pt_71

563 89 5
                                    

چشماشو آروم باز کرد و چند بار پلک زد.

اتاق تاریک بود ولی نه اونقدر که چیزی پیدا نباشه.

خواست غلت بزنه ولی با دردی که تو کمر و پایین تنش پیچید متوقف شد.

_ آههه لعنتی... واقعا خیلی درد داره...
با خودش زمزمه کرد و کمرشو ماساژ داد.

آروم بلند شد و به حالت نشسته دراومد.

_ همم... ته کجایی؟
زمزمه کرد و دستی رو صورتش کشید تا خوابش بپره.

وقتی بعد از چند لحظه ویندوزش تا حدودی بالا اومد تازه اتفاقاتی که افتاده بود رو به یاد آورد.

_ اهه خجالت آوره!! چطور این اتفاق افتاد؟!
با دستاش صورتشو پوشوند و خودشو رو تخت انداخت.

بعد از اینکه که به خاطر اون حرکت ناگهانی خودشو لعنت کرد و دردش آروم تر شد، دوباره مثل آدم نشست.

_ یعنی... من... میخواستمش ولی... خب... امروز؟ یهویی؟ براش برنامه نداشتم...
زمزمه کرد و به مبدا همه این اتفاقات فکر کرد.

_ اهه باید برم حموم تا یکم آروم شم! نمیتونم از تهیونگ فرار کنم... پس میرم یکم دوش بگیرم. آره یه دوش آب داغ آرومم می‌کنه...
جونگکوک گفت و سعی کرد بلند شه.

با کلی تلاش سر پا ایستاد و به هر سختی بود خودشو به حموم رسوند.

رفت توی حموم و درو بست.

_ فکر کنم برم تو وان بهتر باشه. نمیتونم سر پا وایسم.
جونگکوک گفت و شیر آب رو باز کرد.

دمای آبو تنظیم کرد تا زیاد از حد داغ نشه. وان بعد از دو سه دقیقه پر شد و جونگکوک رفت توی وان.

_ اوممم... خیلی خوبه... کاش خونمون هم وان داشت...
جونگکوک با به یاد آوردن خونه تو فکر فرو رفت.

خیلی وقت بود تو عمارت کیم بود و دور از پدر و مادرش. بعد از اون دعوا اصلا دیگه پاشو تو اون خونه نداشته بود.

مثل نوجوونای سرکش توی فیلم ها شده بود. و اینو دوست داشت. یه جورایی همیشه دلش میخواست انجامش بده! کاری که هیچوقت انجام نداده بود...

حقیقت این بود که دلش برای پدر و مادرش تنگ نشده بود. چون بودن با اونا و وقت گذروندن باهاشون هیچوقت براش خوشایند نبود.

ولی ته دلش اونا رو دوست داشت و میخواست اگه ممکنه رابطشون بهتر بشه.

_ باید باهاشون حرف بزنم... ولی حسش نیست... آههه...
جونگکوک تا گردن زیر آب رفت و نفس عمیقی کشید.

_ آب داغ بهترینه...
زمزمه کرد و چشماشو بست.

_ جونگکوکیی؟ اونجایی؟
با شنیدن صدای تهیونگ از جا پرید و درد خفیفی تو کمرش پیچید.

_ اه فاک!
_ خوبی کوکی؟ میخوای کمکت کنم؟ چیزی لازم داری بیارم برات؟
_ خوبم ته خوبم...
جونگکوک گفت و کمرشو ماساژ داد.

~Colorful Darkness~Unde poveștirile trăiesc. Descoperă acum