e41

347 98 20
                                    

ییفان وارد بازار شلوغ برده فروش ها شد...

اینجا زیادی شلوغ بود...
اینطوری نمیتونست پیداش کنه...

تازه...
ممکن بود که تاعو همین حالاش هم فروش رفته باشه...

باید یکی رو پیدا میکرد که میدونست...
یه کله گنده‌...

پس یکی از برده فروش ها رو کنار کشید و با قدرت کنترل ذهن بهش دستور داد
-منو ببر پیش تاجر اعظم این بازار...

اون برده فروش هم بدون لحظه ای صبر برده ها رو رها کرد و ییفان رو به اتاق صاحب برده فروشی راهنمایی کرد...

ییفان وارد اتاق شد و قبل از اینکه تاجر اعظم بتونه حرفی بزنه ییفان با قدرت کنترل ذهن بهش دستور داد
-ارباب زاده خاندان هوانگ...اونو برام میاری...همین حالا...

تاجر اعظم بلند شد و تعظیمی کرد و بیرون رفت و چند دقیقه ی بعد...
درحالی که برده ای رو دنبال خودش میکشید وارد اتاق شد...

ییفان به تاعو نگاه کرد...
ارباب زاده ی کوچولوش...

چقدر بزرگ شده بود...

اروم جلو تر رفت تا بغلش کنه اما تاعو خودش رو عقب کشید...

ییفان لبخند کمرنگی زد...
خب...

البته...

حق هم داشت...

بعد از تبدیل کمی چهره ش عوض شده بود و الان ده سال بود ‌که...همو ندیده بودند!
طبیعی بود که نشناسدش...

مگه نه؟
تازه...حتی اگه هم میشناخت...

باز هم...
طبیعیه که ازش عصبانی باشه و نخواد که...

سری تکون داد و به تاجر اعظم نگاه کرد و گفت
-من این برده رو با خودم میبرم...

تاجر اعظم حرفی نزد فقط سر زنجیری که به گردن تاعو بسته شده بود رو دست ییفان داد...

ییفان به تاعو نگاه کرد و یکم جلو تر رفت و اروم گفت
-نترس...همه چیز درست میشه...

بعد رو به تاجر اعظم کرد و گفت
-منتظر چی هستی؟ زنجیر هاش رو باز کن!

تاجر اعظم بعد از چند دقیقه مکث... همین کار رو کرد...
ییفان که راضی شده بود جلو رفت و بهش نگاه کرد...

حالا که خبری از دستبند و زنجیر های اهنی نبود ییفان بهتر میتونست ببینه...

با دیدن کبودی های روی دست و گردن و پاش اخمی کرد و برگشت و به تاجر اعظم نگاه کرد و گفت

-برو و به افرادت دستور بده که تخت روانت رو برای ما حاضر کنند... اون رو هم میخوام...

به نظر می اومد که تخت روان برای تاجر چیز با ارزشیه که حاضر نیست به این راحتی ها از دستش بده...

promiseWhere stories live. Discover now