pt_62

785 143 23
                                    

_ دیگه چیزی نمونده فقط دو تای دیگه و بعدش راحت میشم...
جونگکوک گفت و به بدنش کش و قوسی داد.

از پشت میز مطالعش بلند شد و خودشو روی تخت انداخت.

چیزی تا تموم شدن امتحانا نمونده بود. بلاخره از شر امتحانا خلاص میشدن و میتونست با اکیپش که حالا بزرگ تر شده بودن بره بیرون.

تق تق تق..
_ جونگکوکی، میتونم بیام تو؟

جونگکوک با شنیدن صدای تهیونگ از جا پرید.

_ ها؟ نـ-نه! من... من دارم لباس عوض میکنم!
جونگکوک گفت در حالی که به سمت در میدویید.

_ آو بیخیال من دوست پسرتم پس مشکلی نداره اگه ببینمت...
_ همون بیرون بمون منحرف عوضی!
جونگکوک داد زد و جلوی درو گرفت تا تهیونگ نیاد داخل.

_ بیخیال کوکی! از موقع تموم شدن مدرسه درست ندیدمت! جلو در منتظرم نبودی تو ماشین هم خواب بودی! باز کن دیگه.
تهیونگ عاجزانه گفت ولی جونگکوک گوش نکرد.

درو قفل کرد.

_ من... فقط می‌خوام یه کوچولو بخوابم... داشتم درس میخوندم و یکم حس خواب آلودگی کردم... بعدش... میام بیرون... پس فعلا بای بای. برو.
جونگکوک گفت و سمت تخت رفت.

خودشو با صورت روی تخت انداخت.

نمی‌خواست با تهیونگ رو به رو بشه چون نمیتونست. هنوز به خاطر اتفاقی که بینشون افتاده بود خجالت می‌کشید.

_ نه! این عادیه! این که همچین حسی بعد همچین کاری برای اولین بار داشته باشم عادیه! آره آره... الان فقط باید یه راهی پیدا کنم باهاش کنار بیام...
جونگکوک با خودش زمزمه کرد و روی تخت غلت زد.

به سقف اتاق نگاه کرد و به فکر فرو رفت.

از اون طرف تهیونگ که پشت در مونده بود، درمونده بود!

_ یعنی کار اشتباهی کردم؟ شاید... زیاده روی کردم... شاید ازم عصبانی شده ها؟ معذبش کردم؟ آههه دارم دیوونه میشم! کاش این در لعنتیو باز کنه برم بغلش کنم. می‌خوام ازش بپرسم چشه چرا منو نادیده میگیره.
تهیونگ با خودش گفت و بلاخره رضایت داد که از اتاق جونگکوک دور شه.

رفت توی اتاقش و درو بست.

و تمام این مدت کسی بود که اونا رو زیر نظر داشت.

در اتاقشو بست و سمت تختش رفت. گوشه تختش نشست و بعد روش دراز کشید.

_ پس یعنی اونا واقعا... با همن؟ به نظر میرسه که همینطوریه... این چند وقته خیلی به هم نزدیک تر شدن... و آخرشم اون اعتراف توی حیاط مدرسه و...
تائه‌رین با خودش زمزمه کرد و روی تخت غلت زد.

یاد بوسه اون دو نفر که افتاد دلش شکست. درواقع نمیدونست باید خوشحال باشه یا ناراحت.

چون از همون اولا میدید که جونگکوک علاقه‌ای بهش نداره و اینکه حالا میدید اون تهیونگ رو دوست داره، خوشحالش میکرد. هم برای برادرش خوشحال بود و هم جونگکوک.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now