pt_41

934 161 39
                                    

بعد از چند قدم راه رفتن و نفس گرفتن، رو زمین نشست تا استراحت کنه.

خواست بلند شه که یونگی بطری آبشو طرفش پرت کرد.
_ بشین.

هوسوک بطری رو گرفت.
_ مرسی.

به اینکه یونگی تنها تماشاگر رقصش بود عادت کرده بود. هرچند هنوزم براش عجیب بود.

البته یونگی یه مدت بود که کمتر میومد پشت مدرسه. ولی هر بار میومد با دقت رقص هوسوک رو دنبال میکرد.

هوسوک همیشه کلاسا رو میپیچوند و برای تمرین رقصش میومد. نمیدونست بلاخره کی گیر میوفته. به هر حال باباش یکی از معلم های مدرسه بود. احتمالا از بقیه می‌شنید چی شده.

شاید تا الان هم فهمیده بود ولی به روی خودش نیاورده بود. ولی اگه میدونست چرا کاری نمی‌کرد؟

هوسوک بیخیال فکر کردن درباره اون موضوع شد.

بعد از چند دقیقه استراحت برگشت سر تمرینش.

به این فکر کرد که اون همراه همیشگی یونگی چرا یه مدته پیداش نیست. تمرکزشو از دست داد. رقص رو اشتباه انجام داد.

_ فکرت درگیر چیه؟
_ ها؟
_ یهو تمرکزتو از دست دادی. فکرت درگیر چیه؟
_ آه چیز خاصی نیست.

یونگی دیگه چیزی نگفت. فقط به نگاه کردن ادامه داد.

هوسوک دوباره برگشت سر کارش. ایندفعه متمرکز موند.

در عوض پسر دیگه تمرکز نداشت. به حرفایی که هوسوک قبلا زده بود فکر میکرد. واقعا لازم بود اینجوری خودشو از همه پنهان کنه؟ اصلا دلیلش چی بود؟ نمیتونست به کسی اعتماد کنه؟

پس تهیونگ چی بود؟ اگه به اون اعتماد کرده بود پس میتونست به بقیه هم اعتماد کنه نه؟ ولی شاید فقط به خاطر اینکه توی مشکلاتشون تفاهم داشتن اونو قبول کرده بود.

مادر خودش یه شخص مهم رو ازش گرفته بود و پدر تهیونگ هم اینکارو با پسرش کرده بود.

هر چند حالا سوکجین داشت سعی میکرد یونگی رو ببخشه. پس مشکل چی بود؟ شاید داشت راهو اشتباه می‌رفت.

اصلا چرا عضو اون گنگ شده بود؟ تا به مادرش نشون بده چقدر اشتباه کرده و باعث شده بچش خلافکار بشه؟ فایدش چی بود؟ اون اصلا اهمیت نمی‌داد.

نچی کرد و سرشو با دستاش گرفت.
(چرا حرفاش اینقدر منو درگیر کرده؟ اون خیلی وقت پیش چند تا چرت و پرت گفت و ذهن من هنوزم درگیرشه... ما زیاد همدیگه رو ندیدیم. حتی به زور با هم حرف می‌زنیم. ولی چرا اون اینقدر راحت روم تاثیر گذاشت؟)

_ هی حالت خوبه؟
هوسوک پرسید و یونگی سرشو بالا برد.

هوسوک داشت با نگرانی نگاهش میکرد.

_ خوبم... خوبم به کارت برس.
یونگی آروم گفت و نگاهشو از هوسوک گرفت.

نمی‌خواست بیشتر از این درگیرش بشه. اون پسر خطرناک بود! همه‌ی ذهنیاتی که تا حالا داشت رو به راحتی زیر سوال برده بود.

~Colorful Darkness~Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang