e63

285 101 66
                                    

ووشیان اروم از جاش بلند شد و کنار وانگجی لبه ی تخت نشست
-به چی فکر میکنی؟

وانگجی با شنیدن صداش برگشت و گفت
-من...یه خون اشامم...

ووشیان اروم جواب داد
-میدونم...

وانگجی نگاهش کرد و پرسید
-اگه بخوایم این رابطه رو ادامه بدیم...زمان میگذره...تو پیر میشی ولی من...

ووشیان دستش رو گرفت و گفت
-نه در یک صورت...

وانگجی نگاهش رو بهش داد و گفت
-درباره ش....مطمعنی؟

ووشیان شونه ای بالا انداخت و گفت
-زیاد راجبش فکر کردم... نمیتونم...این حسو نادیده بگیرم پس... فکر کنم بهترین راه همین باشه...

وانگجی دستش رو گرفت و گفت
-خیلی زوده...چرا باید از این زندگی دست بکشی؟؟...شاید...اصلا بعد از مدتی... دیگه منو نخواستی...

ووشیان نگاهش کرد و گفت
-راست میگی! ممکنه که یه روزی ...تو رو نخوام...ولی هیچ وقت نمیتونم از پسرام دست بکشم! از هیچ کدومشون! قراره شیچن رو تبدیل کنین...تاعو هم که به زودی تبدیل میشه‌‌...میخوام کنارشون باشم... میخوام... کنارت باشم!

وانگجی هوم ارومی گفت و دست ووشیان رو گرفت...
ووشیان لبخندی زد و گفت

-خب پس... فکر کنم باید از اخرین روز های انسان بودنم لذت ببرم نه؟

وانگجی هوم ارومی گفت و بعد هم گفت
-بیا بریم...خونه ییفان ...با اون حرف بزن..اون کسیه که...باید تبدیلت کنه...

ووشیان باشه ارومی گفت و نفس عمیقی کشید و بعد گفت
-وقتی شیچن بیدار شد بیا بریم...

و بعد خمیازه ای کشید و گفت
-فعلا میرم یکم بخوابم! وقتی خون اشام بشم خواب ندارم...مگه نه؟

#

ییفان اروم به طرف در اتاق رفت ...
بلاخره میتونست کنار تاعوی عزیزش دراز بکشه و خستگی این روز طولانی رو در کنه اما ...

به محض پایین اوردن دستگیره متوجه شد که در قفله...

آه ارومی کشید و پشت در نشست...

هنوز عصبانی بود...

اروم سرش رو روی زانو هاش گذاشت و چشم هاش رو بست و تمرکز کرد...

حضورشون رو داخل اتاق حس میکرد...
خب پس...

خوب بود...
همینجا میشست...تا تاعو بخواد بیاد بیرون...

در هرحال...
به اندازه کافی زمان داشت...

همین که خانواده ش سالم و سرحال پشت این در بودند...

بهش ارامش میداد...

#

تاعو اروم پسرش رو که از دیروز به اندازه مشخصی رشد کرده بود رو بغل کرد و به طرف در اتاق رفت و در رو باز کرد...

promiseWhere stories live. Discover now