pt_69

545 100 6
                                    

_ آره و اینجوری بود که بلاخره دعوا کردنو تموم کردیم و رفتیم تو کارش!
_ هوم. خوبه خوبه.
یونگی سر تکون داد و مشغول خوردن شد.

_ البته صبح که از خواب بیدار شدم دیدم کل زندگیمو آب برده چون کل شب شیر آب باز بود...
_ اوه شت! اتفاقا میخواستم بپرسم چه بلایی سر شیر آب اومد...
یونگی گفت و سوکجین آه کشید.

_ آره دیگه... از هوسوک شنیده بودم اون یه خرابکار اعظمه ولی خب امروز با چشمای خودم دیدم و فهمیدم!
سوکجین گفت و بلاخره مشغول خوردن شد.

_ او تو تا داهن شیها میهنن؟
_ غذای کوفتیتو قورت بده و بعد حرف بزن!
یونگی شاکی گفت.

سوکجین غذاشو قورت داد و به پشت سر یونگی اشاره کرد.

_ اونا رو ببین! دارن چیکار میکنن؟ اون قضیه معروف شدن داره الکی الکی جدی میشه...
سوکجین گفت و یونگی برگشت تا نگاشون کنه.

تهیونگ و جونگکوک اونجا بودن که داشتن کاپل طور رفتار میکردن و توجه بقیه رو جلب کرده بودن.

_ آره قضیه جدی شده. تازه کجاشو دیدی؟ همین جنابی که جلوت نشسته هم معروف شده!
یونگی گفت و لبخند مفتخری زد.

سوکجین سرشو برگردوند و سوالی به یونگی نگاه کرد.

_ رفتم تو انجمن موسیقی. پیانو میزنم.
یونگی گفت و سوکجین سر تکون داد.

_ واو! خوبه مین یونگی ادامه بده!
سوکجین گفت و همون لحظه نامجون و هوسوک از راه رسیدن.

_ سلام جینی! خوبی؟ سلام هیونگ.
نامجون سرسری به یونگی سلام کرد و کنار سوکجین نشست.

هوسوک ابرویی بالا انداخت و کنار یونگی نشست.

_ اون دو تا بعد از اتفاقات دیشب خیلی بیشتر تو همن...
هوسوک زیرلب گفت و یکم از نودل یونگی که بهش چشمک میزد رو خورد.

یونگی در جواب هوسوک سر تکون داد و به اون که مشغول خوردن بود نگاه کرد.
_ آره. ما هم باید بریم تو کارش.

هوسوک شوکه شد و غذا توی گلوش پرید. همون‌طور که شدیدا سرفه میکرد یونگی محکم پشت کمرش میزد تا بهش کمک کنه.

وقتی سرفه های هوسوک خفیف تر شد یونگی بطری آبشو بهش داد.

_ خوبی؟ بیا یکم آب بخور. آیشش منو نگران نکن احمق!
یونگی گفت و اخم کیوتی کرد.

_ سالمی؟ چیز عجیبی گفتم؟
وقتی بلاخره هوسوک حالش جا اومد یونگی پرسید.

_ آره! یعنی نه! یعنی... اهه فقط... یکم یهویی بود.
_ اوه. اوکی.
یونگی سر تکون داد و برگشت سر غذاش.

_ این جو عجیب و غریب چیه؟!
جیمین از راه رسید.

_ اون طرف اون دو نفر دارن مثل دو تا کفتر عاشق با هم لاس میزنن و این طرف شما دو تا مثل دو تا غریبه که تازه دو روزه با هم آشنا شدن حرف میزنید... قضیه چیه؟
جیمین پرسید و سر میز نشست.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now