pt_50

871 148 40
                                    

_ منظورت چیه؟
تهیونگ با تعجب پرسید.

_ می‌دونی... اوضاع یکم ناجوره... ما مجبوریم بمونیم. یه سری مشکلاتی برای بابام پیش اومده و... خب ما الان وضع مالی خوبی نداریم. اه... حتی الان تو یه شهر کوچولو پیش خاله‌ی مامانم زندگی میکنیم.
هیروشی گفت و سرشو تو بالشتش فرو برد.

_ این... تا کی ادامه داره؟
_ معلوم نیست. ولی قطعا تا سال جدید برنمیگردیم مگه اینکه معجزه بشه!
هیروشی با صدای آرومی گفت و تهیونگ آه کشید.

_ خیله خب. قوی باش پسر. هر چی نباشه تو قهرمان منی.
_ واو چه رمانتیک!
_ آره به هانا چان بگو مراقب باشه ندزدمت!
تهیونگ با خنده گفت و هیروشی بازم معترضانه سرزنشش کرد.

_ مراقب ناتسو هستم نگرانش نباش.
_ بهش راجع به این اوضاع چیزی نگو. فقط بگو یه مشکلاتی هست که امسال نمیتونم برگردم.
_ حله.

چند ثانیه سکوت برقرار شد.

_ باز هم بهت زنگ میزنم.
_ اوکی. مراقب خودت باش. خداحافظ.
_ بای بای تدی بر.

تهیونگ تماس تصویری رو قطع کرد و خودشو رو تخت پرت کرد.

_ آه... چه وضعشه...
دستشو رو چشماش گذاشت.

با صدای زنگ گوشی خلوتش به هم خورد.

_ ناتسو! خوبی؟ اوه شرمنده امروز خیلی درگیر بودم و سمت گوشیم نیومدم. همین الان پیاماتو دیدم. آره آره حتما. امروز تو کافه میبینمت. بای بای.
تهیونگ گوشی رو قطع کرد.

همچنان به گوشی خیره بود. صدای آروم و دلنشین ناتسو هنوزم تو گوشش بود. با فکر کردن بهش قلبش گرم میشد.

با فکر کردن به قرار امروزشون تو کافه حس کرد که صورتش داره سرخ میشه.

امروز دیگه بهش میگفت. قرار بود وقتی هیروشی میاد با این خبر سوپرایزش کنن. میخواست به ناتسو بگه که ازش خوشش اومده و میخواد باهاش قرار بذاره.

هر چند دیگه هیروشی نمی‌خواست بیاد ولی بازم اون این کارو انجام میداد.

البته همه چیز به این برمیگشت که ناتسو پیشنهادشو قبول کنه یا نه.
(شاید خیلی زود نتیجه گیری کردم... شاید واقعا حس خاصی به من نداره... آخه بعضی وقتا اینطور به نظر میرسه ولی شاید فقط تو ذهن من اینجوری باشه و...)

آهی کشید و سعی کرد افکار منفی رو از خودش دور کنه.

_ قوی باش پسر! تو باید انجامش بدی! تو میتونی! برو تو کارش!

درسته. تهیونگ میخواست شانسشو امتحان کنه. چون اون خیلی وقت بود که از ناتسو خوشش اومده بود.

_ خب حالا باید چی بپوشم؟

_______________________

_ سلام تهیونگی.
_ سلام ناتسو.
تهیونگ با شنیدن صدای ناتسو، از سر جاش بلند شد تا اونو بغل کنه.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now