pt_19

1.4K 249 27
                                    

از خونه زده بود بیرون. حوصله هیچی رو نداشت. دوباره با باباش دعواش شده بود.

هوا ابری بود. انگار میخواست بارون بباره.

کلاه هودیشو جلو تر کشید و بطری آبش رو همراه دستاش، تو جیب هودیش فرو کرد

_ سرده...

سر یه کوچه رسید و بعد از اون همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.

فقط فهمید که یه نفر محکم خورد بهش و انداختش زمین.

_ آخ... لعنتی...
ناله‌ای کرد و سعی کرد بلند شه.

ولی اون آدمی که بهش خورده بود هنوز روش افتاده بود. بهش نگاه کرد.

وایسا ببینم اینکه همون...

_ بازم تو؟ مزاحم لعنتی!
پسر گفت و از روش بلند شد.

_ این تو بودی که خوردی به من و انداختیم زمین!
گفت و از روی زمین بلند شد.

پسر مقابلش خواست چیزی بگه که یهو صدای دیگه اومد.

_ اوه پیدات کردیم مین یونگی عوضی!

دو نفر در حالی که نفس نفس میزدن سر کوچه ظاهر شدن.

_ فاک!
یونگی زمزمه کرد و یه قدم به عقب برداشت.

هوسوک یه نگاه به اون دو نفر و یه نگاه به یونگی انداخت.

بعد نگاهش به بطری آبش که رو زمین بود خورد. تو یه لحظه اون ایده به ذهنش رسید و یه ثانیه بعد هم عملیش کرد.

هوسوک بطری آبو برداشت و درشو باز کرد. طی یه حرکت سریع مچ دست یونگی رو گرفت، کشیدش عقب و آبو پاشید رو صورت اون دو نفر.

از اونجایی که اونا انتظار همچین چیزیو نداشتن برای یه لحظه شوکه شدن.

هوسوک از این فرصت استفاده کرد و درحالی که هنوز مچ دست اون پسر رو گرفته بود دویید.

بی وقفه می‌دویید و توی کوچه پس‌کوچه هایی که براش کاملاً آشنا بودن، اینور و اونور می‌رفت.

بعد از کلی دوییدن بلاخره به مکان مورد نظرش رسید.

یه انباری توی یه کوچه قدیمی که درش همیشه باز بود.

در رو هل داد و همراه اون پسر داخل انباری پرید. درو بست و یه کمد کوچیک قدیمی که همون اطراف بود رو جلوی در هل داد. اون وسیله برای جلوگیری از باز شدن در، وزن مناسبی داشت.

بلاخره آروم گرفت. تو همون حالت ایستاده دستشو رو زانو هاش گذاشت تا نفس بگیره. بعد از اینکه تنفسش به حالت عادی برگشت، سرشو بالا آورد و به یونگی نگاه کرد.

اون پسر پشت بهش چهار دست و پا روی زمین افتاده بود و داشت نفس نفس میزد. حق داشت. اونا مسافت زیادی رو دوییده بودن.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now