pt_27

1.3K 238 49
                                    

خیلی نرم لباشو که روی لبای جونگکوک قفل شده بودن حرکت داد و بعد به آرومی ازش جدا شد.

جونگکوک نمیتونست جلوی درشت شدن چشماش و گرم شدن گونه هاش رو بگیره.

_ دوست پسرش منم!
تهیونگ زمزمه کرد و دستشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد...
.
.
.
دو ساعت قبل

مامان جونگکوک داشت کمد لباس پسرش رو زیر و رو میکرد تا یه لباس مناسب براش پیدا کنه.

بلاخره بعد از جست و جو های فراوان یه شلوار و پیرهن قابل قبول پیدا کرد.

_ اینا رو بپوش کوک و تمام تلاشتو بکن که اون دخترو تحت تاثیر قرار بدی باشه؟
_ باشه...
جونگکوک جوری اون کلمه رو زمزمه کرد که حتی خودشم به زور شنیدش.

جونگکوک لباساشو عوض کرد و از اتاقش بیرون رفت.

_ وایسا ببینم! وقتشه یکم به سر و وضعت برسی.
مامانش سریع مچش دستشو گرفت و نشوندش روی مبل.

اول مشغول مرتب کردن موهاش شد.

بعدش سر تا پاشو غرق عطر خوشبویی کرد که البته زیاد بودنش، باعث شده بود بوش اذیت کننده بشه.

بلاخره مامانش راضی شد که ولش کنه و بذاره بره به قرارش برسه.

جونگکوک گوشیشو برداشت و بعد از خداحافظی با مامانش از خونه بیرون زد.

سوار ماشین باباش شد که به مقصد عمارت کیم حرکت میکرد.

با خواهر تهیونگ قرار داشت. البته قرار بود خود تهیونگم باهاشون باشه. بنابراین جونگکوک واقعا نگران بود.

نمیدونست با وجود تهیونگ سر قرارشون ممکنه چه اتفاقات ناگواری رخ بده!

تهیونگ بهش گفته بود که یه نقشه خوب داره. البته جونگکوک اصلاً نمیتونست به حرف اون کله خر عصا قورت داده اعتماد کنه! ولی مگه چاره‌ی دیگه‌ای داشت؟

بنابراین حالا در سکوت کامل تو ماشین نشسته بود. این سکوت اذیتش میکرد ولی حرفی هم نداشت که بزنه.

باباش پیش یه مغازه‌ی گل‌فروشی پارک کرد. جونگکوک از ماشین پیاده شد و گلی که از قبل توسط خانوادش سفارش داده شده بود رو تحویل گرفت.

گل رو روی صندلی عقب گذاشت و مطمئن شد که جاش امنه. بعدش برگشت رو صندلی شاگرد و دوباره ساکت نشست.

تمام راه در سکوت مطلق گذشت و جونگکوک فقط داشت به سناریو هایی که ممکن بود سر قرار رخ بده فکر میکرد تا برای هر موقعیتی آماده باشه.

بلاخره بعد از چندین دقیقه به عمارت کیم رسیدن و باباش جلوی در حیاط پارک کرد.

_ موفق باشی پسرم. با اون دختر خوب رفتار کن باشه؟

جونگکوک سری تکون داد و از ماشین پیاده شد.

کنار در بزرگ ایستاد و زنگ رو فشرد. باید از همین الان ضبط گوشیشو روشن میکرد و تمام اتفاقاتی که میخواست بیوفته رو ضبط میکرد. چون مطمئناً مامانش قرار بود با پرسیدن انواع و اقسام  سوالا سرشو بخوره!

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now