pt_31

1.1K 182 67
                                    

_ وات-د-فاک؟!؟!؟

سوکجین با چشمایی که از تعجب حسابی درشت شده بودن، به چیزی که توی جعبه بود نگاه کرد.

یه پلاگ دم گربه، به همراه تل گوش گربه...

_ ا-اون عوضی... اون...

سوکجین هیچ ایده‌ای نداشت که کیم نامجون فاکی چطور تونسته در لاکرش رو باز کنه ولی الان این اصلاً مهم نبود. مهم اون نامه‌ی کوفتی بود که کنار اون وسیله ها گذاشته شده بود.

٫٫ سلام شاهزاده خانم! امیدوارم هدیت رو دوست داشته باشی! خب قرار نیست فقط تو جلو پای من سنگ بندازی. منو دست کم نگیر.
و راستی فک کنم من کیتن ها رو به شاهزاده خانم ها ترجیح میدم. پس شاید بخوای این خوشگلا رو برام بپوشی!٫٫
٫٫امضا شاهزاده‌ی خوش بر و روی مدرسه٫٫

سوکجین وقتی اون نامه رو خونده بود دو تا سکته رو رد کرده بود و حالا هم داشت سعی میکرد که از بروز سومی جلوگیری کنه.

اون مرتیکه پیش خودش چی فکر کرده؟! اون همون کسی نیست که همه مدرسه فکر میکنن... اون یه منحرف عوضیه!

دلیل اینکه سوکجین تا حالا این جعبه رو پیدا نکرده بود این بود که اون اصلاً به کتاباش نگاه هم نمیکرد! ولی حالا که امتحانات میان ترم نزدیک بود، باید یه حرکتی میزد.

با حرص آه کشید. میتونست به راحتی نامجون رو لو بده و بگه همچین کاری باهاش کرده. ولی خب مدرکی نداشت. حتی نامه هم تایپی بود و نمیتونست از دست‌خط اون پسر استفاده کنه.

حتی سعی کرد از فیلم دوربین های مداربسته استفاده کنه ولی کسی متوجه چیزی عجیبی نشده بود. کارکنان مدرسه گفتن حتما خودش اشتباهی اون بسته رو اونجا گذاشته و بعد فراموش کرده.

اون مرتیکه‌ی بچ قدرت ماورایی نامرئی شدن داره؟!؟!

ولی مسلماً کادر مدرسه نمی‌دونستن که توی اون بسته چی بوده. وگرنه سوکجین رو محکوم به این نمیکردن که به خودش پلاگ و تل گربه‌ای هدیه داده. اونم همراه با یه نامه‌ی قشنگ که ازش درخواست کرده اون هدیه های جذاب رو بپوشه!

تو همین افکار بود که صدای طرفداراشو شنید. اونا داشتن مثل هر روز با عجله میومدن پیشش.

به زودی اون سه کله پوک سال اولی بی حیا هم پیداشون میشد و اون نمی‌خواست هیچکدومشون همچین چیزی رو توی لاکرش ببینن. قصد نداشت تا ابدیت توسط اون بچه‌های احمق منحرف اذیت بشه!

پس سریع در جعبه رو بست و زیر وسایلاش قایمش کرد. در لاکرشو محکم بست و سعی کرد قیافشو جلوی بقیه عادی نشون بده، که البته اصلا موفق نبود.

چند قدم اون‌طرف تر، یه پسر قدبلند چال‌دار داشت به این شرایط نگاه میکرد و لبخند شیطانیش از لبش پاک نمیشد.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now