e45

299 96 40
                                    

ییفان دیگه نمیتونست تحملش کنه...
از دیروز وضع همینطور بود...

مهم نبود چی درست کنه و به تاعو بده... حالش به هم میخورد...

و این...
واقعا حس بدی به ییفان میداد...

یه جورایی حس میکرد...
نه...
مطمعن بود که تقصیر خودشه...

دیگه واقعا نمیتونست تحملش کنه...
پس تصمیم گرفت با پدرش درباره این موضوع حرف بزنه...

بعد از اینکه یادداشت کوتاهی برای تاعو نوشت و کنار دستش روی تخت گذاشت از خونه بیرون اومد و با بیشترین سرعت به طرف خونه پدرش حرکت کرد...

وقتی اونجا رسید... پدرش از دیدنش جا خورد...

و وقتی شرایط رو شنید پرسید
-ییفان... این...تاعو یی که میگی یه دختره؟

ییفان سریع سرش رو به معنی نه تکون داد و پدرش هم گفت
-پس... من نمیتونم راهنماییت کنم... ولی یه نفر هست که احتمالا میتونه... البته زیاد نگران نشو... احتمالا چیز زیاد مهمی نیست...

و بعد پشت میزش نشست و ادرسی رو روی کاغذ نوشت و به ییفان نگاه کرد و گفت
-بیا...تاعو رو هم با خودت ببرش... این زن...یه شمن خیلی قدرتمنده... اون... مطمعنا میتونه کمکت کنه...

ییفان سرش رو تکون داد و بعد هم بلند شد و بعد از خداحافظی با پدرش با بیشترین سرعتی که میتونست برگشت...

تاعو هنوز هم خواب بود...
بیدارش کرد و سعی کرد یه چیزی بهش بده بخوره...

ولی بجز یکم اب موفق نشد چیز دیگه ای به تاعو بخورونه..
.
و بعد...
حاضر شدند و راه افتادند..
ییفان اروم کنار تخت روانی که برای تاعو کرایه کرده بود حرکت میکرد...

میدونست تاعو جون اینکه حرکت کنه رو بعد از اون همه بالا اوردن نداره...
برای همین تصمیم گرفت یه چیز دیگه رو امتحان کنه تا یکم حال تاعو بهتر بشه...

اروم صداش زد و وقتی که تاعو پنجره کوچیک تخت روان رو باز کرد ییفان یه عروسک کوچیک رو دستش داد...

تاعو به عروسک بامبویی خرس پاندای توی دستش نگاه کرد و لبخند بیجونی زد و اروم گفت
-ممنون یی...

ییفان اروم دست تاعو رو گرفت و گفت
-هرسال...همین روز یه دونه از اینا برات میگیرم... الان داریم میریم پیش اون شمن...اون حالت رو خوب میکنه و ما ... سال های زیادی با هم زندگی میکنیم... اونقدر که اتاقت پر از اینها بشه...

تاعو اروم خندید و چشم هاش رو بست..
ییفان هم دستی روی سرش کشید...

"تاعو خوب میشه‌...
و سال های سال...
کنار هم زندگی میکنیم...
انقدر از این عروسک ها براش میگیرم...
که اتاقش پر بشه..."

اینها رو به خودش گفت و نگرانی رو از خودش دور کرد‌.‌.
میگن نگران هر چیزی که بشی همون سراغت میاد پس...

promiseWhere stories live. Discover now