e72

276 91 48
                                    

چنگ به ییفان کمک کرد تا روی تختش دراز بکشه...

ییفان درحالت عادی احتیاجی به خواب نداشت اما حالا بعد از اون همه خونی که خورده بود و اون قرنطینه سیصد ساله...

نیاز داشت چند ساعتی چشم هاش رو ببنده و به بدنش استراحت بده...

ولی از اونطرف نمیخواست تاعو رو بیشتر از این نگران کنه پس به چنگ گفت که بره و برای تاعو توضیح بده که چی شده و هواش رو داشته باشه تا بیدار بشه...

چنگ هم از اتاق بیرون رفت ...
تاعو پشت در اتاق منتظرش بود...

چنگ نفس عمیقی کشید و همه چیز رو براش توضیح داد...
البته بدون گفتن راجب خون انسان...

تاعو اروم رفتن چنگ رو تماشا کرد...
یه حسی....

بهش میگفت چنگ همه چیز رو بهش نگفته...

اما نمیخواست دروغ بشنوه...
پس تصمیم گرفت صبر کنه...

#

ووشیان اروم لباس هاش رو توی چمدون گذاشت و پرسید
-راستی... تو تا حالا اونجا بودی؟ توی اون خونه؟

وانگجی هوم ارومی گفت...
ووشیان نگران پرسید
-اونجا... چه شکلیه؟

وانگجی هم دست از بسته بندی کتاب هاش برداشت و گفت
-خب... زیاد با اینجا فرقی نداره... البته احتمالا وقتی برسیم یه مدتی رو توی مسافرخونه بمونیم... چون اونجا احتمالا هنوز درحال باز سازی باشه...

ووشیان گیج گفت
-منظورت چیه؟

وانگجی نگاهش کرد
-خب... اونجا یه خونه روستایی قدیمی ساخته... پس ییفان از چند نفر خواست تعمیرش کنن...تقریبا سه سال پیش... اما خب کارگر های اونجا کار فرمایی بالا سرشون نبوده... معلوم نیست چقدر از کار زدن یا کارشون تموم شده یا نه...

ووشیان اوه ارومی گفت و سری تکون داد و گفت
-درمورد شیچن...

وانگجی نگاهش کرد
ووشیان نفس عمیقی کشید و گفت
-اون قبول کرد که بره به مدرسه شبانه روزی... راستش... فکر کنم یکمم هیجان زده شد وقتی که بهش گفتم... البته منم بودم ذوق میکردم همیشه دوست داشتم برم به یه همچین مدرسه ای!

وانگجی هوم ارومی گفت و کارش رو ادامه داد
ووشیان نفس عمیقی کشید و گفت
-ولی... یه جورایی نگرانم..نمیدونم تصمیم درستی گرفتم...یا نه؟ نظر تو چیه؟

وانگجی برگشت و نگاهش کرد
-به نظرم اشتباه نکردی... شیچن حق داره زندگیش رو خودش انتخاب کنه... اینکه تمام مدت توی یه خونه پر از خون اشام باشه ممکنه این تفکر رو بهش تحمیل کنه که اونم باید زوج یه خون اشام بشه..

ووشیان گفت
-ولی... من...من برای این نگفتم... چون در نهایت اون هم اینطور میشه مگه نه؟ قراره تبدیل بشه پس قطعا...با یکی ...یه خون اشام قرار میزاره و ازدواج میکنه... فقط... نمیخوام فکر کنه اون شخص حتما چنگه...

promiseOnde histórias criam vida. Descubra agora