pt_17

1.4K 250 28
                                    

بعد از فهمیدن تصمیمی که براش گرفته شده بود، مغزش دیگه از کار افتاده بود.

بدون اینکه حتی از قبلش بهش خبر بدن همچین تصمیمی گرفته بودن؟! اصلا انتظار همچین چیزیو نداشت!

ازدواج کردن هیچ جای برنامه‌ی زندگیش جایی نداشت.  اون میخواست که تنها و مستقل زندگی کنه.

حداقل فعلاً همچین تصمیمی داشت. و حتی اگه یه روز تصمیمش درباره‌ی ازدواج عوض میشد، میخواست با آدمی که دوستش داره ازدواج کنه. نه کسی که یهویی از ناکجا آباد پیداش شده و توسط والدینش براش انتخاب شده!

تو همین فکر ها بود که مامانش صداش زد.

بهش گفت که تهیونگ و تائه‌رین رو به اتاقش ببره و کمی خونه رو بهشون نشون بده. چون اونا قرار بود از این به بعد زیاد به خونشون بیان، میخواست که با قیمت های مختلف خونه آشنا باشن.

جونگکوک بلند شد.

_ از این طرف...
با صدای آرومی گفت و خودش جلو افتاد تا هر چه سریع تر از اون جمع دور شه.

هر چند دختری که الان چشم دیدنش رو نداشت قرار بود باهاش بیاد...

_ جونگکوک اوپا! خوشحالم که میبینمت!

جونگکوک به خودش لرزید.

_ به من نگو اوپا!
لحنش یکم عصبی بود.

_ چی؟!
_ بهم نگو اوپا. بدم میاد...

_ اوه پس جونگکوک خوبه؟
_ آ-آره

جونگکوک اصلا توجهی به اون دختر نداشت. حتی بهش نگاه هم نمی‌کرد.

از این وضعیت متنفر بود. این خیلی مسخره بود بحث سر زندگیش بود! اون نمی‌خواست زندگیِ خوبی که برای آینده‌ی خودش تصور کرده بود به همین راحتی نابود بشه...

با به یاد آوردن اینکه باید درباره خونه توضیح بده، خودشو جمع و جور کرد.

_ اوم... اتاق من و والدینم تو این طبقست. و... یه اتاق مهمون و... اتاق کار بابام طبقه پایینه...

وات د فاک! مگه من راهنمای تورم؟؟

_ اوه چه جالب.
تائه‌رین با لبخند گفت.

آره خیلیییی جالبه! و می‌دونی چی جالب تره؟ اینکه برادر عزیزت داره با نگاهش منو می‌کشه! نگاهش تیر که سهله، نیزه پرتاب می‌کنه...

تهیونگ همیشه همینطوری بود. یه جوریجونگکوک رو نگاه میکرد انگار اون قبلاً از پشت بهش خنجر زده و یا ارث باباشو خورده!

و خب جونگکوک اخیراً دلیلشو فهمیده بود. اون پسر دلش نمی‌خواست کسی مزاحمش بشه و یا "بد بوی" بودنش به گوش کادر مدرسه برسه.

و سوال چندین دقیقه قبل، هنوزم تو ذهن جونگکوک بولد بود. اینکه نمیدونست چرا تهیونگ همچین اخلاقی داره.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now