pt_38

961 169 38
                                    

زودتر از اونکه فکرشو بکنه روز هاش با درس خوندن و درس دادن و تمرین مبارزه گذشتن و حالا روز ملاقات با اون گنگ مزخرف بود.

اون واقعا استرس داشت. آخه یه کسی مثل اونو چه به این کارا؟

بازم به بهونه درس دادن به تهیونگ داشت می‌رفت خونشون تا بعد از اون برن به گنگ.

سعی کرد خودشو با گوشیش مشغول کنه تا استرسش کم بشه.

بلاخره به امارت کیم رسیدن. جونگکوک داشت دعا می‌کرد که مسیر کش بیاد و بی سر و ته بشه تا به اون خونه کوفتی نرسن. ولی رسیده بودن.

نفهمید چطوری خداحافظی کرد و چطوری وارد امارت شد. فقط وقتی در اتاق تهیونگ رو باز کرد فهمید که اون واقعا اینجاست و قراره به اون گنگ کوفتی بره.

و خب مشکل دیگه‌ای که وجود داشت کیم تهیونگی بود که داشت لباس عوض میکرد و وقتی جونگکوک درو باز کردن پیرهنش رو نپوشیده بود.

_ ب-ببخشید!
جونگکوک گفت و درو محکم بست.

دستش رو دستگیره در خشک شده بود و داشت سعی میکرد به چیزی که دیده فکر نکنه. تازه داشت تصویر قبلی رو فراموش میکرد حالا دوباره این بشر...

یهویی در باز شد و جونگکوک که دستش رو دستگیره بود یکم به جلو کشیده شد. حالا صورت تهیونگ درست جلوی صورتش بود اونم با فاصله کم.

جونگکوک سریع خودشو عقب کشید و صاف ایستاد.
_ اهم... لـ-لباس پوشیدنت ت-تموم شد؟

_ خودت چی فکر میکنی؟
تهیونگ پرسید و اخم کرد.

جونگکوک ناخودآگاه نگاهی به سر تا پای تهیونگ انداخت. وقتی به صورتش رسید تهیونگ ابرو بالا انداخت جوری که انگار داشت میپرسید «این پسره ابله چه مرگشه؟»

_ عام... به نظر میرسه که تمومه کارت... پس... بریم؟
_ بریم؟ با اون لباسا میخوای بیای؟ یعنی واقعا یه لباس خفن به درد بخور نداشتی؟ پوففف
تهیونگ کلافه گفت و برگشت توی اتاقش.

در همون حال جونگکوک داشت لباسای خودشو نگاه میکرد تا بفهمه مشکل کجاست.

تهیونگ وقتی دید اون پسر داره با صورت گیج خودشو نگاه می‌کنه، آه کشید. رفت سمتش و مچ دستشو گرفت که باعث شد پسر از جا بپره. اونو دنبال خودش توی اتاق کشید.

_ بیا لباسای احمقانتو با این لباسا عوض کن.
تهیونگ چند تا از لباسای خودشو از توی کمدش در آورد و به جونگکوک داد.

_ باشه مرسی...
جونگکوک سریع گفت و لباسا رو گرفت.

تهیونگ به پسر که مثل مجسمه همونجا ایستاده بود و کاری نمیکرد نگاه کرد.
_ چرا فلج شدی؟ د لباسا رو بپوش دیگه!
_ ها؟ آها... چیزه... من... خب... یعنی منتظر بودم بری بیرون تا... لباسامو عوض کنم...

~Colorful Darkness~Donde viven las historias. Descúbrelo ahora