pt_72

498 95 15
                                    

_ خب بچه ممنون که اومدید. باید این موضوع رو بهتون میگفتم.
جیمین گفت و اون دو نفرو از سالن غذاخوری بیرون کشید.

_ خب قضیه چیه؟ بک چش شده؟ راجع به اونه نه؟
_ آره. کم پیدا شده قضیه چیه؟
سوکجین و جونگکوک به ترتیب پرسیدن.

_ درسته راجع به اونه. قضیه خیلی جدی نیست ولی مهمه. بکهیون داره میره ایلسان.
_ ها؟! چرا؟
جونگکوک با تعجب پرسید.

_ به دلیل یه سری مشکلات خانوادگی. همون‌طور که گفتم یه چیز جدی نیست. ولی خب اون مجبوره از اینجا بره...
جیمین گفت و دو نفر دیگه در سکوت سر تکون دادن.

_ ولی اون قول داده که اینجا دانشگاه قبول میشه و ما میتونیم دوباره ببینیمش. و اینکه میتونم آخر هفته ها بهش سر بزنیم.
_ درسته. هر هفته باید بریم پیشش!
جونگکوک گفت.

_ ولی اون حق نداره فقط با تو حرف بزنه و بدون حرف زدن با ما ناپدید بشه!
_ دقیقا! بگو فردا هر سه تامون تلپیم خونش!
سوکجین و جونگکوک به ترتیب گفتن و با هم های فایو زدن.

بعد از اون مکالمه کوتاه هر سه نفر برگشتن سر میز تا پیش بقیه بشینن.

_ خب جلستون تموم شد به سلامتی؟
تهیونگ مچ دست جونگکوک رو گرفت و اونو کشید سمت خودش.

_ نمی‌خواد منو بکشی! خودمم میخواستم کنارت بشینم احمق!
جونگکوک گفت و با آرنج آروم به پهلوی تهیونگ ضربه زد.

_ اهه چرا میزنی؟ من فقط میخواستم مطمئن بشم پارک جیمین بچ تو رو ازم نمیدزده!
_ وات د فاک؟ به کی گفتی بچ؟
و سولمیت ها مشغول کتک کاری شدن...

_ خب همگی! اجرای بعدیمون پس فرداست. اگه این مرحله رو بعدی رو قبول شیم میریم به فینال.
جونگکوک بی‌توجه به اون دو نفر گفت.

_ به نظرم یه مدرسه موسیقی همین حالا باید شما سه نفرو برداره ببره! این مسابقه ساده واسه شما خیلی سطح پایینه.
نامجون گفت و به اعضای گروه آواز اشاره کرد.

_ نه ممنون. من تو مدلینگ میمونم.
سوکجین گفت.

_ منم... خب هنوز ایده‌ای درباره آینده ندارم...
جونگکوک گفت و جیمین هم تاییدش کرد.

سر و وضعشو مرتب کرد و روی صندلی نشست.

تهیونگ هم همینکارو کرد.
_ منم ایده‌ای برای آینده ندارم.

_ انگار سال اولیامون خیلی سردرگمن. تکلیف هوسوک که معلومه یه ماه و نیم دیگه مسابقه رقصی که قراره توش شرکت کنه برگزار میشه و اون قراره حسابی بترکونه.
نامجون گفت و هوسوک ریز خندید.

_ منم می‌خوام یه دانشگاه خوب قبول شم و یه برنامه نویس بشم.
نامجون گفت و بقیه تحسینش کردن.

_ درسته. بنابراین میمونه یونگی!
سوکجین گفت و همه نگاه ها به سمت یونگی برگشت.

_ چیه؟ چرا همچین نگاه میکنین؟
_ تو باغ نیست یا خودشو زده به اون راه؟
جیمین زیرلب گفت و جونگکوک که بین سولمیت ها نشسته بود، شونه بالا انداخت.

~Colorful Darkness~Où les histoires vivent. Découvrez maintenant