمی اومد. "پس این شما بودید که می‌خواستید همدیگه رو ببینیم نه پدرتون. دوست دارم دلیل اینکارو رو بدونم."

رایان کمی دستپاچه شد و با عجله گفت. "اشتباه برداشت نکنید من جسارت نمیکنم که خودمو لایق هم صحبتی با شما بدونم. متوجه شدم پدرم از مدت ها پیش قصد داشت همکاریشو باهاتون تجدید کنه و با خودم گفتم این یه فرصت مناسب برای منه."

تهیونگ پا روی پا انداخت و با جدیت پرسید. "منتظرم دلیل این درخواست ملاقات رو بدونم. مطمئنم شرایطِ بستن قرارداد با من رو می‌دونید درسته؟"

"همینطوره. من خیلی وقته درباره‌ی علایق شما در حیطه‌ی خرید و فروش تحقیق می‌کنم و به نتایج کوچیکی رسیدم." رایان بلند شد و به سمت کتابخانه‌ی بزرگی که یک سمت اتاق رو در بر گرفته بود حرکت کرد. برخلاف قبل هیچ لبخندی روی لب‌هاش دیده نمیشد و کاملا متفکر به نظر می‌رسید. "به نظر میاد ترجیح می‌دید به صورت کُلی از محموله‌هاتون سود بگیرید بنابراین یه طرح ریزی نه چندان پیچیده برای فروشتون در نظر گرفتم." پوشه‌ی زرد رنگی از بین صدها پوشه‌ خارج کرد و به سمت مبل برگشت. "بفرمایید."

تهیونگ نگاه بی اشتیاقی به پوشه انداخت و گفت: "دوست دارم جزئیات رو از خودتون بشنوم. اینجوری درک کردنش برای هردومون راحت تره." در حقیقت تهیونگ نمیخواست وقتش رو برای خوندن پرونده‌ای هدر بده که احتمالا احمقانه‌ترین قرارداد تمام عمرش بود.

اما رایان کاملا مطمئن و خوشحال به نظر می‌اومد و پوشه رو ورق زد. "من خیلی وقت پیش متوجه شدم که شما محموله‌های بزرگی از اسلحه جمع آوری می‌کنید و به صورت گسترده برای فروش قرار می‌دید. اما نکته‌ای که برام جای تفکر داشت نحوه‌ی به دست آوردن محموله بود."

رایان نگاهی به چشمای بی‌حالت تهیونگ انداخت و ادامه داد. "شما از فروشنده‌های گمنام زیرزمینی اسلحه می‌خرید اونم نه به صورت یکجا. دسته دسته و در ابعاد کوچک و با قیمت ناچیز جمع آوریشون می‌کنید و بعد به راحتی قیمت‌ها رو برای فروش افزایش می‌دید. نکته‌ی دیگه‌ای که برام غیرقابل فهم بود کالاهای خریداری شده‌ی شماست. مطمئنم محموله‌ی زیرزمینی از کیفیت چندان زیادی برخوردار نیستن اما خودم به شخصه ازشون استفاده کردم و از بهترین اسلحه‌هایی بودن که می‌تونستم ببینم."

تهیونگ با دقت به حرفاش گوش داد و در حیرت کامل تلاش میکرد صورتش رو بی‌حالت نگه داره. از درز اطلاعاتش خبر داشت اما اینکه یک بچه‌ی تازه به دوران رسیده این‌ شکلی نحوه‌ی کار خودشو براش توضیح میداد از توان تحملش خارج بود. "کاملا درسته. با اینحال میخوام بدونم خودت چه حدسی در مورد این مسئله داری؟ از همه چیز خبر داری و امکان نداره به این موضوع پی نبرده باشی"

رایان مردد به نظر می اومد و متوجه شد که مرد مقابلش دیگه رسمی صحبت نمیکرد و باید بیشتر به کلماتش دقت نشان میداد. بنابراین با جدیت گفت: "حدس میزنم شما محموله‌های دریافتی رو بعد از جمع آوری دوباره بررسی می‌کنید. این تنها راهی محسوب میشه که اون اسلحه‌های قدیمی و بی‌مصرف به چنین ماشینای کشتاری تبدیل بشن. زمانی در مورد این نظریه مطمئن‌تر شدم که بعد از تحقیقات زیاد متوجه قیمتشون قبل از بازسازی شدم."

تهیونگ سر تکان داد و تایید کرد. "همینطوره. اما باید بدونی تنها کسی که به جز من میتونه از فروشنده‌های زیرزمینی خرید کنه عموم هالنده. اونم فقط به این دلیل که در گذشته رابطه‌ی نزدیکی با ایشون داشتم و از همون طریق در این مورد مستثنا هستم."

لبخند رایان دوباره داشت برمی‌گشت. "بله همه‌ی ما حتی پدرم به این موضوع واقفیم. بخاطر همین بود که دوست داشتم این قرارداد رو با شما ببندم و هم شما مثل همیشه به سود کلان خودتون برسید هم ما نقش کوچیکی در این همکاری داشته باشیم."

"میخوام بدونم این همکاری قراره چطور باشه؟ همونطور که خودتم میدونی من بدون شما هم میتونم از این طریق راهمو پیش ببرم و در صورتی این همکاری ممکنه که سود حاصل از این فروشا دو برابر باشه." تهیونگ برای شنیدن پاسخش با دقت به پسر جوان خیره شد.

رایان روی مبل جا به جا شد و پرونده رو توی دستش فشرد. نسبت به کلماتی که انتخاب میکرد دقت به خرج میداد و گفت: "من یه پیشنهاد برای شما دارم و می‌تونید ردش کنید ولی از هر طرف اگه نگاه کنیم کاملا به نفع شماست و چیزی رو از دست نمیدید. همونطور که گفتم شما از دلال‌های زیرزمینی خرید می‌کنید درسته؟"

"همینطوره. ولی تصور نکن ملاقات باهاشون راحته چون اگه امکان داشت هرکسی بتونه نزدیکشون بشه من الان اینجا نبودم که در موردشون باهات بحث کنم."

"بله کاملا واقفم. اتفاقا دلیلی که باعث شد چنین پیشنهادی بدم دقیقا همین موضوع بود و باید بدونید من و پدرم تمایل زیادی به نزدیک شدن و مراوده با دلال‌های شما داریم." پسر پرونده رو روی میز گذاشت و ادامه داد." به همین خاطر با خودم گفتم بد نمیشه اگه به کمک شما این اتفاق بی افته. "

تهیونگ با دقت بهش خیره شد و پرسید: "منظورت نزدیک شدن بهشون به واسطه‌ی منه؟"

"درست حدس زدید." لبخند زد و آروم تر به نظر می‌رسید انگار افکارش روی غلتک افتاده بودن و می‌تونست راحت‌تر صحبت کنه. "شما می‌تونید خریدای خودتون رو انجام بدید. به صورت عمده باشه یا خرده فرقی نمیکنه چون قیمت کالاهایی که دریافت می‌کنید خیلی ناچیزن و یک دهم سودی هستش که از فروششون به دست میارید."

"درسته." تهیونگ تایید کرد و با دقت بیشتری گوش سپرد.

"بنابراین، شما مثل همیشه کالای خودتون رو خریداری می‌کنید و مهم‌ترین قسمتش بازنگری جنس‌هاست. ما این بازنگری رو با هزینه‌ی خودمون براتون انجام می‌دیم لازم نیست شما زحمتی برای اینکار بکشید. بعد از بازنگری خودتون می‌تونید همه‌چیز رو بررسی کنید و با خیال راحت بهمون اعتماد کنید."

تهیونگ همچنان بی علاقه بود و پرسید: "و بعدش؟ شما در قبالش چی درخواست می‌کنید؟"

رایان لبخند نمیزد و با تردید گفت: "تنها کاری که لازمه بکنید نحوه‌ی ملاقات من یا پدرم با دلال‌های خودتونه. به این صورت که هممون یه قرار ملاقات ترتیب می‌دیم و شما در مقابل، ما رو با فروشنده‌های خودتون آشنا می‌کنید. لازم نیست همه چیزو به عهده بگیرید فقط کافیه یه دیدار کوتاه داشته باشیم تا این آشنایی شکل بگیره و متوجه بشن که ما رابطه‌ی نزدیکی با هم داریم و میتونن باهامون معالمه کنن. "

تهیونگ کمی فکر کرد و پرسید: "ولی این موضوع میتونه منفعت بیشتری برای شما داشته باشه. آشنایی شما با اشخاصی که میشناسم، برای همیشه براتون سود آوره و معامله‌ای که در قبالش انجام می‌دیم فقط یکبار اتفاق می‌افته."

رایان به معنای مخالفت سر تکان داد: "اونطور که فکر‌ می‌کنید نمیتونه برامون سودآور باشه. بزرگ‌ترین منفعتی که دریافت می‌کنیم همون زمانی اتفاق می‌افته که هممون یکجا جمع بشیم و به پشتوانه‌ی حضور شما بتونیم این ارتباط رو شکل بدیم. بعد از اون شما به راه خودتون ادامه می‌دید و ما باید تلاش کنیم ارتباطمون رو قوی تر کنیم. که احتمالش خیلی کمه."

"پس چرا باید انجامش بدیم؟ معنای ضرری که به خودتون می‌زنید رو نمیفهمم."

"این ضرر نیست به هرحال دارم شما رو راغب می‌کنیم چنین لطفی در حق ما بکنید. کی میدونه شاید بتونیم یه چندباری بدون حضور شما باهاشون قرارداد ببندیم. این موضوع بستگی به توانایی و شانسمون داره."

سکوت کوتاهی بینشون ایجاد شد و تهیونگ نگاهی به قرارداد انداخت. متوجه شده بود که پیشنهاد پسر در عین اینکه کاملا به نفع خودش بود، ساده و بی دردسر به نظر می‌اومد. سودی که در آخر معامله به دست می آورد می‌تونست اقتصاد کارشو سعودی‌تر کنه و از همین طریق با اشخاص مهم‌تری توان قرارداد بستن رو پیدا میکرد. با اینحال نیاز به کمی بازی داشت و خودش رو بی‌میل نشان داد. "در صورتی این قرارداد شکل می‌گیره که مقدارِ محموله‌ی دریافتی رو خودم تعیین کنم. اگه دلال‌ها اون مقدار جنس رو بهم نفروشن باید خودتون برام تهیه‌اش کنید و فقط و فقط کیفیت برام اهمیت داره."

رایان به راحتی درخواستشو قبول کرد. "مشکلی وجود نداره ما براتون انجامش می‌دیم. اگه بخواید خودم قبل از شما امضاش می‌کنم." رایان خودکاری به دست گرفت و به سرعت پایین برگه امضای کوچکی زد. پرونده رو به سمت تهیونگ هول داد و خودکارشو با احترام بهش تقدیم کرد.

وقتی تهیونگ امضای خودشو پای برگه گذاشت، رایان آلن کاملا خوشحال به نظر می‌اومد و نگاهش برق میزد. "ممنونم واقعا لطف کردید."

همون لحظات در اتاق باز شد و منشی با دو لیوان آب داخل اومد. حتی موقع راه رفتن هم نگاه از تهیونگ برنداشت و مواظب بود موهاش جلوی لباسش رو نگیره تا چاک سینه‌اش نمایان باشه. "نوش جان."

برای رفتن تردید داشت و کنارشون ایستاد. "چیز دیگه‌ای میل ندارید؟"

"میتونی بری." رایان بهش دستور داد و زن جوان کمی نا امید شده بود. با وجود اینکه از سمت رئیسش برای بیرون رفتن دستور گرفت، اما دوباره خم شد و در آهسته‌ترین شکل ممکن لیوان ها رو از روی سینی برداشت و مقابلشون گذاشت. همه چیز به قدری واضح بود که حتی رایان هم برای رفتن منشی انتظار می‌کشید. "خیلی خب. کافیه."

تهیونگ مردی نبود که به زن‌ها تمایلی نداشته باشه و می‌تونست به راحتی اون زن رو تصاحب کنه. اما اینکه بخواد بعد از ترک اونجا منشیِ همکارشو به تخت خوابش ببره زیادی براش حقارت آمیز بود و در سطح خودش نمی‌دید چنین عملی ازش سر بزنه. به همین خاطر طوری وانمود کرد که انگار کسی به جز پسر مقابلش اونجا حضور نداره و زن جوان از اتاق خارج شد.

رایان نگاه مضطربی به چهره‌ی بی‌احساس تهیونگ انداخت و کمی از لیوانش آب نوشید. "فقط اگه ممکنه... یه درخواست دیگه هم ازتون داشتم."

تهیونگ به قراداد اشاره کرد: "ولی ما معامله رو انجام دادیم نمیتونیم چیز دیگه‌ای بهش اضافه کنیم."

رایان با عجله گفت: "نه نه ربطی به قراداد نداره. همونطور که خودتون می‌دونید دیشب من و پدرم توی مهمونیِ عموی شما شرکت کردیم و خوشبختانه تونستم با یکی از افرادتون آشنا بشم." پسر به چهره‌ی منتظر تهیونگ خیره شد و زمانیکه جوابی نگرفت ادامه داد: "من نمیدونم رابطه‌ی شما چقد ممکنه صمیمی باشه ولی تنها راهی که می‌تونم بهش نزدیک بشم شمایید. از آشنایی باهاش لذت بردم و مایلم بیشتر باهاش ملاقات کنم."

"یکی از افراد من؟ مطمئنم اشتباه متوجه شدی چون هیچکدوم از افرادی که شخصا برام کار می‌کنن دیشب اونجا حضور نداشتن." تهیونگ در تلاش بود به حدسیاتش فکر نکنه و چهره‌ی پر از اطمینان رایان، چندان امیدبخش نبود.

"من کاملا از این موضوع مطمئن شدم و بعد تصمیم گرفتم با شما در میونش بذارم. شاید باورتون نشه ولی از دیشب تا همین ساعتی که اینجاییم در تلاش بودم یه نشونی ازش پیدا کنم ولی نه شماره تلفنی ازش پیدا کردم و نه هیچ آدرسی."

"اسمی از خودش نبرد؟"

"جونگکوک، اونجا زیادی شلوغ بود ولی شنیدم که بهم گفت اسمش جئون جونگکوکه. فقط کافیه دعوت منو برای فردا شب قبول کنید و شام مهمون ما باشید." رایان سکوت کرد و به چهره‌ی سرد و یخ زده‌ی مرد مقابلش خیره شد. با اینحال سکوتشون چندان طولانی نشد و پسر ادامه داد: "البته همراه جونگکوک. اگه ممکنه هردوتون با هم بیاید. لطف می‌کنید اگه این دعوت رو قبول کنید."

OBSESSED "VKOOK" (completed) Where stories live. Discover now