pt_68

612 100 23
                                    

_ میخوای بیام خونت؟
_ اوهوم. تا با هم شام بخوریم و حرف بزنیم. یکم از اون کتابای چندش‌آورت دور شو کیم نامجون! این همه خرخونی می‌کنی که چی بشه؟؟

سوکجین شاکی گفت و نامجون خندید.

_ باشه باشه آروم باش جینی. امروز کتابامو کنار میذارم و بیبیم رو بغل میکنم خوبه؟
نامجون گفت و سوکجین رو بغل کرد.

_ اوهوم... وایسا ببینم مگه تو کتابای کوفتیتو بغل می‌کنی؟!؟!
سوکجین با تعجب پرسید.

_ نه! محض رضای خدا سوکجین...
_ اوه... اوکی... ولی تقصیر توعه که نمیتونی درست لاس بزنی! مثلاً می‌تونستی بگی به جای زل زدن به اون کلمات احمقانه توی کتاب به چشمای کیوت تو خیره میشم یا مثلاً...
سوکجین دستشو زیر چونش گذاشت و قیافه‌ی متفکری به خودش گرفت.

_ آها مثلاً می‌تونستی بگی به اندازه کافی خوندم حالا نوبت توعه که بخونی! مگه نگفتی صدامو دوست داری؟؟ یا مثلاً می‌تونستی بگی...
_ خیله خب، خیله خب! بسه دیگه فهمیدم جینی. فهمیدم.
نامجون گفت و با گرفتن دستای سوکجین، اونو به سمت خودش کشید.

سوکجین که با اون حرکت ناگهانی حالا تو فاصله‌ی چند سانتی صورت نامجون قرار گرفته بود هول شد و ساکت شد.

_ می‌دونی در حقیقت من خیلیم خوب لاس میزنم!
_ اوه جداً؟! من که چیزی ندیدم!
سوکجین گفت و با تمسخر ابرو بالا انداخت.

_ بذار نشونت بدم...
نامجون با پوزخندی گفت و سرشو جلو برد.

دستای سوکجینو پایین برد و کنار بدنش قرار داد. حالا میتونست فاصله بینشونو کمتر کنه.

پس بدناشونو بهم چسبوند و صورتشو جلوتر برد که سوکجین چشماشو بست.

ولی نامجون نمی‌خواست ببوستش! اون میخواست...

_ بیبی از اونجایی که نمیذاری به درس و مشقام برسم مجبورم با تو مثل اونا رفتار کنم...
_ ه‍ـ-ها؟!
سوکجین پرسید و چشماشو باز کرد.

_ beat you on the table and do you all night!

(یعنی: بکوبمت روی میز و تمام شب انجامت بدم! که درواقع یعنی تمام شب بکنمت😶😈)

نامجون با صدای بم و لحن سکسیش که بیشتر موقع انگلیسی حرف زدنش شنیده میشد، کنار گوش سوکجین زمزمه کرد و لرز نامحسوسی که به بدنش افتاد رو حس کرد.

پوزخندی زد و از سوکجین فاصله گرفت.

_ امشب حتماً میام. مشتاقم دست پختتو بچشم. من که نمیتونم بنوشم، ولی یواشکی برات شراب میارم.
نامجون با لبخندی معمولی گفت انگار نه انگار که چند لحظه پیش حرف از به فاک دادن دوست پسرش زده و حسابی روش تاثیر گذاشته!

_ فعلاً خداحافظ.

نامجون رفت ولی سوکجین هنوز مثل یه مجسمه سر جاش ثابت بود.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now