pt_45

1K 151 21
                                    

_ ...جین گوش میدی چی میگم؟
_ ها؟ آها... نه چیزه عام... داشتم به عکس برداری دیروز فکر میکردم. به اندازه کافی هندسام نیوفتادم اون عکاس تازه کار واقعا افتضاحه...
سوکجین سریع گفت و جیمین پوکر شد.

_ خدایا به چه گناهی منو انداختی بین اینا؟ اصلا به کمک شما فاکرا احتیاجی ندارم! خودم میرم کراش لعنتیمو به دست میارم! فاک آف بچز!
جیمین گفت و از اون سه نفر که دور یکی از میزای سالن غذاخوری نشسته بودن دور شد.

_ اون روی خشن و بی تربیت جیمین بیدار شده.
سوکجین گفت و بکهیون سر تکون داد.

_ یه مدت بود داشت سعی میکرد خودشو از فحش دادن و حرفای بد دور کنه ولی الان دوباره برگشته به حالت عادیش. شاید به خاطر جونگکوک بوده.
بکهیون در ادامه گفت و این وسط فقط جونگکوک بود که متعجب شده بود.

_ آره دیده بچه پاک و معصومه خواسته سالم نگهش داره.
سوکجین گفت و خندید.

_ حالا که اون به حالت عادیش برگشته، ما هم دیگه میتونیم راحت تر باشیم.
_ نه که تا حالا نبودین...
جونگکوک زیرلب گفت.

_ چی گفتی؟
بکهیون پرسید.

_ هیچی هیچی! فقط... من باید یه چیزی بهتون بگم.
یهویی تصمیم گرفته بود باهاشون صداقت به خرج بده و دوست پسر فیکش رو بهشون معرفی کنه.

میخواست گرایشش رو هم بگه و خودشو خلاص کنه. اونا همیشه درباره همه چیز صادق بودن و راحت حرف میزدن. پس چه دلیلی داشت خودش چیزی رو پنهان کنه؟

با وجود اون آدما کنارش اون میتونست از پس مشکلات بر بیاد.

_ ها؟ چی؟
بکهیون پرسید ولی سوکجین که دوباره تو فکر فرو رفته بود اصلا حواسش به اونا نبود.

_ فعلا نمیگم. باید جیمین هم باشه. خب من دیگه میرم. باید زودتر برم پیش گروه کلاسیم کارمونو آماده‌ی ارائه کنیم.
جونگکوک گفت و با اون دو نفر خداحافظی کرد.

_ اه اون معلمه رو مخه! نذاشت خودمون هم‌گروهی هامونو انتخاب کنیم.
بکهیون گفت و به سوکجین نگاهی انداخت.

_ آهایی! کجایی تو؟
_ ها؟
_ هنوزم تو فکر عکس برداری ای؟
_ عکسبرداری؟
.
.
.
.
با دیدن خودشون تو اون موقعیت هر دوشون از جا پریدن و از هم دور شدن.

_ عام... ه-هیچی... فقط... ساعت! میخواستم ساعتو بدونم. یه کاری دارم و... اوه نگاه کن دیرم شده من میرم دیگه خداحافظ!
نامجون همزمان با بستن دکمه های لباسش گفت و با نگاه کردن به یه ساعت خیالی توی کیفش، راهشو واسه رفتن باز کرد.

_ آها... آره ب-برو به کارت برس خداحافظ!
سوکجین سریع جوابشو داد.

کولشو برداشت و از تو اون اتاق ناپدید شد.

در آخر نامه‌ای که باعث همه این ماجرا ها بود، به دست صاحبش نرسید...
.
.
.
_ آره! به عکسبرداری فکر میکردم!
سوکجین جواب داد و متوجه نشد کی بکهیون از پشت میز بلند شد.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now