چشماشو آروم باز کرد و چند بار پلک زد.
اتاق تاریک بود ولی نه اونقدر که چیزی پیدا نباشه.
خواست غلت بزنه ولی با دردی که تو کمر و پایین تنش پیچید متوقف شد.
_ آههه لعنتی... واقعا خیلی درد داره...
با خودش زمزمه کرد و کمرشو ماساژ داد.آروم بلند شد و به حالت نشسته دراومد.
_ همم... ته کجایی؟
زمزمه کرد و دستی رو صورتش کشید تا خوابش بپره.وقتی بعد از چند لحظه ویندوزش تا حدودی بالا اومد تازه اتفاقاتی که افتاده بود رو به یاد آورد.
_ اهه خجالت آوره!! چطور این اتفاق افتاد؟!
با دستاش صورتشو پوشوند و خودشو رو تخت انداخت.بعد از اینکه که به خاطر اون حرکت ناگهانی خودشو لعنت کرد و دردش آروم تر شد، دوباره مثل آدم نشست.
_ یعنی... من... میخواستمش ولی... خب... امروز؟ یهویی؟ براش برنامه نداشتم...
زمزمه کرد و به مبدا همه این اتفاقات فکر کرد._ اهه باید برم حموم تا یکم آروم شم! نمیتونم از تهیونگ فرار کنم... پس میرم یکم دوش بگیرم. آره یه دوش آب داغ آرومم میکنه...
جونگکوک گفت و سعی کرد بلند شه.با کلی تلاش سر پا ایستاد و به هر سختی بود خودشو به حموم رسوند.
رفت توی حموم و درو بست.
_ فکر کنم برم تو وان بهتر باشه. نمیتونم سر پا وایسم.
جونگکوک گفت و شیر آب رو باز کرد.دمای آبو تنظیم کرد تا زیاد از حد داغ نشه. وان بعد از دو سه دقیقه پر شد و جونگکوک رفت توی وان.
_ اوممم... خیلی خوبه... کاش خونمون هم وان داشت...
جونگکوک با به یاد آوردن خونه تو فکر فرو رفت.خیلی وقت بود تو عمارت کیم بود و دور از پدر و مادرش. بعد از اون دعوا اصلا دیگه پاشو تو اون خونه نداشته بود.
مثل نوجوونای سرکش توی فیلم ها شده بود. و اینو دوست داشت. یه جورایی همیشه دلش میخواست انجامش بده! کاری که هیچوقت انجام نداده بود...
حقیقت این بود که دلش برای پدر و مادرش تنگ نشده بود. چون بودن با اونا و وقت گذروندن باهاشون هیچوقت براش خوشایند نبود.
ولی ته دلش اونا رو دوست داشت و میخواست اگه ممکنه رابطشون بهتر بشه.
_ باید باهاشون حرف بزنم... ولی حسش نیست... آههه...
جونگکوک تا گردن زیر آب رفت و نفس عمیقی کشید._ آب داغ بهترینه...
زمزمه کرد و چشماشو بست._ جونگکوکیی؟ اونجایی؟
با شنیدن صدای تهیونگ از جا پرید و درد خفیفی تو کمرش پیچید._ اه فاک!
_ خوبی کوکی؟ میخوای کمکت کنم؟ چیزی لازم داری بیارم برات؟
_ خوبم ته خوبم...
جونگکوک گفت و کمرشو ماساژ داد.
![](https://img.wattpad.com/cover/242553709-288-k212976.jpg)
CITEȘTI
~Colorful Darkness~
Fanfictionخیلی نرم لباشو که روی لبای جونگکوک قفل شده بودن حرکت داد و بعد به آرومی ازش جدا شد. _ دوست پسرش منم! تهیونگ زمزمه کرد و دستشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد... 🔴در حال ادیت🔴 Genre: romance, school life, slice of life, fun, smut Main couple: VKOOK Sub co...