وانگجی اروم از پله ها پایین اومد و وقتی به اخر پله ها رسید...با دیدن اون بچه توی بغل شیه لیان به عملا طرفشون دویید...
شیچن با دیدن وانگجی سریع گفت
-معلم لان!وانگجی شیچن رو از بغلش گرفت و اروم کنار شیه لیان نشست و شیچن رو به خودش چسبوند و اروم گفت
-چیزی نیست شیچن...نترس... به زودی میریم خونه...
هوا چنگ ابرویی بالا انداخت اروم گفت
-شیچن؟و به وانگجی نگاه کرد...
وانگجی متوجه نگاهش و حرفش شد و سری تکون داد و بعد اروم دستش رو روی پیشونی شیچن گذاشت و دو ثانیه بعد شیچن توی بغلش به خواب نسلتا عمیقی فرو رفت...
و بعد به هوا چنگ نگاه کرد و دوباره اروم سرش رو به معنی اره تکون داد..هواچنگ خندید
-واو...اون سیصد سالی که با هم زندگی کردیم تمام مدات درباره برادرت حرف میزدی و اون بلاخره.. اینجاست...وانگجی به چهره غرق خواب شیچن نگاه کرد و گفت
-اره...و بعد چشمش به بانداژ پا و دست های شیچن افتاد و پرسید
-چه بلایی... سرش اومده؟شیه لیان سریع گفت
-نمیدونم... وقتی پیداش کردیم اینطوری بود...به نظر زمین خورده... بوی خونش ما رو متوجه کرد...و بعد شونه ای بالا انداخت و ادامه داد
-خوشحالم که خیلی وقته که ما خون انسان نمیخوریم...و بعد به ییفان نگاه کرد و گفت
-تو چی فکر میکنی؟
ییفان جوابی نداد ... در اصل چون متوجه حرفش نشده بود...فقط به وانگجی نگاه کرد و پرسید
- وانگجی... قصد داری کی برش گردونی خونه؟
وانگجی جوابی نداد...هواچنگ سریع گفت
-اگه پدر و مادر فعلیش انقدر بی مسئولیت اند که اونو توی جنگل رها کردن! به نظر من که بزار یکم نگران بشن!وانگجی هوم ارومی گفت و همونطور که شیچن توی بغلش بود به اتاقش رفت...
ییفان اروم کنار شیه لیان نشست و گفت
-خیلی خسته م...شیه لیان اروم دستش رو روی شونه برادر کوچک ترش گذاشت و پرسید
-کی میخوای... بیدارش کنی؟ییفان اروم سرش رو به معنی ندونستن تکون داد و گفت
-هیچ ایده ای ندارم...ولی... فکر نکنم امسال هم...زمان مناسبی باشه...شیه لیان اروم سری تکون داد و گفت
-نگران نباش... یه حسی بهم میگه که خیلی زود همه چیز درست میشه...ییفان اه ارومی کشید و گفت
-بیشتر از اینکه... وقتی بیدارش کنم حالش چطور باشه... از این میترسم که چه واکنشی...نشون میده...شیه لیان اهی کشید و گفت
-میفهمم چی میگی... طبیعیه اگه... از دستت بدجور عصبانی بشه... بدون اینکه بهش بگی... اونو از خونه ش اینجا اوردی...
YOU ARE READING
promise
Fanfictionمتاسفم... که اینطوری زندگیتو ازت گرفتم... اما منتظر میمونم... تا دوباره متولد بشی... و اونوقت... دیگه نمیذارم اتفاقی برات بیفته! قول میدم!