_ تو بازم داشتی کلاسو میپیچوندی نه؟
دبیر ادبیات دبیرستان با عصبانیت گفت و به پسرش نگاه کرد.منتظر یه جواب بود هر چند همین حالا هم میدونست قضیه چیه. هوسوک هم دنبال بهونه بود هرچند بهونه هاش ته کشیده بودن.
_ چی؟ نه! من... من فقط...
هوسوک داشت سعی میکرد یه بهونه کوفتی پیدا کنه که یهو فرشته نجاتش ظاهر شد.اما فرشته نجات یا...
_ هی پسر، هوسوک بودی دیگه آره؟ اوه سلام آقای جانگ.
صدای یه غریبه رو شنید و جا گرفتن دست اون غریبه روی شونش رو حس کرد.و منظور از غریبه یه کسی به جز نامجون بود. وگرنه صدای اون شخص غریبه، آشنا بود.
_ مرسی کمکم کردی تا دوستمو ببرم اتاق پرستاری. شرمنده که معطلت کردم. خب من دیگه میرم. تا بعد. خداحافظ آقای جانگ.
پسر قد کوتاه گفت و از اون دو نفر دور شد.هوسوک با تعجب به اون پسر نگاه میکرد. اون همون کسی بود که همیشه پشت مدرسه تمرین رقصشو تماشا میکرد. چرا کمکش کرده بود؟
_ تو... داشتی به اون کمک میکردی؟
_ آره.
هوسوک سریع جواب داد و بعدش سکوتی برقرار شد._ خیله خب... متاسفم پسرم ولی شنیده بودم که چند بار کلاسا رو پیچوندی و فکر کردم الان هم...
_ عیبی نداره بابا.
هوسوک با یه لبخند کوچیک گفت و پدرش سر تکون داد._ خب پس سریع برگرد سر کلاست. منم باید برم.
پدرش گفت و برگشت به سالن اصلی.هوسوک نفسی به راحتی کشید.
_ پوفف نزدیک بودا!رفت توی سالن اصلی تا برگرده به کلاسش.
_ ولی واقعا اون چرا کمکم کرد؟
_ هی.با شنیدن صدای یه نفر درست بغل دستش حسابی شوکه شد و با داد زدن دو متر عقب پرید.
_ اوه شت! منو ترسوندی!
هوسوک گفت و دستشو رو قلبش گذاشت.چون راهرو ها خالی و ساکت بودن کوچیک ترین صدای ناگهانی باعث میشد هوسوک بترسه.
_ اینقدر راحت میشه ترسوندت؟ پخ!
دوباره صدای اون یارو بلند شد.هوسوک نگاهش کرد و متوجه شد این همون تماشاچی مشتاق و ناجی چند لحظه پیششه.
_ اوه تویی!
_ آره. دنبالت میگشتم اینو بهت بدم ولی خوردیم به تعطیلی آخر هفته و نشد که بشه.
یونگی گفت و بطری آب هوسوک رو سمتش گرفت._ آه پس پشت مدرسه جاش گذاشتم! مرسی رفیق.
هوسوک گفت و لبخند درخشانی زد که چشم طرف مقابلش رو کور کرد._ هوم. من دیگه میرم.
_ عام اسمت یونگی بود درسته؟ میخوام بدونم چرا کمکم کردی؟ آخه زیاد منو نمیشناسی.
هوسوک سریع گفت تا جلوی رفتن پسر رو بگیره و به جواب سوالاش برسه.
![](https://img.wattpad.com/cover/242553709-288-k212976.jpg)
YOU ARE READING
~Colorful Darkness~
Fanfictionخیلی نرم لباشو که روی لبای جونگکوک قفل شده بودن حرکت داد و بعد به آرومی ازش جدا شد. _ دوست پسرش منم! تهیونگ زمزمه کرد و دستشو دور کمر جونگکوک حلقه کرد... 🔴در حال ادیت🔴 Genre: romance, school life, slice of life, fun, smut Main couple: VKOOK Sub co...