pt_48

1K 173 57
                                    

آروم چشماشو باز کرد و از خواب بیدار شد.

چند بار پلک زد و دوباره چشماشو بست.
میخواست بیشتر بخوابه.

فقط چند ثانیه طول کشید تا تمام اتفاقات شب قبل رو به خاطر بیاره.

_ فاک! من از خونه فرار کردم!
آروم گفت و با دستاش صورتشو گرفت.

_ آره پسر! دیگه بزرگ شدی! حقا که دونسنگ خودمی! آفرین آفرین.
یونگی گفت و جونگکوک دستاشو از رو صورتش برداشت.

_ ه-هیونگ...
_ پاشو یه آبی به صورتت بزن سرحال شی. بعدش اگه بخوای میتونیم حرف بزنیم.
یونگی گفت و موهای ژولیده پسر رو بیشتر به هم ریخت.

جونگکوک نشست و تازه فهمید روی تخته. اگه اون اینجا بود یعنی یا یونگی روی مبل خوابیده بود یا تهیونگ.

کمی بعد جوابشو پیدا کرد وقتی تهیونگ رو روی مبل دید.

_ اون چرا اینجا خوابیده؟ چرا من رو تخت بودم؟ من مزاحمت شدم هیونگ. و اومدم اینجا که دفعه قبلی گفته بودین نیام. آخرشم گذاشتین بمونم و رو تخت بخوابم این...
جونگکوک تند تند توضیح داد و یونگی پوکر نگاهش کرد.

_ هی فسقلی، یکم نفس بگیر! اگه با بودنت اینجا مشکل داشتم همون دیشب درو تو صورتت میبستم و میگفتم گورتو گم کنی. حالا که همچین اتفاقی نیفتاده الکی داستان نساز.
یونگی گفت و چشماشو چرخوند.

جونگکوک خودش هم متوجه شده بود رابطش با اون دو نفر یه مدته بهتر شده و اونا مثل قبل عوضی نیستن. ولی الان یکم زیادی سافت شده بودن.

و یادش میومد که تهیونگ دیشب بغلش کرده؟! و بهش گفته بود جاش امنه... حالا هم که تو تخت سر جای تهیونگ از خواب بیدار شده بود.

خواب دیده بود؟ مست بود؟ ضربه مغزی شده بود؟ شاید توهم زده بود!
جونگکوک نمیدونست چه بلایی به سر خودش آورده که همچین توهمی درباره تهیونگ زده بود.

ولی اگه واقعی بود...

افکارشو از ذهنش پاک کرد و سمت دستشویی رفت.

فعلا باید به این فکر میکرد که باید چیکار کنه. دیشب یه دعوای بزرگ راه انداخته بود و از خونه فرار کرده بود.

صورتشو آب زد و اومد بیرون.

دلش نمی‌خواست فکر کنه. دلش نمی‌خواست دنبال درست کردن اوضاع باشه. خسته شده بود. میخواست فقط همینجوری بشینه و هیچ کاری نکنه. درست کردن اوضاع و حل مشکلات خیلی سخت و خسته کننده بود.

_ اوه پاشدی...
صدای تهیونگ بود.

روی مبل نشسته بود و یونگی هم کنارش بود.

_ اوهوم...
آروم گفت و روی مبل کوچیک جدا از دو نفر دیگه نشست.

دفعه قبلی سر یکی از امتحان های گنگ چند نفر دنبالشون بودن. اونا هم نزدیک این محله بودن پس هر سه نفرشون اومدن توی خونه و تا ناپدید شدن اون آدما تو خونه موندن.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now