e47

302 102 62
                                    

ووشیان چند ثانیه ای توی سکوت به وانگجی نگاه کرد و بعد پرسید
-این...واقعا...

وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و ادامه داد

-هشتصد و بیست سال از اون لحظه که ییفان تاعو رو توی یه بعد زمانی دیگه نگه داشته گذشته...اگه تو برای حتی یه لحظه هم...بهش دست میزدی... تمام این سال ها...

ووشیان فهمیدم ارومی گفت و از جاش بلند شد و  به طرف اتاق شیچن که (هنوز تحت تاثیر درمان ییفان بود و) روی تختش خوابیده بود رفت و اروم گفت
-فکر میکنم...بهتر باشه که ما...دیگه از این روستا بریم...

وانگجی سری تکون داد و گفت
-میفهمم ولی نمیتونم این اجازه رو بهت بدم...

ووشیان جا خورد ....
اخمی کرد و گفت
-ببخشید؟!

وانگجی اهی کشید و گفت
-به خاطر خودت میگم... لطفا گوش بده... به خاطر خودم و برادرم نمیگم... چون... من میتونم هر وقت که بخوام راحت پیداش کنم ... پس برای این نمیگم که نمیتونم اجازه بدم روستا رو ترک کنی...

ووشیان یکی از ابروهاش رو بالا برد و به وانگجی نگاه کرد...
- پس منظورت چی بود؟

وانگجی اروم گفت
-تو در باره خون اشام ها و ما میدونی... اگه بری...و یه جوری... خبر به گوش نجبا برسه... اونا میان سراغت و هم تو رو و هم شیچنو میکشن... پس خواهش میکنم... بهم گوش کن...

ووشیان اروم سر جاش نشست و چیزی نگفت...
همون موقع در اتاق شیچن باز شد و شیچن خیلی اروم از اتاق بیرون اومد...

ووشیان به طرفش رفت اما شیچن بدون توجه بهش به طرف وانگجی رفت و گقت
-من... متاسفم...

وانگجی نگاهش کرد و چیزی نگفت ...
شیچن ادامه داد
-متاسفم که ... اون چیز رو ازش قبول کردم...فقط میخواستم همه چیزو...درست کنم...

ووشیان گیج به وانگجی و شیچن نگاه کرد و شیچن اروم اشک هاش رو پاک کرد و گفت
-متاسفم وانگجی... که منتظر گذاشتمت...من...

وانگجی نذاشت شیچن حرفش تموم شه محکم بغلش کرد...
حدس میزد که اون یادش اومده باشه...

ولی حالا مطمعن بود...
حالا دیگه برادرش ...کاملا اینجا بود

#

ووشیان اروم پشت سر وانگجی وارد عمارتی که قبلا عمارت خاندان لان بود شد و گفت

-من.. حس خوبی ندارم... این درست نیست اگه اون یه روح باشه نباید شیچن رو دوباره برمیگردوندیم اینجا! اگه دوباره اسیب ببینه چی؟

وانگجی جوابی نداد به جاش شیچن بهش لبخندی زد و گفت
-من مراقبم... نگران نباش...بابا!

ووشیان‌ لبخند محوی زد و چیزی نگفت...
از لحظه ای که متوجه شد شیچن همه چیز رو از زندگی قبلیش به یاد میاره... یه حسی... بهش میگفت که از این به بعد توی زندگی این بچه جایی نداره...

خوشحال بود...
که الان شیچن با این حرفش متوجه ش کرد...
که هنوزم پدرشه!

شیچن پشت در اتاق ایستاد و به وانگجی نگاه کرد و گفت

-فکر کنم... باید دیگه تنها برم داخل...
وانگجی هوم ارومی گفت و بعد هم گفت
-ما توی حیاط منتظرتیم...

و بعد... ووشیان رو به طرف حیاط راهنمایی کرد و شیچن هم بعد از نفس عمیقی وارد اتاق عموش شد...
عموش رو دید...

مثل همیشه پشت میز کارش نشسته بود و با دیدنش لبخندی زد و گفت
-چیشده شیچن؟ بیا اینجا...

شیچن جلو تر رفت و قبل از هر چیزی... محکم عموش رو بغل کرد و گفت
-ببخشید عمو... من متاسفم...

چیرن اروم سرش رو نوازش کرد و گفت
-پسر کوچولوی من... برای چی متاسفی؟ اون فقط یه ابنبات بود ازشون زیاد دارم...

شیچن اروم گفت
-متاسفم که این همه سال تنهاتون گذاشتم...

چیرن برای چند ثانیه ای بدون حرکت موند انگار یادش اومد منظور شیچن چیه و بعد لبخندی زد و گفت
-عیبی نداره عزیزم...من... هرچقدر هم که طول میکشید منتظرت میموندم... همینجا...

شیچن لبخند کوچیکی زد و رو به روی چیرن دو زانو نشست و گفت
-عمو.. مساله...همینه.. لطفا...دیگه اینجا منتظرم نمونید..

چیرن ترسیده به شیچن نگاه کرد
-چی داری...؟

شیچن درحالی که گریه میکرد لبخندی زد و گفت
-عمو... لطفا به عالم ارواح برید... اینجا موندن... اذیتتون میکنه...

چیرن بلند شد و گفت
-نه! من تنهات نمیذارم...اون هیولا... اون هیولای بد میخواد تو رو ازم دور کنه... این اجازه رو نمیدم...

شیچن اروم گفت
-عمو... وانگجی هیولا نیست... اونم...مثل من برادر زاده شماست و ...میدونم که دوستش دارید...

چیرن بعد از چند ثانیه سکوت گفت
-اون مال قدیماست...
شیچن سری تکون داد
-نه عمو... هنوز هم همینه...وانگجی به من اسیبی نمیرسونه... لطفا... این دنیا رو ترک کنید...

چیرن جلو اومد و گفت
-شاید بهت صدمه نزنه... ولی اگه تو رو مثل خودش کرد چی؟! اونوقت دیگه نمیتونم...

شیچن محکم جواب داد
-عمو... من مثل وانگجی نمیشم... قول میدم! پس لطفا... به دنیای پس از مرگ برید!

#

شیچن اروم از اتاق بیرون اومد و وانگجی لبخندی زد و گفت
-عمو رفت؟

شیچن اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و اشک هاش رو پاک کرد و گفت
-میشه... براش یه مراسم بگیریم؟ تا روحش در ارامش باشه؟

وانگجی اروم سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-ولی تو انجامش بده... اگه من انجامش بدم... به جای ارامش عذاب میکشه... هرچی نباشه از من...واقعا متنفر بود...

شیچن جلو تر اومد و محکم وانگجی رو بغل کرد و گفت
-اون ازت متنفر نبود! مطمعن باش!

و بعد ازش فاصله گرفت و گفت
-بیا بریم...برای مراسم...

promiseWhere stories live. Discover now