e2

1.1K 224 181
                                    

وانگجی اروم به طرف پله ها راه افتاد...

باید میرفت بیرون اما قبلش باید به صاحب خونه اطلاع میداد...

البته در اصل...
تبدیل کننده ش...

اروم از پله ها بالا رفت و جلوی اون در خاص ایستاد...

نفس عمیقی کشید...
معمولا وقتی اون اینجاست... مزاحمش نمیشد ولی...

الان باید میرفت بیرون...

پس اروم در زد و گفت
-ییفان...من.. دارم میرم به شهر...

برای چند دقیقه ای جوابی نیومد و بلاخره بعد از چند دقیقه صدای ییفان از پشت در شنیده شد
-خیلخوب... مراقب خودت باش... فراموش نکن که محلول رو بخوری...

وانگجی باشه ی ارومی گفت و از پله ها پایین رفت...

البته که حواسش به داروش بود ولی خب...
خوشحال بود که ییفان همیشه بهش یاداوریش میکنه...

اون... تبدیل کننده ش بود... و یه جورایی... پدر خون اشامیش...

و اینکه بهش یاد اوری میکنه...
یعنی برعکس اکثر خون اشام ها فرزندان تبدیل شده ش براش مهمن!

اروم در خونه رو باز کرد و بیرون رفت...
بدون اون دارو... سخت میشد بین انسان ها جا شد...

نمیدونست اگه یی فان یه پزشک نبود و اون محلول رو تقریبا سیصد سال پیش از خون خودش نساخته بود و به اون و اون همخونه ی سابقش نداده بود الان اوضاع زندگیشون چطوری بود...

مثل قبل باید فقط توی مناطق بد اب و هوا و سرد زندگی میکردند ‌و...

و اونطوری هیچوقت نمیتونست دوباره عمارتی که توش بزرگ شده بود رو بسازه!

تصمیم گرفت قبل از رفتن به شهر یه سر به عمارت درحال ساخت بزنه...

هفت سال پیش...فردای روزی که متوجه تولدش شد...تمام پولی که توی اون ۷۱۳ سال در اورده بود و جمع کرده بود رو خرج کرد و شروع به ساخت عمارت کرد...

اونجا...
جاییه که براش همه چیز رو توضیح میده...

در هرحال ...
این خونه ی اون هم هست...

تو همین فکر ها بود که سه تا شاگردش به طرفش دوییدند
-معلم لان!

وانگجی اروم به طرفشون برگشت و بهشون نگاه کرد
-اینجا چی کار میکنید بچه ها؟ اینجا از خونه تون خیلی دوره...

یکی از بچه ها دستش رو بلند کرد و گفت
-معلم لان ما بگیم؟ما معمولا میایم اینجا تا از درختا بالا بریم و بازی کنیم!

وانگجی سرش رو به معنای فهمیدن تکون داد و گفت
-خیلخوب پس...مراقب خودتون باشید...

یه دفعه یکی از بچه ها اروم گفت
-معلم ...
وانگجی به طرفش برگشت
-چی شده جین لینگ؟

promiseWhere stories live. Discover now