e52

295 102 96
                                    

ووشیان نفسش رو فوت کرد و به وانگجی نگاه کرد
وانگجی همچنان داشت نوشته اون کتاب رو میخوند‌‌..

ووشیان کلافه پرسید
-خب؟ بلاخره چیزی پیدا کردی؟

وانگجی هوم ارومی گفت و سرش رو بلند کرد...
-مطمعنی که میخوای انجامش بدی؟‌ این کار... میتونه خیلی دردناک باشه...هم جسمی...و هم روحی...

ووشیان سرش رو به معنی اره تکون داد و گفت
-این منو نمیکشه...و چیزی هم که منو نکشه قوی ترم میکنه‌..

پس...مطمعنم...من الان پدر دو نفرم‌‌.... که هیچی درباره خاطراتشون نمیدونم... میخوام بتونم باهاشون ارتباط بگیرم...

وانگجی برای چند دقیقه ای به ووشیان نگاه کرد و بعد اروم گفت
-بسیار خب...

و اروم کتاب رو بست و گفت
-ولی قبلش باید بهت هشدار بدم...که دیگه هیچ راه برگشتی نخواهد بود

ووشیان نفسش رو فوت کرد و گفت
-من از تصمیمم مطمعنم حالا بگو اون راه لعنتی ای که باعث میشه من خاطرات زندگی های گذشته م رو به یاد بیارم چیه؟

وانگجی نفسش رو فوت کرد و گفت
-خب‌....قرار نیست ازش خوشت بیاد...

ووشیان چشم چرخوند و با حرص گفت
-اون چیه؟

وانگجی چشم هاش رو بست و گفت
-باید با من همبستر بشی...
و بعد چشم هاش رو باز کرد و به ووشیان شوکه زل زد...

و بعد از چند دقیقه توضیح داد
-طبق این کتاب... من باید تمام خاطراتت رو ببینم و برای اینکار باید خونت رو بخورم... و بعد باهات...رابطه داشته باشم...و بعد از رابطه... تو یک شبانه روز تا یک هفته رو میخوابی و وقتی که بیدار بشی ... خاطرات گذشته ت رو به یاد اوردی...

ووشیان عقب عقب رفت و گفت
-تو....تو داری...دروغ میگی... قصد داری تبدیلم کنی!

وانگجی اهی کشید
-من تواناییش رو ندارم...و صادقانه بگم...علاقه ای هم ندارم...

ووشیان با لکنت گفت
-پس...پس ...می...خ...خوای من‌...منو...مثل تاعو...

وانگجی اروم از جاش بلند شد و به طرف در رفت و گفت
-من اصراری نکردم...خودت اینو ازم خواستی...در هرحال... این تنها راه حله...اگه میخوای...بهم بگو و اگه نه... بیا تمومش کنیم...

و بعد از اتاق بیرون رفت و ووشیان شوکه رو کف زمین رها کرد...

#

ووشیان اهی کشید و روی مبل ولو شد و به تلویزیون خاموش زل زد...

الان یک هفته از بیدار شدن تاعو میگذره‌..
و بجز وقتایی که ییفان خونه س و کنار اونه... عین جوجه اردکا دنبال ووشیان راه میفته‌...

الان هم یه گوشه روی زمین نشسته بود و به ووشیان نگاه میکرد...

واقعا دلش به حال این پسر میسوخت...
مشخص بود که حال خوشی به خاطر اون بچه نداره...

لیوان داروش (خون) همیشه توی دستش بود و مشخص بود که راه رفتن براش سخته...
ولی مدام... هرجا که ووشیان میرفت دنبالش می اومد...

برای همین دیگه تصمیم گرفت تمومش کنه...

پس.. به طرفش برگشت و بهش گفت
-بیا تاعو... بیا اینجا...

تاعو هیجان زده بلند شد و اروم به طرف ووشیان رفت...

ووشیان به کنارش اشاره کرد و تاعو هم کنارش نشست...
ووشیان بعد از چند دقیقه گفت
-چرا ... دنبالم میکنی؟

تاعو اروم جواب داد
-من...متاسف هستم...
ووشیان اهی کشید و گفت
-چرا انقدر عذر خواهی میکنی؟

تاعو برای چند ثانیه ای نگاهش کرد و گفت
-من...متا...
اما ووشیان جلوش رو گرفت و گفت
-انقدر عذر خواهی نکن باشه؟ رو اعصابه‌‌...

تاعو اروم سرش رو به معنای باشه تکون داد و گفت
-متوجه گشتم...

ووشیان کمی فکر کرد و گفت
-اینطوری هم نمیشه‌... باید روی حرف زدنت کار کنیم...
تاعو پرسید
-من ... نادرست سخن می گویم؟

ووشیان خندید
-نه...فقط خیلی قدیمیه... ولی نگران نباش... خیلی زود عادت میکنی..

به تلویزیون اشاره کرد و گفت
-این...میتونه بهت کمک کنه... و بعد تلویزیون رو روشن کرد و شبکه ها رو بالا و پایین کرد تا اینکه به شبکه ای رسید که داشت فیلم تاریخی پخش میکرد...

ووشیان لبخندی زد
-این خوبه... بشین و تماشا کن... به حرف زدنشون دقت کن اینطوری یاد میگیری...

تاعو لبخندی زد و گفت
-متوجه گشتم پدر... به این صفحه جادویی با دقت نگاه خواهم کرد...

ووشیان به زور جلوی خنده ش رو گرفت و فقط سری تکون داد و بعد هم از جاش بلند شد و از تاعو فاصله ‌گرفت و به طرف بالکن رفت که متوجه لیان و هواچنگ توی بالکن شد...

نمیخواست مزاحمشون بشه... پس صبر کرد تا حرفشون تموم شه...

و ناخواسته حرف هاشون رو شنید
لیان کلافه گفت
-باید چی کار کنم؟ ییفان همین الانشم به اندازه کافی دردسر داره... نمیتونم بیام اینجا....

هوا چنگ اروم گفت
-پس بیا برگردیم گه گه...من خوبم...

لیان سریع مخالفت کرد
-نه... نمیتونیم برگردیم... تو باید اینجا بمونی...

و اهی کشید و گفت
-خیلخوب... میرم تا با پدرم صحبت کنم...

و بعد جلو اومد و اروم گونه هواچنگ رو بوسید
-زود برمیگردم...
هواچنگ هم اروم جواب داد
-مراقب خودت باش گه گه...

و بعد ... لیان ناپدید شد...
ووشیان شوکه وارد بالکن شد و رو به هواچنگ گفت
-الان...

هواچنگ بدون اینکه واکنشی نشون بده گفت
-رفت پیش پدرش... به زودی برمیگرده...

و بعد به پایین نگاه کرد و چیزی نگفت
ووشیان اروم پرسید
-قدرتش...تلپورته؟ درسته؟

هواچنگ نگاه کوتاهی بهش انداخت و کلافه جواب داد
-اره...یکی از اونها...

و بعد برگی که توی دستش گرفته بود رو ریز ریز کرد
ووشیان پرسید
-اتفاقی افتاده؟

هواچنگ پوزخندی زد و گفت
-نه.. فقط پسر کوچیکت‌...احتمال زیاد قراره دوتا هم بازی پیدا کنه...

و بعد به داخل برگشت تا ییفان رو پیدا کنه...

ووشیان گیج رفتنش رو تماشا کرد و بعد از بالکن به پایین زل زد...

و همزمان فکر کرد که منظور هوا چنگ دقیقا چی بوده...

promiseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora