pt_20

1.5K 219 22
                                    

_ هیونگ...

با شنیدن صدای لرزون تهیونگ سریع از آشپزخونه بیرون دویید.

_ چیه چیشده؟ سالمی؟
با نگرانی پرسید.

_ تو دیشب با من چیکار کردی هیونگ؟!
تهیونگ پرسید و با دستاش، بالاتنه‌ی لختش رو پوشوند.

چند ثانیه طول کشید تا یونگی منظورشو بفهمه.

_ وات د هل؟! من دیشب به فاکت ندادم احمق!
یونگی گفت و لباسای خونگی تهیونگ رو تو صورتش پرت کرد.

بعد در حالی که زیرلب فحش میداد برگشت توی آشپزخونه.

تهیونگ به ریکشنش خندید و بلند شد تا لباساشو بپوشه.

_ بیا صبحونه کوفت کن!
_ اومدم هیونگ.
تهیونگ با خنده گفت و رفت تو آشپزخونه.

اونا توی آشپزخونه زیاد فضا نداشتن. بنابراین به جای ست میز و صندلی، فقط دو تا صندلی داشتن که روی اونا مینشستن و از اپن به عنوان میز استفاده میکردن.

_ امروز تعطیله.
_ هوم. بلاخره آخر هفته شد.

_ ایول! خب برنامه چیه؟
_ باید به کارای گنگ برسیم...

_ اووو... راستی... یادم رفته بود.

با اون حرف تهیونگ مکالمه‌ی کوتاهشون به پایان رسید.

بقیه صبحانه رو تو سکوت خوردن و بعد از عوض کردن لباس هاشون، از خونه بیرون رفتن.

_ باید بعداً برای خونه خرید کنیم. هیچی تو یخچال نبود. مجبور شدم صبح زود برم چند تا چیز میز بخرم بخوریم.
_ اوکی. مرسی که هستی هیونگ~
تهیونگ در حالی که سرش پایین بود گفت و یونگی بهش نیشخند زد.

دستشو دور گردن تهیونگ انداخت و اون پسرو به خودش نزدیک تر کرد.

_ گفتم که من قراره همیشه مراقبت باشم.

⚫⚫⚫⚫⚫

_ نه! این احمقانست! کاملاً احمقانست! عمراً انجامش نمیدم!
بکهیون نالید، ولی جیمین و سوکجین بی‌توجه به حرفاش اونو به سمت جلو هل میدادن.

جونگکوک هم با ذوق پشت سرشون حرکت میکرد.

_ نه اتفاقاً این بهترین ایده است!
جیمین گفت درحالی که همچنان بکهیون رو به جلو هل میداد.

_ برو جلو فرزندم تو میتونی!
سوکجین گفت و بهش علامت لایک نشون داد.

_ برو اون درازو بدست بیار!
جونگکوک با خنده گفت و مثل همیشه بین اون دو تا بحث جدیدی راه افتاد...

_ خفه شو بچه!
_ بچه خودتی!

_ ببین داری مثل بچه ها بحث می‌کنی!
_ خودت داری مثل بچه ها بحث میکنی!

جیمین پرید وسط بحث و ساکتشون کرد.

_ جفتتون خفه شید!

بعد بکهیون رو هل داد جلو.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now