34

476 58 15
                                    



شبی سرد و یخبندان توی لس آنجلس بود. هوا با وجود سرمای استخوان سوزش برای پیاده‌روی شبانه ایده‌آل به نظر می‌رسید و مردم از جلوی رستوران بزرگی که اسمش با چراغ‌های نئون‌دار می‌درخشید،‌ رفت و آمد میکردن.
همه‌جا بسیار شلوغ بود و خیلیا تصمیم گرفته بودن آخر هفته‌شون رو بیرون از خونه بگذرونن. همونطور که خیلیا بیرون از رستوران قدم میزدن، خیلیای دیگه داخل رستوران پشت میزهاشون نشسته بودن و صحبت می‌کردن. با این تفاوت که برعکس مردمِ بیرون، همه‌ی کسانی که داخل نشسته بودن به طبقه‌ی ثروتمند جامعه تعلق داشتن.

پنج نفر پشت میز بزرگی که در گوشه‌ای ترین قسمت رستوران قرار داشت نشسته بودن و انگار با همه‌ی مشتریای اونجا فرق میکردن. حتی با اینکه افراد فقیر یا معمولی نمیتونستن اونجا حضور داشته باشن، این پنج نفر به وضوح از بقیه جدا بودن.

مردی که ویلیام آلن اسم داشت، لیوان شرابش رو بلند کرد: "به سلامتی همه. خصوصا جناب هالند."

هالند لیوانش رو بلند نکرد و اجازه داد بقیه به سلامتیش بنوشن. هالند فاستر مرد نسبتا پیری بود که هیکل لاغر و اندام بلندش طی اون همه سال هرگز تغییری نکرده بود و موهای مرتبش زیر نور خیره‌کننده‌ی لوستر برق میزد. نگاه بی‌حالتش گاهی اوقات به قسمت خاصی خیره میشد و توی فکر فرو میرفت.
"هنوز قراردادت با تهیونگ سرجاشه؟"

آلن سر تکان داد: "بله قربان سرجاشه. همه‌چیز خوب به نظر میاد و طوری پیش میره که مشکلی داخلش دیده نمیشه."

هالند پاسخ داد: "که اینطور. هیچوقت تصورشو نمیکردم بخواد باهات قراداد ببنده. تهیونگ مردیِ که هرگز به پایین‌تر از خودش اهمیت نمیده."

لبخند آلن کمرنگ شد و خواست حرف بزنه که پسرش با تردید گفت: "مطمئنم متوجه شدید این من بودم که به امضای قرارداد تشویقش کردم. ایشون یک روز به شرکت خصوصی پدرم مراجعه کردن و من با خودم فکر کردم فرصت خوبیه که ازش درخواست کنم با هم قرارداد ببندیم."

هنری ناراضی و اخمو به نظر می‌رسید. "کنجکاوم بدونم چطور راضیش کردی انجامش بده؟ هرچند حدس زدنش زیاد سخت نیست."

هالند حرف پسرش رو تایید کرد: "درسته. ممکنه منفعت‌های بیشتری رو نسبت به خودتون براش ترتیب داشته باشید."

رایان با اکراه سر تکان داد: "همینطوره ولی در حقیقت این همکاری باعث شد وجهه‌ی شرکت ارتقا پیدا کنه و پدرم از هم‌رتبه‌های خودش یک پله بالاتر بره. به این شکل میتونه سریع‌تر جایگاه خودشو پیدا کنه."

لیلیا درست کنار هنری نشسته بود و لباس سیاه‌رنگش هارمونی زیبایی با پوست سفیدش داشت. لبخند تحسین آمیزی زد و رایان رو تشویق کرد: "من هیچوقت تا الان ندیدم کسی پیشرفت خانواده‌اش در این‌حد براش مهم باشه. پدرت باید بهت افتخار کنه."

رایان در جواب لبخند زد: "خیلی ممنونم. در حقیقت پیشرفت پدرم مساوی میشه با پیشرفت من. هیچ فرقی نداره من تلاش میکنم آینده رو برای هردومون درخشان‌تر کنم."

هالند پوزخند زد: "منتظرم ببینم چطور میخوای از تهیونگ جایگاه بالاتری به دست بیاری. به هرحال هرکسی که بتونه اینکارو بکنه از سمت شخص من مورد تقدیر قرار می‌گیره."

آلن با تردید گفت: "چنین کاری تقریبا غییر ممکنه." نگاهی به رایان انداخت که ناراحت به نظر می‌رسید و به بشقابش نگاه میکرد. "ما هرچقدم تلاش کنیم نمیتونیم با جناب کیم رقابت کنیم. اون مرد با گذشت زمان قدرتش بیشتر و بیشتر میشه. همه‌ی ما اینو میدونیم و این موضوع غیرقابل انکاره."

هنری با بی‌خیالی گفت: "تهیونگ زیادی بی‌فکر و احمقه. اون به هیچکس جز خودش اهمیت نمیده بخاطر همینه که هنوزم نتونسته کسی رو پیدا کنه که دوستش داشته باشه و بخواد با وجود خصوصیات مسخره‌اش کنارش بمونه."

لیلیا با جدیت گفت: "ولی من اینطور فکر نمیکنم." رو به هالند گفت: "شما اینطور فکر می‌کنید پدر؟ تهیونگ هنوزم میتونه بهترین زنا رو کنار خودش داشته باشه. حتی اگه اونا رو شکنجه بده حاضرن کنارش بمونن. من از خیلیا اینو شنیدم "

هالند دست لیلیا رو نوازش کرد درحالیکه پاسخ داد: "باید اسمش رو سرنوشت بذاریم. خانواده‌اش رو خیلی زود از دست داد و بعد همه‌چیز روی دوشش افتاد بخاطر همین از سن کم مجبور شد مسائل زیادی رو یاد بگیره. اون مرد نسبت به سنش درست اندازه‌ی من تجربه‌ی داره."

رایان نگاهش رو به ورودی دوخت و گفت: "فکر میکنم بالاخره پیداشون شد." از هالند پرسید: " اخیرا زیادی مشکوک رفتار میکنه. اما بدبختانه هیچکس نمیتونه بفهمه چه برنامه‌هایی چیده. "

هنری بهش طعنه زد: "چرا سعی نمیکنی ازش سر دربیاری؟ هممون میدونیم افتادی دنبال اون پسره. کسی نمیدونه میخوای به چی برسی."

چهره‌ی رایان تغییری نکرد: "انکار نمیکنم که سعی دارم توجهشو جلب کنم. من مطمئنم هیچ نقشی تو برنامه‌های جناب کیم نداره و فقط یه زیردست ساده‌ست."

لیلیا کنجکاو به نظر می‌رسید: "اون پسر از کجا پیداش شده؟ هربار می‌بینمشون با همن انگار اصلا اجازه نمیده از خودش جدا بشه. موضوع اینه که نمیفهمم چه کاری میتونه با یه پسر ساده داشته باشه که معلوم نیست از کجا پیداش شده؟"

کسی جوابی بهش نداد چون همشون به ورودی خیره شدن. سه نفری که حتی از دور هم قابل تشخیص بودن وارد رستوران شدن و مستقیم به سمت میز بزرگی که در قسمت وی‌آی‌پی و دور از بقیه‌ی مشتری‌ها قرار داشت حرکت کردن. نگهبان قد بلندی که اخمالو به نظر می‌رسید پست سرشون حرکت میکرد و کیم تهیونگ همراه با هردوشون جلوتر قدم برمیداشتن.

لباس‌های تمام مشکی و اتو کشیده‌اش‌، برازنده‌ی هیکل بی‌نقص و بلندش بود. همه‌چیز درباره‌اش رویایی به چشم می‌اومد چه چهره‌ی بی‌نقصش و چه موهای سیاه رنگی که به زیبایی حالت داده شده بود.
اما جونگوک درست برعکس رئیسش اعتماد به نفس زیادی ازش حس نمیشد و نارضایتی از نگاهش قابل تشخیص بود. با وجود ظاهر ناراحتش، زیباتر و خیره‌کننده‌تر از هرکسی که اونجا حضور داشت به نظر می‌رسید و صورتش عملا می‌درخشید.

لیلیا کنار گوش هنری زمزمه کرد: "من واقعا متوجه نمیشم چرا باید همیشه همراه همدیگه باشن؟ قطعا نمیتونه بی‌دلیل باشه."

هنری پرسید: "چرا انقد به این موضوع اهمیت میدی؟ نه به من مربوطه نه تو. اونم یکی دیگه از عروسکای خیمه شب‌بازیشه احتمالا میخواد از ظاهرش برای گول زدن بقیه استفاده کنه"

لیلیا تایید کرد: "فکر میکنم حق با توعه. اگه بقیه با دیدنش گول بخورن و بهشون حق میدم. اون بچه به راحتی میتونه آدمای حریص رو تحت تاثیر قرار بده."

زمانیکه بهشون رسیدن، لبخند کجی روی لب‌های تهیونگ نشست و گفت: "شبتون بخیر. می‌بینم همتون دور هم جمع شدید. "

رایان و پدرش قبل از همه بلند شدن و با اشاره هالند، هنری هم مجبور شد بلند بشه گرچه اصلا مشتاق به نظر نمی‌اومد. دستش رو به سمت تهیونگ دراز کرد و بهش خوش‌آمد گفت: "خوش اومدی. از اینکه دوباره دیدمت خوشحالم."

تهیونگ خیلی وقت پیش شمشیر رو از رو بسته بود و همه دلیلش رو می‌دونستن. به همین خاطر با وجود اینکه باید مقابل هالند، احترام بقیه رو حفظ میکرد و طبق مبادی آداب حرف میزد، دستکش سیاه‌رنگ و چرمش رو از دستش درآورد و به جای هنری دست آلن رو فشار داد. لبخندش کمرنگ شده بود وقتی گفت: "از دیدنتون خوشحال شدم. امیدوارم دیر نکرده باشیم."

آلن به گرمی دستش رو فشرد و گفت: "البته که اینطور نیست خوش اومدید جناب کیم."

با رایان دست داد و بالاخره به سمت لیلیا برگشت. زن جوان برای دست دادن باهاش مشتاق بود و لبخند میزد: "خوشحالم که می‌بینمت."

تهیونگ دستش رو فشرد: "منم همینطور. فکرشو نمیکردم همگی اینجا جمع شده باشید غافلگیر شدم."

هالند نگاهش رو به پسرک دوخت  پاسخ داد: "می‌بینم که بازم این پسر غریبه رو با خودت آوردی. باید اجازه میدادی به خوبی استراحت کنه. به هرحال امروز براش روز سختی بود."

هیچکدوم از کسانی که دور میز جمع شده بودن تلاش نکردن باهاش دست بدن به جز رایان. باهاش دست داد و به محض اینکه پسرک روی صندلی نشست، جاشو عوض کرد تا بتونه کنارش بشینه و توجهی به نگاه‌های بقیه نشان نداد. لبخند میزد و تمام مدت نگاه شیفته‌اش رو از جونگوک برنمیداشت.

"خوش اومدی. خیلی منتظر بودم ببینمت."

جونگوک  ازش تشکر کرد: "ممنونم. از اینکه بازم تونستم ببینمت خوشحال شدم."  حرفا و حرکاتش به وضوح با تردید و احتیاط همراه بود و حتی لبخندش هم مصنوعی به نظر می‌رسید.

هنری نگاه تمسخر آمیزی بهشون انداخت و روی صندلیش نشست. "برای خودت همسر اختیار کردی کیم تهیونگ؟ دارم کم کم بهت شک میکنم."

گرچه این حرف رو طعنه‌آمیز و غیرجدی گفت اما تهیونگ بعد از اینکه روی صندلیش نشست گفت: " اگه جونگوک رو مثل یه زن می‌بینی باید بهت بگم که یه مشکل جدی درباره‌ی چشمات وجود داره و باید درمانش کنی. "

لیلیا خنده‌ی ریزی کرد و با نگاهی که هنری بهش انداخت خنده‌اش رو قورت داد. گرچه نمیتونست جلوی لبخندش رو بگیره و عملا هیجان‌زده به نظر می‌رسید. "فکر می‌کنم هممون دلمون میخواد بدونیم ارتباطت با جونگوک چقدر نزدیکه. شخصا برای خودت کار میکنه یا نه؟"

تهیونگ دستکش‌هاشو روی میز گذاشت و نگاهی به نیم‌رخ جونگوک انداخت. زیاد پیش نمی‌اومد پسر کوچک‌تر موهاشو به عقب حالت بده و صورتشو تمام و کمال نشان بده به همین خاطر زیبایی خیره‌کننده‌اش از هر زمانی بیشتر به چشم می‌اومد. "از اونجایی که کاملا بهش اعتماد دارم و تونسته خیلی کارا برام انجام بده تصمیم گرفتم به خودم نزدیک‌ترش کنم تا بتونم باعث پیشرفتش بشم. اون هنوز درس میخونه و به پزشکی علاقه‌ی خاصی داره."

هالند به وضوح توجهش جلب شد. "پزشکی میخونه؟ حقیقتا از شنیدنش غافلگیر شدم. با توجه به خصوصیات ظاهریش زیادی کم سن و سال به نظر میاد."

رایان نگاه شیفته‌اش رو ازش برنداشت."من زیاد تعجب نکردم که به پزشکی علاقه داره. تا الان چندبار با هم حرف زدیم و برام قابل حدس بود که تو کالج درحال تحصیل باشه. "

"اون تو یه کالج خصوصی تحصیل میکنه و کاملا طبق تصمیم و انتخاب خودم بود."

لیلیا نگاه نامطمئنی به جونگوک انداخت: "فکر میکنم اونو به فرزندخوندگی گرفتی. جور دیگه‌ای به نظر نمیاد."

هنری تک خنده‌ی بلندی کرد و تهیونگ توجهی بهش نشان نداد: "البته چرا که نه. اگه جونگوک بخواد اونم انجام می‌دیدم. فکر نمیکنم مشکلی از این بابت وجود داشته باشه."

نگاه هالند تحسین آمیز به نظر می‌رسید. "جور دیگه‌ای ازت انتظار نمیره. همونطور که خودتم میدونی تصمیم کاملا با خودته."

این وسط جونگوک جرات نداشت هیچ حرفی بزنه و فقط مات و مبهوت در سکوت به حرفای بقیه گوش میداد. از خدا التماس میکرد حرفاشون فقط یک مشت شوخی باشه و سریعا فراموشش کنن چون اصلا تحمل یک بلای دیگه مثل (فرزند خونده‌ی تهیونگ بودن) رو نداشت.
بعد از صحبت‌های ابتدایی، گارسون برای گرفتن سفارشا بهشون نزدیک شد و زمانیکه همه مشغول صحبت کردن بودن، رایان از جونگوک پرسید: "خیلی سعی کردم بهت زنگ بزنم ولی اصلا تو دسترس نبودی. امروز متوجه شدم چه اتفاقی برات افتاده و حقیقتا متاسفم که نتونستم کنارت باشم."

جونگوک با صدای پایینی گفت: "من واقعا از دستت دلخور نیستم. وقتی از بیمارستان برگشتم تهیونگ یه تلفن جدید بهم داد و اصلا شمارتو نداشتم که باهات تماس بگیرم."

"یه تلفن جدید؟ چه اتفاقی برای تلفن خودت افتاد؟"

جونگوک شونه بالا انداخت. "هیچی نمیدونم. من حق نداشتم اعتراض کنم بخاطر همین قبولش کردم."

رایان تلفنش رو از جیبش خارج کرد و پرسید: "میتونم شماره‌ی جدیدت رو داشته باشم؟ بی‌خبری ازت خیلی سخته باید باهات در ارتباط بمونم."

جونگوک بهش نزدیک‌تر شد تا شماره تلفنش رو بگه اما نتونست موفق بشه و قبل از اینکه یک کلمه بگه متوقف شد. دست گرم و قدرتمندی روی پاش نشست و حقیقتا قالب تهی کرد وقتی یادش اومد تهیونگ کنارش نشسته بود و قلبش در ثانیه روی دور تند رفت.
حضور گرم پسر بزرگ رو حس کرد وقتی بهش نزدیک شد و کنارش گوشش زمزمه کرد: "حق نداری باهاش ارتباط بگیری. وگرنه تلفنت رو برای همیشه از دست میدی."

جونگوک نمیتونست نگاه از دستی برداره که روی ران پاش قرار گرفته بود و شق و رق سرجاش نشست. هیچکس حواسشون نبود و درحال صحبت با همدیگه بودن به جز رایان که اونم وقتی متوجه تهیونگ شد، تلفنش رو دوباره توی جیبش برگردوند. هنوزم دیدارش رو با اون مرد به خاطر داشت و میدونست کنترل کننده‌ی تک تک حرکاتِ پسر مورد علاقه‌اش بود. تا وقتی تنها نمیشدن قادر نبود هیچکاری انجام بده و رایان خیلی خوب از این موضوع اطلاع داشت.

"متوجه شدی چی گفتم؟ نمیخوام دوباره تکرار کنم."

جونگوک به سختی سر تکان داد: "متوجه شدم."

لحنش تهدیدآمیزتر شد درحالیکه هشدار میداد و نفسش روی گوش پسرک پخش میشد. "یادت نره قبل از اومدن چی بهت گفتم. تو میدونی اگه به حرفم گوش ندی چه بلایی سرت میاد درسته؟"

جونگوک به سمتش برگشت و نگاه کردن به صورتش از اون فاصله‌ی نزدیک باعث میشد کلماتش رو گم کنه. چون نگاهش بیش از حد وحشی و رام‌کننده به نظر می‌رسید. "حداقل بذار باهاش حرف بزنم. قسم میخورم ازش شماره تلفن نگیرم."

نگاهشو روی اعضای صورتش چرخوند. "اون احمق نمیدونه جریان چیه شاید بهتر بود کبودیاتو پنهون نکنی."

"با خودت نمیگی بقیه درباره‌ات چطور فکر میکنن؟ نگران طرز فکرشون نیستی؟" جونگوک از میکاپ بی‌نقصی که برای زیباتر کردن خودش انجام داده بود دفاع کرد.

"لازم نیست نگران طرز فکر بقیه درباره‌ی من باشی. چرا فکر کردی به این چرت و پرتا اهمیت میدم؟ " چهره‌اش بی‌حالت به نظر می‌رسید و دستشو برداشت تا لیوان مشروبش رو برداره. "درهرحال مطمئنم بقیه براشون اهمیتی نداره چطور باهات رفتار میکنم. کسی قرار نیست نگرانت بشه."

جونگوک نگاهی به بقیه انداخت که هرکدوم مشغول کار خودشون بودن و توجهی بهش نشون نمیدادن. با خودش فکر کرد اگه صورتشو میکاپ نمیکرد و کبودیاش مشخص بودن، بقیه چه واکنشی داشتن؟ براش دل میسوزوندن یا اهمیتی نمیدادن؟ در حقیقت طرز تفکر بقیه براش مهم نبود و دلش نمیخواست هیچکدوم از اعضای حاضر سر اون میز بهش اهمیت بدن یا تلاش کنن باهاش ارتباط بگیرن. جونگوک اگه فرصتی به دست میاورد تا جایی که میتونست ازشون دور میشد.

جونگوک تصور میکرد اون شب اوقات سخت و طاقت‌فرسایی رو پشت‌سر بذاره. ولی در حقیقت خوشبختانه کسی زیاد بهش اهمیت نمیداد البته اگه نگاه‌های عجیب هالند رو فاکتور می‌گرفت. هرزمان که سرشو بلند میکرد متوجه میشد که بهش خیره شده بود و پسرک سریعا نگاه ازش می‌گرفت.

نمیخواست ذهنشو مشغول این موضوع بکنه ولی اینکه اون مرد به این‌شکل بهش علاقه نشان میداد حس خوبی بهش دست نمیداد و بیشتر از قبل مایل میشد ازش فاصله بگیره. دلش میخواست از اون جمع دور بشه و برای مدت‌ها تنها بمونه تا اتفاقات تلخی که این چند وقت براش افتاده بودن رو فراموش کنه یا حداقل براش کمرنگ بشن.

با این وجود اون شب اتفاقات زیادی درحال وقوع بود. از نگاه‌های عجیب هالند گرفته تا صمیمیت بیش از حد لیلیا نسبت به تهیونگ که واضحا به چشم می‌اومد. تا اونجایی که جونگوک به خاطر داشت و طبق گفته‌ی لویی، هنری و لیلیا با هم در رابطه بودن و هیچ نمیدونست چرا اون زن انقدر برای صحبت با تهیونگ مشتاق به نظر می‌رسید.

تمام مدتی که شام می‌خوردن لیلیا لبخند میزد، توی بحثا شرکت میکرد و تلاش میکرد صحبتش رو با تهیونگ ادامه بده و صمیمی‌تر بشه. درمقابل، هنری مثل سنگ روی صندلیش نشسته بود و به ندرت صحبت میکرد مگر اینکه پدرش ازش سوال می‌پرسید.

رایان با وجود اینکه تهیونگ همچنان کنار جونگوک نشسته بود بازم سعی نمیکرد از پسر دور بشه و تقریبا تمام مدت فقط با جونگوک حرف میزد. این موضوع باعث شد جونگوک خیلی کمتر از قبل احساس تنهایی بکنه و گرم صحبت شدن تا وقتی که پاسی از شب گذشت و حتی تهیونگ هم دیگه توجهی بهش نشان نمیداد. با هالند، آلن و لیلیا گرم گفتگو بود و ایان هم فقط تا قبل از شام کنارشون ایستاد.

رایان از زیر میز دستش رو فشرد و پرسید: "موافقی بریم بیرون یه هوایی بخوریم؟"

جونگوک نگاهی به دستاشون انداخت و بعد سرشو بلند کرد. " ولی بی‌ادبی نیست از سر میز بلند بشیم؟"

"بقیه غذاشونو خوردن و یکم دیگه هممون برمیگردیم خونه." رایان کمی مکث کرد و با جدیت ادامه داد:" دلم میخواد تنها باشیم که باهات حرف بزنم. "

جونگوک در آخر گفت: "ولی من اجازه ندارم جایی برم... "

رایان قبل از خودش بلند شد و گفت: "می‌بخشید من و جونگوک چند دقیقه می‌ریم بیرون هوا بخوریم. مشکلی وجود نداره؟ "

آلن سرزنش‌گرانه به پسرش گفت: "بهتره بشینی سرجات. جناب هالند هنوز اینجا نشسته کجا میخوای بری؟"

هالند دستشو توی هوا تکان داد و نگاه مرموزش رو به جونگوک دوخت. "میتونید برید. هممون بزودی میایم بیرون."

جونگوک گرچه اصلا دلش نمیخواست دوباره برای خودش دردسر درست کنه اما در عمل انجام شده قرار گرفته بود و باید بلند میشد. قلبش تند میزد و بدنش از شدت اضطراب سرد شد وقتی روی پاهاش ایستاد.
هردوشون از سر میز بلند شدن و این وسط جونگوک جرات نداشت حتی به چشمای تهیونگ نگاه کنه. میتونست هاله‌ی تاریک و سردی که اطرافشون وجود داشت رو حس کنه و برای فرار ازش با قدم‌های بلندی دنبال رایان راه افتاد. کتش رو حین راه رفتن پوشید و زمانیکه از فضای خفقان آورد رستوران بیرون رفتن، تونست نفس راحتی بکشه و احساس سبکی بکنه.

"بیا اینجا" به سمت میز و صندلی‌هایی که جلوی فضای باز رستوران چیده شده بودن حرکت کردن و رایان با لبخند صندلی رو براش عقب کشید. جونگوک در جواب لبخندی مصنوعی بهش تحویل داد و روی صندلی جای گرفت. رایان به جای اینکه مقابلش بشینه درست کنارش نشست و گفت: "امشب شب سردیه ولی ازش لذت میبرم."

جونگوک تایید کرد و به ماشینایی که رد میشدن خیره شد. "همینطوره. نیاز داشتم از اون جمع فاصله بگیرم."

رایان آرنجشو روی میز گذاشت و سرشو به دستش تکیه داد تا کامل به سمتش برگرده. "آخرین‌باری که روبرو با هم صحبت کردیم خیلی وقت پیش بود. هنوز حرفایی که زدیمو یادمه."

جونگوک با کنجکاوی پرسید: "کدوم حرفا؟ صحبتای زیادی کردیم."

رایان تایید کرد: "درسته واقعا حرفای زیادی زدیم. منظورم رابطه‌ات با جناب کیمه."

جونگوک مکث کرد و جوابی بهش نداد. نمیدونست منظورش چیه و پرسید: "منظورت از رابطه چیه؟"

پسر کمی دلخور و نگران به نظر می‌رسید. "حتی جناب هالند هم متوجه قضیه شده. شاید باورت نشه ولی لیلیا هم میدونه ایشون چقد بهت اهمیت میده."

جونگوک به رابطه‌اش با تهیونگ فکر کرد و حس عذابی که همیشه توی قلبش وجود داشت زنده شد. کسی از اتفاقاتی که بینشون می‌افتاد خبر نداشت و نمیدونستن چطور زندگیش از این‌رو به اون‌رو شده بود. با اینحال نمیتونست حقیقت رو تمام و کمال به زبون بیاره و گفت: "اون بهم اهمیت میده چون نمیخواد ازش دور بشم."

رایان از قبل بیشتر متعجب شد. "نمیخواد ازش دور بشی؟ اگه بهت اهمیت نده ازش دور میشی؟"

جونگوک خندید و نفس‌هاش توی هوای سرد به بخار تبدیل شد. سوزش لبش از کتکی که اون روز خورده بود دوباره شدت گرفت و سر تکان داد: "تو از چیزی خبر نداری. اونطور که به نظر میاد نیست."

رایان با جدیت پرسید. "بهم بگو. شاید ندونی ولی من حتی بیشتر از جناب کیم بهت اهمیت بدم. این چند روز اخیر وقتی نتونستم باهات تماس بگیرم اومدم عمارت اما نتونستم ببینمت"

"اومدی عمارت؟" اولین‌بار بود این موضوع رو می‌شنید. "من اصلا نفهمیدم اومدی کسی چیزی بهم نگفت."

"با جناب کیم ملاقات کردم." رایان دستای جونگوک رو بین دستاش گرفت و گرمش کرد. "اون گفت باید ملاقات‌هامونو محدود کنم چون تو نمیتونی خوب با بقیه ارتباط بگیری و ممکنه اذیت بشی."

جونگوک اخمی کرد و پرسید: "من اصلا نمیدونستم اومدی دیدنم. تهیونگ چیزی بهم نگفت."

رایان با دقت بهش خیره شد. " امیدوارم هدیه‌هایی که برات می‌فرستادم رو دیده باشی. دوست داشتم واکنشت رو ببینم. "

جونگوک سردرگم بود. "هدیه؟"

رایان سر تکون داد: "درسته هدیه. البته ناقابل بودن ولی حدودا یکی دو هفته پیش بود که برات فرستادم. شاید الان یادت نیست."

"همه‌چیز تو اون عمارت کنترل میشه خصوصا اگه مربوط به من باشه."

"اذیتت میکنه؟"

جونگوک به اتفاقات چند روز اخیر فکر کرد و گفت: "تهیونگ به شدت دلش میخواد کنترلم کنه. نمیدونم چرا. دلیلشو نمیدونم ولی وقتی به حرفش گوش میدم و همه‌چیزو اونطور که دلش میخواد انجام میدم رفتارش خیلی باهام مهربون میشه."

"منم نمیتونم درکش کنم. حقیقتا مرد عجیب و غیرقابل درکیه."

جونگوک مردد بود: "حس میکنم کم کم دارم میشناسمش. هیچ علاقه‌ای به آدما نداره، دوست نداره با هیچکس صمیمی بشه و همیشه توی افکار خودش سیر میکنه. اهمیتی هم نمیده مردم در موردش چی فکر میکنن حتی اگه بهشون آسیب بزنه."

رایان نگران به نظر می‌رسید: "فقط میخوام بدونم حالت خوبه یا نه؟ این موضوع زیادی نگرانم میکنه."

جونگوک لبخند زد: "من خوبم. حداقل هنوز نمردم."

رایان به پسر غمگین نگاه کرد و دستاشو نوازش کرد. "کاش میتونستم بدون هیچ مانعی بهت نزدیک بشم. نمیدونی چقد دلم میخواد ازت محافظت کنم و علاقمو اونطور که میخوام نشون بدم."

جونگوک نگاه مبهوت و متعجبش رو بهش دوخت و چیزی نگفت. حرفش به قدری ناگهانی بود که نمیدونست باید چطور واکنش نشان میداد و اصلا جدیش می‌گرفت یا نه. به دستاشون خیره شد و دوباره به نگاه پر از جدیتش برگشت. "متوجه منظورت نمیشم. تمام این مدت چرا دلت میخواست بهم نزدیک بشی؟"

خنده‌ای روی لب‌های رایان نشست و دستای نرم جونگوک رو بیشتر نوازش کرد. "از همون شب اولی که دیدمت توجهمو جلب کردی. طی این همه سال تا الان هیچ آدمی نتونسته توجهمو جلب کنه ولی تو فرق داشتی." رایان مکثی کرد و با دقت به چشمای زیبای جونگوک خیره شد. "با همه‌ی آدمای اون مهمونی فرق داشتی. درونت صاف و ساده بود و حس کردم باید مثل یه جواهر با‌ارزش ازت نگهداری کنم."

سکوت کوتاهی بینشون برقرار شد و فقط صدای بوق و همهمه‌ی مردم شنیده میشد. جونگوک توی اون سرما احساس گرما میکرد نمیدونست بخاطر الکلی بود که هنگام شام نوشید یا حرفای محبت آمیز رایان. تا اون موقع هیچکس این‌شکلی خالصانه بهش ابراز علاقه نکرده بود و داشت دست و پاشو گم میکرد. وقتی نگاهشو به چهره‌ی رایان دوخت انگار برای اولین‌بار متوجه خوش‌قیافه بودنش میشد و نفس حبس شده‌اشو رها کرد. "من... خیلی ممنونم که بهم لطف داری..."

رایان سر تکان داد و لبخند زد: "لازم نیست همین الان بهم جواب بدی. اون شبم بهت گفتم هیچوقت ولت نمیکنم مگه اینکه تو چشمام نگاه کنی و بگی دست از سرم بردار. فرقی نمیکنه چقدر ازم دور باشی یا برای دیدنت محدودیت داشته باشم. همیشه برام باارزش میمونی."

جونگوک از شدت تعجب تپش قلب گرفته بود و تته پته کنان گفت: "حقیقتا نمیدونم باید چی بگم. خیلی یک دفعه‌ای بود و تو میدونی شرایطم چجوریه..."

رایان زمزمه کرد: "البته که میدونم." نگاهش روی تک تک اعضای صورت جونگوک چرخید و روی لب‌های رنگ شده‌اش متوقف شد. توی نور عجیبی که بالای سرشون می‌تابید نمیتونست به درستی رنگ رژ لبش رو حدس بزنه و بسیار کمرنگ به نظر می‌رسید. "هیچ عجله‌ای ندارم چون دقیقا میدونم چقدر توی محدودیت قرار داری. من همیشه برای تو صبر میکنم."

فضای بینشون به سرعت تغییر کرده بود و جونگوک با تاخیر متوجه این قضیه شد. پسر مو بلوند کاملا بهش نزدیک شده و نگاه آبی رنگش از لب‌ها به چشماش در نوسان بود. میدونست چه اتفاقی قرار بود بینشون بی‌افته و به قدری جا خورده بود که حتی نمیتونست تکون بخوره اما رایان این سکوتش رو به معنای دیگه‌ای دریافت کرد و لبخند محوی روی لب‌هاش نشست. "بهم اعتماد داری درسته؟"

جونگوک حتی نمیتونست کلمات رو به درستی کنار هم قرار بده. "البته که دارم...ولی تو شرایط منو بهتر از هرکسی میدونی..."

رایان دستش رو فشرد و کمی بیشتر بهش نزدیک شد. "دلم میخواد کاملا بهت نزدیک‌تر بشم و اجازه بدی بشناسمت. هیچی رو بیشتر از این نمیخوام." نفس‌هاش روی صورت جونگوک پخش میشد و بوی الکل میداد. "شاید اینجوری بتونم یه تعهد بینمون ایجاد کنم."

پسر کوچک‌تر فقط چشمای درخشانش رو می‌دید که برق میزد و دوست داشت بدونه چشمای خودشم برق میزد یا نه؟ چون احساس خودش رو درک نمیکرد و فقط میدونست نباید اونجا حضور داشته باشه. برعکس خودش رایان بسیار آروم به نظر می‌رسید و لب‌هاشون بزودی همدیگه رو لمس میکرد اگه هیچکدومشون از جاش تکون نمیخورد و در اون موقعیت باقی می‌موندن.

"تو احمقی نه؟ باید میدونستم احمقی."

به هیچ عنوان انتظار شنیدن این صدا رو نداشت. درست یک لحظه قبل از اینکه اتفاق بی‌افته، ناگهان سرما از مقابل روی صورتش پخش شد و چشماشو که باز کرد رایان رو کنارش ندید. مدت کوتاهی طول کشید تا صدای تهیونگ رو تشخیص بده و از شدت ترس تپش قلبش برای چندمین بار اوج گرفت. اما اینبار ترسش بسیار بیشتر بود چون تهیونگ توی موقعیت بدی سر رسیده بود و با عجله از روی صندلیش بلند شد.

"اگه احمق نبودی همون روز حرفامو می‌فهمیدی آلن." پسر رو به دیوار کوبید و بهش نزدیک شد تا هیکلش روی بدن رایان سایه بندازه. به وضوح ازش قد بلند‌تر بود و چشمای تاریکش از خشم می‌درخشید. "بهت گفته بودم ازش دور شو. گفتم یا نگفتم؟"

رایان تلاش میکرد ترسش رو نشان نده و اخمی بین ابروهاش نشست. هنوزم گردنش درد میکرد درست همونجایی که پیراهنش به گلوش فشار آورد وقتی تهیونگ از پشت یقه‌اشو گرفت تا از روی صندلی بلندش کنه. "ما کار بدی نمیکنیم این رابطه به شما هیچ ضرری نمیرسونه..."

تهدیدآمیز بهش نزدیک‌تر شد و غرید: "نمیخوام سوالمو بازم تکرار کنم. گفته بودم بهتره ازش فاصله بگیری. گفتم یا نگفتم؟"

"شما فقط بهم گفتید جونگوک به راحتی با بقیه ارتباط نمیگیره چون همه چیزشو کنترل می‌کنید پس هیچکس اینجا تقصیری نداره."

جونگوک از پشت بازوی تهیونگ رو گرفت تا از رایان دورش کنه و صدای نگرانش شنیده شد. "خواهش میکنم ولش کن ما کاری نمیکردیم...داشتیم می‌اومدیم داخل..."

پسر بزرگ‌تر بازوش رو به راحتی از دستای جونگوک بیرون کشید و از رایان پرسید. "داری میگی مشکل منم؟ جوابت برای سوالی که پرسیدم همینه؟ "

امکان نداشت بتونه بیشتر از اون عصبانیتش رو تحریک کنه وقتی به قصد کشت تهدیدآمیز به نظر می‌رسید. درست مثل آلفای خشمگینی که آماده بود شکارش رو با بی‌رحمی تکه پاره کنه و رایان گاردش رو پایین برد. "میدونم باید به حرفتون گوش میدادم ولی من دوستش دارم. نمیتونم ازش فاصله بگیرم و منتظر اجازه‌ی شما باشم..."

"حتی اگه منتظر باشی قرار نیست چیزی از سمت من گیرت بیاد." فکش رو گرفت تا نگاهش رو شکار کنه و ناله‌ی پسر از شدت درد بلند شد طوری که انگار فکش در حقیقت داشت آسیب میدید. "این آخرین هشداریه که بهت میدم. اگه یکبار دیگه اطرافش ببینمت یه تیر تو کله‌ی پوکت خالی میکنم که هیچ وارثی برای خاندان رقت انگیز پدرت نمونه. به نفعته این موضوع رو جدی بگیری تو میدونی دفعه‌ی بعد بی‌برو برگرد به هشدارم عمل میکنم."

درد باعث شده بود به دست و پا زدن بی‌افته و جونگوک از اون طرف بازوی تهیونگ رو می‌کشید که از هم جداشون کنه. پسرک تقریبا به گریه افتاده بود و التماس میکرد ولش کنه درحالیکه صداشو پایین نگه میداشت. "ولش کن... خواهش میکنم... قسم میخورم کاری نمیکردیم فقط داشتیم حرف میزدیم اون هیچ منظوری نداشت..."

تهیونگ عصبی و افسار گسیخته سر رایان رو به دیوار کوبید و برای چندمین‌بار پرسید: "شنیدی چی گفتم یا نه؟ نکنه گوشات کر شده باید بلندتر حرف بزنم؟"

پسر گیج و منگ از ضربه‌ای که به سرش وارد شده بود تقریبا داشت می‌افتاد ولی به زحمت خودشو کنترل کرد. دستی که فکش رو میفشرد رو گرفت و بریده بریده پاسخ داد: " فهمیدم... کاملا فهمیدم...دیگه اطرافش... "

حتی نتونست حرفشو به اتمام برسونه چون تهیونگ به تندی فکش رو رها کرد و اجازه داد جونگوک فاصله‌اشون بده. با وجود اینکه حرکاتش تند و سریع بود ولی همزمان لحنش قدرت زیادی درونش داشت. با لحن پایینی رو بهش گفت"خودت میدونی چه اتفاقی می‌افته اگه حرفامو جدی نگیری. ازش فاصله بگیر هرگز نمیتونی لمسش کنی. "

رایان نفس بریده بهش نگاه کرد و هیچ جوابی در مقابل نگفت. از حرف زدن می‌ترسید و نگاهی که توی چشمای جنون‌زده‌ی تهیونگ دیده میشد اجازه نمیداد جرات کنه و حتی یک کلمه‌ی دیگه حرف بزنه.

"بیا بریم داخل... مطمئنم الان همه متوجه قضیه شدن." جونگوک بازوی تهیونگ رو ول نکرد تا زمانیکه کاملا از هم فاصله گرفتن و خطر داشت کم کم رفع میشد.

"برو تو ماشین منم میام." به جونگوک دستور داد و تصمیم گرفت وارد رستوران بشه تا کتش رو برداره. گرچه هنوز بقیه داخل بودن و به نظر می‌رسید نمیخواست بیشتر از اون بمونه. ولی قبل از اینکه از ورودی داخل بشه، رایان تمام جراتشو جمع کرد و با تردید پرسید: "چرا؟ دقیقا چرا؟"

جونگوک مستاصل بینشون ایستاد و نمیدونست باید کجا بره چون خطر دوباره داشت پیداش میشد. اما تهیونگ برنگشت و فقط نگاه سرمازده‌ای بهش انداخت. "چون متعلق به منه. خودشم اینو میدونه و بارها بهش گوشزد کردم. اگه بهت نزدیک بشه اتفاقای زیادی می‌افته." انگشتش رو به سمت جونگوک گرفت بدون اینکه نگاهشو از رایان برداره. "اول تو رو می‌فرستم اون دنیا و بعد روی بدن لعنتیش حک میکنم که مال منه. اینجوری دیگه هیچوقت وقتمو برای سر و کله زدن با امثال تو هدر نمیدم. پس به نفع هردوتونه بهش نزدیک نشی. "

سکوت سنگینی بینشون حکم‌فرما شد و برای یکبار دیگه فقط صدای بوق ماشین‌ها و همهمه‌ی مردم شنیده میشد. رایان مثل مردی شکست خورده به دیوار تکیه داد اما هنوزم درخشش کمی از جسارت توی نگاهش دیده میشد. تهیونگ حرف دیگه‌ای نزد و دوباره به جونگوک دستور داد: "برو تو ماشین و منتظرم باش."

وقتی جونگوک با عجله به سمت ماشین سیاه رنگی که گوشه‌ی خیابون پارک شده بود رفت، تهیونگ وارد رستوران شد تا با بقیه خداحافظی کنه و لباساش رو کمی مرتب کنه. اون بیرون، رایان آلن توی سرمای سخت زمستان کنار دیوار ایستاده بود و به نظر می‌رسید با وجود تمام تهدیداتی که شنید هنوزم نمیتونست از پسر زیبایی که قبل از نشستن توی ماشین نگاه وحشت زده‌ای بهش انداخت دل بکنه.

***

OBSESSED "VKOOK" (completed) Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ