pt_4

2.7K 442 19
                                    

بعد از اون روز جونگکوک دیگه اون پسر مرموز و خطرناک رو ندید.

ولی همیشه به این فکر میکرد که اون کیه و اینکه دقیقا کجاست که بعد از یه هفته جونگکوک اصلا نتونسته بود دوباره ببینتش.

البته اینطوری نبود که پیدا کردن آدما تو این مدرسه بزرگ و شلوغ براش کار ساده‌ای باشه ولی اینکه تا یه هفته یه نفر رو اصلا نبینه بعید به نظر می‌رسید.

جونگکوک سعی کرده بود چیز بیشتری از اون پسر به خاطر بیاره. یه جور نشونه که با کمک اون بفهمه پسر مرموز کیه. ولی چیزی یادش نمی اومد.

فقط نگاه تیز و سنگین اون پسر و صدای بمش رو یادش مونده بود.

اولین باری که دیده بودش، دیدارشون شامل فقط یه نگاه کوتاه بود و دفعه دوم اونقدر ترسیده بود که نتونسته بود هیچ نشونه‌ای از اون پسر پیدا کنه. فقط صورت اون شخص رو یادش بود.

وایسا وایسا اصلا چرا دارم دوباره به اون فکر میکنم؟! مزخرفه...
∆ آره میدونم. ولی بذار یادآوری کنم، آدمای مرموز برای تو جالبن و تو عاشق معمایی.

آره راست میگی... به نظرت اون و فندک و احتمالا سیگارش تا الان لو نرفتن؟
∆ من چه میدونم.

اَه بیخیالش قرار بود با جیمین و بکهیون برم نهار.
∆ آره بهتره بری. تا دیر نشده برو و حالا که چند نفر بهت اهمیت دادن، باهاشون دوست شو.

جونگکوک ظرف نهارش رو برداشت و سمت سالن غذاخوری رفت.

تو هفته گذشته اصلا جنی رو ندیده بود. به جز دیروز که جنی یهو پدیدار شد و ازش به خاطر نبودنش عذر خواهی کرد. بعدشم گفت که با دوستاش درگیر یه پروژست و فعلا نمیتونه جونگکوک رو ببینه. جونگکوک هم بهش گفته بود که مشکلی نیست.

در عوض سعی کرد تو این مدت با جیمین و دوستش بیشتر آشنا بشه. اونا آدمای خوب و مهربونی به نظر میرسیدن.

جونگکوک به سالن غذاخوری رسید و دنبال جیمین گشت. بعد از یه مدت بلاخره جیمین و بکهیون رو دید که پشت یه میز نشستن و دارن با هیجان صحبت میکنن.

_ سلام بچه ها.
_ هی کوک خوشحالم می بینمت!
_ منم همینطور جیمین.
جونگکوک پشت میز کنار جیمین نشست و مشغول غذا خوردن شد.

سکوت کر کننده‌ای حکم فرما شد. جونگکوک به بکیهون نگاه کرد که ساکت شده بود و داشت غذا میخورد. به نظر ناراحت می‌رسید.

_ عام... فکر کنم مزاحم صحبتتون شدم. من میتونم برم یه جای دیگه...
_ اوه نه کوکی وایسا...

~Colorful Darkness~Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang