pt_33

1K 177 36
                                    

_ مـ-میخوای چی کارم کنی؟

تهیونگ به قیافه‌ی ترسیده‌ی جونگکوک پوزخندی زد.

_ وای اون قیافت خیلی خوبه لعنتی! دیدن قیافه‌ی یه خرگوش ترسیده روزمو میسازه!
تهیونگ گفت و یه صندلی از دور میز توی اتاق، برداشت.

صندلی رو عقب کشید و روش نشست.

_ نگران نباش. کاریت ندارم. فقط باید بهت یه سری اطلاعات بدم.

همون لحظه چراغ اتاق روشن شد و جونگکوک متوجه حضور یه شخص جدید توی اتاق شد. اون شخص همون دوست تهیونگ بود. البته اگه واقعاً اون موجود مزخرف میتونست دوستی پیدا کنه.

وقتی دوستشم مثل خودش مزخرف باشه پیدا می‌کنه معلومه!

با اشاره‌ی یونگی، جونگکوک یکی از صندلی ها رو از پشت میز عقب کشید تا روش بشینه.

_ خب امروز به دو دلیل آوردیمت اینجا. یکیش ساکت کردن خواهر این -به تهیونگ اشاره میکنه- بود. چون هنوز فکر می‌کنه رابطتون فیکه.

_ که واقعاً هم هست!
جونگکوک با اخم گفت و خودش هم تعجب کرد که چطور در حضور این دو نفر، هنوز هم می‌تونه حرف بزنه.

_ خب اون قرار نیست اینو بفهمه فسقلی. وگرنه اوضاع بد میشه. مخصوصاً برای تو!
یونگی گفت و پوزخند زد.

چرا من گیر این دو تا افتادم...؟

_ بهم نگو فسقلی...
جونگکوک زمزمه کرد.

_ چی؟ صداتو نمیشنوم کوچولو.
_ گفتم... بهم نگو فسقلی!
جونگکوک کمی بلند تر گفت و به یونگی نگاه کرد.

_ اوه؟ انگار زبون باز کردی! من بهت میگم فسقلی چون دلم میخواد و اینکه تو واقعاً فسقلی هستی.
_ من قدم ازت بلند تره. پس اگه کسی قراره فسقلی باشه اون تویی!
جونگکوک گفت و بعدش لال شد.

وات د فاک! نکنه قصد جون خودتو کردی جئون جونگکوک؟؟

_ چه زری زدی؟
یونگی گفت و دستشو جلو برد تا به جونگکوک مشت بزنه.

جونگکوک چشماشو بست و صورتشو پوشوند تا دربرابر ضربه آسیب جدی نبینه.

هر چند این کارش بی فایده بود. چون یونگی زیادی سریع بود. اون میتونست قبل از اینکه جونگکوک بتونه ریکشنی نشون بده، ضربشو به ثمر برسونه و اون پسر رو به راحتی داغون کنه.

این اتفاق میوفتاد اگه تهیونگ دست یونگی رو نگرفته بود...

_ معلوم هست چه غلطی میکنی؟

یونگی با خشم و کمی تعجب تهیونگ رو نگاه کرد.

تهیونگ به خودش اومد و دست یونگی رو ول کرد.

_ الان... وقتش نیست هیونگ. دوستاش منتظرشن و اگه دیر بره میان دنبالش ما رو پیدا میکنن. فقط سریع اصل مطلب رو بگو. بعداً وقت برای دعوا هست.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now