_ حواست باشه با احترام با خانوادشون برخورد کنی. با دختره هم مهربون باش. حواست به داداشش هم باشه. به نظر سخت گیر میاد.
_ باشه مامان حواسم هست.
جونگکوک با لحنی عادی گفت در حالی که داشت از درون حرص میخورد.تقریباً مطمئن بود که مامانش برای صدمین بار داشت اون جملات رو تکرار میکرد. اون عادت داشت یه جمله رو هزاران بار تکرار کنه.
انگار تا مطمئن نمیشد اون جملهی فاکی تو مخ طرف مقابل رخنه نکرده ولکن نبود...
کفش هاشو پوشید و کولش رو برداشت. با مامانش خداحافظی کرد و سمت ماشین باباش رفت.
_ زود باش که دیرم شده. کلی از وقت مفیدم هدر رفته...
سریع سوار ماشین شد و باباش با سرعت زیادی مشغول رانندگی شد.
اینم ماجرای باباش بود. اون همیشه مشغول درست کردن وسایل تزیینی مختلف بود. از کار های دستساز خوشش میومد. بعد از برگشتن از سر کار، نهارش رو میخورد، یکم استراحت میکرد و بعد دوباره از خونه میزد بیرون.
یه کارگاه کوچولو تو حومهی شهر پیدا کرده بود که حدود یه ساعت با خونشون فاصله داشت. بنابراین به خاطر این جا به جایی کلی وقت تلف میشد. مخصوصاً حالا که قرار بود به عمارت کیم برن. تا اونجا هم حدود یه ساعت راه بود.
باباش امروز خودش همین حوالی کار داشت، وگرنه نمیومد و جونگکوک باید با آژانس میرفت.
از اونجایی که ساعت شلوغی نبود، نیم ساعته به عمارت کیم رسیدن. جونگکوک خداحافظی کرد و سریع پیاده شد.
مثل همیشه راه طولانی در حیاط تا در اصلی خونه رو پیاده رفت. هنوزم دیدن عظمت اون خونه براش عجیب و کمی ترسناک بود.
قبل از اینکه زنگ رو بزنه، در باز شد و تائهرین از خونه اومد بیرون.
_ جونگکوکی!
_ سلام.جونگکوک با لبخند کوچیکی ازش استقبال کرد.
به محض این که دختر به چند قدمی جونگکوک رسید، تهیونگ از ناکجا آباد پیداش شد. یقهی دختر رو گرفت و اونو از سر راه کنار کشید.
(این بچه عادت داره دست به یقه باشه😂)_ مزاحم نشو. اون اومده برای درس خوندن بهم کمک کنه. صدات رو اعصابه و مزاحم درس خوندنمون میشی.
تهیونگ گفت و دستشو دور گردن جونگکوک انداخت.بدون توجه به تائهرین جونگکوک رو با خودش داخل خونه کشید.
تائهرین با اخم دنبالشون کرد، در حالی که داد میزد و شکایت میکرد.
اما مسلماً این به هیچ جای تهیونگ نبود!
جونگکوک رو توی اتاقش هل داد و درو تو صورت تائعرین بست.
_ مزاحم نشو!
جونگکوک سعی کرد به دعوای اون خواهر و برادر توجه نکنه.
![](https://img.wattpad.com/cover/242553709-288-k212976.jpg)
YOU ARE READING
~Colorful Darkness~
Fanfictionخیلی نرم لباشو که روی لبای جونگکوک قفل شده بودن حرکت داد و بعد به آرومی ازش جدا شد. _ دوست پسرش منم! تهیونگ زمزمه کرد و دستشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد... 🔴در حال ادیت🔴 Genre: romance, school life, slice of life, fun, smut Main couple: VKOOK Sub co...