pt_1

10.2K 702 60
                                    

آهسته و آروم حرکت میکرد. جوری که انگار اصلا نمی‌خواست به اون مکان نفرین شده بره! که البته واقعا هم نمی‌خواست بره...

اشتباه نکنین، اونجا یکی از اون قلعه های متروکه ترسناک توی جنگل نبود، یه تیمارستان درب و داغون هم نبود، اونجا فقط مدرسه‌ی جدیدش بود!

درسته مدرسه جدید. حقیقت اینه که اون همیشه از تغییر بدش میومد. دلش میخواست همه چیز همون طوری که هست باقی بمونه.

به خاطر همین وقتی مامان و باباش بهش گفتن که دارن از شهرشون نقل مکان میکنن و به یه جای دیگه میرن، حسابی باهاشون مخالفت کرد.

سعی کرد بهشون بگه که میخواد پیش دوستاش بمونه و کلاس های غیر درسی که می‌رفت رو تو همون جاهایی که سالها توشون حضور داشته بره.

با همون آدم های آشنا و جالب. هر چند اونا خیلی دوست محسوب نمی‌شدن ولی اونا بازم براش اهمیت داشتن و از بودن باهاشون لذت میبرد.

اون شکل و شمایل شهر رو دوست داشت. اون خاطراتی که اونجا داشتن رو دوست داشت.

ولی تنها چیزی که برای پدر و مادرش مهم بود «شهر بزرگ و خوب و با امکانات» بود و از بچه‌ی عزیزشون میخواستن که انقدر «احساساتی و وابسته» نباشه!

_ ها احساساتی و وابسته! آدم بزرگا چیزی به جز یه مغز گنده‌ی بی احساس نیستن!
∆ وات؟ مغز گنده‌ی بی احساس؟ اون دیگه چیه؟

_ واضح نیست؟ یعنی فقط میخوام منطقی جلو برن و هیچ احساسی ندارن. نباید اینو بدونی؟ خودت این کلمه رو تو ذهنم بوجود آوردی، نه؟
∆ نه کار من نیست، خودت بودی.

_ بیخیال تو خود منی! اصلا می‌دونی چیه بیا بگیم یه کار مشترک بوده چطوره؟ با هم ساختیمش.
∆ آره این خوبه. با همین پیش میریم.


_ خب حالا باید بهم یکم کمک برسونی... اومدم یه جای جدید و هیچ ایده‌ای ندارم باید چه غلطی بکنم...
∆ و چی باعث شده فک کنی من میدونم؟ من خود توعم احمق!


_ تو با ناخودآگاهم ارتباطی چیزی نداری؟ شاید از اونجا بشه اطلاعاتی گرفت...
∆ نه فرزندم. من فقط صدای لعنتی توی سرتم مثل همیشه. اینجا بودم، هستم و خواهم بود. فقط برای اینکه طبق معمول رو مخت برم!


_ آره میدونم... واقعا زیباست که علاوه بر بقیه آدما خودمم رو مخ خودم میرم...
∆ آره دیگه میبینی کار روزگارو؟ هعی...

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now