pt_54

822 130 32
                                    

_ اهم... سوکجین؟
_ ها؟ چیه؟ به نظرت زیادی حرافن؟ میدونم! ولی نگران نباش بهشون عادت می‌کنی. آدمای خوبین.
سوکجین توضیح داد و نامجون اخمی کرد.

_ نمی‌خواستم اینو بگم...
_ پس چی میخواستی بگی ها؟
سوکجین پرسید و اخم نامجون غلیظ تر شد.

_ یعنی میخوای بگی نمیدونی؟
نامجون گفت و مچ دست سوکجین رو گرفت تا جلوی حرکت کردنشو بگیره.

_ نـ-نمیدونم چی تو فکرته و-ولی... میشه دستمو ول کنی؟ ما میتونیم مسالمت آمیز...
حرف سوکجین نصفه موند چون نامجون اونو کشید سمت خودش و بعد محکم کوبیدش به دیوار.

اونا زیر راه پله و تو یه نقطه کور بود که کسی نمیتونست راحت متوجهشون بشه.

_ اوه جدا؟! که نمیدونی ها؟!
نامجون پرسید و دستاشو دو طرف سوکجین گذاشت.

_ نـ-نمیدونم! گفتم که! چرا داری ادای کارآگاه های خفنو درمیاره وقتی یه دراز بی مغز بی خاصیتی؟
سوکجین گفت و اخم کرد.

_ اوه که اینطور! حالا من یه دراز بی مغز بی خاصیتم ها؟
نامجون گفت و قبل از اینکه سوکجین بتونه حرفی بزنه تمام فاصلشونو از بین برد.

درست روی لب های سوکجین لب زد:
_ خب حدس بزن این دراز بی خاصیت قراره باهات چیکار کنه! می‌دونی چه چیزای قشنگی بهم هدیه دادی وقتی هنوز با هم قرار نذاشته بودیم؟ قراره بهت نشون بدم چقدر از داشتنشوپ خوشحالم جینی!

_ چـ-…
سوکجین نمیتونست حرف بزنه. داغ و سرخ شدن گونه ها و گوش هاشو حس کنه.
.
.
.
چند روز قبل...

_ آه... دیگه نمیکشم... این یازدهمین نفر بود...
_ خب ما هنوزم میتونم آدمای دیگه ای رو امتحان کنیم اگه واقعا یه دوست پسر میخوای.
هوسوک گفت و نامجون آه کشید.

_ فایده نداره. هیچکدومشون حس درستی بهم نمیدن.
_ حتی با وجود اینکه یه سریاشون واقعا تایپت بودن؟
_ آره مشکل همینجاست! نمی‌فهمم چرا!
نامجون بازم آه کشید.

_ اینقدر آه نکش دیگه لعنتی! هر کی ندونه فکر می‌کنه الان دچار سخت ترین افسردگی جهانی!
_ من افسردم هوسوکا! من دوست پسر لازم دارم!
نامجون گفت و قیافشو پاپی طور کرد‌.

_ اون قیافه رو به خودت نگیر! پوفف... از دست تو چیکار کنم؟
هوسوک گفت و روی مبل نشست.

نمی‌فهمید چرا نامجون یهویی تصمیم گرفته یه دوست پسر پیدا کنه. اون قبلا اینقدر تو نخ دوست پسر داشتن نبود. می‌گفت به موقعش براش یه تصمیمی میگیره.

ولی حالا داشت یهویی دنبال یه دوست پسر میگشت. انگار که یه کار اداری باشه که باید هر چه سریع تر انجام بشه.

و از طرفی اون ساید نامجین شیپرش داشت بهش میگفت باید یه جوری این دو نفر رو به هم برسونه قبل از اینکه نامجون یه دوست پسر پیدا کنه.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now