e27

366 125 34
                                    

وانگجی کنار شیچن نشست
-چیزی شده برادر؟ به نظرم این چند روزه... یکم زیادی...

شیچن نگاهش کرد و لبخندی زد
-نه... چیزی نشده... همه چیز خوبه... فقط...یکم ذهنم درگیره...

وانگجی منتظر نگاهش کرد اما شیچن دیگه ادامه نداد...
شیچن بعد از چند دقیقه نگاهش کرد و متوجه نگاه خیره وانگجی روی خودش شد...

-چیز مهمی نیست وانگجی... جدی میگم...بهم اعتماد کن...

وانگجی اروم گفت
-مطمعن نیستم...معمولا اینطوری ساکت نیستی...
شیچن اهی کشید و گفت
-خیلخوب... قول میدم که اتفاق بدی نیفتاده... خوبه؟

وانگجی کمی خیالش راحت شد ...
پرسید
-قول انگشتی؟

شیچن خندید
-اره... قول انگشتی...

و بعد هردوشون ساکت شدند که یه دفعه شیچن گفت
-یاد اون روزی افتادم که... اولین بار به هم این قول رو دادیم...

وانگجی هوم ارومی گفت و به فکر فرو رفت...
اون روز رو خیلی خوب یادش بود...

فلش بک

وانگجی اروم سر جاش وایساد و پرسید
-چرا؟

شیچن هم سر جاش ایستاد و به وانگجی نگاه کرد
-چرا چی؟

وانگجی اهی کشید و گفت
-چرا به جای اینکه به عمو بگی اومدی به عمارت جین؟

شیچن گیج نگاهش کرد
-ترجیح میدادی عمو با رهبر حاندان جین حرف بزنه؟
وانگجی کمی این پا و اون پا کرد
-نه... ولی... چرا این تصمیم رو گرفتی؟

شیچن دست وانگجی رو گرفت و گفت
-چون حس کردم اگه همینطوری برگردی خونه عمو دعوات کنه... و دلم نمیخواست اینطوری بشه ...

وانگجی بهش نگاه کرد و چیزی نگفت...
شیچن دستش رو گرفت و گفت
-بیا یه قولی به هم بدیم...

وانگجی گیج نگاهش کرد و شیچن ادامه داد
-بیا همیشه مراقب هم باشیم...هرجا به کمک احتیاج داشتیم به از همدیگه کمک بخوایم و به هم کمک کنیم !

وانگجی لبخند کوچیکی زد
-باشه...ولی... داری چی کار میکنی؟

شیچن انگشت کوچیکش زو دور انگشت کوچیک دست وانگجی حلقه کرد و گفت
-اینو توی یه کتاب خوندم...یه روش قول دادنه..بهش میگن قول انگشتی!گفته بود اگه قولتو بشکنی باید هزارتا سوزن بخوری!

اروم خندید و ادامه داد
-بیا انجامش بدیم! بیا به هم قول بدیم که همیشه مراقب هم باشیم!

وانگجی اروم گفت
-هزارتا سوزن... ترسناکه!

شیچن خندید
-اره! و دقیقا برای همینه که نباید قولمون رو بشکنیم! من که دلم نمیخواد هزار تا سوزن بخورم!

وانگجی لبخند بزرگی زد و گفت
-هوم!

پایان فلش بک
وانگجی به برادرش نگاه کرد ...

promiseOnde histórias criam vida. Descubra agora