pt_53

827 148 68
                                    

وقتی جونگکوک روز بعد رفت مدرسه، توی قسمتی از حیاط که همیشه با هم جمع میشدن، اعضای اکیپ رو دید. داشتن با هم سر یه چیزی بحث میکردن.

جیمین همینجوری سرشو بالا آورد و یهویی متوجه جونگکوک شد. سریع جونگکوک رو به بقیه نشون داد و دویید سمتش.

_ جونننگگگکوووککک!
جیمین داد زد و محکم جونگکوک رو بغل کرد.

سوکجین و بکهیون هم درست پشت سرش رسیدن و با پیوستن به دو نفر دیگه یه بغل گروهی ساختن.

_ هیچ معلومه کجایی احمق؟ هممونو نگران کردی!
جیمین گفت و با انگشت به پیشونی جونگکوک کوبید.

_ آخ! چرا میزنی؟!
_ حقته!
جیمین گفت و بکهیون نیشخندی زد.

_ خب... خوشحالم میبینمتون...
_ کجا بودی؟ چرا گوشیتو جواب نمیدادی؟ مدرسه هم نبودی!
_ آروم جیمین، آروم! قضیش طولانیه. بیاین براتون تعریف کنم.
جونگکوک گفت و همراه اکیپش وارد ساختمون اصلی مدرسه شد.

تهیونگ داشت از دور نگاهشون میکرد. جونگکوک با اون اومده بود مدرسه. ولی توی ماشین خواب بود و حالا هم که خیلی زود توسط دوستاش قاپیده شده بود.

_ عشقتو بردن نه؟ چه غم انگیز!
یونگی گفت و تهیونگ از جا پرید.

_ وات د فاک! چرا مثل جن ظاهر میشی! و خفه شو و نگو...
_ چی؟ عشقت؟ الان وقت تلافیه کیم تهیونگ! بدو برو دنبالش. با عشق عزیزت موفق باشی!
یونگی گفت و از تهیونگ دور شد.

بین جمعیت گم شد تا تهیونگ نتونه بگیرتش.

کنار سالن ورزشی تونست از جمعیت شلوغ بزنه بیرون.

_ پوف این لعنتیا چرا مثل کرم تو هم میلولن؟!
یونگی گفت و به در سالن ورزشی تکیه داد.

ولی در باز بود و با وزن یونگی به عقب هل داده شد. یونگی تعادلشو از دست داد ولی خودشو نگه داشت. اما تقدیر این بود که بیوفته چون یه نفر از توی جمعیت محکم بهش خورد و باعث شد یونگی پرت بشه توی سالن ورزشی.

البته اول محکم خورد به یه نفر و اونم همراه با یونگی زمین خورد. البته مسلما اون بنده خدا بدتر آسیب دیده بود چون با کمر زمین خورده بود.

_ آخ... کمرم مرد...
_ تقصیر خودت بود که... اوه! تو!
یونگی با دیدن هوسوک که زیرش افتاده بود تعجب کرد.

_ اه ببخشید یه نفر از پشت بهم خورد و افتادم اینجا...
_ هی شماها خوبین؟
نامجون پرسید و سوالش هماهنگ با کسی شد که یونگی رو انداخته بود.

_ معلومه که نـ...
_ البته نگران نباش چیزی نیست.
هوسوک به اون شخص گفت و یونگی با تعجب نگاش کرد.

_ از این به بعد بیشتر مراقب باشین! شما باید همیشه حواستون باشه که...
نامجون رفت تا برای اون پسر بخت برگشته یه سخنرانی طولانی انجام بده.

~Colorful Darkness~Where stories live. Discover now