e7

491 139 64
                                    

وانگجی اروم از پله ها پایین اومد و وقتی به اخر پله ها رسید...با دیدن اون بچه توی بغل شیه لیان به عملا طرفشون دویید...

شیچن با دیدن وانگجی سریع گفت
-معلم لان!

وانگجی شیچن رو از بغلش گرفت و اروم کنار شیه لیان نشست و شیچن رو به خودش چسبوند و اروم گفت

-چیزی نیست شیچن...نترس... به زودی میریم خونه...

هوا چنگ ابرویی بالا انداخت اروم گفت
-شیچن؟

و به وانگجی نگاه کرد...
وانگجی متوجه نگاهش و حرفش شد و سری تکون داد و بعد اروم دستش رو روی پیشونی شیچن گذاشت و دو ثانیه بعد شیچن توی بغلش به خواب نسلتا عمیقی فرو رفت..‌.
و بعد به هوا چنگ نگاه کرد و دوباره اروم سرش رو به معنی اره تکون داد..

هواچنگ خندید
-واو...اون سیصد سالی که با هم زندگی کردیم تمام مدات درباره برادرت حرف میزدی و اون بلاخره‌.‌. اینجاست...

وانگجی به چهره غرق خواب شیچن نگاه کرد و گفت
-اره...

و بعد چشمش به بانداژ پا و دست های شیچن افتاد و  پرسید
-چه بلایی... سرش اومده؟

شیه لیان سریع گفت
-نمیدونم... وقتی پیداش کردیم اینطوری بود...به نظر زمین خورده... بوی خونش ما رو متوجه کرد‌...

و بعد شونه ای بالا انداخت و ادامه داد
-خوشحالم که خیلی وقته که ما خون انسان نمیخوریم...

و بعد به ییفان نگاه کرد و گفت
-تو چی فکر میکنی؟
ییفان جوابی نداد‌ ... در اصل چون متوجه حرفش نشده بود...

فقط به وانگجی نگاه کرد و پرسید
- وانگجی... قصد داری کی برش گردونی خونه؟
وانگجی جوابی نداد...

هواچنگ سریع گفت
-اگه پدر و مادر فعلیش انقدر بی مسئولیت اند که اونو توی جنگل رها کردن! به نظر من که بزار یکم نگران بشن!

وانگجی هوم ارومی گفت و همونطور که شیچن توی بغلش بود به اتاقش رفت...
ییفان اروم کنار شیه لیان نشست و گفت
-خیلی خسته م...

شیه لیان اروم دستش رو روی شونه برادر کوچک ترش گذاشت و پرسید
-کی میخوای... بیدارش کنی؟

ییفان اروم سرش رو به معنی ندونستن تکون داد و گفت
-هیچ ایده ای ندارم...ولی... فکر نکنم امسال هم...زمان مناسبی باشه...

شیه لیان اروم سری تکون داد و گفت
-نگران نباش... یه حسی بهم میگه که خیلی زود همه چیز درست میشه...

ییفان اه ارومی کشید و گفت
-بیشتر از اینکه... وقتی بیدارش کنم حالش چطور باشه... از این میترسم که چه واکنشی...نشون میده...

شیه لیان اهی کشید و گفت
-میفهمم چی میگی... طبیعیه اگه... از دستت بدجور عصبانی بشه... بدون اینکه بهش بگی... اونو از خونه ش اینجا اوردی...

promiseWhere stories live. Discover now