pt_47

912 163 34
                                    

_ سلام من اومدم.
_ سلام پسرم. چه خبر؟ اونجا چیشد؟
مامانش سریع از توی آشپزخونه اومد بیرون و سوال پیچش کرد.

طبق معمول معلوم بود تا زمانی که حتی از تعداد ترکای نداشته‌ی دیوار اتاق تهیونگ و لحظه به لحظه‌ی حضور پسرش اونجا مطلع نشه، ول کن نیست...

_ هیچی. اتفاق خاصی نیوفتاد. یکم بهش تو درس کمک کردم. یکم تو حیاط امارتشون قدم زدیم و...
_ تائه‌رین چی؟
مامانش با ذوق پرسید و منتظر موند ببینه پسرش چیکار کرده.

جونگکوک با به یاد آوردن این موضوع فکر کرد که واقعا تو چه مخمصه‌ای گیر کرده. وضعیتش عین اون دراما های احمقانه شده بود. ازدواج؟! اونم از پیش تعیین شده و تو این سن. احمقانه به توان دو!

_ هیچی. اون با دوستاش دورهمی داشت. برای یه پروژه درسی.
_ اوه که اینطور. ولی ببین باید از این فرصت ها خوب استفاده کنی. بهش نزدیک شو و توجهشو جلب کن.
مامانش همزمان با شستن ظرف ها گفت.

جونگکوک چشماشو چرخوند.
_ اون همین حالا هم توجهش به من جلب شده. اصلا از اول توجه اون به من جلب شده بود نه برعکس!

_ چی گفتی؟

چون جونگکوک زمزمه‌وار گفته بود مامانش متوجه نشد.

_ گفتم... اون خیلی وقته توجهش به من جلب شده دلیلی نداره بخوام توجهشو جلب کنم.
جونگکوک جرعتشو جمع کرد و حرفشو زد.

_ نه خب به هر حال نیازه که باهاش خوب رفتار کنی تا ازت زده نشه. میفهمی؟ نباید مثل بچه ها رفتار کنی. بالغانه و باشخصیت رفتار کن و اینطوری اون کنارت میمونه.
_ ولی من هنوزم یه بچم! من فقط ۱۶ سالمه! ازدواج؟ یعنی چی!
جونگکوک بازم حرف زد.

اعتراض کرد. اولین بار نبود. ولی اولین باری بود که نمیخواست کنار بکشه.نمیخواست تسلیم بشه، بترسه یا کوتاه بیاد. ایندفعه نه!

_ تو که قرار نیست الان ازدواج کنی! وقتی بزرگ تر شدی. الان فقط مقدماتش داره فراهم میشه.
_ خب همین به اصطلاح مقدماتش باید از این سن فراهم بشه؟
جونگکوک دم در آشپزخونه ایستاد و ادامه داد.

_ چرا داری لجبازی میکنی؟ این کاریه که باید انجام بشه...
_ لجبازی؟ مامان این زندگی منه که داری براش تصمیم میگیری! زندگی من! یعنی خودم باید براش تصمیم بگیرم.
جونگکوک یکم صداشو بلند کرد.

_ حالا حاضر جواب هم شدی؟! تو یه بچه‌ای چه می‌دونی چی برات خوبه و چی برات بده! من باید برات تصمیم بگیرم تا تو دردسر نیوفتی!
مامانش دست از شستن ظرف ها برداشت و مشغول دعوا شد.

همون لحظه باباش رسید و سلام کرد ولی با صدای داد و فریاد اون دو نفر ساکت شد.

_ من عروسک خیمه‌شب بازیت نیستم مامان! زندگی منه! خودم تصمیم میگیرم خودم اشتباه میکنم و خودم درستش میکنم! اگه الان یاد نگیرم یه گندو درست کنم در آینده می‌خوام چیکار کنم؟ همش از شما بخوام برام درستش کنین؟
جونگکوک داد زد و بند کولشو محکم تو دستش فشار داد.

~Colorful Darkness~जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें