pt_67

627 109 10
                                    

_ خب پس یعنی میگی این انجمن ادبیات می‌تونه یه جوری کمکمون کنه معروف شیم؟
جیمین پرسید و جونگکوک سر تکون داد.

_ آره خب منظورم اینه که درسته محدودیت داریم تو نوشتن مجلات ماهیانه، ولی بازم کلی آزادی داریم. کلی کارای باحال هست که میتونیم انجام بدیم.
جونگکوک گفت و بقیه تو فکر فرو رفتن.

_ آره به نظرم اون کله نارگیلی راست میگه. این مجلات ماهیانه پتانسیل خوبی دارن. میتونم با جونی دربارش حرف بزنم ببینم تا کجا ها میتونیم پیش بریم که مشکلی نداشته باشه.
سوکجین گفت.

_ من کله نارگیلی نیستم! درضمن، از کی تا حالا به نامجون هیونگ میگی جونی؟
جونگکوک گفت و پوزخندی زد.

جیمین هم شیطنت آمیز خندید و به سوکجین که اونطرف میز نشسته بود، نزدیک شد.

_ وات د هل؟ ما قرار میذاریم! این عادیه که جونی صداش کنم...
_ آره آره... ولی اسمای کوتاه و لقب های اینجوری از وقتی استفاده میشن که یه اتفاقی افتاده باشه!
جیمین در جواب سوکجین گفت و بازم پوزخند زد.

_ ها؟! چـ-چه اتفاقی؟ چرا چرت و پرت میگی؟
_ همم... مثلا اتفاقاتی که توی تخت میوفته... شبا...
جونگکوک با صدای آرومی نزدیک صورت سوکجین گفت.

سوکجین سریع سرشو عقب کشید و حالت دفاعی گرفت.

_ یاا! پسره‌ی بی ادب! وات د فاک؟! این چرا اینجوری شده؟ اون قبلا یه بچه معصوم و خجالتی بود!!
_ آه اون مال خیلی وقت پیشه هیونگ! خیلی چیزا عوض شده!
جونگکوک گفت و آرنج هاشو روی میز گذاشت و صورتشو به دستاش تکیه داد.

_ خب هیونگ، بگو ببینم اتفاقات شبانه توی تخت براتون چطور بوده ها؟ نکنه اون روز که نیومدی مدرسه به خاطر کمردرد بوده؟! اووو! پس همین بوده!
جونگکوک میگفت و گوشای سوکجین قرمزتر میشدن.

_ اووو! جونگکوکی ما دیگه بزرگ شده! نگاش کن! اگه اولین باری که دیدمت بهم میگفتن یه روز همچین کاری میکنی باور نمی‌کردم!
جیمین گفت و جونگکوک ریز خندید.

_ وات د فاک!! شما دو تا بچ دست به یکی کردین تا...
_ تا چی؟ دستتو رو کنیم هیونگ؟
جونگکوک با لحن شیطنت آمیزی حرف سوکجینو قطع کرد.

_ اوه اوه گوشات دارن قرمز میشن!
_ به خاطر اینه که شما دوتا لعنتی مستقیم زل زدین بهم!
سوکجین گفت و از سر جاش بلند شد.

_ بهونه نیار هیونگ! راستشو بگو. یه خبرایی شده بین تو و نامجون هیونگ درسته؟ چند روزه رفتارتون وقتی کنار همین عجیب شده.
جیمین گفت و بلند شد تا دنبال سوکجین بره.

_ یاا! جمع کنین خودتونو! مثل گله کفتار های گرسنه شدین!!
سوکجین گفت و به دو نفری که داشتن به طور خوفناکی نزدیکش میشدن نگاه کرد.

_ سلام بر و بچ! یونگی هیونگ اومده. میخواد راجع به یه چیزایی باهاتون حرف بزنه.
بکهیون یهویی در انجمن ادبیات رو باز کرد و رازبقای در حال وقوع توی اتاق متوقف شد.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now